بازگشت

صبيحه 27


بدانکه غيبت سائس قومي و رئيس ملتي در بر همه از زمان از قوم و ملت خود بلحاظ حکم و مصالحيکه در آن غيبت ديده و دانسته شده نه بس مخصوص به انبياء و مرسلين و اوصياء منتجبين ايشان است بلکه هر سائس و رئيسي اعم از آنکه رياست او بعنوان حجه بودن از جانب پروردگار و يا بنحو قهر و غلبه بر اهل روزگار باشد همينکه غيبت او مشتمل بر مصلحت بوده عادت بر اين قرار گرفته که مدتي از قوم و مرئوسين خود غيبت اختيار فرموده واي بسا سلاطين نام دار و فرمان فرمايان روزگار که مدتي بلحاظ مصالحي دست از سلطنت خود کشيده و در آن مدت طرق و شوارع غيبت را در نور ديده اند چنانچه شيخنا الطوسي قدس الله روحه القدوسي بعد از اينکه غيبات انبيا را در کتاب غيبت خود ذکر نموده فرموده است وقتيکه اين حکايات مشهور ثابت گرديد پس چگونه انکار غيبت صاحب الزمان توان نمود مگر آنکه طرف مقابل ما دهري مذهب باشد و همه اينها را مال دانسته انکار نمايد و در اينحال ما در اين خصوص غيبت با او گفتگو نميکنيم بلکه نقل کلام باصل توحيد و باينکه آنها يعني غيبات حجج ممکن و مقدورند مينمائيم و در خصوص غيبت با کسي محاوره ميشود که اقرار باسلام داشته باشد و امثال اين حکايات يعني حکايات مذکوره در غيبات حجج بسيارند اصحاب سير و تواريخ از ملوک فرس نقل نموده اند که ايشان از اصحاب خودشان براي مصلحتي مدتي غائب گرديده اند بطوريکه خبر ايشان باصحابشان نميرسيد و بعد از آن بنزد اصحاب خود برگشته اند و ظاهر گرديده اند و هر چند که قران باينها ناطق نيست لکن در تواريخ مذکور است و هم چنين اند حکماي هند و روم که دفعات چند غيبت نمودند بطرزيکه احوال غيبت ايشان خارج از عادات گرديد و ما آنها را ذکر نميکنيم زيرا که بساهست که مخالف ما آنها را انکار نمايد چنانکه اخبار را انکار ميکند اين ناچيز گويد که اگر چه مولفين کتب غيبت بواسطه عدم اهميت از اين نحو از غيبات در مسفورات با برکات خود نقل نکرده اند ولکن اين حقير تتميما للفائده و تعميما للعائده و تاکيدا لدفع الاستبعاد عن غيبه من ينتظره العباد بنقل پنج مورد از اين غيبتها اکتفا مينمايم غيبه سلطانيه در تاريخ حبيب السير در ضمن بيان حالات شاپورذذوالاکتاف چنين آورده که ارباب اخبار آورده اند که ذوالاکتاف را در ايام جهان داري با قياصره روم بکرات محاريات و منازعات دست داده نوبتي شاپور بنفس خود جهت تجسس در لباس درويشان بقسطنطنيه شتافته در روز طوبي بمجلس قيصر حاضر گشته اتفاقابهنگام کشيدن طعام طبقي را که مصور بصورت شاپور بود پيش يکي از نزديکان قيصر نهادند نوبتي شاپور در وقت چيز خوردن او آن شخصي را چشم بر شاپور افتاد چهره او را مشابه بصورت آن طبق ديد اين معني را بعرض قيصر رسانيد و بگرفتن شاپور مامور شد في الحال او را گرفته بپايه سرير آورد پادشاه ايران بعد از وعيد و تهديد کيفيت راستي را بر زبان راند قيصر فرمود تا شاپور را همراه نوکران گردانند و بروايتي او را در جلو دوانيد تا هنگاميکه قيصر بمحاصره قلعه جند از ولايت خوزستان مشغول بود در شب عيديکه محافظان شاپور از شراب انگور مست افتاده بودند وارث ملک عجم فرصت غنيمت شمرده خود را بجمعي از اسيران