بازگشت

صبيحه 12


بدانکه از اهل اينطبقه سيم اشخاصي هستند که سنين عمرشان از سيصد تجاوز نموده و بچهار صد سال نرسيده و از ايشان عمرو بن ربيعه بن کعب استکه ملقب بمستوغر است چه آنکه او بنابر نقل سيددر غرر سيصد و بيست سال عمر نمود و در زمان اسلام اسلام را دريافت و يا نزديک بود که دريابد و ابن سلام گفته که عمرو مذکور از قدماء بوده و زماني طولاني از روزگار را عمر نمود تا اينکه گفت بيت و لقد سمئت من الحيات و طولها و عمرت من عدد السنين ماينا مائه انت من بعدها مائتان لي و ازددت من عدد الشهور سنينا هل مابقي الا کما قد فاتنا يوم يکر و لبله يحدونا يعني از طول زندگاني ملول و به تنگ آمدم از سالها چند سالي عمر نمودم صد سال بر من گذشت و بعد از آن صد سال دويست سال ديگر و چند سالي بعد از اين سيصد سال زياد نمودم آنچه که از عمرم باقي مانده مانند آنست که گذشته روزي استکه رو مياورد و شبي استکه بر ما مانند شتران نغمه حدي ميخوانند و ما را بجانب قبرها ميرانند و نيز از او استکه گفته بيت اذا ما المرء صم لا يکلم و اودي سمعه الا ندايا و لاعب بالعشي بني نيه کفعل الهر تحترش العظايا يلاعبهم و ودوا لو سقوه من الذيقان مترعه ملايا فلاداق النعيم و لا شرابا و لا يشغي من المرض الشفايا يعني وقتيکه مرد گرديد از زيادي سن ناشنوا و کر آنگاه از سخن گفتن با او اعراض کرده ميشود و گوشش از شنيدن باز ميماند مگر صداهاي بلند را و از کثرت خرافت و قلت عقل بکودکان انس ميگيرد و با پسران پسرانش در شبان گاه بازي ميکند بازيکردن که به در وقت شکار جانوريکه مانند وزغه است بازي ميکند و ايشان دوست ميدارند که کاسهاي پر از سم باو بخورانند و آرزو ميکنندکه هرگز چيزي از خوردني و آشاميدني نچشد و از مرض صحت نيابد کلام غير مستکر في وجه تلقبه بمستوغر بدانکه عمرو بن ربيعه مذکور ملقب بمستوغر است و وجه ملقب شدن او باين لقب بنابر آنچه که در غرر و درر نقل فرموده اين بيت او است که گفته بيت و هو ينش الماء في الربلات منها نشيش الرضف في اللبن الوغير يعني او ميجوشانيد آب را در ميان گوشتهاي آنها مانند جوشانيدن سنگ گرم و داغ شده را در ميان شير و غير و عرب شير و غير ابان شير اطلاق ميکنند که سنگ را بسيار گرم کرده و در ميان شير اندازند تا گرم و داغش کنند و بعد از آن در وقت شدت حرارت هوا آنرا ميخورند تا اينکه از صدمه حرارت هوا سالم بمانند پس چونکه عمرو در اينشعر خود لفظ و غير را ذکر نموده از اينجهت بمستوغر ملقب گرديده و از ايشان اکثم صيفي استکه بنابر روايت طوسي در کتاب غيبت عمر او سيصد و سي سال بوده و ما مجاري حالات اکثم را درقسم هشتم از طبقه اول از معمرين بطريق مستوفي ذکر نموديم و از ايشان بنابر نقل شيخ صدوق ره در کمال الدين عبيد بن شريد جرهمي است که سيصد و پنجاه سال زندگاني کرده چنانچه در آنکتاب است که خبر داد بما ابو سعيد عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب شجري و گفته که در کتاب برادرم ابو الحسن و بخط او نوشته ديدم که ذکر نموده که شنيدم از بعضي از اهل علم که عبيد بن شريد جرهمي که معروف