بازگشت

ياقوته 31


ديدن تاجر ديگري است از اهل اصفهان آن حضرت را در غيبت کبري و نشناختنش آنسرور را در حين تشرف و ايضا ديدم بخط جناب آقاي ميرزاي مزبور در ياقوته سابقه که نقل فرمود آقاي جليل سيد ثقه صالح تقي نقي سيد محمد تقي دامت برکاته و توفيقاته که واعظ و اهل منبرند در اصفهان از مرحوم مغفور فخر الفقهاء الکرام قدوه العلماء العظام آقاي حاج آقا جمال الدين طاب ثراه فرزند ارجمند مرحوم مغفور حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاي حاجي شيخ محمد باقر طابثراه امام جماعت و رياسه عامه در زمان خود در مسجد شاه اصفهان فرمودندمن براي نماز ظهر در مسجد شيخ لطف الله که واقع است در ميدان شاه اصفهان ميامدم نزديک مسجد ديدم جنازه را ميبرند و چند نفر حمالها و کشيکچيها همراه او هستند و شخص حاجي تاجري از مهمين تجار هم که از آشنايان من بود در عقب آنجنازه بود وبشدت



[ صفحه 105]



گريه ميکرد و اشک ميريخت من بسيار متعجب شدم از آنکه اگر اين ميت از بستگان بسيار نزديک اين حاجي تاجر است که باينطور گريه ميکند براي او پس چرا باين نحو مختصر و بوجه موهونيت او را ميبرند و اگر بستگي بااو ندارد پس بچه سبب اينطور جزع و گريه ميکند براي او تا آنکه نزديک بمن رسيد پيش آمد و گفت آقا بتشييع جنازه اولياء حق نميائيد من از شنيدن اينکلام منصرف از رفتن مسجد و جماعت شدم و بهمراه آنجنازه رفتم تا سرچشمه يا قلعه در اصفهان که سابقا غسالخانه مهمه اين بلد بود چونرسيدم آنجا زيادخسته شده بودم از دوري راه و پياده بودن و در آنحالت در نفس خود ملالت زيادي پيدا کردم که چه جهت داشت که ترک نماز اول وقت و جماعت را کردم و تحمل اين خستگي را بخود وارد آوردم محض اينکلمه حرف اينحاجي و بحال افسردگي نشسته بودم در اين فکر که آنشخص حاجي آمد پيش من و گفت شما از من نپرسيديد که اينجنازه از کيست گفتم بگو گفتم بگو گفت امسال را که ميدانيد من مشرف بحج شدم در مسافرتم چون نزديک کربلا رسيديم آنظرفيکه تمامي پول و مخارج سفر من با باقي اسباب سفر و حوائج من در آن بود دزد برد و در کربلا هم هيچ آشنائي که از او پول قرضکنم نداشتم پس در تصور آنکه با دارائي من و رسيدن من تا اينجا و ممنوع شده باشم بکلي از حج بي اندازه متالم و غمناک و افسرده حال بودم و در غصه و فکر بودم که چکنم تا آنکه شب را روانه بمسجد کوفه شدم در بين راه که تنها و سربزير از غم و غصه بودم ديدم سواري با کمال هيبت و باوصافيکه در وجود مبارک حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه توصيف شده در برابرم پيدا شدند پس ايستادندو فرمودند چرا اينطور افسرده حالي عرض کردم مسافرم خستگي راه سفر دارم فرمودند اگر سببي غير از اين دارد بگو تا آنکه از اصرار ايشان شرح حالم را عرض کردم پس در اينحال صدا زدند هالو ديدم بعته شخصي پيدا شد بلباس کشيکچيها با لباس نمدي و در اصفهانهم در بازار نزديک حجره ما کشيکچي داشتيم اسمش هالو بود و در اينحال که آنشخص حاضر شد خوب نگاه کردم ديدم همانهالوي در اصفهان است پس باو فرمودند اسباب دزد برده او را باو برسان و او