عجم رسانيد و فرمود که بروغن کرم چرمي را که بر بدن او چسبيده بو نرم کردند شاپور مانند آفتاب از کسوف خلاص شده بدروازه جند شتافت و نام خود را گفته طالب فتح الباب گشت چون مردم شهر آواز شاپور را شنيدند از روي خوشحالي در را باز کردند و طنطنه کوس شادي باوج طربخانه ناهيد رسانيدند شاپور ذوالاکتاف لکشريان را نوازش نموده همه نزد او جمع شدند روز ديگر بر سر قيصر تاففت جنود روم بتمام آن هزام يافته پادشاه آن مرز بوم اسير شد و شاپور او را مقيد ساخته و فرمان داد تا از روم اسباب عمارت و استاد آن بنا و مزدوران توانا آوردند تا هر خرابي که روميان در ايران کرده بودند اصلاح کردند اهل آنجا در معموري ولايت شاپور کوشيده چون آن ممالک بدستور سابق آبادان شد قيصر مدت ده سال محبوس بود بعد از آن رخصت انصراف واقع شد و بروايتي پي هر دوپاي قيصر را بريده و او را بر حماري نشانده بوطنش فرستاد غيبه سلطانيه صاحب ناسخ التواريخ در حالات بهرام گور چنين آورده که چون بهرام زمام امور مملکت را بدست راست روشن وزير خود قرار داده و مشغول لهو و لعب گرديد وزير از بهر پادشاه بدسکاليدن گرفت بر خراج مملکه بيفزود و از مرسوم لشکريان بکاست تا حصن ملک را ثلمه بزرگ و خللي عظيم با ديد آمد پس وزير ترسيد که روزي بهرام از آن سور و سرور بخود آيد و او را بدين کارها مورد بازخواست و عقوبه قرار دهد پنهاني رسل و رسائل بنزد خاقان چنين فرستاده و آشفتگي امور دولت ايران را باو فهمانيده او را ترغيب بتسخير ايران زمين نموده و او با لشگري انبوه که دويست و پنجاه هزار مرد جنگي بشمار ميامدند از رود جيحون عبور نموده وارد مملکت خراسان شده و دست بتاخت و تاراج گذاشت و چون مقربان بهرام او را از اين کيفيت خبر ميدادند ميگفت که گشايش امور از خداي قاهر قادر است و کوشش بندگان بچيزي نيز زد و اعداد هيچ کار نميفرمود قواد سپاه را بخاطر رسيد که در دماغ بهرام خللي راه کرده و اگر نه مصاف دشمن بيمناکشده و بالجمله چون روزي چند برگذشت ملک الملوک ايران چاشتگاهي بر تخت شده و اکابر عجم را انجمن کرد و با ايشان گفت هم اکنون شما را آگاهي ميدهم که اگر وقتي من از شما غائب شوم واجب استکه شما از خدمت خويش غائب نباشيد و اکابر عجم را انجمن کرد و با ايشان گفت هم اکنون شما را آگاهي ميدهم که اگر وقتي من از شما غائب شوم واجب است که شما از خدمت خويش غائب نباشيد و دست از نظم و نسق ملک باز نداريد و اگر نه چون باز آيم شما را آن قربت کنم که هرگز پدرم يزدگرد آئيم نکرده باشد پس برادر خود نرسي را بجاي خويش نصب کرد و گفت آهنگ زيارت آتشکده تبريز دارم و هفت تن از پادشاه زادگان عجم را ملازم رکاب ساخت سيصدتن از رجال ابطال را گزيده کرد که هر يک در روز جنگ با صولت پلنگ و سورت نهنگ بودند و از دارالملک و قارن و کستهم و مهر فيروز و مهر برزين و فرهاد و فيروز بهرام و خراد از ملازمت او خويشتن داري نکردند بعد از سفر کردن بهرام بزرگان عجم گفتند همانا پادشاه را با خاقان چنين نيروي جنگ نبود لاجرم راه فرار پيش گرفت و اگر با خاقان طريق عقيدت نسپريم زود باشد که اين مملکت پي سپر ستور او گردد پس مردي را که هماي نام بود رسول کرده بحضرت خاقان فرستادند و اظهار عقيدت و چاکري نمودند و مکشوف داشتند که اگر خاقان مملکت اين را به



