بازگشت

صبيحه 13


از حجج الهيه که از براي ايشان غيبت حاصل شده است حضرت خضر است که از انبياي مرسل بوده چنانچه در حيات القلوب بسند معتبر از حضرت صادق روايت نموده که فرمود خضر پيغمبر مرسل بود خدا او را مبعوث گردانيد و بسوي قومي و ايشان را دعوت کرد بيگانه پرستي خدا و اقرار به پيغمبران و کتابهاي خدا الخبر و غيبت آن بزرگوار در وقتي بود که در تحت رقيه مردي از بني اسرائيل واقع ششده بود و کيفيت آن بنابر نقل شيخ ديلمي در کتاب اعلام الدين از ابو امامه از حضرت رسول چنين استکه روزي آن جناب با اصحاب خود فرمود ميخواهيد شمارا از خضر خبر دهم اصحاب عرض کردند بلي يا رسول الله حضرت فرمودند وقتي حضرت خضردر يکي از بازارهاي بني اسرائيل راه ميرفت ناگاه نظر مردي مسکين بر او افتاده گفت چيزي بمن صدقه بده خدا برکت بتو بدهد خضر گفت ايمان دارم بخدا و آنچه را که او مقدر فرموده واقع خواهد شد پس گفت من چيزي ندارم که بتو دهم آن مرد مسکين گفت قسم بوجه خدا که چيزي بمن عنايت فرما چه آنکه من در صورت تو آثار خير ميبينم و اميد نيکي در نزد تو دارم خضر فرمود ايمان دارم بخدا تو سئوال نمودي از من بقسم خوردن بامري عظيم ولي در نزد من چيزي نيست که تو را رعايت کنم جز اينکه مرا ببندگي بگيري و ببازار برده بفروشي آن مسکين گفت که آيا اين امر ممکن است واقع شود خضر فرمود من حقرا از براي تو ميگويم بدرستي که تو سئوال نمودي از من بقسم خوردن بامر عظيمي سئوال نمودي مرا بوجه خداي عز و جل و بدانکه من تو را نااميد نمينمايم و چاره نيست جز اينکه مرا مثل بندگان بفروشي پس آن مسکين خضر را ببازاربرده و بچهارصد درهم فروخت و خضر مدتي در نزد آن مرد خريدار بود و آن مرد در اين مدت خدمتي بخضر رجوع ننمود تا آنکه خضر باو گفت مرا از براي فرمانبري خريده چرا خدمت بمن رجوع نمينمائي آنمرد خريدار گفت منکه خدمت بتو رجوع نميکنم بجهت اينست که تو مرد پير ميباشي و ميترسم که انجام خدمت بر تو دشوار باشد خضر فرمود انجام خدمت بر من بي مشقت است پس آنمرد خريدار گفت الحال که خدمت بر تو مشقت ندارد برخيز و اين سنگها را از اينمکان بانمکان بريز و آن سنگها را در ظرف يک ساعت بانجا که گفته بود کشانيد پس آنمرد باو گفت احسنت و اجملت کاري کردي که از طاقت مردم بيرون بود آنگاه از براي آنمرد سفري اتفاق افتاد و خضر را جانشين و خليفه و امين قرار داد بر اهل و عيال



[ صفحه 81]



خود و بسفر رفت و او را امر نمود که خاکي بود او را گل کرده خشت بزند تا مراجعت نمايد و آن خشتها را از براي ديوار و بنائيکه خراب شده بود ميخواست پس خضر آن خاکها را خشت نموده و آن بنا را استوار کرد چون آن مرد از سفر مراجعت نمود و بنارا استوار ديد بخضر عرض کرد قسم ميدهم تو را بوجه خدا که حسب و نسب و کيفيت حال خود را از براي من بازگوي خضر گفت تو مرا بامري قسم دادي که آن وجه الله عز و جل است و حال آنکه قسم بوجه الله مرا دچار بغلامي و بندگي کرد وليکن بواسطه احترام اين قسم تو را خبر ميدهم که من کيستم بدانکه من آن خضرم که نام او را شنيده مردي فقير از من چيزي خواست و من نداشتم چيزيکه باو بدهم پس بوجه الله قسم ياد نمود که من چيزي باو بدهم چون چيزي نداشتم خود را بنده او قرار دادم و او را متمکن ازرقبه خود نمودم و او هم مرا آورده و بتو فروخت پس خبر بدهم تو را که هر کس که سئوال کند و بوجه الله عز و جل بگويد و مسئول گوينده اينحرف را با تمکن و قدرت محروم نمايد ميايستد در روز قيامت در موقف محکمه عدل الهي در حالتيکه از براي صورت او نه پوست باشد و نه گوشت و نه خون بلکه همان استخوان بتنهائي باشد در صورتش آنمرد چون خضر را شناخت گفت من تو را بزحمت انداختم و حال آنکه معرفت بتو نداشتم خضر فرمود حرجي بر تو نيست و نيکوکاري کردي پس آنمرد گفت پدر و مادرم فداي تو باد من تو را حاکم نمايم بر اهل و مال خودم که تا آنچه مرضي خداي تعالي است در آنها معمول بداري و يا آنکه تو را واگذارم که راه خود را گرفته بروي و ازقيد بنده گي آزاد گردي خضر فرمود مرا بحال خود بداري که خدا را عبادت کنم بهتر است پس خضر دنبال کار خود رفته و گفت الحمد لله الذي اوقفني بالعبوديه فانجاني منها يعني حمد و ثنا از براي آن خدائيکه مرا در بندگي واقع ساخت پس نجات داد مرااز بنده گي.