بازگشت

صبيحه 24


از حجج الهيه که از براي ايشان غيبت حاصل شده است حضرت عيسي علي نبينا و اله و عليه السلام است در حيات القلوب بسند صحيح روايت نموده که شخصي از حضرت امام محمد باقر پرسيد که حضرت عيسي که در گهواره سخن گفت آيا حجت خدا بود بر اهل زمان خود فرمود که در آنوقت پيغمبر خدا بود و حجت خدا بود اما مرسل نبود مگر نشنيده که عيسي در گهواره گفت که من بنده خدايم و خدا بمن کتاب داده است و مرا پيغمبر گردانيده است راوي پرسيد که پس حجت خدا بر زکريا نيز بود در آنوقت که در گهواره بود فرمود که در آنحال آيتي بود از براي مردم و رحمت خدا بود از براي مريم که سخن گفت و پاکي مريم را از گمانهاي بد مردم ظاهر گردانيد و پيغمبر بود و حجت خدابود بر هر کس که سخن او را شنيد در آنحال پس خاموش شد و سخن نگفت تا دو سال بر او گذشت و زکريا حجت خدا بود بر مردم در آن دو سال که عيسي خاموش بود پس زکريا برحمت خدا پيوست و پسرش يحيي از او ميراث برد کتاب و حکمت را در وقتي



[ صفحه 90]



بود صفوان گفت او سه سال دارد فرمود چه ضرر دارد عيسي قيام به حجه پيغمبري نمود در وقتيکه سه ساله بود و در حديث ديگر که صحيح السند است فرمود که خدا حجت تمام کرد بعيسي بر مردم در وقتيکه دو ساله بود و بالجمله آن حضرت را اخفائات عديده و غيبات کثيره بوده است چنانکه در حيات القلوب استکه ابن بابويه عليه الرحمه روايت کرده است که حضرت مسيح چندين غيبت از قوم خود اختيار نمود و در زمين سياحت ميکردو ميگرديد که قوم و شيعيان او نميدانستند که در کجا است تا آخر روايت که ما آن را بعد از اين بالتمام خواهيم نقل نمود از جمله غيبت او غيبت در وقت ولادتش بوده چنانکه در حيوه القلوب استکه بسند معتبر از حضرت صادق منقولستکه چون عيسي متولد شد حقتک لارت او را مخفي گردانيد و شخصش را از مردم غائب گردانيد زيرا که چون مريم باو حامله شد عزلت نمود بمکان بسيار دور چنانکه حقتعالي فرموده است و زکريا و خاله اش از پي او آمدند تا وقتي باو رسيدند که عيسي متولد شده بود و مريم از خجلت آنحال آرزوي مرگ ميکرد پس خدا زبان عيسي را بعذر او گشود و اظهار حجت او نمود و از جمله غيبتهاي آن بزرگوار غائب شدن آن سرور بوده از ميان قوم خود و از اراضي شامات و تشريف بردنش بمصر و مدت دوازده سال در مصر اقامت داشتنش ميباشد چنانکه مورخان و مفسران بر وقوع اين غيبت از آن حضرتهم قول و هم زبان آن دو از ذيل موثقه حسن بن فضال از حضرت رضا وقوع اين غيبت از آن جناب نمايان و برملا است در بحار الانوارر بسند موثق از حسن بن فضال روايت نموده که گفت پرسيدم از حضرت رضا عليه السلام که چرا اصحاب عيسي را حواريان ميگويند فرمود که مردم ميگويند که ايشان را براي آن حواري ميگويند که ايشان کازران بودند و جامها را بشستن از چرک پاک مي کردند و سفيد ميکردند و مشتق است از خبر حوار يعني نان سفيدخالص و ما اهلبيت ميگوئيم که براي آن ايشان را حواريان گفتند که خود را و ديگران را بموعظه و نصيحت از چرک گناهان و اخلاق زشت پاک ميکردند پس پرسيدم که چرا اتباع آن حضرت را نصاري ميگويند فرمودد که اصل ايشان از شهري است از بلاد شام که آن را ناصره ميگويند که مريم و عيسي بعد از برگشتن از مصر در آنجا فرود آمدند و علانه مجلسي ره بعد از نقل اين موثقه را در حيات القلوب فرمود مولف گويد که آنچه در اينحديث وارد شده است اشاره است بانچه نقل کرده اند مورخان و مفسران که چون هيردوس پادشاه شام خبر ولادت عيسي و ظهور معجزات آن حضرت را شنيد و در نجوم ديده بودند که کسي بهم خواهد آمد که دينهاي ايشان را برهم زند اراده قتل آن حضرت را کرد پس حقتعالي ملکي را فرستاد بنزد يوسف نجار که پسر عم مريم بود و محافظت او وعيسي و خدمت ايشان را مينمود که مريم و عيسي را بمصر ببرد و چون هيردوس بميرد ببلاد خود برگردند پس يوسف ايشان را بمصر برد و اکثر ايشان ربوه را که در آيه وارد است بشهر مصر تفسير کرده اند و معين را به نيل مصر و گفته اند که دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد و چون مصر تفسير کرده اند و معين را به نيل مصر و گفته اند که دوازده سال در مصر ماندند و معجزات عظيمه از آن حضرت در آنجا ظاهر شد و چون هيردوس مرد خدا وحي کرد که برگردند ببلاد شام پس برگشتند و در ناصره نزول اجلال فرمود و در آنجا تبليغ رسالت الهي نمود اين ناچيز گويد که از جمله معجزاتيکه از آن سرور در اوقات توقف در مصر ظاهرگرديد آنست که علامه مجلسي