[ صفحه 103]



معرض هلاک و دمار در نياورد خراج مملکت را بسوي او فرستند چون خاقان اين خبر بدانست از در رفق و مدارا شد و در مرو آمده سرا پرده خودش برپاي کرد و بزرگان ايران را طلب داشت تا خراج بسوي او برند و قراري در کار سلطنت گذارند و سخت شاد بود که بهرام از سلطنت بگريخت و مملکت بيزحمت بدست شد ما از آنسوي بهرام طي مسافت نموده باذربايجان آمد و از آنجا هزار سوار لاور نيز برگزيده از راه خود رابگرگان زمين رساند و از آنجا چند تن جاسوس بتاخت و لشکرگاه خاقان را شناخته آوردو در نيم شبي تاريک با تيغهاي آخته خويشتن را بدان لشکرگاه زد و مردم او بانگ همي کردندي که بهرام بهرام و از لشکر چين هر که را يافتندي کشتندي لشکرگاه خاقان آشفته و مردم از خواب و خمار برخواستند تيغ درهم نهادند و از يکديگر بسي کشتند واموال و اثقال خويش را گذاشته فرار همي کردند بهرام از ميانه بسراپرده خاقان در آمد و ايدي را که سلطان چين بود بدست کرده سر از تن برگرفت و بزبان تازي اين شعرها بگفت شعر اقول له لما قنصت جموعه کانک لم تسمع بصولات بهرام فاني حام ملک فارش کلها و ما خير ملک لا يکون له حام يعني براي خاقان ميگويم وقتي او را مردم او را ذليل و زبون آوردم که گويا از حملهاي بهرام بيخبر بودي و ندانستيکه ملک عجم در پناه او است بالجمله چون خاقان را بکشت و مردم او بگريخت از دنبال لشکريان بتاخت و سيصد تن از اشراف چين را اسير گرفت و هر زر و مال و خيمه و خرگاه که با ايشان بود نيز متصرف گرديد و آنها را با خود بدارالملک مدائن آورد وآن اموال را بر آتشکدها موقوف داشت و بدين شکرانه سه سال خراج رعيت را که يکصد وچهل کرور دينار زر خالص بود از رعيت برگرفت و دست بذل و احسان گشوده خزائن اندوخته را نيز همي بر مردم پراکنده ساخت چند آنکه دانايان حضرت بيم کردند که مبادا گنج اندوخته پراکنده شود و دولت ايران ضعيف گردد و اين معني را بعرض پادشاه رسانيدند بهرام فرمود که سلطنت را با مردم توان داشت و مردم را با مال پس آن مال که آزاده گانرا گرفتار احبال مهر نکند جز رمال نخواهد بود و از پس اين وقايع راست روشن را از وزارت خلع کرده کيفر بداد و مهر نرسي را که از اکابر فارس بود و نسب با سفند يا ربن کشتاسب ميبرد بوزارت برکشيد و او مردي بزرگوار بود و حصافتي بسزا داشت و از بسکه او را بندگان بود در ميان عجمان بهزار بنده ملقب بود غيبه سلطانيه و ايضا در حالات بهرام گور نگاشته که چون مهر نوسير او زير خويش کرد او را در خدمت برادرش نرسي بازداشت و گفت مرا آروزي آنست که بملک هندوستان آن در شوم و آن اراضي را نيکو ببنگرم و پادشاهي ايشان را بدانم پس مملکت را با وزير و برادر واگذاشت و پوشيده از دارالملک بيرون شد و با اسب و سلاح خويش و يک دو تن از بندگان محرم طي مسافت کرده بمملکت هندوستان درآمد و بشهر قنوج اندر شد و روزها همي بصيدگاه در رفت و در به نخجير کردن خواطر خويشتن مشغول داشت و هنديان از آداب تير انداختن و اسب تاختن او خيره بودند و چنان اتفاق افتاد که درآن ايام فيلي بزرگ چثه