و مشهور است سيصد و پنجاه سال عمر نمد و رسولخدا را دريافت و بعد از وفات آن حضرت زنده بود تاوقتيکه در ايام سلطنت معويه نزد وي آمد معاويه باو گفت که يا عبيد از چيزهائيکه ديده و شنيده بمن خبر ده و چه اشخاصرا که ديده و روزگار را چگونه بنظر آورده عبيد گفت آنکه روزگار است شبي را از آن بشب ديگر و روزيرا بروز ديگر شبيه ديدم آنکه متولد شدني است متولد ميشود و آنکه مردني است ميميرد و هيچ اهل زمانه را نديدم مگر آنکه زمان خودشانرا مذمت ميکردند و ديدم کسيرا که هزار سال بيشتر از من عمر کرده بود او بمن خبر داد از کسيکه دو هزار سال بيشتر از او عمر نموده في ثمره الاحسان و لو کان بالنسبه الي الجان و اما آنچه شنيده ام اينست که خبر داد بمن پادشاهي از پادشاهان حمير که بعضي از سلاطين نابغه که نامش دوسرح بود و در ابتداي جواني بسلطنت رسيده بود حسن سلوک و حسن سيرت را با اهل مملکت خود داشت و سخي و مطاع بود نسبت بايشان و هفتصد سال بر ايشان سلطنت نمود و اکثر اوقات با خاصگان خود بعزم شکار و تفرج بيرون ميرفت روزي در بعضي از جايهاي متفرج راه ميرفت و ميگشت ناگاه دو مار بنظرش آمد که يکي سفيد و ديگري سياه بود و با هم ديگر ميجنگيدند در حالتيکه آنمار سياه بانمار سفيد غلبه کرد و نزديک بود که او را بکشد آنگاه پادشاه امر فرمود که مار سياهرا کشتند و آنمار سفيد را برداشته آمدند تا بچشمه آبي رسيدند که در ميان آن درخت بود پس امر نمود قدري آب بر آنمارپاشيدند و قدري آب هم بر او خورانيدند تا اينکه بحال آمد بعد از آن او را رها کردند و در رفت پادشاه در شکارگاه آن روز را بسر برد وقتيکه شب شد و بمنزل خود برگشت و بر تخت خود نشست در جائيکه دربان و غير او بانجا راه نداشتند ناگاه ديد که جلو تخت جواني با جمال نيکو و لباسهاي فاخر ايستاده و باو سلام کرد پادشاه ازاو در غضب شد و گفت تو کيستي و تو را که اذن داده که داخلشدي بجائيکه دربان و غير او بانجا راهي ندارند آنجوان گفت اي پادشاه تشويش مکن بدرستيکه من از بني نوع انسان نيستم بلکه از طائفه جنم آمده ام



[ صفحه 122]



تا عوض خوبي را که بمن فرموده بتو دهم پادشاه گفت خوبي من در باره تو چه بوده گفت من همان مار سفيدم که امروز زنده ام کردي و آنمار سياه را کشتي و مرا از شر او خلاص نمودي بدانکه آنمار سياه غلام ما بود که چند نفر را از اهل بيت ما کشته بود و هر وقت که يکي از اهل بيت ما را تنها ميديد او را ميکشت پس تو دشمن مرا کتي و مرا احيا کردي آمده ام که مزد احسان تو را بدهم بعد از آن گفت ما جن هستيم بفتح جيم نه جن به کسر جيم پادشاه گفت فرق ما بين ايندو چيست راوي گويد حکايت دراينجا قطع گرديد زيرا که برادرم تمام آنرا ننوشته بود اين ناچيز گويد که محتمل است که گفته آنجوان بپادشاه باينعبارت بوده که ما جان هستيم نه جن چه آنکه جان اسم است از براي مار سفيديکه چشمان او سياه است و اذيت رساننده نيست و الله العالم و از ايشان عبد المسيح بن بقيله غساني است که بنابر نقل سيد در غرر سيصد و پنجاه سال عمر نموده و نسب او چنين است و هو عبد المسيح بن قيس