ره در حيات القلوب نقل فرموده که در بعضي از کتب مذکوراستکه چون مريم بمصر وارد شد عيسي طفل بود بخانه دهقاني فرود آمد فقرا و مساکين را آن دهقان بسيار بخانه مياورد روزي مالي از او کم شد مساکين را در اينباب متهم گردانيد حضرت مريم بسيار از اين آزرده شد چون عيسي در آن خوردسالي اندوه مادر خود را مشاهده نمود فرمود که اي مادر ميخواهي بگويم مال دهقان را کي برده است گفت بلي فرمود که انکور و زمين گير با هم شريکشدند و اين مال را دزديدند کور زمين گير را برداشت و زمين گير مال را برداشت چون تکليف کردند کور را که زمين گير را بردار گفت نميتوانم عيسي فرمود که چگونه ديشب ميتوانستي او را برداشت در وقت دزديدن مال و امروز نميتواني او را برداشت پس هر دو اعتراف کردند و ديگران از تهمت نجات يافتند روز ديگر جمعي از مهمانان بخانه دهقان وارد شدند آب در خانه دهقان نمانده بود براي ايشان دهقان باين سبب اندوهناک شد چون عيسي آنجا را مشاهدنمود رفت بحجره که در آنجا سبوهاي خالي گذاشته بود پس دست با برکت خود را بر دهان آن سبوها ماليد همه سبوها پر آب شدند و در آنوقت دوازده سال داشت و از جمله غيبتهاي آن بزرگوار اوقات اختفاء و خروج او از ميان قوم خود بوده بجهت سياحت در بلاد و نظر کردن در اخلاق عباد و عبرت گرفتن از آنها از قدرت مالک يوم الثناد چنانچه سياحت از جمله شريعتهاي اين هادي الي الرشاد است و چون ذکر آنها مشتمل برموعظه و از براي نيام بنوم غفله موقظه است لذا ببيان ده مورد از آن مورد اين عجاله را زينت داده و هر يک از آنها را بلفظ سياحه عيسويه عنواني نهاده سياحه عيسويه در بحار بسند صحيح از حضرت صادق منقول استکه فرمود از خدا بترسيد و حسد بر يکديگر مبريد بدرستيکه عيسي از جمله شريعتهاي او سياحت و گرديدن در زمين بود پس در بعضي از سياحتهاي خود بيرون رفت و مرد کوتاهي او اصحابش با او همراه بود واز آن حضرت جدا نمشد چون بدريا رسيدند عيسي بسم الله گفت بيقين درست و بر روي آب روان شد پس آن مرد نيز بسم الله گفت بيقين درست و پا برآب گذاشت و از پي عيسي روان شد و بعيسي رسيد پس عجبي در نفس او بهم رسيد و گفت با خود که اينک با عيسي روح الله بروي آب راه ميروم پس او چه فضيلت و زيادتي بر من دارد چون اين معني درخاطرش خطور کرد در همانساعت به آب فرو رفت پس استغاثه نمود بحضرت عيسي تا دستش را گرفت و از آب بيرون آورد پس از او پرسيد که اي کوتاه چه در خاطر تو درآمد که اين بليه برسرت آمد آنچه در خاطر گذرانيده بود بعيسي عرض کرد عيسي گفت نفس خود را در جائب گذاشتي که خدا تو را در آنجا نگذاشته است و دعوي مرتبه کردي که زياده از مرتبه تو است و باين سبب خدا تو را دشمن داشت پس توبه کن بسوي خدا از آنچه که گفتي و در خاطر گذرانيدي پس توبه کرد و برگشت بحالتيکه داشت پس از خدا بترسيد و حسد بر يکديگر مبريد سياحه عيسويه و ايضا در آنکتاب بسند معتبر از حضرت صادق روايت نموده که فرمود روزي



[ صفحه 91]



عيس در سياحت خود بشهري رسيد که اهلش مرده بودند و استخوانهاي ايشان در خانها و بر سر راهها افتاده بود چون اين حال را مشاهده نمود فرمود که اينها بعذاب الهي هلاک شده اند زيرا که اگر بمرگ خودد مرده بودند يکديگر را دفن ميکردند پس اصحاب آن حضرت عرض کردند ميخواهيم بدانيم قصه ايشان را که بچه سبب هلاک شده اند پس حق تعالي وحي نمود بعيسي که ايروح الله ايشان را ندا کن تا جواب بگويند پس حضرت عيسي فرمود که اي اهل شهر پس يکي از ايشان جواب گفت که لبيک اي روح الله فرمود که چيست حال شما و قصه شما چه بود گفت صبح در عافيت بوديم و شب خود را در هاويه ديديم عيسي پرسيد که هاويه چيست گفت درياي چند است از آتش که در آن درياها کوههااز آتش هست عيسي فرمود که چه عمل شما را بچنين حالي انداخت گفت محبه دنيا و عبادت طاغوت يعني اطاعت اهل باطل فرمود که محبت دنياي شما بچه مرتبه رسيده بود گفت مانند محبت طفل مادرش را که هرگاه باو رو مياورد شاد ميشودد و هرگاه پشت ميکند محزون ميشود فرمود که عبادت طاغوت شما بچه مرتبه رسيده بود گفت هر امر باطليکه مارا به آن مامور ميساختند اطاعت ايشان ميکرديم فرمود که بچه سبب تو در ميان ايشان با من سخن گفتي گفت زيرا که ايشان را لجامهاي آتش در دهان کرده اند وملکي چند در نهايت غلظت و شدت برايشان موکلند من در ميان ايشان بودم و از ايشان نبودم چون عذاب برايشان نازل شد مرا نيز فرو گرفت پس من بموئي آويخته ام در کنارجهنم و ميترسم که در