ديوانه گشت و گاه گاه از بيشه همي بيرون تاخت و بکنار آباديها و کرانه طوق و شوارع آمده مردم را پايمال ساخت و اين خبر مکشوف خاطر باسد يونام گشت که در آنهنگام سلطنت هندوستان را داشت و او چند کس بفرستاد که دفع او کنند و هيچ کس بدو فيروز نگشت چون خبر ببهرام رسيد گفت من از پي دفع اين فيل خواهم شتافت و يکتنه با آن رزم خواهم داد مردم هند از اين سخن در عجب شدند وصورت حال را بعرض باسد يور رسانيدند که مردي ايراني که تمام بالا و نيکو رويست ودر فن تيراندازي و اسب تازي دستي تمام دارد تصميم عزم داده که با اين فيل ديوانه رزم دهد و او را دفع کند باسديوبا يکي از خويشان خود فرمود که با آن مرد ايراني به بيشه فيل شو و نگ او را با فيل معاينه کن و خبر بمن آور تا اگر بمردانگي دفع او کند ويرا جزاي خير کنم پس آن مرد با بهرام به بيشه فيل درآمد و بدرختي بلند برشد و ديد که بهرام بميان بيشه شده و بنزديک فيل درآمد و بانگ بر او زد و فيل ديوانه غضب کرده بجنگ درآمد و بهرام خدنگي بزه کرده بسوي او گشاد داد و آن تير در پيشاني فيل جا کرد پس بدويد و با هر دو دست خرطوم او را فرو گرفته فرو کشيد بدانسان که فيل بزانو درآمد آنگاه تيغ برکشيد و برگردنش فرود آورد چنانکه سر از تنش بيفتاد پس سرر و خرطوم فيل را برگرفته برگردن نهاد و از بيشه بيرون شتافته برخاک راه افکند هر که آن بديد از مردي بهرام در عجب رفت و چون صورت حال بعرض باسديو رسيد بهرام را طلب کرد و چون حاضر شد جواني تمام خلقت و با قوت او را يافت چنانکه هيچگاه انباز او نديده بود گفت چه کسي و از کجا بدينجا شدي بهرام گفت که من از مردم ايرانم و ملازم حضرت بهرام گور بودم پادشاه از من برنجيد و من بيم جان کرده بدينملک شتافتم تا در پناه پادشاه هندوستان آسوده روز گذارم باسديواو را بزرگ بداشت و خواسته فراوان بدو عطا کرد و او را برتبه منادمت برکشيد و ملازمت حضرت فرمود و هر روز در کار روم و بزم از وي هنري تازه معاينه کرد در اين وقت خبر باو آوردند که ميوندي نام که خاقان چين بود با لشکري افزون از حوصله حساب از کنار هندوستان سربر کرده و چشم بتسخير اين ملک انداخته باسديو سخت بترسيد و بدان سر شد که از بهر مصالحه و مداهنه کس بنزد خاقان فرستد و او را با نفاذ تحف و هدايا و اظهار فروتني و تواضع باز گرداند بهرام گفت هرگز بدين ضعف و انکسار رضا مده و با خاقان اعداد کارزار کن که من اين جنگ را از بهر تو بپايان برم پس باسديو اينکار بعهده کفايت بهرام گذاشت و او سپاه هند را ساز داده باتفاق باسديو استقبال جنگ ميوندي کرد و چون هر دو لشکر با يکديگر برابر شد و ميمنه و ميسره آراسته گشت نخستين بهرام اسب بر جهاند و بميدان آمده از يمين و شمال تاختن گرفت و با هر خدنگي همي فيلي از کند و با هر شمشيري مردي بکشت هنديان چون اين بديدند دل قوي کرده و بجنگ درآمدند و مردانه بکوشيدند جمعي کثير در آن مقاتله بدست بهرام کشته شد و سپاه چين بشکست و خاقان بگريخت و باسديو مظفر بدارالملک باز آمد و در حق بهرام وثوقي ديگر بدست کرده دختر خود را که سپينو نام داشت بشرط زني بدو داد و خواست تا او را وليعهد خويش کند و بزرگان هند را بر اين