بازگشت

صبيحه 11


بدانکه طبقه سيم از معمرين که اسامي آنان در کتب غيبت ثبت و بحاري حالات ايشان در آنها ضبط است کساني هستند که در اينسراي بيدوام سنين عمرشان از سيصد الي چهارصد عام بوده و اهل اينطبقه نيز جمعي غفير و جمعي



[ صفحه 117]



کثير هستند و از ايشان ارميان نبي استکه پيغمبري با شان و رفعت و با بختنصر معاصر بوده و از آن جناب معجزات بسيار و خوارق عادات بيشمار ظاهر شده از جمله آنکه در آنوقت که آل يهود را از رفتن بمصر منع نمود و گفت بختنصر در عقب شما خواهد آمد بمصر و شما را در آنجا خواهد قتل و غارت نمود و ايشان نپذيرفتند و او را هم همراه خود بمصر بردند ناگاه خطاب بارميا شد که بگير تو چهار سنگ را و در برابر آنخانه که معين فرمائيم مدفونساز و به آل يهود بگو که بخت النصر تا اينجا خواهد آمد و آل يهود را در معرض سبي و قتل درخواهد آورد و تخت او را در اينزمين منصوبکنند چنانکه چهار قائمه آن تخت بر بالاي اينچهار سنگ خواهد بود که من در زمين پنهان داشته ام و چون يهود در مصر بارض طغناس فرود شدند ارميا بدانچه وحي شده بود عمل کرد تا آنکه بختنصر از عقب آنها بمصر رفته و بر فرعون مصر غلبه نموده و آل يهود راسبي و قتل نمود پس از ارميا مواخذه نمود که با همه احسانهاي من بتو چرا با آل يهود همدست شدي ارميا از غلبه اش بمصر او را خبر داده و شاهد صدق خود آن سنگها را قرار داد و از قضا تخت بختنصر در آنوقت بر زير آنها بود چون تحقيق نمود و صدق گفته ارميا بر او ظاهر شد او را معزز و مکرم بداشت و حضرتش در اين عاريتسرا بنابر نقل از اخبار الدول سيصد سال عمر نموده و از ايشان ذو الاصبع عدواتي است که نامش مژبان بن محرث بن حارث بن ربيعه بن وهب بن ثعلبه بن طرب بن عمرو بن عتاب بن يشکر بن عدوان است و نام عدوانهم حارث بن عمرو بن قيس بن مضر است و ناميدن حارث را بعدوان از اينراه استکه او بر برادرش فهم نام تعدي نمود و او را کشت و بعضي گفته اند که چشمهايش را بيرون آورد چه آنکه بنابر نقل سيد مرتضي در غرر و درر از ابو حاتم ذو الاصبع را سيصد سال عمر بوده و بعضي نام او را محرث بن حرثان و بعضي حوثان بن حارثه ضبط نموده اند و کنيه او ابو عبدوان و لقبش ذو الاصبع است و در وجه تلقبش باين لقب چنين گفته اند که ماري انگشت او را گزيده شل گرديد و از جهت شل شدن انگشتش او را ملقب بذي الاصبع ساختند و او از جمله حکام عرب بوده و حافظ گفته که دندانهاي ثناياي وي افتاده بود و از او اينچند بيت را روايتکرده شعر لا يبعدن عهد الشباب و لا لذاته و نباته النضر لولااولئک ما حفلت متي عوليت في حرجي الي قبري هزئت اثيله ان رات هرمي و ان انحني لتقادم ظهري يعني جواني و لذتها و نباتات تر و تازه آن از من دور نشود و اگر اينها نميبودند هر آينه در آنحال اثيله که زوجه يا محبوبه او بوده پيري و خم شدن پشت مرا بسبب طول عمر مشاهده کرده باستهزاء و سخريه آغاز خواهد نمود الي آخر فکاهه من جنسها احلي و انفع في حکايه عن بنات ذي الامه صبع در غرر استکه ذي الاصبع را چهار دختر بود که هيچ کدام شوهر کرده نبودند پس ذو الاصبع شوهر کردن را بايشان عرضه داشت آنها ابا و امتناع نمودند و گفتند تو را خدمتکردن در نزد مااز همه چيز دوست تر است بعد از آن روزي ذو الاصبع از مکاني بايشان نگاه ميکرد که ايشان او را نميديدند آنگاه دختران گفتند خوب است هر يکي از ما چند بيت بگويد و