جهنم بيفتم پس عيسي باصحاب خود فرمود که خواب کردن بر روي مزبله ها و خوردن نان جو با سلامتي دين خيري است بسيار سياحه عيسويه و ايضا در بحارر بسند معتبر از حضرت رسول روايتستکه فرمود برادرم عيسي بشهري وارد شد که درآنجا مردي و زني با يديگر منازعه ميکردند و فرياد ميکردند عيسي پرسيد که چيست شما را مرد گفت اي پيغمبر خدا اين زن من است و زن نيکي است و صالحه است اما من او را دوست نميدارم و ميخواهم از او جدا شوم عيسي فرمود که بهمه حال سببش را بگوکه چرا او را دوست نميداري گفت رويش کهنه شده است و طراوتي ندارد بي آنکه پير شده باشد عيسي بازن فرمود ميخواهيکه طراوت روي تو برگردد گفت بلي فرمود که چون چيزي خوري کمتر از قدر سيري بخور زيرا که طعام که در سينه بسيار شد ميجوشد و رو را کهنه ميکند پس زن بفرموده عيسي عمل کرد و طراوت صورتش عود نمود و محبوب شوهرش گرديد سياحه عيسويه و در همان روايه استکه پس آن حضرت بشهر ديگر رسيد شکايت کردنداهل آنشهر که در ميوه هاي ما کرم بهم رسيده است و فاسد ميکند ميوه هاي ما را فرمود سببش آنست که چون درخت را ميکاريد اول خاک ميريزيد بعد از آن آب ميدهيد اول آب بريشه درخت بريزيد چون چنين کردند کرم از ميوه هاي ايشان برطرف شد سياحه عيسويه و نيز در همان روايتست که پس از آنجا گذشت وارد شهري ديگر شد ديد که روهاي اهل آنشهر زرد است و چشمهاي ايشان کبود است چون از اينحال بانحضرت شکايت کردند فرمود که سبب اين علتهاي شما آنست که گوشت را ناشسته ميپزيد و ميخوريد هيچ جانوري روحش از بدنش مفارقت نميکند مگر آنکه جنابتي در آن بهم رسد تا نشويد آن را جنابت از آن برطرف نميشود پس بعد از آن گوشت را شستند مرضهاي ايشان بصحت مبدل شد سياحه عيسويه و نيز در آنروايتست که از آنجا گذشت وارد شهري ديگر شد که دندانهاي ايشان ريخته شده و روهاي ايشان باد کرده بود چون شکايت اينحال را بان حضرت کردند فرمود که چون ميخوابيد دهانهاي خود را بر هم ميگذاريد پس باد در سينه شما ميجوشد تا بدهان شما ميرسد و چون راه بيرون رفتن ندارد بيخ دندانها را فاسد ميکند و روهاي شما را متغير ميکند چون عادت کردند بانکه در وقت خوابيدن دهانها را بگشايند حال ايشان به صلاح آمد و بهبودي از براي ايشان حاصل شد سياحه عيسويه در حيات القلوب آورده که در بعضي از کتب مذکور استکه روزي عيسي با جمعي از حواريان همراه بود و بجهت هدايت خلق در زمين ميگرديد و سياحت مينمود که هر که راقابل هدايت يابد از ورطه ضلالت نجات بخشد و جواهر قابليات و استعدادات که در طينات افراد بشرکا من است بفراست نبوت ادراک نموده به تيشه مواعظ هدايت پيشه استخراج نمايد پس در اثناي سياحت بشهري رسيدند و نزديک آنشهر گنجي ظاهر شد و پاهاي خواهشهاي حواريان در طمع گنج رايگان فرو رفته عرض کردند که ما را رخصت فرما که اين گنج را حيازه کنيم که در اين بيابان ضايع نشود عيسي فرمود که اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره نيست و من گنج بيرنجي در اين شهر گمان دارم و ميروم که شايد او را بيرون آورم شما در اينجا باشيد تا من بسوي شما برگردم گفتند يا روح الله اين بد شهري است و هر غريبيکه وارد اين شهر ميشود او را ميکشند عيسي فرمود کسي را ميکشند که در دنياي ايشان طمع نمايد و مرا با دنياي ايشان کاري نيست چون حضرت عيسي داخل آن شهر شد در کوچهان آن شهر ميگرديد و بنظر فراست بر ديوار خانها مينگريست ناگاه نظر انورش بر خانه خرابي افتاد که از همه خانها پست تر و بي رونق تر بود گفت گنج در ويرانه ميباشد و اگر کسي قابل هدايت در اين شهر هست ميبايد که در اينخانه باشد پس در زد پير زالي بيرون آمد پرسيد کيستي فرمود من مرد غريبم باينشهر وارد شده ام و آخر روز شده است ميخواهم در اينشب مراپناه دهيد که امشب در کاشانه شما بسر برم آن زن گفت پادشاه حکم فرموده است که غريب را در خانه خود راه ندهيم اما بحسب سيمائي که من در تو مشاهده ميکنم تو مهماني نيستي که دست رد بر جبيت تو توان گذاشت پس در هنگاميکه سلطان خورشيد انوردر کاشانه مغرب سر بر بستر نهاد و آن مهر سپهر نبوت خورشيد وار بر ويرانه آن عجوزه تابيد و کلبه حقير آن سعادت قرين رشک فرماي گلستان جنان گرديد و خانه تار آن محنت آثار مانند سينه عارفان از در و ديوارش اشعه انوار دميد و آن خانه از مرد خارکشي بود که دار فاني را وداع کرده بود آن پير زال زوجه او بود و فرزند يتيمي از او مانده بود و آن فرزند بشغل پدر مشغول بود و بقليليکه تحصيل مينمود معاش ميکردند پس در اينوقت پسر از صحرا مراجعت نمود مادرش باو گفت که مهمان غريبي امشب وارد خانه ما شده است آنچه آورده بنزد او ببر و در قيام خدمت او تقصير منما چون پسر نان خشکيکه تحصيل نموده بود بخدمت برد آن حضرت تناول نمود و با او آغاز مکالمه نمود که از جواهر کلمات ابدار