سخن گواه گيرد بهرام در اينوقت خويشتن را آشکار کرد و گفت ايملک هند آگاه باش که من بهرام گور ملک الملوک ايرانم و مرا ولايت عهد تو هيچ حاجت نيست همي خواستم تا اين مملکت بدانم و اين پادشاهي تو را آزمايش کنم و هم اکنون بمملکت خويش ميروم وطمع در پادشاهي تو نبسته ام جز اينکه هر شهر و بلده که قريب با راضي مملکت من است خاص از بهر من داني و خراج آن را همه ساله بحضرت فرستي تا دولت ايران بلند نام شود اين جمله را ملک هند پذيرفت و بهرام از پس دو سال با دختر باسديو و خواسته فراوان بدار



[ صفحه 104]



الملک خويش باز آمد و خوش بنشست غيبه سلطانيه در زينه المجالس استکه در قديم الايام در کنبايت که از اعمال کجرات است جمعي از مسلمانان متوطن شده مسجدي و مناره ساخته بودند و کفار هند بسببي از اسباب با مسلمانان حرب کردند و آن مسجد را سوخته و مناره را خراب کردند و هشتاد مرد مسلمان را شهيد ساختند و خطيب علي نام که واعظ و خطيب مسلمانان بود گريخته تظلم بدرگاه راي بر دو راي در اصطلاح اهل هندوستان سلطان گويند پس ارکان دولت بجهت موافقت مذهب جانب کافران را گرفته سخن او را بر راي عرض نکردند خطيب بر سر راه راي در عقب درختي پنهان شده چون راي بانجا رسيد بيرون آمده او را سوگند داد که فيل خود را باز دار و سخن من استماع نماي راي ايستاده خطيب صوره حال را که در قصيده که بزبان هندي پرداخته بود براي راي خواند راي او را بخواص خويش سپرده چون بقصر خويش رسيد با وزير گفت من ميخواهم که سه روز از حرم سرا بيرون نيايم بايد که امور ملک را مضبوط داري پس چون شب درآمد راي بر جمازه نشست در يکشبانه روز چهل فرسخ راه طي کرده از هزاوله به کنبايت رفت و در لباس سودا گران ببازار درآمده از مردم قصبه مذکوره استفسار نمود و از هر که پرسيد جواب داد و ارکان دولت را حاضر ساخت و فرمود تا خطيب را که تظلم نموده بياورند چون خطيب را حاضر ساختند و سخن تمام کرد جماعت کفار خواستند که بهانه کنند و سخن او را باطل سازند راي ابدار خود را گفت که مطهره مرا باينجماعت ده تا آب خورند هر که از آن آب چشيد دانستکه آب دريا است پس راي گفت چون مرا با کسي اعتمادي نماند چه آنکه اختلاف دين و ملت در ميان بود پس من خواستم که خود اين قضيه کنم پس بنفس خود رفتم و معلوم کردم که بر مسلمانان ظلم کرده اند و نبايد که در فرمانفرمائي و مملکت من چنين حيفي بر جماعتي واقع شود که در ظل امان من باشند و امر کرد که تا هر صنفي از اصناف کفار مثل برهمنان و يا رسايان و مهان و واله و سوده و مغان دو نفر از سرداران ايشان را سياست کردند و يک تنگه زر بخطيب داد تا مسجد و مناره را عمارت کند غيبه سلطانيه در تاريخ حبيب السير استکه چون کشتاسب ملت باطل زردشت را شعار روزگار خود ساخت در هر بلده از بلدان قلمرو خود طرح آتشکده انداخت زرد شب با او گفت که پادشاهي را که متقلد قلاده دين باشد نبايد که خراج بحاکمي دهد که سالک مسالک غوايت باشد و در آن او آن ميان سلطان ترکستان که ارجانب نام داشت و کشتاسب قواعد مصالحه استحکام يافته بود که هر سال چيزي از ايران بتوران خراج ميبردند و چون زردشت کشتاسب را از اداي مال مقرر منع کرد