بن جبان بن بقيله و نام بقيله را بعضي ثعلبه و بعضي حارث گفته اند و سر ملقب شدن او به بقيله اينست که او روزي دو لباس سبز پوشيده و در ميان قوم خود درآمد پس قوم او چون او را ديدند که در ميان آن لباسهاي سبز است و آنها او را فرا گرفته اند باو گفتند که تو به بقيله ميماني يعني بعلف سبز شباهت داري کليني و ابو مخنف و غير ايشان گفته اند که او سيصد و پنجاه سال عمر نمود زمان اسلام را دريافت و اسلام نياورد و در مذهب نصاري بود نقلکرده اند که در وقتيکه خالد بن وليد بعزم تسخير بلد حيره در اطراف آن با لشکر فرود آمدند و آن در پشت کوفه شهري بود قديم که نعمان بن منذر در آنجا مينشست و اهل آنهم در آنحال محصور بودند آنگاه خالد بايشان پيغام داد که مرديرا از دانشمندان و بزرگان خود نزد من روانه نمائيد ايشان عبد المسيح بن بقيله را فرستادند وقتيکه بنزد خالد رسيد گفت انعم صباحا ايها الملک يعني اي پادشاه در وقت صبح با نعمت و لذت باشي خالد گفت خدايتعالي مرااز اين تحيت تو بي احتياج گردانيد و ليکن ايشيخ بمن بگو که ابتداي آمدنت از کجا است گفت از صلب پدرم گفت از کجا بيرون آمدي گفت از رحم مادرم گفت بر چه چيزي تو گفت بر زمين گفت در چه چيزي گفت در لباسهاي خود گفت آيا تعقل ميکني گفت بلي سوگند ياد ميکنم هر آينه مي بندم گفت آيا پسر چندي تو گفت پسر يک مرد آنگاه خالدگفت من تا حال مانند امروز نديده بودم هر چه که از او ميپرسم کلام مرا بر خلاف مرادم حمل ميکند جوابيکه مطلوب من نيست ميگويد او گفت که بتو خبر ندادم مگر از چيزيکه پرسيدي و هر چه که ميخواهي بپرس خالد گفت آيا عربيد شما يا نبط گفت عربيم در صورت نبط آمده ايم و نبطيم در صورت عرب ظاهر شده ايم او گفت آيا با من دعوا خواهيد کرد يا مصالحه گفت مصالحه گفت پس اينحصارها براي چيست گفت آنها را براي اين ساخته ايم که اگر سفيهي و بيعقلي بر ما هجوم آورد در آنها خود را نگاه داريم تا وقتيکه مرد عاقلي بيايد او را از اينعمل بد نهي کند گفت چند سال از عمر تو گذشته گفت سيصد و پنجاه سال گفت در اينمدت چها ديده گفت ديده ام که کشتيها دريا در اين سيلگاه بسوي ما ايندو از اهل حيره زنرا ميديدم که بر سر زنبيل گذاشته و بيشتر از يک گرده نان توشه برنداشته از آنجا تا بشام بان توشه ميرفت يعني آن بلده بمثابه بزرگ بود که بنزديکي شام متصل بوده و الحال آن خرابگرديده داب و عادت پروردگار در ماده بلاد و عباد بدين نهج است راوي گويد با او سمي بود که در کف دستش ميگردانيد خالد گفت اين چيست که در کف دست تو است گفت سم است گفت آنرا چه ميکني گفت اگر با اهل بلد من موافقت و سلوک خوش کردي آنگاه بخدا حمد ميکنم و اگر غير اينرا با ايشان نمودي من بذلت و خواري ايشان راضي نميشوم اين سم را مي خورم و از مشقت زندگي راحت ميشوم و حال آنکه از عمر من باقي نمانده مگر اندک زماني آنگاه خالد گفت که آنسم را بمن ده پس آنرا گرفت و گفت بسم الله و بالله رب الارض و السماء الذي لا يضر مع اسمه شئي بعد از آن سم را خورده غشي او را گرفت وچانه خود را زمان طويلي بسينه خود به نهاد بعد از آن