آنچه را که از امر شوهر کردن در دل دارد در آن ابيات درج نمايد آنگاه بزرگ از آندختران انشاء نموده و گفت بيت الاهل اراها ليله و ضجيعها اسم کنصل السيف غبر المهند عليم بادواء النساء و اصله اذا ما انتهي من سر اهلي و محتدي يعني آيا ميبينم شبيرا که هم خوابه ام در آنشب کسي استکه سر و بيني وي بلند باشد و يا آنکه شان و مقامش از ارتکاب رذائل امور بلند باشد و خود او درگذرانيدن کارها مانند شمشير هندي باشد و يا آنکه عين شمشير هندي و خود او باشد و ببينم که بدردهاي زنان يعني بحاجتهاي دانا و بينا است و اصل و نسبش در وقتيکه نسبت داده ميشود از نجيب ترين اصل من است يعني با من قرابت و خويشي دارد پس خواهرانش باو گفتند که معلوم ميشود که تو کسيرا ميخواهي که از خويشان تو است و او را شناخته ودر نظر گرفته بعد از آن دويمين ايشان گفت بيت الا ليت زوجي من اناس اولي عدي حديث الشباب طيب الثوب و العطر لصوق باکباد النساء کانه خليفه جان الاينام علي وتر يعني آرزو دارم که شوهر براي من از قبيله باشد که دشمن داشته باشند زيرا که مرد بيدشمن از دل ناس و بيکاره ترين آنها است و او جواني باشد تازه و لباس پاکيزه داشته باشد و در وقت هم خوابگي با زنان مانند مار بايشان به پيچد بطوريکه در بالاي فرش نخوابد بلکه از شدت محبتش در آغوش زن قرار گيرد و بعضي در جاي علي وتر علي هجر روايتکرده يعني محبتش نسبت بزنان بايد بمرتبه شدت داشته باشد که در حال هجرت از ايشان خوابش نبرد پس خواهران باو گفتند که تو کسيرا ميخواهي که از خويشان تو نيست بعد از آن سيمين از ايشان گفت بيت الا ليته يکسي الحجال نديه له جفثه تشفي بها المعز و الجزر له حکمات الدهر من غير کبره تشين فلا فان و لا ضرع عمر يعني آرزو دارم که شوهر براي من کسي باشد که مجلس بيارايد و ظرفي را که در ضيافت و مهماني بکار ميبرند پر از گوشت بزغاله و شتر نمايد و تجربه هاي روزگار بدون اينکه بکبر سن رسيده باشد از براي او حاصل کرده باشد پس او نه پيرمرد فاني باشد و نه جوان عاجز بي تجربه آنگاه خواهرانش باو گفتند که تو مرد نجيب و بزرگ ميخواهي بعد از آن به چهارمين گفتند که تو هم چيزي بگو چنانکه ما گفتيم گفت من چيزي نميگويم گفتند ايدشمن خدا دانستي آنچه را که در دلهاي ما بود و اعلام نميکني بما چيزي را که در دل تو است گفت اينقدر بدانيد که شوهري از چوب بهتر است از اينکه زن بيشوهر باشد و اينچنين در ميان خلايق از امثال گرديده پس ذي الاصبع چهار ايشانرا بشوهر داد و يکسال بنزد دختر بزرگ خود آمد و گفت ايدختر من شوهر خود را چگونه ميبيني گفت بهترين شوهري است که حليله خود را عزيز ميدارد و حاجت حاجتمندان را برمياورد پس پرسيد مال شما چگونه مالي است گفت بهترين مالي است که شتر باشد کم کم شير آنها را مياشاميم و گوشت آنها را ميخوريم و بر آنها سوار ميشويم پس ذي الاصبع گفت ايدختر من شوهر تو کريم و مالت بسيار است پس بنزد دويمين آمد و گفت که شوهرت چگونه است گفت بهترين شوهر است که اهل خود را عزيز ميدارد و بايشان نفع ميدهد و احسانرا که ميکند فراموش مينمايد گفت که مال شما چگونه مالي است گفت ماده گاو که بدر خانه ما الفت دارند و از چراگاه بدون زحمت ميايند و ظرف را پر از شير و خيک را پر از روغن ميکنند و با زنان زن هستند پس پدر باو گفت که



[ صفحه 118]