[ صفحه 92]



برگوا من اسرار اندد يتيم مطلع گرديد پس بفراست نبوت او را در غايت فتوت و حيا واستعداد و قابليت يافت اما استنباط اندوهي عظيم و شغلي گران در خاطر او نمود چندانکه از او استفسار درد نهاني بيشتر کرد او در اخفاي حال کثير الاختلال خود مبالغه زياده نمود پس برخواست بنزد مادر خود رفت و گفت اين مهمان در استکشاف احوال من بسيار مبالغه مينمايد و متعهد ميشود که بعد از وضوح حال حسب المقدور دراصلاح آن اختلال سعي نمايد چه ميفرمائي آيا راز خود را باو بگويم مادرش گفت آنچه من از جبين انوارر او استنباط کرده ام او قابل سپردن هر راز نهان و قادر بر حل عقدهاي اهل جهان هست راز خود را از او پنهان مدار و در حل هر اشکال دست از دامن او برمدار پس پسر بنزد حضرت عيسي آمد و عرض کرد که پدر من مرد خارکشي بود چون سراي فاني را وداع نمود من طفل از آن ماندم مادر من مرا بشغل پدر خود مامور گردانيد و پادشاه ما دختري دارد در نهايت حسن و جمال و عقل و کمال و تعلق بسيار باو دارد و ملوک اطراف همه آن دختر را از او طلبيده اند قبول نکرده است که بايشان تزويج نمايد و آن دختر را قصر رفيعي هست که پيوسته در آنجا ميباشد روزي من از پاي قصر او گذشتم نظر من بر او افتاد از عشق او بيتاب شده ام و تا حال اين درد پنهان را بغير مادر خود بديگري اظهار نکرده ام آن اندوهيکه از خاطر من استنباط فرمودي همين اندوه است و اين را بکسي اظهار نميتوانم کرد حضرت عيسي فرمود که ميخواهي آن دختر را براي تو بگيرم گفت که اين امري است محال از مثل تو بزرگي عجيب ميدانم که با اينحال که در من مشاهده مينمائي با من استهزاء و سخريه مينمائي حضرت عيسي فرمود که من هرگز استهزاء باحدي نکرده ام و سخريه کار جاهلان است اگر قادر بر امري نباشم اظهار آن بتو نميکنم اگر ميخواهي چنان ميکنم که فرداشب دختر در آغوش تو باشد پس پسر نزد مادر خود رفت و سخنان آن حضرت را نقل کرد مادرش گفت آنچه ميگويد بعمل مياورد دست از دامن او برمدار پس حضرت عيسي متوجه عبادت خود گرديد پسر در آروزي معشوقه خود تا صبح در فراش خود غلطيد چون صبح طالع شد حضرت عيسي او را طلبيد و گفت برويد بدرخانه پادشاه چون امراء و وزرا او آيند که داخل مجلس او شوند بايشان عرض کن که من بپادشاه حاجتي دارم چون از حاجت تو سئوال کنند بگو آمده ام که دختر پادشاه را براي خود خواستگاري نمايم آنچه واقع شود بزودي براي من خبر بياور چون پسر بدرخانه پادشاه رفت آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد امراء از سخن او بسيار متعجب شدند چون بمجلس پادشاه رفتند بر سبيل سخريه اين سخن را مذکور ساختند پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و پسر را بمجلس خود طلبيد چون نظرش بر او افتاد با آن جامه هاي کهنه انوار بزرگي و نجابت ذاتي در جبين او مشاهده نمود چندانکه با او سخن گفت حرفيکه دلالت بر جنون و خفه عقل او ند از او نشنيد پس متعجب شد و بر سبيل امتحان گفت تو اگر قادر بر کابين دختر من هستي بتو ميدهم و کابين دختر من آنست که يکخوان از ياقوت ابذار بياوريکه هر دانه اش کمتر از صد مثقال نباشد گفت مرا مهلت دهيد تا براي شما خبر بياورم پس برگشت بنزد حضرت عيسي و آنچه گذشته بود عرض کرد عيسي فرمود که چه بسيار سهل است آنچه او را طلبيده است پس آن حضرت خواني را طلبيد پسر را بخرابه برد دعا کرد که هر کلوخ و سنگيکه در آن خرابه بود همه ياقوت ابدار شد فرمود که خوان را پر کن ازبراي او ببر چون پسر خوان را بمجلس پادشاه آورد جامه از روي خوان برداشت از شعاع آن جواهر ديده هاي حاضران خيره شد از احوال پسر همگي متحير شدند پس پادشاه بجهت مزيد امتحان گفت که يکخوان کم است ده خوان ميخواهم که هر خواني از نوعي از جواهرباشد چون پسر بنزد عيسي برگشت حضرت چند خوان ديگر طلبيد از انواع جواهر که ديده کسي مثل آن نديده بود آنها را پرکرد با آن پسر فرستاد چون خوانها را بمجلس پادشاه برد حيرت ايشان زياده شد پس پادشاه پسر را بخلوت طلبيد و گفت اينها نميبايد از تو باشد تو را جرات اقدام بر چنين امري و قدرت ابداي اين غرائب نيست بگو که اينها