عرقي نموده بهوش آمده گويا از قيد رها گرديده آنگاه ابن بقيله بسوي قومش برگشت و بايشان گفت به پيش شما از نزد شيطاني آمده ام که سم را خورد و باو ضرري نرسانيد با اينجماعت کاري بکنيد تااينکه شر ايشانرا از خود دور نمائيد آنگاه بگفته او اطاعت نموده با ايشان بصد هزار درهم مصالحه نمودند در آنحال ابن بقيله انشاء نموده گفت ابعد المنذرين اري سوا ما بروح بالخورنق و السدير تحاماه فوارس کل قوم مخافه ضيغم عالي الزئير و صرنا بعد هلک ابي قبيس کمثل الشاه في اليوم المطير تقسمنا القبايل من معد علا نيه کايسار الجزور نودي الخرج بعد خراج کسري و خرج من قريظه و النضير کذاک الدهردولته سجال فيوم من مسائه او سرور يعني آيا بعد از وفات منذر بن محرق و نعمان بن منذر چهارپايانرا ميبينم که بسمت خورنق و سدير براي چريدن بروند و خورنق قصري است در نزديکي کوفه که نعمان بن منذر را کبر او را بنا نمود و سدير نام جوئي است بعضي گفته اند که آنهم نام قصريست يعني بعد از وفات ايشان خورنق و سدير بمثابه خرابشدند که ماواي شير و ساير درندگان گرديدند و از بيم آنها چهارپايان بانسمت راه ندارند چنانکه ظاهر معني بيت ثاني بر اينشاهد است و آن اين است که سواره هاي هر قوم از بيم صداي شير و پلنگ از سمت خورنق و سدير ميپرهيزند و بعد از هلاکشدن ابي قبيس در عاجزي و بيدست و پائي مانند گوسفندان روز باران شديم و قبيله هائي که او معد بن عدنانند که پدر همه عرب است ما را در ميان خودشان امانند اشتر قهاريکه در ايام جاهليت ميان عرب مشهور بوده قسمت کردند و بعد از آنکه انوشيروان کسري و طائفه قرنطيه و نضير از يهودان خيبر از ما خراج ميگرفتند و قسمت ميکردند خراج ديگر هم ميدهيم چنين است عادت روزگار يعني دولت آنروزي بر نفع انسان است و روزي ديگر بر ضررش و روزي از آن روز شاديست و روزي ديگر بد حالي چنين گفته ميشودکه عبد المسيح وقتي در بلده حيره بنا نمود قصر خود را که معروف است بقصر بني بقيله آنگاه گفت بيت لقد بنيت للحدثان حصنا لو ان المرء ينفعه الحصون طويل الراس اقعس مشمخرا لانواع الرياح به حنين يعني بدرستيکه بجهت حوادث روزگار قلعه بنا نمودم اگر مرد را در وقت محاربه حصارها نفع دهند آنرا که بنا کردم بلند بود و سينه و پشت خود را بسمت بادها کرده بان ميوزند از جمله ابيات عبد المسيح بن بقيله که از او روايتکرده اند



[ صفحه 123]



ايندو بيت است و الناس ابناء علات فمن علموا ان قد اقل مجفور و محفور و هم بنون لام ان راو نشبا فذاک بالغيب محفوظ و محفور يعني خلايق با يکديگر برادران پدري اند و مادرانشان از هم جدا هستند يعني با همديگر محبت و مودت ندارند پس اگرکسي را به بينند که مالش قليل شده آنگاه او را حقير شمرده از او جدائي ميورزند واگر کسيرا به بينند که اموال و اراضي دارد آنگاه با وي برادر مادري ميشوند يعني باو محبت و مودت ميورزند و در غيابش با او عهد و پيمان ميبندند و او را از چيزهاي بد محافظت ميکنند و اينمضمون بقول اوس بن حجر شبيه است بيت بني ام ذي المال الکثير يرونه و انکان عبدا سيد الامر جحفلا و هم لقليل المال