بازگشت

صبيحه 03


از طبقه اول کساني هستند که عمر ايشان بيکصد و چهل سال رسيده و از ايشان است لبيد بن ربيعه الجعفري چنانکه در بحار است که او صد و چهل سال عمر نمود و زمان اسلام را دريافت و اسلام آورد و وقتيکه بسن هفتاد سالگي رسيده اين ابياترا گفته است شعر کاني و قد جاوزت سبعين حجه جعلت بها عن منکبي ردائيا يعني گويا من در حاليکه از حد هفتاد سالگي درگذشتم رداء خود را بسبب آن از دوشم برداشتم زيرا که داب در اين سن اينست و وقتيکه بهفتاد و هفت سالگي رسيد گفت بانت تشکي الي النفس مجهشه و قد حملتک سبعا بعد سبعين فان تزاد ثلاثا تبلغ املا و في الثلاث وفاء للثمانين يعني اعضاي من باضطراب و اندوه بنفس من شکايت نمودند که هفت سال بعد ازهفتاد سال استکه حامل تو شده ايم و اگر سه سال بر آن هفت و هفتاد سال علاوه شود آنگاه بارزو و آمال خود ميرسي و با آنسه سال هشتاد سال تمام ميشود و وقتيکه عمرش بنود سال رسيد انشاء نمود و گفت کاني و قد جاوزت تسعين حجه خلعت بها عني عذار لشامي و متني بنات الدهر من حيث لا اري فکيف بمن يرمي و ليس يرامي فلو انني ارمي بنبل رايتها و لکنني ارمي بغير سهام حاصل معني آنکه گويا در حاليکه از نود سالگي تجاوز نمودم بسبب آن اطراف دهن بند خود را از دهنم باز کرده ام چنانکه عادت در آنسن اين بوده است و يا آنکه کنايه است از اينکه از همه چيز فراموشکرده و در وقت سئوال از چيزي نميدانم ميگويم دختران روزگار انداختند بر من از جائيکه نميدانم يعني تير عشق و محبت را پس چگونه ميباشد حال کسيکه بر او انداخته شود و حال آنکه آندازنده را نمي بيند اگر تير بر من انداخته ميشد هر آينه آنرا ميديديم لکن انداخته



[ صفحه 107]



