بازگشت

صبيحه 01


بدانکه امتيازيکه اينکتاب در اينباب با سائر کتب اصحاب دارد اينست که تمامت مولفين کتب غيبت از قدماء و متاخرين اخبار معمرين را غير منظم و بغير ترتيب ذکر نموده اند مثلا معمر صد و پنجاه ساله را پس از معمر هزار ساله ذکر نموده اند و هکذا و چون پيدا کردن معمر مخصوصي را از ميان آنها خالي از اتعاب نبود لذا اين ناچيز از براي ذکر آنها طبقاتي قرار داده و در هر طبقه صاحبان عمري مخصوص را ذکر نمودم تااسهل تناولا و احسن سپاتا باشد و بايد دانست که بنابر تصريح سيد جليل مرتضي در کتاب غرور و در رعرب کسيرا معمر نميشمارد مگر اينکه صد و بيست سال يا زياده عمر نموده باشد الخ فبناء عليهذا ما ابتداء طبقات را بر صد و بيست سال قرار داده و از هر صد سال بصد سال ديگر را طبقه قرار ميدهيم فنقول طبقه اول از معمرين کساني بوده اند که عمر ايشان از صدو بيست سال الي دويست سال بوده و آنها جماعت کثيره هستند چنانچه در اين عصر ما نيز بسياري ديده شده که از صد و بيست سال عمر ايشان تجاوز نموده از جمله جد خود اين ناچيز که مکررا از والد مرحوم که خودش يکصد و هفده سال عمرش بود ميشنيدم که ميفرمود والدم يکصد و بيست و شش سال عمر نمود و ازجمله مشهدي ابوالقاسم قصاب نهاوندي بود که يکصد و سي و شش سال عمر نمود چنانچه در صبيحه هفتم از عبقريه سيم في اللجمله از حالاتش مذکور افتاد و بالجمله اهل اين طبقه بر چند قسمند قسم اول آن کساني هستند که عمر ايشان بيکصد و بيست سال تحديد شده و اينها چند نفرند اول از ايشان که صاحبان کتب غيبت مذکور داشته اند نابغه جعدي است چنانچه در بحار سيزدهم استکه از جمله معمرين نابغه جدي است و نامش قيس بن عبدالله بن عامر بن عدس بن ربيعه بن عامر بن صعصعه است و کنيه اش ابو ليلي بوده ابو حاتم سجستاني چنين روايت کرده که نابغه جعدي پيشتر زيباني بوده و دليل بر اين قول خود ناببغه جعدي استکه در اين اشعار گفته شعر تذکرت و الذکري بهيچ علي الهوي و من حاجه المحزون ان يتذکرا نداماي عند المنذر بن محرق اري اليوم منهم غامر الارض مقفر کهول و شبان کان وجوههم دنانيز مما شيف في الارض قيصرا يعني ايام گذشته را بياد آوردم در حالتيکه ياد آنها محبت مرا بهيجان مياورد دو چيزيکه در خزانه خاطر محزونست احتياج دارد باينکه ياد آورده شود مصاحبان و نديمان من که در نزد منذر بن محرق بودند امروز روي زمين را از ايشان خالي ميبينم پاره از ايشان پير بودند و پاره ديگر جوان رويهاي ايشان در صافي و روشنائي مانند اشرفي طلا که در ممالک قيصر صفا و جلابان داده شده و اين کلام دلالت دارد بر اينکه نابغه جعدي با منذر بن محرق معاصر بوده و از خارج معلوم است که نابغه زبياني با نعمان بن منذر بن محرق نبوده و چنين گفته شده که سي سال عمر بر نابغه جعدي گذشت و در آن مدت او هرگز سخن نگفت بعد از آن بشعر تکلم نمود و درحاليکه صد و بيست سال عمر نموده بود در اصفهان وفات کرد و اين ابيات را نيز او گفته شعر فمن يک سائلا عني فاني من الغتيان ايام الخناق مضت مائه لعام ولدت فيه و عشر بعد ذاک و حجتان فابقي الدهر و الايام مني کما ابقي من السيف اليماني يغل و هو ماثور جرازا اذا اجتمعت بقاتمه اليدان يعني هر که از احوال من پرسد بداند که من