تو در نزد شوهرت محبوب و نيک بخت و خوشحال شده بعد از آن بنزد سيمين آمد و گفت ايدختر من شوهرت چگونه است گفت نه سخي است بحد اسراف و نه بخيل است در مرتبه لئانت گفت مال شما از چه صنف مال است گفت چند راس بزغاله است گفت آنها عددشان چند است گفت در وقت ولادت آنها براي نانخورش ما کفايت ميکند آنگاه پدرش باو گفت که اينقدر بسيار نيست بلکه بقدر کفايت است بعد از آن بنزد دختر چهارمين که دختر کوچکش بود آمد و گفت ايدختر من شوهرت چگونه است گفت بدترين شوهري است که نفس خودرا عزيز ميدارد و زنشرا خوار و خفيف ميپندارد گفت مال شما چگونه مالي است گفت بدترين اموال گفت از کدام صنف از اموال است گفت پاره از گوسفندان استکه بزرگ شکمند که سير نميشوند و تشنه هائي هستند که هرگز سيراب نميگردند و گوشهاي کر دارند که صدا نميشنوند اگر يکي از آنها در وقت گذشتن از پل لغزش خورده و در ميان آب بيفتد مابقي آنها هم تبعيت از آنکرده خود را در ميان آب مياندازند آنگاه پدرش گفت که من بمردي مي مانم که متاعش متبعض شده باشد يعني بعضي از آن تلفشده و بعضي مانده و وجه شباهت او بچنين مردي از اينراه استکه بعضي از دخترانش خوش گذران و بعضي ديگر بد گذران بوده اند قضيه في ثمر الاطلاع رضيه للنقل و الاستماع و ايضا در غرر و درر باسناد خود از سعيد بن خالد جديلي روايتکرده که گفت در وقتيکه عبد الملک بن مروان بعد از کشتن مصعب بن زبير بکوفه آمد مردم را خواند که هر کس حصه خود را از مال غنيمت ببرد آنگاه نزد وي رفتيم او گفت اينجماعت کيانند ما گفتيم طايفه جديله گفت عدوانرا ميگوئيد گفتيم بلي پس باين بيتها متمثل گرديد بيت غدير الحي من عدوان کانوا حيه الارض بغي بعضهم بعضا فلم يرعوا علي البعض و منهم کانت السادات و الموفون بالفرض و منهم حکم يقضي فلا ينقض ما يقضي و منهم من يحيل النس بالسنه و الفرض يعني غدير حي از قبيله عدوان مانند مار زمين بودند بعضي از ايشان بر بعضي ديگر ظلم و تعدي نمود پس او را مراعات نکرد و از قبيله عدوان بزرگان و وفا کنندگان بعهد و پيمان است و از ايشان حکم کننده هست که حکم ميکند وحکمش شکسته نميشود و از ايشان است کسيکه مردم را بواجبات و سنن حواله ميکند بعد از آن عبد الملک بر مرد بزرگ و نام داري از ما که او را در جلو انداخته بوديم خطاب نموده گفت کدامين يک از شما اين اشعار را گفته او گفت نميدانم من از پشت سرآن مرد جوابدادم که ذو الاصبع اينها را گفته او مرا گذاشت و بانمرد بزرگ متوجه گرديده و گفت نام ذو الاصبع چه بود گفت نميدانم باز از پشت سرش من جوابدادم که نام وي مرثان بوده او باز مرا گذاشت و بانمرد بزرگ متوجه گرديده گفت چرا به ذي الاصبع ملقب گرديده گفت نمي دانم آنگاه با من از پشت سرش گفتم که انگشت او را مار گزيده و شل گرديد از اينجهت بدين لقب ملقب گرديد و بروايت ديگر باز مرا ترک نموده از او پرسيد که ذو الاصبع از کدامين طائفه شما بوده او گفت نميدانم ناگاه من از پشت سرش گفتم از طائفه بني ناج که شاعر در خصوص ايشان گفته شعر و اما بني ناج فلا تذکرنهم و لا تتبعن عينيک من کان هالکا اذا قلت معروفا لاصلح بينهم يقول وهيب لا اسالم ذالکا فاضحي کطهر العود جب سنامه يدب الي الاعداء احدب بارکا يعني نام طائفه بني ناج را نبريد و از ايشان اعراضکنيد و التفات نکنيد از ايشان بکسيکه کشته ميشود زيرا که هر وقت که سخنان صلح آميز ميگفتيم براي اينکه ما بين ايشانرا اصلاح نمايم آنگاه وهيب که يکي از آنها بود ميگفت که