بازگشت

ياقوته 28


ايضا ديدن حاج ملا هاشم صلواتي مزبور در قصه سابقه آن بزرگوار دفعه ديگر در غيبت کبري و نشناختنش آن حضرت را در حين تشرف و ايضا مدرس مزبور مرقومداشته که حاجي جدره فرمودند سفر ديگريکه بحج مشرف ميشدم در بوشهر براي اخذ چتي بدفتر صاحب کشتي رفتم چون وقت ضيق شده و مسافر بسيار بود و در آنموقع همين يک کشتي حاضر بود براي حمل حجاج و عده مسافرين تکميل بلکه اضافه از ظرفيت کشتي بود وقت مراجعه ما چتي ها تمام شده و بما نفروختند الحاح ما هم اثري نبخشيد با حالت ياس ما رفقا در بلمهانشسته و جانب کشتي حرکت کرديم نردبانها نصب شد و حاجيها بنوبه خود بکشتي بالا رفتند منهم بالا رفتم که در کشتي بنشينم چون چتي نداشتم نگهبان و بازرس از سر نردبان مرا بزجر و منع فرود آورد با دل شکسته و حال پريشان گفتم اگر نگذاريد در کشتي بروم خود را در آب ميافکنم بازرسها اعتنائي نکردند ولي عده از همراهانيکه در راه رفيق بوديم و سابقه حالم را ميدانستند ناظر آن امور بودند و دستشان از چاره کوتاه بود که من ديوانه وار گفتم خدايا باميد تو ميايم و خود را در آب افکندم و ديگر نفهميدم چه مقدار آب از سرم گذشت از خود بيخود شدم يکوقت بهوش آمدم ديدم لباسهايم تر است و برروي شنهاي آبناکي افتاده ام و سيدي جوان در زي اعراب فصيح ومليح و معطر و خوشبو با کمال ملاطفت بازوهايمرا مالش ميداد شرح ماوقع و افتادن در آب را پرسش فرمودند همه را کما و کيفا بعرض رسانيدم فرمود مايوس مباش که ماتو را بکشتي اي نشانيم و بمقصود ميرسانيم و مهمان پذير برايت معين ميکنيم چون ما را در اينکشتي سهمي هست برخيز و اينطنابرا بگير و بالا رو ديدم پهلوي ديوار کشتي است و طنابي آويزانست دست بر طناب زدم و آنسيد زير پايمرا گرفتند و چون بالا رفته ديدم هنوز کسي از مسافرين در کشتي جاي گير نشده گردش کردم عرشه راپسنديدم نشستم و خوابم برد چون بيدارشدم ديدم بقدري جمعيت در کشتي نشسته که مجال حرکت نيست شاهزاده از مردم شيراز پهلويم



[ صفحه 103]



نشسته بود پرسيد از کجا بکشتي آمدي شما همانکس نيستيد که در آب افتاديد و هر چه ملاحان گشتند شما را نيافتندگفتم آري و قصه نجات خود را گفتم بسيار گريست و بر حالم غبطه برد و گفت تا همراهيم شما مهمان منيد که دراينحال پاسبان جهت بازرسي جوازها آمدو يکيک چتي ها را معاينه ميکرد و معروف بود بعبد الله کافر شاهزاده گفت برخيزيد و در اينصدوق من که حالي است مخفي شويد تا بگذرد چون جواز نداريد گفتم البته جواز من از شما قويتر و هرگز مخفي نميشوم که در اينحال رسيدند و چتي مطالبه کردند دست تهي گشودم که صاحب کشتي بمن چيزي نداد خواستند مرا از عرشه جدا کنند پرخاشجو شدم که شما مرا از راه منع کرديد شريک کشتي مرا از بيراه باينجارسانيد هاي و هو بسيار شد مردم از اطراف بصدا آمدند که اينهمان شوريده است که از نردبانش افکنديد و خود را در آب افکند و ملاحان او را نيافتند چون عبد الله از قضيه آگاه شد و قسمتي از قضيه هم مشاهد خودش بود از ما گذشت طولي کشيد که صاحب کشتي و کابيتانهانزد ما آمدند و عذرخواهيها کردند و خواستند از ما ضيافت کنند مخصوصا يکي از صاحبان کشتي که مردي مسلمان بود بعنوان اينکه حضرت بقيه الله را اينکشتي سهمي است و اينحکايت مقرون بصدق ميباشد ولي آنشاهزاده مصاحب مانع شد که هادي نجات دهنده دستور ضيافت را قبلا بمن فرموده و انصافا شرط پذيرائي را کما هو حقه بجاي آورد و در همه جا کوتاهي نکرد تا برگشتيم در شيراز محبت را از حد گذرانيد خدايش جزاي خير دهاد انتهي شرح حال حاجي مرقوم و قصه در آتش رفتن و نسوختن او و بعض کرامات ديگر که در اثر رياضات شرعيه و تقوي از ايشان ديده شده چنانچه بندگان عالي بخواهند مستحضر شوند يا از پيرمردهاي زوار سدهي مستفسر شوند يا ممکن است وقت ديگر خود بنده بعرض برسانم.