کيفيت حال بسمع ارجانب رسيد با عساکر نصرت شعار و لشکر بسيار وعدت بيشمار بجانب ايران روان گشت و گشتاسب نيز جنود نا معدود فراهم آورده رو به ترکستان نهاد و با پسر خود اسفنديار گفت که اگر به حسن اهتمام تو ارجاسب منهزم شود زمام امور سلطنت در قبضه اختيار تو نهم و بعد از حرب و ضرب آثار تسلط اسفنديار ظاهر شده ارجاسب منهزم شد و پسر و برادرانش کشته شدند و کشتاسب با فتح و فيروزي بمقر خود برگشت پس اسفنديار را بفتح ارمنيه کسيل داشت و در غياب او بذگويان نزد کشتاسب شاهزاده را صاحب داعيه سلطنت بخرج دادند پس در مراجعتش از ارمنيه در قلعه گرد کوه محبوس گرديد بامر پدر چون حبس اسفنديار بسمع ارجانب رسيدفرصت غنيمت شمرده لشکر ببلخ کشيد و لهراسب را که والي آنجا بود بکشت و دختران کشتاسب را اسير کرده و فرستاد بترکستان و کشتاسب بعد از محاربه با ارجاسب و آن هزام از وي در قلعه از قلاع متحصن شد و برادر خود جلعاسب را بقعله گردکوه فرستادتا اسفنديار را از حبس بيرون آورد و بسلطنت وعده داد التماس شر ارجاسب نمايد بضرب تيغ و سنان منهزم ساخت و پس از وقوع فتح ارجاسب کشتاسب باسفنديار گفت که منصب يار در حرکت آمده از سپاه ايران دوازده هزار سوار و دوازده هزار پياده حرکت داده و با برادر خود بشوتن نام ببعزم انتقام ارجاسب و نجات اسيران قدم در راه نهاده و در بسياري از نسخ مسطور استکه اسفنديار در آن سفر بموضعي رسيد که از آنجا تا روئين دزکه دارالملک رجاسب بود سه راه بود وصول بان بلده از يکطريق که آباداني بود بمدت ششماه مسافت بود و از راه ديگر که آب و علف کمتر بود بيکماه و از راه سيم که آن را هفتخوان گويند بيکهفته اما در اين راه مواقع غريبه بود مثل شيران درنده و جادوان فريبنده و برف و باران فراوان العهده علي الراوي القصه اسفنديار سپاه را با بشوتن از راه دويم روان کرد و خود با فوجي از دليران از راه هفتخوان روان شد و با بردار و لشکريان مقرر فرمود که چون بمقصد رسيديد در موضع معين قرار گيريد و در شبيکه آتش بسيار در قلعه بينيد جنگ در اندازيد القصه اسفنديار چون بانموضع رسيد آوازه در شهر انداخت که تاجري بامتاع بسيار آمده ارجاسب بازرگان را طلب داشته شاهزاده بملازمت ارجاسب شتافته جوهرهاي قيمتي بنظر ارجاسب کشيده ارجاسب از او بسيار ممنوع شده بمرتبه تفريش جا داده از آن جناب بشوتن با لشکريان ايران بموضع معهود رسيده منتظران آتش موعود بودند که کي برافروزد اسفنديار ببهانه طبخ آتش بسيار برافروخته اينحال بر بشوتن ظاهر گشته طلبها فرو کوفتند و نايها در دميدند و بجانب قلعه روئين در خراميده و آشوبي تمام در شهر افتاده و سپاهيان بعزم جنگ آغاز بيرون رفتن کردند اسفنديار فرصت غنيمت شمرده تيغ کين از نيام انتقام کشيد و بنياد شين و شور و بزن و بکير درانداختند اسفنديار از اينجانب و بشوتن از آنجانب تيغ ميزدند تا آنکه شاهزاده شجاعت شعار خواهران را بدست آورده مخالفان را نيست و نابود کرد و حکومت آنجا را بيکي از احفاد اغريزث داد و خود را بملازمت کشتاسب رسانيد اين ناچيز گويد که بالاخره گشتاسب وفا بعهد ننموده نيرنگي انديخت که اسفنديار بدست رستم کشته شد چنانچه در تواريخ است.