از جوانان ايام خناق هستم که آن ايامي بود در ميان عرب که در آن ناخوشي در بيني و حلقوم ايشان بهيجان آمد صد سال از ولادتم گذشته و ده سال با دوسال ديگر برآن علاوه گرديده که همه آن صد و دوازده سال باشد و روزگار هر چند که مرا پير نمود لکناز قوت و توانائي من بقيه باقي گذاشت چنانکه از شمشير يمني زنگ گرفته بقيه از جوهر شرا باقي ميگذارد که اگر داروي صيقل بر آن ريخته و زنگش زد وده شود هر آينه جوهرش ظاهر شود در حالتيکه برنده است اگر دستها با قائمه آن جمع شود يعنيي از قبضه اش بگيرند و بکارش برند و نيز در خصوص طول عمر خود گفته شعر لبست اناسا فاقبتهم و افنيت بعد اناس اناسا ثلثه اهليز افنيتهم و کان الا له هو المستناسا يعني با جماعتي مخالطه نمودم و ايشان را فاني گردانيدم و بعد از جماعتي جماعت ديگر را پس سه طايفه را منقرض و فاني نمودم و عوض ايشان را از خداي تعالي درخواست بايد کرد زيرا که او است کسيکه عوض همه چيز تلف شده از او خواسته ميشود دويم از ايشان دويد بن زيد بن ليث حميري است چنانکه در بحار است که ابو حاتم گفته دويد بن زيد بصد و بيست سال رسيد و او از جمله معمرين بوده و عز بهم کسيرا معمر نميشمارد مگر اينکه صد و بيست سال يا زياده عمر نموده باشد در نضيد في وصايا دويد بدانکه دويد مذکور را وصاياي چندي است که بپسران خود نموده و آنهابر نقل از بحار سيزدهم اينست که در وقت وفاتش بپسران خود گفت که بر شما وصيت ميکنم باينکه بگيره کرردن بدترين مردم ترحم نکنيد و از سر لغزش ايشان در نگذريد و لجامهاي اسبها را کوتاه و نيزها را طولاني بکنيد و از سمت دست راست و دست چپ دشمن را با آن نيزه ها بزنيد و گوشهاي ايشان را ببريد و اگر اراده نمائيد که يکديگر را از حوائج منع کنيد بايد اين منع پيش از براورردن آنها باشيد زيرا که ممانعت بعد از براوردن آنها عار است و بدانيد که مرد عاجز ميشود ولکن پيرامون حيله نميگردد و رسيدن بمطلب بياري بخت است نه با تعب و مشقت و در کارها زيرکي و چابکي نمائيد و ببالاي هم ديگر نريريزد بايد مرد بميرد و دنائب و ذلت را قبول نکند و اندوه نخوريد بر چيزيکه از شما فوت شده هر چند که فوتش بر شما گران باشد و مهرباني نکنيد بر کسيکه از نزد شما ميکوچد و جدا ميشود هر چند که بقرب وي الفت داشته باشيد و طمع نکنيد تااينکه چرکين نشويد و در مقابل دشمن سستي نورزيد تا اينکه شما را نرم و ملائم نداند بلکه بايد شما را سخت و درشت حساب کنند وصيت مراياد گيريد و عمل کنيد تا اينکه مثل بديکه مشهور است بر شما وارد نگردد و اين است آن الموصين بني سهوان يعني پاره کساني هستند که بايشان وصيت کرده ميشود و ايشان از آن سهو نموده اعراض ميکنند و وقتيکه من وفات کردم قبر مرا فراخ کنيد و وسعت زمين را از من مضايقه ننمائيد و اگر چه اين باعث استراحت من نيست لکن دلم از ترس و تزلزل آرام ميگيرد و بعد از آنکه اينها را گفت وفات يافت پسرش ابوبکر بن دويد گفته است که اين چند بيت را نيز دويد گفته است شعر اليوم يدني لدويد بيته يا رب ذهب خالص حويته و رب قرن بطل ارديته و رب غيل حسن لويته و معصم مخضب طويتيه



[ صفحه 106]