اولاد عله و ان کان محضا في العمومه مخولا يعني کسيکه مال بسيار دارد مردم پسران مادري او هستند يعني او را دوست ميدارند و هر چند که او غلام باشد ايشان او را سيد قوم و عظيم ايشان ميدانند و ايشان نسبت بکسيکه مال کمي دارد برادران پدري اويند يعني محبت باو ندارند هر چند که از جهت عموهاي خالص و خالوهاي خالص داشته باشد چنين مذکور شده که يکي از مشايخ اهل حيره رفت که در بيرون آن ديري بنا کند وقتيکه محل بناي آنرا ميکند و تلاش در کندن آن مينمود ناگاه جائيکه مانند خانه بود پيدا شد بانجا داخل گرديد مرديرا در سر تختي از شيشه بنظر آورد و ديد که در بالاي سرش کتابي است بدينمضمون که من عبد المسيح بن بقيله هستم بيت حلبت الدهر اشطره حيوتي و نلت من المني بلغ المزيد و کافحت الامور و کافحتني و لم احفل بمعضله کئود وکدت انال من شرف الثريا و لکن لا سبيل الي الخلود يعني روزگار را مانند اشتر دوشيدم و نصف زندگي خود را در آن صرف نمودم و از آرزوها بزيادتي معيشت رسيدم و با کارهاروبرو شدم و آنها با من روبرو گرديدند مانند روبرو شدن در مقام قتال با وجود اين از امور مشکله مشقت آميز باک ننمودم نزديک بود که در بلندي مرتبه بثريا برسم لکن بسوي مخلد بودن در دنيا راهي نيست و از ايشان ربيع بن ضبع فزاري است که بنابر نقل شيخنا الصدوق عليه الرحمه عمر او به سيصد و هشتاد سال رسيده شيخ جليل مذکور در کتاب کمال الدين روايت نموده که خبر داد بما احمد بن يحيي مکتب دار او گفت خبر داد بما احمد بن محمد وراق او گفت خبر داد بما محمد بن حسن بن دريد ازدي عماني همه اخبار و کتابهاي خود را که تصنيف نموده بود و در ميان آن اخبار ديدم که ذکر نموده بود در وقتيکه خلايق بنزد عبد الملک بن مروان ميامدند در ميان ايشان ربيع بن ضبع فزاري هم که از جمله معمرين روزگار بود آمد و با او بود پسر پسرش وهب الله عبد الله بن ربيع که پيري فاني بود در حالتيکه ابروهاي او بر روي چشمهايش افتاده بود و آنها را بالا زده و بدستمال بسته بود وقتيکه دربان او را ديد اذن دخول داد چونداخل گرديد با عصا راه ميرفت و قامت خود را بتکيه دادن بان عصا راست ميکرد و ريشش تا بزوانوهايش افتاده بود راوي گويد وقتيکه عبد الملک او را باينحال ديد دلش رقت کرده و باو اذن جلوس داده و گفت بنشين وهب گفت چگونه مينشيند کسيکه جدش در دم در ايستاده عبد الملک گفت آيا تو از اولاد ربيع بن ضبع هستي گفت آري من وهب بن عبد الله ربيعم عبد الملک بدربان گفت که برو ربيع را بياور پس بيرون رفت و چون ربيع را نميشناخت فرياد کرد که ربيع در کجاست پس ربيع گفت اينک من ربيعم پس برخواست و با سرعت تمام نزد عبد الملک آمد و سلام کرد عبد الملک بعد از رد جواب گفت سوگند بجان پدران خود ياد ميکنم که هر آينه اين پيرمرداز نواده خود وهب جوان تر است بعد از آن باو گفت که يا ربيع از چيزهائيکه در عمرخود ديده بما خبر ده او گفت منم کسيکه ايندو بيت را گفته بيت ها انا ذا اهل الخلود و قد ادرک عمري و مواري حجرا اما امرء القيس قد سمعت به هيهات هيهات طال ذا عمري حاصل معني اينکه آگاه شويد من