از جانب کيست چون پسر تمامي احوال را بپادشاه نقل کرد پادشاه گفت نيست آنکه ميگوئي مگر عيسي بن مريم برو او را بطلب تا دختر مرا بتو تزويج نمايد پس حضرت عيسي رفت دختر پادشاه را بعقد او درآورد پادشاه جامهاي فاخر براي پسر حاضر کرد و او را بحمام فرستاد و بانواع زيورها او را محلي گردانيد در آنشب پسر را بقصر خود برد و دختر خود را تسليم او نمود چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد از او سئوالها نمود او را در نهايت مرتبه فطانت و زيرکي يافت چون پادشاه را بغيرآن دختر فرزندي نبود آن پسر را وليعهد خود گردانيد جميع امراء و اعيان ملک خود را طلبيد تا با او بيعت کردند او را بر تخت پادشاهي خود نشانيد چون شب ديگر شد پادشاه را عارضه عارض شد بدار بقاء رحلت نمود پسر بر تخت سلطنت متمکن شد جميع خزائن و دفائن و ذخائر پادشاه را تصرف نمود و کافه امراء و وزراء و سپاهيان و اعالي و اشرافف و اعيان او را اطاعت کردند در اين چند روز حضرت عيسي در خانه آن پير زال بسر ميبرد چون روز چهارم شد آن مربع نشين فلک چهارم مانند سلطان انجم اراده غروب از آن بلده نمود بپاي تخت پسر خارکش آمد که او را وداع نمايد چون بنزديک او رسيد خارکش از تخت عزت فرود آمده مانند خار در دامن آن گلدسته گلستان نبوت چسبيد و گفت اي حکيم دانا و اي هادي رهنما چندان حق بر اين ضعيف بينوا داري که اگر تمام عصر دنيا زنده بمانم و تو را خدمت کنم از عهده عشري از اعشار آن بيرون نميتوانم آمد وليکن شبهه در دل من عارض شده استکه ديشب تا صباح را در اين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش که براي من مهيا گردانيده از هيچ يک منتفع نشدم و اگر حل اين عقده را از دل من نکني از هيچ يک از اينها منتفع نخواهم شد حضرت عيسي فرمود که آن خيال که بجهت آن در جمعيه خاطر تو اختلال راه يافته چيست پسر گفت عقده خاطر من آنست که هرگاه تو قادر هستي که در سه روز مرا از حضيض خارکش باوج جهان بخشي برساني و از خاک مذلت برگرفته بر تخت رفعت بنشاني چرا خود بانجامهاي کهنه قناعت کرده نه خادمي داري و نه مرکبي و نه ياري و نه محبوبي عيسي فرمود که هرگاه زياده از مطلوب تو براي تو حاصل گرديد ديگر تو را با من چه کار است پسر گفت اي بزرگوار نيکو کردار اگر توجه نکني و اين عقده را از دل من نگشائي هيچ احسان نسبت بمن نکرده از هيچيک از اينها که بمن داده منتفع نخواهم شد حضرت عيسي فرمود اي فرزند اين لذت فانيه دنيا در نظر کسي اعتبار دارد که از لذت باقيه عقبي خبري ندارد و پادشاهي



[ صفحه 93]



ظاهري را کسي اختيار ميکند که لذت پادشاهي معنوي را نيافته باشد همان شخص که چندروز قبل از اين بر اين تخت نشسته بود و باين اعتبارات فانيه مغرور شده بود اکنون در زير خاکست و در خاطر هيچکس خطور نميکند و از براي عبرت بس است و دولتيکه بمذلت منتهي شود و لذتي که بمشقت مبدل گردد بچه کار آيد و دوستان حق را لذتها است از قرب وصال جناب مقدس يزداني و حصول معارف رباني و فيضان حقايق سبحاني هشت که اين لذتها را در جنب آنها قدري نيست چون جناب عيسوي امثال اين سخنان را بگوش آن در يتيم کشيد او بار ديگر بر دامن آن حضرت چسبيد و گفت فهميدم آنچه فرمودي و يافتم آنچه بيان کردي و آن عقده را از دل من برداشتي اما عقده از آن بزرگتر و محکم تر در دل من گذاشتي عيسي گفت که آن کدام است گفت آن گره تازه آنست که از تو گمان ندارم که در آشنائي با کسي خيانت کني و آنچه حق نصيحت و نيکو خواهي او باشدبعمل نياوري هرگاه تو خود سايه مرحمت بر سر ما افکندي و بيخبر بخانه ما درآمدي سزاوار نبود امري را که اصيل و باقي است از براي من ضنت نمائي و در مقام نفع رسانيدن بمن امر فاني ناچيز را عطا کني و از آن پادشاهي ابدي و لذت حقيقي مرا محروم گرداني عيسي فرمود ميخواستم که تو را امتحان کنم و ببينم که قابل آن مراتب عاليه هستي و بعد از ادراک اين لذات فانيه براي لذات باقيه ترک اينها خواهي کرد اکنون اگر ترک کني ثواب تو عظيم تر خواهد بود و حجتي خواهي بود بر آنها که اين زخارف باطله دنيا را مانع تحصيل سعادات کامله آخرت ميدانند پس آن سعادتمند دست زد و جامهاي زيبا را و زيورهاي گران بهار انداخت و دست از پادشاهي صوري برداشت وقدم يقين در راه سلطنت معنوي و تحصيل آن گذاشت پس حضرت عيسي او را بنزد حواريان آورد و فرمود آن گنج که من گمان داشتم اين در يتيم بود که در سه روز او را از خارکشي بپادشاهي رسانيدم و بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد شما بعد از سالها از پيروي من باين گنج پر رنج فريفته شديد و دست از دامن من برداشتيد و گفته اند آن فرزند عجوز که حضرت عيسي بعد از مردن او را زنده کرد همين جوان بود و از اکابر دين شد و جماعت بسياري ببرکت او براه حق هدايت يافتند سياحه عيسويه در حبيب السير آورده که نقل است چون مدت دو سال عيسي بهدايت بني اسرائيل پرداخت و غير از حواريون کسي متابعت آن جناب را پيشنهاد همت خود نساخت باتفاق مريم قدم در طريق مسافرت نهادند و اکثر اوقات فرخنده ساعات را بسياحت گذرانيدند و در روضه الصفا مسطور است که در اثناي راه بعضي از کفار يهودي مرافقت روح الله را اختيار کرد عيسي او را گفت اگر در اينطريق همراه ما خواهي آمد بايد که توشه که ما را و تو را بود مشترک باشد يهودي بقبول اين سخن زبان گشاد و حال آنکه دو رغيف داشت و مسيحا يک رغيف و چون يهودي را اين معلوم گرديد يگنانرا بکاربرد و صباح عيسي يهودي را گفت طعام خود را بنظر او ريک رغيف را ظاهر کرد عيسي فرمود که تو دو تا نان داشتي آن دگر را چه شد گفت همين بيش نداشتم مسيح خاموش گشته باتفاق طي مسافت نمودند تا بموضعي رسيدند که شخصي گوسفندي چند داشت و ميچرانيد عيسي گفت يا صاحب الغنم يک گوسفند ما را ضيافت کن اين سخن در دل راعي اثر کرد گفت رفيق خود را بگو تا گوسفندي را نبايد شکست چون از آن طعام سير خوردند عيسي استخوانهاي گوسفند را در پوستش جمع کرده عصا بر آن زد فرمود قم باذن الله في الفور گوسفند زنده شد برخواست مسيحا راعي را گفت بگير گوسفند خود را راعي تعجب نمود که اين چه تواند بود عيسي از يهود پرسيد که تو دو گروه همراه داشتي يکي را چه شد يهودي سوگند خورد که يکرغيف بيش نداشتم عيسي زبان در کام کشيد از آن منزل روان شدند در اثناي راه بشخصي رسيدند که به چرانيدن گاوي چند اشتغال داشت عيسي از آن شخص گوساله ستانده آن را بريان ساخت و آن بريان را خوردند و عيسي باز آن گوساله را زنده گرداند و از يهود رغيف مفقود را پرسيد همان جواب شنيد بعد از آن بشهري رسيده هر کدام بگوشه رفتند بحسب اتفاق در آن ايام والي آن بلده را مرض صعب العلاجي روي نمود که اطباء از معالجه آن عاجز گشتند و بسياست رسيدند يهود از اين واقف شده عصائي بسان عيسي بدست آورد و بدر قصر ملک رفت و خدام درگاه سلطنت را گفت که من اين بيمار را شفا ميبخشم و اگر مرده باشد زنده ميگردانم ايشان او را بسر بالين پادشاه برده يهود بتقليد عيسي برپاي پادشاه عصائي چند زد که قم باذن الله و اتفاقا ملک در حال جان بداد يهود را گرفتند که سرنگون راز دار بياويزند عيسي بر کيفيت واقعه اطلاع يافت بدانموضع رسيد ديد که آن قوم قصه قتل يهود را دارند ارکان دولت ملک را گفت که اگر غرض شما حيات پادشاه که اگر غرض شما حيات پادشاه است يار مرا بگذاريد ايشان جواب دادند که اگر باهتمام تو فرمان فرماي ما حيات مجدد يابد او را رها کنيم مسيحا اين معني از حضرت ذوالجلال و الاکرام مسئاله نموده ملک زنده شد ملازمانش دست از يهود باز داشتند و او بملازمت عيسي شتافت و گفت حقي بر ذمه من ثابت کردي که مدت العمر از خدمت تو مفارقت ننمايم روح الله فرمود که تو را سوگند ميدهم بدانخدائيکه گوسفند و گوساله را کشتيم و بريان کرده خورديم و بعد از آن زنده گردانيد و بدانکسي که ملک را حيات بخشيد و تو را از دار فرو گرفت که در اول حال که مرافقت نمودي چند گروه همراه داشتي يهود سوگند خورد که زياده از يکنان نداشتم عيسي خاموش گشته در راه افتادند و بحسب اتفاق بجائي رسيدند که در زير زمين گنجي مينمود و تا افغايت کسي بر آن اطلاع نيافته بود بعرض جناب نبوي رسانيد که مناسب آنست که اين اموال راتصرف نمائيم عيسي فرمود که مقدر چنان استکه جمعي بر سر اين گنج هلاک شوند يهود چون مجال مخالفت نداشت در ملازمت آن جناب روان شد و بعد از غيبت ايشان چهار شخص بر سر آن گنج رسيده دو کس از ايشان جهت آوردن طعام و شراب و تهيه اسباب نقل گنج بشهر رفتند و آن دو تن که توقف نموده بودند با هم مخمر کردند که هرگاه ياران رفته باز آيند ايشان را بقتل رسانيم و اموال را مناصفه قسمت نمائيم و آن دو شخص نيز بهمين خيال زهر قاتل در طعاميکه آوردند تعبيه کردند و بر سر گنج پيش ياران خود آوردند آنگاه ايشان هر دو که بر سر گنج بودند تيغها کشيده آن هر دو را که طعام آورده بودند بزخم تيغ هلاک کردند و آنجا طعام را پيش آوردند و از آن طعام سير خوردند و مردند و کيفيت بر ضمير منير عيسوي پرتو انداخته با يهودي بر سر گنج رفته مال را



