بازگشت

ياقوته 27


ديدن مرحوم زاهده متقي و عابد مهتدي حاج ملا هاشم سدهي الاصفهاني است آن بزرگوار را در غيبت کبري و نشناختنش در حين تشرف بدانکه اين ناچيز عريضه بعلماء ابرار اصفهان نوعا نوشته و از ايشان درخواست نموده که هر کدام از ايشان قضيه راجعه برويت امام عصر عجل الله فرجه که از ثقات اثبات مستحضر باشند آنرا براي اين ناچيز بخط خود مرقوم داشته تا دراين کتاب آنرا درج نمايم لذا جنابمستطاب عمده العلماء الاطياب و زبده المحصلين و الطلاب آقاي شيخ حيدر علي صلواتي مرقومه بعنوان احقر نگاشته که صورت آن اين است السلام عليکم و رحمه الله و برکاته پس از مراسم عبوديت و اظهار ارادتمندي در جواب مرقومه شريفه که بوسيله ملا حسين فرستاده بوديد در موضوع اشخاصيکه در خواب يا بيداري خدمه حضرت بقيه الله روحي فداه شرفيابشده اند بعرض ميرساند تراب اقدام محصلين و مدرسين مدرسه جده بزرگ اصفهان شيخ حيدر علي صلواتي که جد ابي داعي معروف بحاج ملا هاشم صلواتي سدهي الاصل و للسکن که تقريبا يکصد و ده سال از عمرشان گذشته و در سنه هزار وسيصد و سي و هشت از دنيا رفته و بزهدو تقوي و کرامات عديده معروف بودند والان هستند بعضي اهالي محل که معاصر با ايشان بوده و شرح حال ايشان را کاملا مستحضر هستند و ممکن است از زوار سدهي اصفهانيکه شرفياب ميشوند تحقيق بفرمائيد من جمله از قصه هائي که خود بنده از ايشان مکرر شنيدم آنست که در يکي از سفرهائيکه بحج مشرف ميشدند شب از قافله عقب مانده بطوريکه نتوانستند خود را بقافله برسانند و در بيابانيکه خود ايشان اسم انواريرا ميگفتند و بنده فراموش کرده ام راه کم ميشود اگر چه ميشنيدند صداي زنگ قافله را ولي قدرت نداشتند که خود را برسانند و راه مفقود و گرفتار خارهاي مغيلان ميشوندبطوريکه لباسها و کفشهايشان پاره ميشود و در اثر خار مغيلان دست و پايشان مجروح ميشود به قسميکه قدرت بر حرکت نداشته و با هزار زحمت در کنار خار بني دست از حيات شسته بر زمين مينشيند و از بس خون از پاها آمده دو قلم پا از خستگي و بيماري خون چسبيده حالت خشکيده گي پيدا ميکند و چون معتاد باذکار و اوراد بود مشغول خواندن دعاي غريق و ساير ادعيه ميشوند تا قريب باذان که ماه با نور کمي طالع ميشود و اندک روشنائي در بيابان ظاهر که در آنحال صداي سم اسب بلند ميشود گمان ميکنند يکي از عربهاي بدويست بقصد قتل و اسرو سرقت بازمانده گان است از خوف خاموش ميشوند و در سايه آنخاربه روي زانوها خفته و خود را از سوار مخفي ميپنداشتند که سوار ببالينشان ميرسد و بزبان عربي ميفرمايد حاجي قم ايشان از ترس جواب نميگويند که با سرنيزه بر کف پايشان نهاده و بزبان عجمي ميفرمايند هاشم برخيز چون سر بلند ميکنند سلام ميکنند جواب ميشنوند ميفرمايند که چرا خوابيده و چه ذکري ميگفتي ايشان ماوقع را کاملا شرح ميدهد آنسوار ميفرمايند حال برخيز تا برويم ميگويند مولانا من مانده ام و پاهايم از خارها بقدري جراحت يافته که قدرت بر حرکت ندارم ميفرمايند باکي نيست و زخمهايت هم خوبشده پس حرکت عنيفي ميکنند يکي دو قدم پاي برهنه برميدارد ميفرمايند بيا رديف من سوار شو چون اسب بلند و زمين هم هموار بود اظهار عجز ميکنند ميفرمايدپدر پا بر روي رکاب و پاي من بگذار وسوار شو پا بر رکاب ميگذارد و دستش را ميگيرند گفتند از لمس دستشان لذتي حاصل که آلام گذشته را فراموش کردم واز عبايشان رائحه عطري استشمام نمودم که دلم زنده شد و گمانکردم يکي از حاجيان ايراني است که با من رفيق سفربوده چون بيشتر صحبتشان از خصوصيات راه و حالات بعضي مسافرين بود و در اينحال آثار طلوع فجر ظاهر شد فرمودند اين چراغرا در مقابل مشاهده کن اينجا منزل حاجيان و رفقاي شما است اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمودند و فرمودند نزديک قهوه خانه آبي هست دست و پايت بشوي و جامه اترابکن و نمازت را بخوان و همين جا باش تا همراهانت را به بيني گفتند چون پياده شدم دست بر زانوها گرفتم به بينم آثار خستگي و جراحت باقي است ياحالم بهتر شده از سوار غافلشدم چونمتذکر شدم اثري از آثار سوار نديدم بقهوه خانه آمدم و صاحب او را باسم خواندم آنمرد متعجب شد شرح ماوقعرا گفتم متاثر شده بسيار گريست و خدمتها کرد عصر فردا بود که قافله حاج در اينمنزل رسيد و چونجامه ام راکندم خون بسياري داشت لکن زخمي باقي نمانده و فقط جاي جراحتها پوست سفيدي داشت مثل زخم خوبشده و چونحاجيان و رفقا رسيدند از حيات من بسيار تعجب داشتند و گفتند ما همه يقين کرديم دراين بيابانها ماندي و بدست عربهاي حربي کشته شدي و چون قصه رسيدن ما راروز گذشته از قهوه چي شنيدند توجه آنها بحضرت بقيه الله روحي له الفداء بسيار شد انتهي.