سخنان ذلت آميز تو را بر خود لازم نميکنيم يعني اگر سخن تو را قبول نمايم ذليل خواهم شد پس آنقدر زماني نگذشت که وهيب مانند پشت اشتر مسني گرديد که کوهانش بلند شده و مرغان در اطراف آن براي خوردن گوشتش ميکردند در حاليکه در جاي گاهش خوابانيده شده باشد يعني بعد از زمان کمي وهيب در معرکه قتال کشته شد و در ميان ميدان مانند اشتر مسن افتاده گرديد و سيد در غرر فرموده که بعضي بمن چنين روايتکرده اند که اين ابيات را ذو الاصبع انشاء نموده پس عبد الملک بانمرد که بزرگ و مقدم بر ما بود گفت که حصه که از اينمال غنيمت بتو داده ام چه قدر است گفت هفتصد درهم بعد از آن بمن رو کرده و متوجه شده گفت که عطائي که بتو کرده ام چقدر است گفتم چهار صد درهم آنگاه بکسي از منسوبان خود گفت که يابن الزغيزغه سيصد درهم از حصه آنمرد کم نما و آنرا بر حصه اين بيفزا سعيد بن خالد گويد پس از آنجا برگشتيم در حالتيکه عطاي من هفتصد درهم و عطاي مرد بزرگ ما چهار صد درهم بود اين ناچيز گويد اين نبوده مگر بواسطه اطلاع و علميکه سعيد داشته از تواريخ و انساب ابيات الذي الاصبع قابلات لئن تسمع و ايضا در غرر است که از ابيات مشهوره ذو الاصبع ايندو بيت است بيت اکاشر ذا الضعن المبين منهم و اضحک حتي يبدو الناب اجمع و اهدنه بالقول هدنا و لو بري سريره ما اخفي لبات يفزع يعني از آن طايفه در پيش روي کسيکه با من عداوت و حسد دارد تبسم ميکنم و ميخندم بحديکه دندان بزرگ من ظاهر ميشود يعني بشدت ميخندم و سخنان نرم و اصلاح نما باو ميگويم و اگر بر باطن امر من که از او مخفي و پنهان داشته ام مطلع گردد هر آينه از بيم و اضطراب نميخوابد زيرا که بعد از اطلاع بر باطن من ميداند که تدبيريکه نيات از آن متغير ميشود و من آن تدبير را از براي هلاکت او نموده ام محکم است و هرگز خطا نخواهد شد و ايضادر آنجا استکه اين دو بيت نيز از اشعار ذو الاصبع است که گفته بيت اذا ما الدهر جر علي اناس شرا شره اناخ باخرينا فقل للشامتين بنا افيقوا سيلقي الشامتون کما لقينا يعني وقتيکه روزگار سنگينيهاي خود را بر پشتهاي اهل قبيله داد يعني ايشانرا بحوادث مبتلا گردانيد آنگاه همه خلايق را در آن ابتلا يکسان خواهد نمود پس بگو شماتت کنندگان ما را که بهوش بيائيد يعني از خواب غفلت بيدار شويد چه آنکه بزودي حوادث روزگار بشماتت کنندگان ما هم ميرسد چنانکه بما رسيد و نيز اين دو بيت از اشعار ذو الاصبع است بيت ذهب الذين اذا راوني مقبلا هشوا الي و رهبوا بالمقبل و هم الذين اذا حملت حماله و لقيتهم فکانني لم احمل يعني کسانيکه در وقت رفتن من بنزد ايشان شاد و خوشحال ميشدند و مرحبا بمن مي گفتند همه رفتند و منقرض گرديدند و ايشان جنان بودند که هر وقتيکه ضرري يا ديه را متحمل ميشدم و با ايشان ملاقاتميکردم آنگاه خود را



[ صفحه 119]



گويا چنان ميديدم که اصلا ضرري بر من نرسيده زيرا که صله و عطيه از ايشان بمن ميرسيد که تلافي آنضرر را بمن مينمود و يا آنکه از جهت حسن سلوک و رفتار ايشان که با من مينمودند همه غرامتها را فراموش ميکردم و نيز از جمله اشعار او اين اشعار معروفه است که گفته بيت لي ابن عم علي ما کان من خلق مخالفان فاقليه و يقليني ازري بنا اننا شالت نعامتنا فخالني دونه او خلته دوني لام ابن عمک لا افضلت في نسب عني و لا انت دياني فتخربني اني لعمرک ما يابي بذي غلق عن الصديق ولا خير بممنون و لا لساني علي