کسي هستم که طول عمر و زندگانيرا آرزو ميکردم و حال آنکه عمر و مولد من حجر را که پدر امرء القيس شاعر معروف بوده دريافت و ادراک کرد بدرستيکه امرء القيس را شنيده يعني از زمان وي تا بحال زمان طويلي گذشته دور است اينکه طول عمر را آرزو نمايم زيرا که اين عمر طولاني است عبد الملک گفت اينشعرها را از تو بمن در حاليکه طفل بودم نقل کرده اند بعد از آن ربيع گفت اين بيت را هم من گفته ام بيت اذا عاش الفتي ماتين عاما فقد ذهب اللذاذه و الغناء يعني هر که دويست سال عمر کند ادراک لذت و مالداري از او زائل شود و در رود عبد الملک گفت اين بيت را هم در طفوليت از تو بمن نقلکرده اند بعد از آن باو گفت ايربيع تو را بخت نيکو و حظ عظيم هست بگو سنين عمر خود را بمن ربيع گفت دويست سال در ايام فترت ما بين حضرت عيسي و حضرت محمد و صد و بيست سال در جاهليت و شصت سال در اسلام عمر نموده ام عبد الملک گفت آنانرا که از جوانان قريش نامهايشان يکي استکه مقصودش عبادله بود حال ايشانرا بمن خبر ده ربيع گفت هرکدام را که ميخواهي از حالش بپرس عبد الملک گفت از عبد الله بن عباس بمن خبر ده گفت او صاحب علم و حلم و عطا بود و ظرفيکه در آنطعام ضيافت ميداد بزرگ و کلفت بود يعني در وقت مهماني طعام فراوان ميداد گفت از عبد الله بن عمر بمن خبر ده گفت او صاحب علم و حلم و احسان بود غيظ را فرو ميبرد و از ظلم دوري مينمود بعد از آن گفت از عبد الله بن جعفر بمن خبر ده گفت او مانند ريحانه بود خوشبو و ملائمت و نرمي داشت و ضررش بر مسلمانان کم ميرسيد بعد از آن گفت از عبد الله بن زبير بمن خبر ده گفت او مانند کوه سختي بود که سنگهاي سخت از او فرو ريزند آنگاه عبد الملک گفت لله درک يا ربيع چگونه بر احوال ايشان اطلاع يافته ربيع گفت من همسايگي با ايشان کردم و ايشانرا بسيار امتحان نمودم و سيد نيز در غرر فرموده که از جمله معمرين ربيع بن ضبع فزاري است و چنين گفته ميشود که تا زمان بني اميه مانده بود و مذکور کرده اند که بر مجلس عبد الملک بن مروان داخلشد پس نقل فرموده آنچه را که از کمال الدين نقلشد و لکن در اينروايت سيد افزوده شده است اينکه عبدالملک باو گفت که تو را خوشحال نموده بختيکه لغزش نميخورد و عطائيکه بسرعت بتو ميرسد و ظرفي بزرگ و کلفت که طعام ضيافت در آن بگذاري انتقاد به اعتماد پس سيد فرموده که اگر اينخبر صحت داشته باشد بايد که سئوال عبد الملک از ربيع در ايام معاويه بوده باشد نه در زمان خلافت خودش



[ صفحه 124]



زيرا که در اينخبر چنين است که ربيع گفت در اسلام شصت سال عمر نمودم و حال آنکه اول خلافت عبد الملک در سال شصت و پنج از هجرت گذشته بود پس اگر اينخبر بدرجه صحت برسد بايد که بدين نهج باشد که ذکر کرديم و روايتشده استکه ربيع ايام معاويه را دريافت پس سئوال عبد الملک از او در آن ايام اتفاق افتاده ازهار ربيع في اشعار الربيع و در غرر استکه وقتيکه ربيع را دويست سال از عمر گذشت اين اشعار راانشاء نمود بيت الا ابلغ نبي بني ربيع فاسرار البنين لکم فداء باني قد کبرت و دق عظمي فلا تشغلکم عني النساء و ان کنائني