[ صفحه 94]



سه قسمت نمودند و حضرت نبوي يک بخش را منسوب بخود گردانيد و يک بخش بيهودي و يک بخش حصه آنکسيکه آن رغيف مفقود را خورده يهودي گفت يا روح الله اگر تو را بصاحب رغيف مفقود نشان دهم حصه باو خواهي داد گفت بلي يهودي گفت يا روح الله آن رغيف را من خوردم مال را بمن ارزاني دار روح الله گفت تمامي اموال را برگير که نصيب تو از دنيا همين است و آن بي سعادت آن گنج را تصرف نمود و ميرفت چون اندکي قطع مسافت نمود زمين او را با آنچه داشت شکافته بامر ايزد تعالي بخود فرو برد سياحه عيسويه در تاريخ اخبار الدول استکه وقتي حضرت عيسي در سياحات خود بديري رسيد که در ميان آن جماعتي از کوران و نابينايان بودند پس آن حضرت سئوال نمود که ايشان چه کسانند گفتند اينها قومي هستند که آنها را از براي قضاوت و حکم نمودن در ميان مردم طلب نمودند پس ايشان چشمهاي خود را بانگشتان خود نابينا بساختند پس آن حضرت از ايشان پرسيد که شما را چه بر اينعمل واداشت نمود که چشمان خود را کور نموديد عرض کردند از عاقبت قضا و حکم بين الناس انديشيديم و کرديم بخود آنچه را که ميبيني حضرت عيسوي فرمود شمائيد علماء و حکماء اخيار پس فرمود که صورتهاي خود رابدستهاي خود مسح کنيد و بگوئيد بسم الله چون چنين کردند همگي باذن الله صاحب بصرو بينا گرديدندد سياحه عيسويه در بحار استکه روزي عيسي در سياحات خود گذشت بجماعتي که از روي شادي و طرب فريادها ميکردند پرسيد که چيست اين جماعت را گفتنددختر فلان با پسر فلان امشب زفاف ميکنند فرمود که امروز شادي ميکنند و فردا گريه و نوحه خواهند کرد شخصي پرسيد که چرا يا رسول الله فرمود براي آنکه اين دختر امشب خواهد مرد پس آنها که بانحضرت ايمان آورده بودند گفتند راست است فرموده خداو رسول منافقان بدرخانه آن زن رفته و حال او را معلوم کردند اهل خانه گفتند که زنده است پس آمدند بخدمت حضرت گفتند يا روح الله آن زن را که ديروز خبردادي که خواهد مرد نمرده است عيسي فرمود که خدا آنچه ميخواهد ميکند بيائيد تا برويم بخانه او پس بدرخانه او رسيدند در زدند شوهر آن دختر بيرون آمد پس عيسي فرمود رخصب بطلب که ميخواهيم بيائيم و از زن سئوالي بکنيم پس آنجوان رفت و زن خود را گفت که حضرت عيسي با جماعتي آمده اند و ميخواهند که با تو سخن بگويند پس آن دخترجامه بسر خود کشيد و عيسي داخل شد و از او پرسيد که ديشب چکاري کردي گفت نکردم کاري مگر کاريکه پيشتر ميکردم در هر شب جمعه سائلي ميامد بنزد ما و آنقدر چيز باو ميدادم که قوت او بود تا هفته ديگر چون در اينشب آمد من مشغول بودم و اهل من نيز مشغول زفاف من بودند چندانکه صدا زد کسي جواب او نگفت پس من بنحوي برخواستم که کسي مرا نشناخت رفتم و دادم باو هر آنچه شب جمعه باو ميدادم پس حضرت عيسي فرمود که از روي فرش خود دور شو و فرش او را برچيد ناگاه در زير فراش او افعي ظاهر شد مانند ساق درخت خرما و دم خو را به دهان خود گرفته بود حضرت فرمود که بان تصدقيکه ديشب کردي خدا اين بلا را از تو دفع کرد و اجل تو را بتاخير انداخت معجزه قويه و سياحه عيسويه بدانکه يکي از سياحات حضرت عيسي عبور آن بزرگوار بوده بر کوه نهاوند با يکنفر از اصحاب خود که اسم او رغيب بوده و خواهش کردن رغيب از آن بزرگوار ماندن در آن کوه و از انظار غائب شدن و زنده ماندنش را تا وقت ظهور حضرت مهدي عجل الله فرجه الشريف و نزول خود آن بزرگوار از آسمان بشرحيکه در صبيحه هشتم از عبقريه سيم از اين بساط سمت تحرير يافت فتنبه ذيله مستقصويه في غيبه عيسويه بدانکه چنانکه حضرت عيسي را پيش از دار کشيدن يهود غيبتهائي بوده بشرحيکه گذشت هم چنين بعد از دار کشيدن آن جناب نيز غيبت از برايش حاصل شده چنانچه در جلد عيسي از ناسخ التواريخ شرح دار کشيدن و مقبور نمودن آن سرور را ازانجيل متي نقل نموده تا اينجا که گفته است القصيه يوسف ناميکه از شاگردان عيسي محسوب ميشد نزد پيلاطس که شهنگي شهر را از جانب هر دوش ملک داشت و او عيسي را بدار کشيده بود رفته و جسد آن حضرت را از وي طلب نموده پيلاطس جسد عيسي را بيوسف بخشيد و او آن پيکر مبارک را در پاره کتان پاکي پيچيده در قبريکه از سنگ کرده بود بگذاشت و سنگي بزرگ بر سر آن قبر نصب کرد و مريم مجدليه و مريم مادر يعقوب بر سر آن قبر آمده رجل اقامت انداختند و چون دو روز بگذشت خدام بيت الله نزد پيلاطس آمده گفتند ياد داريم که آن گمراه ميگفت که بعد