الارني بمنطلق بالفاحشات و لا اقضي علي الهون ماذاعلي و انکنتم ذوي رحمي ان لا احبکم ان لم تحبوني يا عمرو ان لا تدع شمتي و منقصتي اضربک حيث تقول الهامه اسقوني و انتم معشر زيد علي ماه فاجمعوا امرکم طرافکيدوني لا يخرج القسر مني غير ما بيته و لا الين لمن لا يبتغي لين يعني مرا پسرعمي است که بسبب طبيعتهاي بدي که دارد با هم مخالفت داريم من او را دشمن ميدارم و او مرا مصيبتي که دچار شده اين است که از همديگر تغرب و دوري کرديم پس او مرا از خود جدا خيالکرد و من او را مر خدا را باد پسر عم تو که من باشم تو از جهت نسب بر من فضيلتي نداري و تو حاکم و قادر و قاهر بر من نيستي که مرا ذليل نمائي و يا آنکه قرض خواه از من نميباشي که مرا بواسطه مطالبه مال قرضي خود رسوا نمائي سوگند بجان تو ياد ميکنم هر آينه بسبب کسيکه سينه تنگ و خلق بدي دارد از دوست خود ابا و امتناع ندارم و در نفع رسانيدن منت نميگذارم و زبانم دشنام بر فرومايگان نميدهد و از خوار شدنهم چشم نميپوشم يعني اگر کسي مرا خوار کند از او درنميگذرم چه ضرر دارد بر من هر چند که صاحب رحم من و خويش هستيد اينکه شما را دوست ندارم اگر شما مرا دوست نداريد اي عمرو اگر دشنام دادن و بدگوئي نمودن را نسبت بمن ترک نکني هر آينمه ضربتي بر سرت ميزنم بطرزيکه تشنه ميشوي و آب ميخواهي شما جماعتي هستيد از صد نفر بيشتر اسباب خود را مهيا کنيد و با من بجنگيد قهر و درشتي کردن با من نميافزايد بر من مگر ابا و امتناع را نرمي و ملائمت نميکنم با کسيکه طالب نرمي من نيست و از ايشان بنابر نقل از کمال الدين و بحار ثريه بن عبدالله جعفي است که سيصد سال عمر نمود و بمدينه نزد عمر بن الخطاب آمد و گفت اينمکانرا که شما در آن هستيد بطوري ديده ام که آبي و درختي در آن نبود و دريافتم پاره طوايف را که مانند شهادت شما يعني لا اله الا الله شهادت ميگفتند حکايه حسنا في حسن تبعد النساء و در وقت رفتنش در نزد عمر پسرش همراه او بود و از غايت ضعف و ناتواني بر پدرش تکيه کرده راه ميرفت و از شدت پيري خرف شده بود آنگاه عمر باو گفت يا ثريه اين پسر تو خرفشده و حال آنکه در تو هنوز بقيه از عقل باقي است ثريه گفت سببش اينست که من تا هفتاد سالگي زن نگرفته و تزويج کنيز نکردم بعد از آن زن عفيفه را تزويج نمودم که در وقت خوشحالي من بطوري رفتار مينمود که شادي من زيادتر ميشد و در وقت غيظ و غضب بحسن سلوکش مرا شاد و خوشحال مينمود و اين پسرم زني بيحيا و بي عقل و بي عفت را تزويج نمود که هر وقت او را خوشحال ميديد کاري ميکرد که باعث هم و غم او ميشد و وقتيکه او را مغموم و مهموم بنظر مياورد بطوري رفتار مينمود که باعث هلاکت او ميگرديد و از ايشان کعب بن رداد بن هلال بن کعب استکه بنابر نقل از کنز الفوائد کراجکي مدت سي صد سال در ايندار پر ملال زندگي نمود و در باره ملالت خود از طول حيات اين اشعار را سروده لقد ملني الادني و ابغض رويتي و انباني الا يحب کلامي علي الراحتين مره و علي العصا اکون مليا ما اقل عظامي فيا ليتني قد سخت في الارض قامه و ليت طعامي کان فيه حمامي و از ايشان بنابر نقل مزبور عوف بن کنانه کلبي است که سيصد سال عمر نمود و در کمال الدين استکه وقتيکه حالت احتضارش رسيد پسران خود را جمعکرده وصيتي بايشان نموده و گفت وصيت مرا ياد گيريد زيرا که اگر آن را ياد گيريد بسبب آن بعد از من بر قوم خود رئيس و بزرگ ميشويد