لنساء صدق و ما الي نبي و لا نساوا اذا کان الشتاء فادفئوني فان الشيخ يهدمه الشتاء اذا ما حين يذهب کل مريب فسريال خفيف او رداء اذا عاش الفتي ماتين عاما فقد ذهب اللذاذه و الفتاء يعني پسران مراگوئيد که پسران بد فداي شما باد که من بحد کبر سن و پيري رسيده ام و استخوانم نازک و سست گرديده شما بزنان خود مشغول نگرديد تا از من غافل شويد بدرستيکه همسرهاي زنان راستگو و وفادارند و پسرانم هم نسبت بمن تقصير و بدي نکرده و روا ندارند وقتيکه موسم زمستان در رسد آنگاه مرا لباس بپوشيد زيرا که زمستان پير را فاني و منهدم گرداند و وقتيکه همه سرماها در روند آنگاه پيراهن سبکي يا ردائي بمن کفايت ميکند و زمانيکه مرد دويست سال عمر نمود آنگاه ادراک لذت و جواني از او زائل گردد و وقتيکه بسن دويست و چهلسالگي رسيد باين ابيات مترنم گرديد بيت اصبح عني الشباب قد خسرا ان بان عني فقدنوا عصرا و دعنا قبل ان نودعه لما قضي من جماعنا وطرا ها انا ذا امل الخلود و قد ادرک سني و مولدي حجرا ابا امرء القيس هل سمعت به هيهات هيهات طال ذا عمرا اصبحت لا احمل السلاح و لا املک راس البعير ان نفرا و الذئب اخشاه ان مردت به وحدي و اخثي الرياح و المطرا و بعد ما قوه انوء بها اصبحت شيخا اعالج الکبرا يعني لباس جواني از تن من کنده شد و اگر جواني از من جدا گرديد باکي نيست زيرا که روزگارها با من بود وقتيکه از ما حاجت خود را بجا آورد آنگاه با ما وداع نمود پيش از آنکه ما او را وداع کنيم و آگاه شويد من کسي هستم که آرزو ميکنم که در دنيا هميشه بمانم و حال آنکه سن ولادت من حجر را که پدر امرء القيس بود دريافته آيا اينگونه طول عمر را شنيده دور است اينکه او را شنيده باشي زيرا که اينعمر بسيار طولاني است و از کثرت سن و شدت ناتواني قدرت برداشتن اسباب جنگ ندارم و سر شتر را اگر بخواهد که بگريزد نميتوانم که نگاه بدارم و اگر بر کرک بتنهائي دچار شوم ميترسم و از باد و باران هم بيم دارم و بعداز آنکه قوتي داشتم که با آن از جاي برميخواستم و حرکت ميکردم گرديدم پيري فرتوت که بتعب و مشقت کبر سن مشغول گرديدم و از ايشان عمرو بن تميم بن مر بن اد بن طانجه بن الياس بن مضر استکه شاپور ذو الاکتاف را نصيحت نموده و از کشتن و سوراخکردن کتف اعراب باز داشت چنانکه در اخبار الدول و ناسخ و غير اينها از کتب سير و تواريخ استکه چون هرمز پدر شاپور دنيا را وداع گفت هنوز شاپور در رحم مادربود و بنابر وصيت او که اگر اين حمل پسر باشد وليعهد و بعد از من او سلطان است وقتيکه شاپور متولد گرديد او را به سلطنت برداشته و در حالت صباوت او طوائف اعراب در اطراف مملکت ايران دستبردها زدند و قتل و غارتها نمودند و اين ببود تا آنکه شاپور بحد رشد رسيد و کينه جوئي از اعراب را تصميم نموده از حدود بحرين و قطيف شروع بکشتن اعراب نمود تا آنکه بزمين يثرب رسيد و چون خاطرش از اينگونه کشتن ملولشد فرمود تا هر که از مردم عرب بدست افتد کتفهاي او را سوراخ نموده و ريسماني از آن در برند پس از آن چنين کردند و اعراب او را از اينروي ذو الاکتاف لقبکردند قضا را هزيمت