از سه روز از قبر بيرون خواهم آمد فرمان بده تا پاسبانان آن قبر را حراست کنند مبادا که شاگردانش در شب آمده او را بدزدند و صبحگاه بر صد کلام عيسي حجتي آرند و مردم را گمراه سازندپيلاطس گفت شما خود ديده بان برگماريد و آنجماعت جمعي را از پي اين مهم باز داشتند اما بعد از روز سبت در بام داد يک شنبه مريم مجدليه و مريم مادر يعقوب ديدند زلزله عظيمي واقع شد و فرشته خدا از آسمان نازل شده آن سنگ را از سر قبر برداشت و نگاهبانان از هيبت مدهوش گشتند پس آن فرشته با زنان گفت شما بيم نکنيد زيرا که شما در جستجوي عيسي مصلوب ميباشيد و برويد و شاگردانش را اعلام کنيد که عيسي عليه السلام پيش از شما وارد جليل خواهد شد و شما او را در جليل خواهيد يافت و ايشان از جاي جنبيده و قدري طي مسافت کردند ناگاه با عيسي باز خوردند و بر وي سلام کردند و پيش شدند و پايهايش را ببوسيدند آن حضرت با ايشان فرمود شما هراسناک مباشيد و بشتاب رفته شاگردان مرا آگهي دهيد که باراضي جليل روند که مرا در آنجا خواهند يافت و در اينوقت چون ديده بانان با خود آمدند ببيت المقدس مراجعت کرده خدام بيت الله را از آنحال آگهي دادند و آن جماعت با يکديگر شوري افکنده عاقبه الامر مبلغي از زر و سيم بديده بانان دادند و ايشان را آموختند تا با مردم بگويند که ما در خواب بوديم و حواريون آمده جسد عيسي را از ما دزديدند اما از آنسوي مريم مجدليه و مريم مادر يعقوب پيام عيسي را بحواريون آوردند و آن جماعت شاد خاطر شده مانند برق و باد بجليل آمدند و بدان کوه که عيسي اشارت کرده بود برفتند و بيک ناگاه جمال مبارک آن حضرت را بديدند و از کمال حيرت بعضي در شک بودند که آيا اين کس عيسي ناصري باشد بالجمله همگي پيش شده پيشاني برخاک نهادند و جنابش را سجده نمودند عيسي عليه السلام نيز قدمي چند پيش گذاشته با ايشان آغازسخن کرد و فرمود آگاه باشيد که در آسمان و زمين تمامي قدرت مرا عطا شده هم اکنون بايست شما مردم را بدين من دعوت کنيد و مردم را غسل تعميد دهيد که من تا انقضاي جهان با شما خواهم بود و آن کسان که متابعت



[ صفحه 95]



شما کنند و آئين مرا گيرند بر کافران غلبه خواهند کرد و خداي ايشان را نصرت خواهد داد و جاعل الذين لتبعوک فوق الذين کفروا الي يوم القيمه و هم شما را آگهي بخشم که از پس آنکه من بر آسمان شوم آنانکه با من ايمان آورده باشند هفتاد و دو فرقه خواهند شد و از اين جمله يکطائف بر طريق حق باشند منهم امه مقتصده و کثير منهم ساما کانوا يعملون و ديگران گمراه خواهند گشت و آن طائفه که راه حق دارند آنانند که ايمان با محمد عربي صلي الله عليه و آله آوردند و من نيز آنگاه که قائم ال محمد ظهور کند از آسمان فرود خواهم شد و با او ايمان خواهم داشت و جميع يهود و نصاري متابعت من خواهند کرد و دين يکي خواهد گشت و آن من اهل الکتاب الا ليومنن به قبل موته خداي ميفرمايد که نيستند از اهل کتاب که عبارت از يهود و نصاري باشد جز اينکه ايمان با عيسي آورند قبل از وفات آن حضرت چه ما را خبر کرده اند که عيسي عليه السلام در آخر الزمان چهل سال در زمين زيستن خواهد فرمود و فرزندان خواهد يافت و آنگاه وفات خواهد نمود و نيز در همانکتاب در باب ظهور حواريون ميگويد بعد از رفع عيسي حواريون تا چهل روز خدمت آن حضرت ميرسيدند و وصيت او را اصغاء ميفرمودند و عيسي روز چهلم با ايشان فرمود که از بيت المقدس دور نشويد و آن خبرها که من بشما آورده ام همانا بدان آگهي خواهيد يافت و خواهيد ديدو از پيش روي ايشان بسوي آسمان همي صعود فرمود و ناگاه ابري با ديد آمده آن حضرت را فرو گرفت و پنهان ساخت و در آنهنگام دو مرد سفيد پوش نزد حواريون حاضر شدند وگفتند اي مردان جليلي چه باسمان نگرانيد همين عيسي که از پيش روي شما باسمان شد هم در آخر زمان باز خواهد آمد آنگاه حواريون ناچار از کوه زيتون بزير شده يکروزه را پيمودند و ببيت المقدس در آمدند و بخانه در رفته در وثاقي جاي گرفتند تا آخر حال حواريون که در آنجا مفصلا ذکر شده است و در حبيب السير و تاريخ اخبار الدول از بسياري از کتب معتبره نقل نموده اند که بعد از انقضاي شش روز از دار کشيدن عيسي در شب هفتم آفريننده افلاک و انجم عيسي را بزمين فرو فرستاد تا با يحيي بن زکرريا و مريم و بعضي از حواريون ملاقات فرمود تا هر يک از حواريون جهت دعوت جهانيان بطرفي از اطراف ولايات روند و فرقه انام را بقبول احکام انجيل ترغيب نمايند و باز عيسي باسمان مراجعت فرمود.