را ببر مکه و برگردان و خود ناپديد شدند پس آنشخص بمن گفتند در ساعت معيني از شب و جاي معيني بياتا اسبابهاي تو را بتو برسانم چون آنجا حاضر شديم او هم حاضر شد و آنظرفيکه پول و اسباب من در آن بود بدست من داد و فرمود درست ببين و قفل او را بگشا بفهم تمام است ديدم هيچ از آنها ناقص نيست پس فرمود برو اسباب خود را بکسي بسپار و فلان وقت و فلانجا حاضر باش تا تو را بمکه برسانم من همانموقع حاضر شدم او هم حاضر شد فرمود در عقب من روانه شو پس بهمراه او روانه شدم قدر کمي که رفتيم ديدم در مکه ام پس فرمود بعد از اعمال حج فلانمقام حاضر شو تا تو را برگردانم و برفقاي خود بگو با شخصي از راه نزديکتر آمدم که ملتفت نشوند و آنشخص در رفتن و برگشتن ببعضي صحبتها با من حرف ميزدند بطور ملايمت لکن هر وقت ميخواستم بپرسم شما هالوي در اصفهان ما نيستيد هيبت او مانع ميشد از اينسئوال پس بعد از فراغ از اعمال در آنمقام معين حاضر شديم و مرا بهمان نحو اول بکربلا برگردانيد پس در آنموقع فرمود از من حق محبت بر تو ثابت شد گفتم بلي فرمود مطلبي دارم در موقعيکه خواستم در عوض انجام بده و رفت تا آنکه در اصفهان آمدم و نشستم براي رفت و آمد مردم پس همان روز اول ديدم همانهالو وارد شد خواستم براي او برخيزم و بر حسب آنمقام که از او ديدم احترام و تجليل کنم پس اشاره فرمود باظهار نکردن مطلب و رفت در قهوه خانه پيش خادمها و مانند همان متوسطين و کشيکچي گرها آنجا قليان کشيد و چاهي خورد و بعد از آن چونخواست برود آمد نزد من و آهسته فرمود که آنمطلب که گفتم اينست که در فلانروز دو ساعت بظهر مانده من از دنيا ميروم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق در منزل من است در بازار آنجا بيا و مرا دفن کن و آن امروز بود که رفتم و او از دنيا رفته بود و کشيکچيها جمع شده بودند پس در صندوق او بهمان نحو که گفته بود هشت تومان پول با کفن او برداشتم و حال براي دفن او آمده ايم آنوقت آنحاجي گفت آقا الحال چنين کسي از اولياء الله نيست و فوت او گريه وتاسف ندارد دفع استعجاب و رفع استغراب بدانکه نبايد محل نظر بودن ايندو بازار خواب را از براي حضرت ولي عصر و ناموس دهر عجيب شمرد و بودن ايشان و امثال آنانرا صاحب چنين مقامي منيع و مرتبه رفيعه غريب دانست زيرا چه بسا از اخيار که بلباس اشرارديده شده و چه بسيار از اشخاص کامل الايمان که بزي اهل ديوان مرئي گرديده و ما در اينمقام از براي دفع استعجاب و رفع استغراب از دارا بودن ايندو نفر اينچنين مقاميرا اکتفا مينمائيم بنقل سه مورد که صورت و لباس و زي و عمل آنها در انظار زشت وموهون و في الواقع آنها از بندگان خاص حضرت بيچون بوده اند مورد اول سيد جليل جزائري در انوار النعمانيه فرموده است که نقل نمودند از براي من که جماعتي از مومنين اهل عراق قصد شام نمودند بجهت تجارت و انجاح مرام خود پس در بعضي از سراهاي شام داخل شدند و منزل نمودند و در شبي از شبهادر سحر بيرون آمدند بجهت رفتن بحمام يا بمسجد پس غلامان عسس ايشانرا گرفته و در نزد او آوردند و در آن اوقات اتفاقا در شام دزدهاي زياد