ميشوم نه با تيرها و وقتيکه بسن صد و ده سالگي رسيد انشاء نمود و گفت و ليس في مائه قد عاشها رجل و في التکامل عشر بعدها عمر يعني صد و ده سال که مرد در آن بعيش و زندگاني نموده عمر بسيار نيست و وقتيکه بسن صد و بيست سالگي رسيده گفت قدعشت دهر اقبل مجري داحس لو کان في النفس اللجوج خلود يعني روزگاري پيش تر از دويدن داحس در ميدان من تعيش و زندگي نمودم و داحس نام اسب قيس بن زهير بن کعب بوده کاش که نفس لجوجم در دنيا دائم و مخلد ميشد کلام مجانس في حکايه مجري الداحس و حکايت دويدن اسب داحس نام چنان استکه خديفه و قيس از بيست نفر شتر گرو بستند در دوانيدن اسبان و مسافت دوانيدن اسبها را بقدر صد غلوه سهم تعيين نمودند و زمانيرا که در آن خامي اسبها گرفته شود چهل شب قرار دادند و ابتداي دوانيدن را هم از ذات الاجناد که محلي معين است قرارداد کردند آنگاه قيس دو اسب بدويدن گذاشت که نام يکي داحس بود و ديگري غبرا و حذيفه دو تا گذاشت يکي خطار نام و ديگري خفا آنگاه بني فزاره دو طايفه بودند در بين مسافت چند نفر را کمين گذاشته غبرا را که از همه اسبها پيشتر بود زدند و برگرداندند ناگاه بدين سبب ما بين عبس و ريبان محاربه واقع شد و تا چهلسال ممتد گرديد و بالجمله چون لبيد بسن صد و چهلسالگي رسيد انشاء نمود و گفت شعر و لقد سمئت من الحيوه و طولها و سئوال هذا الناس کيف لبيد غلب الرجال فکان غير مغلب دهر طويل دائم ممدود يوم اذا ياتي علي و ليله و کلاهما بعد المضي بعود يعني بدرستيکه از طول حيات و از پرسيدن مردم که حال لبيد چگونه است به تنگ آمدم روزگار طولاني بر مردم غالب و مسلط گرديد و خودش هيچ مغلوب نميشود و آنروزگار غالب غير مغلوب عبارتست از همين روز و شب که بر من ميايند و ميگذرند و با زهر دو بعد از گذشتن عود ميکنند در نضيد في ضيافه لبيد و چونحالت احتضار لبيد رسيد بپسرش گفت وقتيکه روح از بدن بدر رفت بدن مرا رو بقبله کن و به پيراهنم آنرا بپوش و وفات مرا بکسي اعلام مکن تا اينکه گريه و شيون نکنند بعد از آن جفنه را و انظر في است بزرگ که در آنطعام ميگذاشتم و ضيافت ميکردم بردار و طعام در آن بگذار و بمسجد ببر و در نزد کسانيکه بضيافت من ميامدند بگذار وقتيکه پيشنماز سلام نماز را داد آنگاه آن جفنه را پيش روي ايشان بگذار تا بخورند و چونکه از خوردن فارغ شدند بانها بگو که بر جنازه برادر خود سيد حاضر شويد زيرا که خدا روح او را از بدنش قبض نمود نقد بالقبول اخري في ضيافته بکيفيه اخري بدانکه مهماني لبيد بن ربيعه را بطريق ديگر هم نقل نموده اندچنانچه سيد علم الهدي در غرر و درر و علامه مجلسي در بحار ذکر فرموده اند که مهماني لبيد بن ربيعه را بطريق ديگر هم نقلکرده اند و آنچنين استکه لبيد بر نفس خود لازم کرده بود اين امر را که در وقت وزيدن باد شمال اشتري نحر ميکرد و ميپخت و آنجفنه را که مذکور شد از گوشت پر ميکرد و بمهمانها ميداد وقتيکه وليد بن عقبه بن ابي معيط والي کوفه گرديد بخلايق خطبه خواند و حمد و ثناي الهي را بجاي آورد و صلوات بر پيغمبر فرستاد و بعد از آن بحضار خطاب نموده گفت که دانسته ايد حال لبيد بن ربيعه جعفريرا و مروت و شرافت ويرا که او بر خود لازم نمود که هر وقت باد شمال وزيد بايد شتري نحر کند و با آن مهماني نمايد پس در عوض مروتش باو اعانت کنيد بعد از آن از منبر فرود آمده و پنج راس شتر با چند بيت نزد وي فرستادو آن ابيات اين است اري الجزار يشحذ شفريته اذ اهبت رياح بني عقيل طويل الباع ابلج جعفري کريم الجد کالسيف الصقيل و في ابن الجعفري بما لديه علي العلات و المال القليل يعني در وقتيکه بادهاي ابي عقيل که کنيه لبيد بن ربيعه است ميوزد آنگاه شتر کشيرا ميبينم که کاردهاي خود را تيز ميکند و در مقام جود و سخاوت يدي طولاني و روئي گشاده دارد و نسبش بجعفر ميرسد از جهت جد يا از حيثيت نجت نجيب است مانند شمشيري صيقل دار و هر چه که در نزد او است از مال دنيا ببرادران پدري خود ميبخشد و اينمبالغه است در کرم و عطاي وي زيرا که انسان نسبت ببرادران پدري کم ميل ميباشد و با وجود اين لبيد هر چه که داشت از مال دنيا بايشان ميبخشيد و چنين مذکور شده که آنشترها که وليد بن عقبه براي او فرستاد بيست راس بودند پس وقتيکه آنشتران و ابيات وليد را در نزد لبيد آوردند گفت پروردگار عالم امير را جزاي خير دهد او ميداند که من شعر نميگويم بناء علي هذا از من جواب اين اشعار راتوقع نميکند لکن دخترش را صدا زده و گفت نزد من بيا پس دخترش که پنجساله بود و يا اينکه طول قامتش پنج وجب بود در نزد او آمده پس باو گفت که دخترک من جواب اين اشعار امير را تو بگو دختر گفت بلي ميگويم پس انشاء نموده و گفت اذ اهبت رياح ابي عقيل دعونا عند هبتها الوليد طويل الباع ابلج عيسميا اعان علي مروته لبيدا بامثال الهضاب کان رکبا عليها من بني حام قعودا ابا وهب جزاک الله خيرا نحرناها و اطعمنا التشريدا فعد ان الکريم له معاد و عهدي يابن اروي ان يعودا يعني هر وقتيکه بادهاي ابي عقيل ميوزد آنگاه وليد را ميخوانيم تا اينکه بلبيد اشتري دهد و او آن را نحر کند و با او ضيافت نمايد وليد را در مقام جود سخاوتي هست طولاني و روئي ميباشد گشاده و نسبت او بذو عيسم که سلطان يمن است ميرسد و او با مروت خود لبيد را اعانت و ياري نموده با چند نفر اشتريکه گويا حام بن نوح آنها را سوار شده يعني در بلندي و بزرگي جثه مانند آن کوهها هستند که اولاد حام بن نوح که زنجيان باشند در آنها سکني دارند يا ابا وهب خدا تو را جزاي خير دهد و ما آن اشترانرا نحر کرديم و گوشت آنها را پخته بانان ثريد نموديم و بديگران خورانيديم بعد از اينهم بدادن اينگونه عطيه عود کن زيرا که صاحب کرم را در عطيه دادن عود ميباشد و عهد و پيمان من از وي با تو اينست که عطاي تو بما عود نمايد آنگاه لبيدگفت ايدختر من بدرستيکه جواب خوبي گفتي اگر سئوال عطيه نميکردي دخترش گفت در مقام سئوال از ملوک حيا کرده نميشود لبيد گفت تو در اينمقام از من داناتري و از ايشان حضرت شعيب پيغمبر است که بنابر نقل از تاريخ اخبار الدول آن جناب را در اينعاريت سرا يکصد و چهلسال استمرار و بقاء بوده است و از ايشان مضار بن جنابه بن مراره است که از طايفه بني يربوع بن حنظله بوده چه آنهم بنابر نقل شيخ صدوق در کمال الدين يکصد و چهلسال در ايندنياي پر قيل و قال زندگي نموده و از ايشان شيخ