پس گفت طريقه تقوي را پيش گيريد و خيانت را از خود دور کنيد و درندگانرا از خوابگاهشان پراکنده نکنيد و بديهاي خلايق را اظهار ننمائيد که باعث سلامتي و اصلاح امورات شما است و دست سئوال را نزد ايشان باز نکنيد تا اينکه بايشان گل نشويد و سلوک را بر خود لازم داريد مگر از حقيکه او را به پسنديد خلايق را دوست داريد تا اينکه سينها از شما صاف باشد و ايشانرا از منفعتها محروم نگردانيد تا اينکه از شما شکايت نکنند و ميان خودتان و ايشان پرده بگذاريد که دلهاي شما را نرم گرداند و مجالست را با ايشان بسيار نکنيد که باعث خفت و خواري شما گردد و وقتيکه امر مشکلي بشما روي داد آنگاه طريقه صبر و تحمل را پيشنهاد خاطر کنيد و بحوادث روزگار متحمل باشيد زيرا که ذکر خير با هم و غم بهتر است از ذکر بد که با سرور و شادي است و نفوس خود را بذليل شدن براي کسيکه براي شما ذليل شده مهيا سازيد و نزديکترين خواهشها دوستي است يعني اگر با کسيکه از او خواهش داريد دوستي بورزيد بخواهش خود خواهيد رسيد و دورترين نسبتها دشمني است وفا را بر خود لازم کنيد و از شکستن عهد و پيمان رو برگردانيد که باعث امنيت طايفه شما است و حسب خود را بسبب ترک کردن دروغ زنده مکنيد زيرا که افت بزرگي و مروت دروغ گفتن است و شدت قناعت خود را بر خلايق معلوم نکنيد که موجب خواري و گمنامي شما است از غربت حذر کنيد زيرا که در آن ذلتي هست و زنان نجيبه خودتانرا عقد نه بنديد مگر بکسانيکه با شما مثل وهم کفو اند و نفوس خودتانرا بپاره از امور که موجب شرافت و رفعتند واداريد جمال زنان شما را از نجابت ايشان نفريبد زيرا که تزويج زنان نجيبه بسبب شرافت است و نسبت بطايفه خود فروتني کنيد و بر ايشان ستم و تعدي ننمائيد تا اينکه باخلاق نفيسه نائل شويد و با ايشان در خصوص چيزي که اجماع بر آن کرده اند مخالفت نکنيد زيرا که مخالفت باعث عيب مرد مطاع است و از غير طائفه خود دور شويد و اهل خانه خود را از خانه متوحش نگردانيد زيراکه آن باعث گم نامي و رفتن برکت است از آنجا و نيز موجب مضمحل شدن حقوق ايشان است و سخن چيني را در ميان خودتان ترک نمائيد تا اينکه در وقت حدوث و نزول بليات بهمديگر ياري کنيد و بر خصم غالب آئيد و حذر کنيد از طلب منفعت مگر از جائيکه آفتي بشما نرسد و همسايه را بنعمت خانه خود اکرام کنيد و حق مهمانرا بر نفوس خودمقدم بداريد و با سفيهان طريقه حلم را پيش گيريد تا اينکه حزن و اندوه



[ صفحه 120]



شما کم گردد و بپرهيزيد از جدا شدن از همديگر زيرا که آنذلت شما است و نفوس خود را در مقام بذل و بخشش زياده از طاقت آنها تکليف نکنيد مگر در حال اضطرار زيرا که آن ذلت شما است چه آنکه اگر بقدر وسعت بذل کنيد خلايق شما را معذور ميدارند وملامت نميکنند و در شما باز قدرت بخشش باقي ميماند و اينگونه داد و دهش بهتر از اينست که اسرافکنيد و همه چيزها را که در دست داريد يکمرتبه بذل نمائيد و بعد از آن محتاج گرديد آنگاه مردم با چيز کمي بشما اعانت نمايند و از کمي آن عذر از شمابخواهند و سخن شما در همه امور يکي باشد تا اينکه عزيز شويد و دم شمشير شما تيز گردد و آبروي خود را در پيش غير اهل کرم و جود نريزيد و اهل دنائت و لئامت را بداد و دهش تکليف نکنيد که تقصير در آن ميکنند و رشک و حسد بر همديگر نبريد که باعث هلاکت شما ميشود و از بخل اجتناب نمائيد زيرا که آن دردي است شديد و خانهاي شرافت و رفعت