پيدا شده بود چون آنها را پيش روي عسس نگاهداشتند و گفتند اينها دزدند آنشخص سر خود بالا نمود در حالتيکه غضبناک و عظيم الهيبه بود و لباسي رومي پوشيده بود پس از آنها سئوال نمود از بلد آنها گفتند ما از اهل عراق هستيم پس شناخت که آنها از شيعيان امير المومنين ميباشند گفت اينها دزد رافضي مذهبند و قسم ياد نمودند که آنها را بانواع حياسات اذيت و آزار رساند پس حکم نمود که آنها را بمنزل او بردند تا خودش بمنزل رفته ايشانرا بقتل رساند پس غلامان ايشانرا بمنزل آنعسس بردند و حبس نمودند چونصبح نزديکشد عسس بمنزل خود آمد و آنمومنين يقين بقتل خود نمودند پس امر نمود که غلامان و اعوان او متفرق شدند پس در خانه را بسته و بعضي از خدام منزل او لباس سفيدي براي او حاضر ساخته آن لباس روميرا از تن بيرون آورد و لباسهاي سفيد را در تن نمود و مصلائي از براي او در بالاي زمين گستردند که در ميان او مهر و سجه و قراني و صحيفه بود پس وضوء بوفق مذهب شيعه ساخت و در بالاي مصلي بکمال تضرع مشغول نماز گرديد چون از تعقيبات فارغ گرديد امر باحضار آنمومنين نمود و گفت بايشان که خوف منمائيد که منهم مثل شما شيعي مذهب ميباشم و املاک زياد دارم که غله آنها از مخارج و مصارف من زيادتراست و اصلا و ابدا احتياج باينمنصب ندارم و مع ذلک هر سال مبلغي خطير بسلطانداده و اين



[ صفحه 106]



منصب را از براي خود مقرر مينمايم و نيست اينفعل مگر بجهت خوف بر امثال شما شيعيان که مبادا ضرري بر يکي از شماها وارد گردد چه آنکه عسساني که پيش از من متصدي اينعمل بودند شيعيانرا که مييافتند بانواع و اقسام بلاها مبتلا مينمودند پس امور آنها را تمشيت داده و مخفيانه ايشانرا از شام بعراق روانه نمود رحمه الله عليه و علي امثاله مورد دويم در جامع النورين واعظ سبزواري و بعضي ديگر ازمجاميع معتبره است که پوريا ولي مردي بود پهلوان که آينه بر زانويش بسته بود و آنکنايه است از آنکه اين پهلوان تا بحال از کسي زمين نخورده والان اين آينه ها که در سر تکه بسته شکسته ميشد وقتي در اصفهان آمده و باتمام پهلوانهاي آنجا کشتي گرفته و تمامي آنها را بزمين زد و گفت همه پهلوانها بايد بازوي مرا مهر کنند چنانچه مرسوم در ميان اينطايفه است وهمگي هم بازوي او را مهر نمودند مگر پهلوان پاي تخت سلطنتي که گفت من او با او کشتي ميگيرم اگر او مرا بزمين زد آنوقت بازويشرا مهر ميکنم پس قرارگذاشتند در روز جمعه در ميدان عتيق اصفهان با يکديگر کشتي بگيرند و از جانب سلطان مردم را از براي حضور در آنجا در روز موعود اعلام نمودند پس چونشب جمعه رسيد ديد پيره زني ظرفي از حلوا در دست دارد و بمردم ميدهد وميگويد مرا حاجتي است دعا کنيد که حاجت من برآورده شود چون بدر حجره پوريا رسيد که يکي از حجرات آنميدان بود قدري از آنحلوا بپوريا داده و ازاو التماس دعا در آنجاح حاجه خود نموده پوريا که دلش بحال او سوخته پرسيد چه حاجه داري پيره زن گفت پسرمن پهلوان پاي تخت سلطان است و ما جمعي بيچاره هستيم که کفالت ما با اواست و او از مواجبي که از سلطاندارد معاش ما را متعهد است و چنين قرار