شده گان قبيله بني تميم در کرانه بياباني از آن زمين نشيمن داشتند ناگاه خبر بديشان رسيد که لشکر شاپور بدينسوي نزديکشده ايشان از بيم جان زن و فرزند خود را برداشته خواستند تا بجانبي گريزند و عمرو بن تميم را هم که در ميان ايشان بود خواستند که همراه خود ببرند عمرو گفت مرا زحمت سفر ندهيد که من از اينجا برنخيزم تا ذو الاکتافرا ديدن نکنم پس اگر مرا کشد بر من صعب نيست زيرا که تاکنون سيصد سال استکه در جهان زيسته ام و اگر نشکد باشد که ازبهر شما راه سلامت با ديدارم پس بني تميم او را گذاشته و رفتند روز ديگر عبور شاپور بدانجا افتاد و يکي از سپاهيان عمرو را بديد و بگرفت و نزد شاپور آورد شاپور چون آثار پيري در عمرو ديد باو گفت از کجائي و چون بدينجا مانده عمرو گفت اي شاهنشاه چنانکه مشاهده فرمائي سيصد سال از عمر من گذشته از اينروي مرا هيچ باک نباشد و اينک خود را فداي قبيله خود کرده ام و بجا مانده ام تا اگر خواهي مرا بکشي و اگر نه سخن مرا از در صدق و اندرز است اصفاء فرمائي و دست از اينکشتن بازداري شاپور گفت سخن خويش را بگوي تا آنرا بسنجيم پس اگر بر حق باشد روي از سخن حق نخواهم تافت عمرو گفت نخست بگوي که سبب اينهمه خونريزي چيست شاپور گفت اينجماعت اعراب آنهنگام که مرا بسته قماط و خفته مهد دريافتند عظمت دولت ايرانراپاس نداشتند و از جميع حدود بدانمملکت نهب و غارت درانداختند پس در آئين سلطنت واجب بود که ايشانرا کيفري بسزا بدهم عمرو گفت ايملک آنهنگام حوزه مملکت از امر و نهي تو معطل بود و اگر ايشان جسارتي کردند خسارتي عظيم بردند اکنون دست از اين خونريزي بدار که بيش از اين از روش مروت دور است شاپور گفت که حق مطلب اينست که اينهمه مبالغه در قتل عرب از اينجهت استکه ستاره شناسان مرا خبر داده اند که روزي پيش آيد که عرب بر عجم غلبه کند و آنمملکت يکباره بتحت فرمان اينقوم درآيد عمرو گفت ايشاهنشاه اگر اين حکم از روي ظن و گمان است نتوان بواسطه گمان اينهمه خونريخت و اگر از در معاينه و يقين است واجب تر باشد که دست از اين خونريزي بداري تا آنگاه که اينجماعت عرب بر عجم غلبه جويند رافت و رحمت تو را بياد آرند و کمتر با مردم عجم زحمت دهند چون سخن بدينجا رسيد شاپور سر به زير افکند و سخن او را نيک انديشه کرد و با صواب مقرون دانست پس سر برآورد و عمرو را تحسين فرستاد و گفت مرا از در صدق پند و اندرز دادي و من بپاداش سخنان تو اينقوم را امان دادم و فرمود که ندا دردادند تا لشکريان هيچ کس از مردم عرب را زحمت نرسانند آنگاه بني تغلب را خط امان فرستاد و در اراضي بحرين سکون فرمود و بني بکر بن وائل و بني حنظله را در بصره و اهواز جاي داد و بني تميم و قبايل عبد القيس را



[ صفحه 125]



بسواحل عمان و اراضي يمن فرستاد و بعضي از قبايل بني بکر را بسوي کرمان کوچ داده در آنجا سکنا فرمود و گروهي از بني تغلب را نيز در تهامه نشيمن داد و اينهمه از برکت زبان عمرو بن تميم بپايان آمد و عمر مذکور از پس اينواقعه هشتاد سال ديگر در دار دنيا بزيست که مجموع زندگاني و عمر آن سيصد و هشتاد سال شده است.