لو کان للدهر بلي ابليته او کان قرني واحد اکفيته يعني در اين روز که روز وفات است خانه دويد که قبر باشد بر او نزديک شده بسيار طلاها را که جمع کردم و شجاعان روزگار را هلاک کردم و بسيار ساعد فربه و زيبا را در ميدان کشتي گيري پيچيدم و دستهاي خصاب کرده شده را پس گردانيدم اگر روزگار را بوسيده گي ممکن ميبود هر آينه آن را بوسيده ميکردم و اگر طرف مقابل من در ميدان آنها يکي ميشد هر آينه رابس بودم و نيز از او روايت کرده اند اين را که گفته القي علي الدهر رجلا و يدا و الدهر ما اصلح يوما افسدا يفسد ما اصلحه اليوم غدا يعني روزگار دست و پاي مرا قطع نمود يعني قوه بدنم را از من گرفت و حال آنکه روزگار اصلاح امري نميکند در روزيکه امر را فاسد و ضايع کرده لکن اگر امري را امروز اصلاح نمايد فرد الا محاله آن را فاسد خواهد گردانيد سيم از ايشان ارطاه بن دشهبه المزني است و آن نيز صد و بيست سال عمر نموده بنابر آنچه در کمال الدين و بحار و غير هما است و کنيه او ابو وليد بوده وقتي عبدالملک باو گفت که قوه شعر گفتن باز در تو هست گفت الحال شرب و طرب و غضب نميکنم و شعر گفتن هم براي من ميسر نميشود مگر با وجود يکي از اينها و با وجود اين ميگويم شعر رايت المرء ياکله الليالي کاکل الارض ساقطه الحديد و ما يبقي المنيه حين تاتي علي نفس بن آدم من مزيد و اعلم انها ستکر حتي توفق نذرها بابي الوليد خلاصه معني آنکه شبها را چنين ديدم که مرد را ميخورند يعني فاني ميکنند مانند خوردن زمين ريزهاي آهن را وقتيکه مرگ بني آدم راهلاک ميکند ديگر در او چيزي باقي نميگذارد و ميدانم که آن بزودي زود روي خواهد آورد تا اينکه بنذر خود که در خصوص ابي وليد کرده وفا نمايد يعني او را هلاک کندپس آنگاه عبدالملک از مضمون بيت اخري ترسيد زيرا که کنيه او هم ابي وليد بود ارطاه گفت از ابي وليد نفس خود را اراده نمودم زيرا که کنيه من هم ابي وليد است چهارم از ايشان شريح قاضي است چنانچه در بحار استکه او صد و بيست سال عمر نمود تا اينکه در دعواي حجاج بن يوسف کشته شد و در بيان حال کبر سن و ضعف خود اين ابيات را گفته شعر اصبحت ذابت اقاسي الکبرا قد عشت بين المشرکين اعصرا ثمه ادرکت النبي المنذر را و بعد صديقه و عمرا و يوم مهران و يوم تسترا و الجمع صفينهم و النهرا هيهات ما اطول هذا عمرا يعني گرديدم صاحب اندوه و غم و محتمل ميشوم پيري را بدرستيکه در ميان مشرکان بسيار وقتي زندگاني کردم و بعد از آن پيغمبر را دريافتم و بعد از آن حضرت ابو بکر و عمر را و جنگ روز مهران و دعواي روز تستر و جنگ صفين و دعواي نهروانرا درک نمودم پنجم از ايشان عدي بن حاتم طائي است چنانکه در بحار است که او نيز يکصد و بيست سال عمر نموده است ششم از ايشان حضرت موسي است چه بنابر نقل از اخبار الدول آن جناب در دنيا صد و بيست سال زيست فرمود هفتم يوشع استکه بنابر نقل مزبور صد و بيست سال عمر داشته هشتم جناب سليمان استکه آنهم بنابر همان نقل صد و بيست سال در دنيا زندگي نمود نهم از ايشان ايساد استکه يکي از ملوک جبابره در مصر بوده بعد از طوفان که آخر الامر بواسطه کثرت ظلم و جورش برعيت ساقي او زهر در شراب داخل نموده و او را مسموم نمود چه بنابر نقل از کتاب مزبور صد و بيست سال عمر نمود دهم حضرت هرون است که عمر شريف ايشان بنابر نقل از ناسخ التواريخ صد و بيست و سه سال بوده.