شده است که فردا با اين پهلواني که تازه باينشهر آمده و تمام پهلوانها را بزمين زده مصارعه کند و کشتي بگيرد و اگر از دستاو بر زمين خورد ومغلوب گردد مواجب او قطع و نان ماها تماما بريده ميشود لذا من اينحلوا راپخته بمردم ميدهم که دعا کنند که پسرمن مغلوب نگردد چونروز جمعه شد سلطان با تمامه امراء و ارکان و ساير مردمان در ميدان عتيق اصفهان از براي تماشاي آن پهلوان جمعشدند پس آندو پهلوان برهنه شده و لباس مصارعه بر تن استوار کرده در وسط ميدان آمدند چوندست بهم دادند چنانچه مرسوم آنها است که در اول مصارعه دست بهمديگر ميدهند پوريا ديد که لقمه زير دست اواست اين پهلوان و در نزد او وقعي ندارد و همان نحو که ايستاده ميتواندکه او را بزمين بزند و احتياج نيست که خود را زجر دهد در زمين زدن او لکن در آنحال حالت آن پيره زن بخاطرش آمده با خود گفت پوريا تو تمام پهلوانها را زمين زده و اين پهلوانهم که زمين خورده تو هست اگر امروز اين پهلوانرا بر زمين زدي با آه آن پيره زن چه خواهي کرد خدا را خوش نيايد که باعث قطع نان جماعتي گردي اگر مردي در اينجا خودت را بزمين بزن پس شروع نمودند مصارعه و در اين اثنا خودش رابزمين انداخت و آن پهلوان پاي تخت بدو کنده زانو روي سينه اش نشست پس بواسطه اينعمل گويند در آنحال حالت مکاشفه از براي او حاصل گرديده و يکي از اولياء حق شد انتهي مورد سيم و ايضا در همانکتاب است که در زمان منوچهر خان کرجي معتمد الدوله که در اصفهان حکومت داشت جواني ارمني از ارامنه جلفاي اصفهان پنج حلقه انگشتري که قيمتهاي گزاف داشتند خريده رو بجانب جلفا رفت چون بانجا که منزل او بود رسيد ديد انگشتريها نيست و آنها را گم کرده پس خدمه منوچهر خان آمده و کيفيت را عرض کرد ومستدعي شد که جارچي جار زند که هر کس آنها را پيدا کرده بارمني برساند مبلغ يکصد تومان صاحب انگشتريها باو خواهد داد و بر اينمضمونهم جار کشيده شد تا آنکه روز جمعه در وقت عصر که معتمد الدوله با چند نفر از علماء که در آنوقت در محضرش حاضر ميشدند از براي خواندن دعاي شريف سمات چنانچه رسم او بر اين جاري شده بود نشسته بودند و مشغول خواندن آندعاء مبارک بودند در اين اثناء مردي بازار خواب و سردمدار که لباسش منحصر بيک کليجه نمد و پيراهن در تن نداشت حاضر شده بملازمان گفت ميخواهم خدمه خان مشرف شوم هر چند که گفتند الحال وقت تشرف نيست قبولنکرده و گفت کار لازمي دارم چونخبر بخاندادند فرمود که بيايد چونوارد بمجمع شد سلام نموده وعرض کرد من انگشتريهاي آنمرد را يافته و آورده ام حاجي معتمد الدوله باو گفت روزي چقدر اجرت بتو ميدهند گفت دو عباسي معتمد الدوله فرمود بدبخت ميخواستي اين انگشتريها را در بغداد مثل برده و بقيمت گزاف ميفروختي آنمرد عرض کرد من شما را مردي عارف ميدانستم اگر من اين انگشتريها را بمرد ارمني نميدادم روز قيامت عيسي به پيغمبر ما ميگفت که امت تو مال امت مرا در دنيا خورد آنوقت پيغمبر ما خجالت ميکشيد من نخواستم که اينحرف را عيسي برسول ما بگويد پس انگشتريها را بارمني رد نمودند و آنهم بوعده دادن مبلغ صد تومان وفا نمود.