[ صفحه 108]



شامي است که او را سيد رضي برادر سيد مرتضي ديده و بصحبتش رسيده چنانکه در بحار و کنز کراجکي است که بخط شريف ابي الحسن محمد بن حسين موسوي که براي تقاويمي که جمع نموده بود تعليقه نوشته و تاريخ آنخط را هم روز يکشنبه پانزدهم محرم سال سيصد و هشتاد و يکم هجري تعيين نموده بود نوشته يافتيم بدينمضمون که حال شيخيرا که در بلد شام ميبود بمن نقلکردند و گفتند که عمر او صد و چهلسال است پس من سوارشدم يعني از بغداد و بنزد وي رفتم و او را برداشتم و بنزد يکي خانه ام که در محله کرخ بغداد بود آوردم و او مرد عجيبي بود که امام حسن عسکري را ديده بود و اوصاف آن حضرت را بيان مينمود و پاره از عجائب را که مشاهده نمود بود و آنها غير از ديدنش بود حضرت عسکري را از براي ما نقل کرد و از ايشان بنقل علامه کراجکي درکنز الفوائد از توريه با حور است که عمر او يکصد و چهل و شش سال بوده و او يکي از انبياء وگر نه يکي از اوصياء است و از ايشان جناب يعقوب پيغمبر است چنانکه درتاريخ اخبار الدول آورده که آن جناب يکصد و چهل و هفت سال در ايندار دنيا زندگاني نموده و در ناسخ التواريخ هم همين مقدار را در عمر ايشان معين نموده و از ايشان عيص بن اسحق است که برادر حضرت يعقوب است چه آنکه در ناسخ عمر او را نيز يکصد و چهل و هفت سال معين فرموده ياقوت قيمته للفص رخيص في وجه تسميه يعقوب و عيص در اخبار الدول استکه چون عمر حضرت اسحق بشصت سال رسيد زوجه او رفقا بنت تنويل حامله شد در بطن واحد بدو پسر چون وقت وضع حملش رسيد و خواستکه آنها را بزايد آن دو پسر در بطن او بنزاع درآمده پس يعقوب خواستکه پيش از عيص بدنيا بيايد عيص باوگفت قسم بخدا که اگر پيش از من بيرون آمدي هر آينمه من در شکم مادر متعرض او شده تا آنکه او را بقتل ميرسانم پس يعقوب بواسطه مراعات حال مادر و کرامه لها در عقب ماند و عيص اول متولد شد پس عيص را عيص گويند بجهت اينکه عصيان نمود و يعقوب را يعقوب گويند بجهت اينکه از عقب عيص متولد شد و يعقوب در بطن ام بزرگتر از عيص بود اگر چه عيص پيش از آن بدنيا آمد و الله العاصم.