را به ادب و سخا و دوستي اهل فضل و حيا براي خودتان بنا کنيد و دلهاي مردم را بداد و دهش با خودتان دوست کنيد و اهل فضل و هنر را تعظيم به نمائيد و از اهل تجربه ياد گيريد و از احسان جزئي ابا و امتناع نکنيد زيرا که اورا هم ثوابي است و لو اندک و مردم را حقير نشماريد زيرا که مردي مرد بدو چيز کوچک او است يا بذکاء عقل و قلب او است و يا بزبان است که بان تعبير از ما في الضمير مينمايد يعني مردي بذکاوت و سخن وري است وقتيکه از حادثه ترسيديد درنگ و تدبر نمائيد و در دفع آن تعجيل نکنيد و باظهار محبت و مودت نسبت بسلاطين قرب و منزلت در نزد ايشان حاصل کنيد زيرا که هر که را که ايشان بخواهند پست بکنند پست ميشود و هر کس را که بخواهند بلند کنند بلند ميشود و بکارهاي خود اظهار شجاعت نمائيد تا اينکه چشمهاي مردم بشما نگاه کنند و بوفا نمودن بعهد و پيمان بهمديگر تواضع و فروتني بکنيد و بايد بزرگ شما شما را دوست بدارد و بعد از بيان وصايا ايندو بيت را انشاء نمود بيت و ما کل ذي لب بموتيک نصحه و لا کل موف نصحه بلبيب و لکن اذا ما استجمعا عند واحد فحق له من طاعه بنصيب يعني آنکه صاحب عقل و ادراک است نصيحت بتو نميدهد و آنکه نصيحت بتو ميدهد صاحب عقل و ادراک نيست و اگر هر دواينها در کسي جمعشوند آنگاه بر شنونده آن سزاوار است که از او اطاعت نمايد و از ايشان عبيد بن الابرص است چنانکه در کمال الدين روايت نموده که او سيصد سال عمر نموده و گفته بيت فنيت و افناني الزمان و اصبحت لدائي بنو نعش و زهر الفراقد يعني فاني شدم و زمانه مرا فاني گردانيد و اقران من بتابوت گذاشته شدند و گرديد مانند چچکهاي ذره صغري يعني همه ايشان در زير خاک پنهانگرديد و نعمان بن منذر اورا در يوم بوس خود هلاک نمود و از ايشان شق کاهن استکه سيصد سال عمر نموده چنانکه شيخ صدوق در کمال الدين فرموده خبر داد بما احمد بن عيسي ابو بشير عقيلي او از ابي حاتم او از ابو قبيصه او از ابن کلبي او از پدرش که گفت از مشايخ طايفه بحيله که در بزرگي و خوش صورتي ايشان کسيرا نديده بودم شنيدم که ميگفتند شق کاهن سيصد سال زندگاني نمود وقتيکه حال احتضارش رسيد قوم وي نزد او جمع شدند و باو گفتند بما وصيتي بکن تا بدانيم که اگر در وقتيکه روزگار تو را مفقود گردانيد ما بچه نهج رفتار کنيم او کلماتيرا گفت که ترجمه آنها اين است که بهم ديگر بچسبيد و از همديگر جدا نشويد و بهم ديگر پشت نگردانيد و صله ارحام کنيد و عهد و پيمانرا مراعات نمائيد و تعظيم اهل حکمت و کرم را بجا آوريد و احترام پيرانرا نگاه داريد و لئيمانرا ذليل کنيد و در مقاماتيکه سخن صحيح بايد گفت از گفتن لغو و هذيان بپرهيزيد و احسان خود را به منت گذاشتن ضايع نکنيد و عفو کنيد از دشمن در وقتيکه دست بر او بيابيد و در وقتيکه با همديگر مخالفت کرديد يا عاجزگشتيد آنگاه مصالحه نمائيد و اگر بشما حيله کرده شود در عوض آن خوبي و احسان نمائيد و سخنان پيران خود را بشنويد و قبول کنيد قول کسانيرا که در اواخر عداوت شما را باصلاح ميخوانند زيرا که رسيدن بغايت ندامت جراحتي است که اصلاحش طول داشته و حذر کنيد از قدح و طعن در نسبها عيوب همديگر را جستجو منمائيد و دختران نجيبه خود را تزويج نکنيد بکسانيکه با شما برابر و کفو نيستند زيرا که اين عيبي است گران و فسادي است رسوا کننده و طريق ملائمت و نرميرا پيش گيريد و از شيوه سختي و درشتي دور شويد زيرا که درشتي باعث پشيماني است در عاقبت کارها و لباسهاي عيوب را بر مردم پوشاننده است و صبر نافذترين مواخذه ها است و قناعت بهترين مالها است خلايق اتباع طمع و ارباب حرص و بارکش جزع هستند روح ذلت را سبب اينست که ترک ياري همديگر بکنيد و هميشه با چشمهاي خوابيده نگاه نمائيد ماداميکه ايشان باخذ اموال شما اميدوار و خوفشان در دلهاي شما است و بعد از اين نصيحتها گفت يا لها نصيحه ذلت عن عذبه فصيحه انکان و عائها و کيعا و معدنها منيعا يعني اينها که بشما گفتم نصيحت و موعظه استکه از لسان و منطق فصيح صادر شده اگر دلهاي کسانيکه آنها را ميشنوند محکم باشد هر آينه تاثير خواهد کرد و از ايشان ردائه بن کعب بن اذهل بن قيس نخعي استکه بنابر روايت کمال الدين سيصد سال عمر نموده و اين ابيات از او است بيت لم يبق ياخذيه من لدائي ابو بنين لا و لا بنات و لا عقيم غير ذي سبات الا يعد اليوم في الاموات هل مشتر ابيعه حياتي يعني از هم سنهاي من کسانيکه اولاد داشتند و کسانيکه بي اولاد بودند همه مردند مگر کسيکه از براي مردن از حس و حرکت افتاده که مرادش شخص خود است آگاه شويد او در اينروز از جمله مردگان محسوب است آيا خريدار پيدا ميشود که من زندگاني خود را باو بفروشم و از ايشان جعفر بن قبط است که بنابر روايت صدوق سيصد سال عمر داشته که از اينسراي فاني بدار جاوداني شتافته و از ايشان عامر بن طرب عدواني است که آنهم سيصد سال عمر نموده بنابر روايت صدوق در کمال الدين و در ناسخ استکه عامر بن طرب آنکس است که ذو الاصبع عدواني اينشعرها را در حق او انشاء نموده بيت غدير الحي من عدوان کانوا حيه الارض تا آخر اشعار که ما آنها را در ذيل احوال ذو الاصبع ذکر نموده ايم و جميع عرب در هر امر معظم عامر مزبور را بر خود حکم ميدانستند و سر از حکم او برنميتافتند و او هرگز در هيچ حکم فرو نماند و عاجز نشد جز اينکه روزي طفلي خنثي نزد او آوردند و گفتند اين طفل را بايد از ميراث پدر نصيبه داد اکنون بفرماي تا ويرا از جمله زنان شمريم يا آنکه از مردانش دانيم عامر متحير بماند و در حل اينعقده مهلت طلبيد و بسراي خويش شد و چون هنگام خفتن رسيد به



[ صفحه 121]



جامه خواب رفت و همي از اين پهلو بان پهلو ميشد و در کار آن طفل خنثي انديشه ميکرد عامر را کنيزکي بود که سخيل نام داشت و شباني گوسفندانش با او بود در اينوقتکه مولاي خويشرا ديد که از خواب رميده است دانستکه رنجي باو رسيده سئوالکرد که تو را چه پيش آمده که بدين غلق افتاده عامر گفت تو را نرسد که در آنکار که من فرو مانده ام سخن کني سخيل در اينمعني ابرام نمود تا عامر حديث خويشرا بگفت سخيل در جواب عرض کرد اينکاري صعب نيست حکم کن تا او را بول کردن فرمايند اگر چون زنان بول کند حکم زنان با او روا دار و اگر نه مرد خواهد بود عامر اين سخن را پسنديده داشت و سخيل را تحسين فرمود و صبحگاه در ميان جماعت بدانگونه حکومت نمود و از ايشان زهير بن جناب است که شرح حال او در سابق سمت تحرير يافت چه آن نيز بنابر روايت کمال الدين سيصد سال عمر داشته و از ايشان هلان بن سبا است که يکي از ملوک يمن است چنانکه در ناسخ آورده که او بعد از برادرش حمير قدوه قوم و قبيله گشت بيشتر از اهالي يمن امر و نهي او را گردن مينهادند و صلاح و صوابش را مايه نجاح و نجات ميشمردند و مدت سيصد سال کار بدينمنوال داشت پس از آن رو بسراي جاويد علم افراشت.