بازگشت

صبيحه 06


از حجج الهيه که از براي او غيبت حاصل شده بلکه غيبات عديده حضرت ابراهيم است چنانچه در کمال الدين استکه غيبت حضرت ابراهيم شبيه غيبت قائم عليه السلام است بلکه غيبت ابراهيم از غيبت قائم عجيب تر است زيرا که خداوند غائب فرمود اثر ابراهيم را در حالتيکه در شکم مادرش بود و کسي ندانستکه او حامله است و بعد از ولادتش هم مخفي داشت امر آن جناب و ولادت او را تا وقتيکه بلغ الکتاب اجله يعني تا آنوقتيکه خداوند ظهور آن حضرت را مقدور فرموده بود اول غيبت آن حضرت بعد از ولادتش همانستکه حضرت صادق در روايه صحيحه که آن را در کمال الدين نقل فرموده خبر داده است و مضمون آن اينست که آن حضرت فرمود پدر ابراهيم منجم نمرود بن کنعان بود و نمرود بي راي او کاري نميکرد پس شبي از شبها نظر کرد در ستاره گان چون صبح شد بنمرود گفت در اين شب امر عجيبي ديده ام نمرود گفت چه ديدي گفت ديدم که فرزندي بهم رسد در زمين ما که هلاک ما دردست او باشد و در اندک زمان ديگر مادر او باو حامله شود پس نمرود تعجب کرد از اين امر و گفت آيا زنان باو حامله شده اند گفت نه و او در علم نجم يافته بود که او را باتش بسوزاند و اين را نيافته بود که خدا او را نجات خواهد داد پس نمرود امر کرد که مردان را از زنان جدا کنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند و در همان شب پدر ابراهيم مجامعت کرد با زوجه خود و نطفه ابراهيم بسته شد پس گمان برد که همين فرزند خواهد بود پس طلبيد زنان قابله را که هر چه در شکم بود ميدانستند و نظر کردند بمادر ابراهيم پس حقتعالي آنچه در رحم او بود بر پشت چسبانيد که آن زنان نيافتند و گفتند مادر شکم اين زن چيزي نميبينيم پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواستکه او را بنزد نمرود برد زنش گفت که پسر خود را مبر بنزد نمرود که او را بکشد بگذار من او را بيکي از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نکشته باشي گفت ببر پس مادر ابراهيم او را بغاري برد و شير داد و بر در غار سنگي گذاشت و برگشت پس حقتعالي روزي و غذاء او را در انگشت مهين خودش مقرور فرمود که انگشت خود را ميمکيد و شير از آن بهم ميرسيد و ميخورد و در روزي آنقدر نشوي و نما ميکرد که اطفال ديگر در هفته کنند و در هفته آنقدر نمو ميکرد که اطفال ديگر در ماهي نمو ميکردند و در ماهي آنقدر نمو ميکرد که اطفال ديگر در سالي پس مدتها بر اين گذشت پس روزي مادرش بپدرش گفت که مرا رخصت ده که بروم بسوي غار و ببينم که چه بر سر فرزندم آمده است پدر او رارخصت داد چون مادر داخل غار شد ديد که ابراهيم زنده است و ديده هايش مانند دو چراغ روشني ميدهد پس او را گرفت و بر سينه خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت پدرش احوال ابراهيم را پرسيد گفت او را در خاک پنهان کردم و برگشتم پس پيوسته چنين بود که گاهي ببهانه کاري از پدر ابراهيم غائب ميشد و خود را بابراهيم ميرسانيد و او را شير ميداد پس چون بحرکت آمد روزي مادرش رفت و او را شير داد و چون خواستکه برگردد جامه اش را گرفت مادر گفت چيست تو را گفت مرا با خود ببر گفت باش تا از پدرت رخصت گيرم پس پيوسته حضرت ابراهيم در آن غيبت شخص خود را مخفي ميداشت و امر خود را کتمان ميکرد تا آنکه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر کرد و خدا قدرت خود را در حق او ظاهر گردانيد دويم غيبت حضرت ابراهيم بنابر آنچه شيخ صدوق در کمال الدين فرموده در وقتي بود که نمرود او را از مملکت خود اخراج نمود که خداوند از اين غيبت او باين آيه مبارکه اشاره فرمود که ابراهيم در وقت حکم نمودن نمرود باخراج حضرتش گفت و اعتزلکم و ما تدعون من دون الله و ادعوا ربي عسي ان لا اکون بدعاء ربي شقيا و کيفيت اين غيبت آن جناب بنابر آنچه در بحار بسند معتبر از حضرت صادق روايت نموده بدين نحو استکه آن حضرت فرمود محل ولادت ابراهيم کوثاريا بود که از محال کوفه بوده است و پدرش از اهل آنجا بود و مادر ابراهيم و مادر لوط يعني ساره و ورقه هر دو خواهر بودند و دخترهاي لاحج بودند و لاحج پيغمبر انذار کننده بود اما رسول نبود و ابراهيم در اول طفوليت بر آن فطرت بود که حقتعالي همه کس را بر آن خلق کرده است تا آنکه خدا او را هدايت نمود بدين خود و برگزيد او را و تزويج کرد ابراهيم و بعقد خود درآورد ساره دخترخاله



[ صفحه 72]



خود را و ساره کله بسيار و زمينهاي گشاده و حال نيکو داشت و جميع اموال خود را بحضرت ابراهيم بخشيد و حضرت ابراهيم سعي کرد و آن اموال را باصلاح آورد و کله و زراعتش بسيار شد بحديکه در زمين کوثاريا کسي حالش از او بهتر نبود چون ابراهيم بتهاي نمرود را شکست نمرود امر کرد او را دربند کشيدند و امر کرد که حظيره ساختند و پرکردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداخت تا او را بسوزاند و خود دور شدند تا شعله آتش فرو نشست پس مشرف شدند بر حظيره که حال ابراهيم را مشاهده نمايند ناگاه ديدند که ابراهيم از بند رها شده و بسلامت در ميان آتش نشسته است چون اين خبر را بنمرود دادند امر کرد که ابراهيم را از بلاد او بيرون کنند و نگذارند که کلها و مالهاي خود را با خود ببرد پس حجت گرفت برايشان ابراهيم و گفت اگر کله و مال مرا ميگيريد بمن پس دهيد آن عمريکه من در تحصيل آنها صرف کردم پس مخاصمه را بنزد قاضي نمرود بردند و بروايت علي بن ابراهيم نام آنقاضي سندوم بود پس نزد سندوم رفتند و مباشرين نمرود گفتند که اين مرد مخالف پادشاه ما است در مذهب و آنچه با خود دارد در بلاد پادشاه کسب کرده است و نميگذاريم که از اينها چيزي بيرون ببرد سندوم گفت راست ميگويند دست بردار از آنچه در دست تواست ابراهيم گفت اگر بحق حکم نکني همين ساعت خواهي مرد سندوم گفت حکم حق کدام است ابراهيم گفت بگو بايشان که برگردانند بمن عمري را که صرف کرده ام در کسب کردن اينها تا من اينها را بايشان بدهم سندوم گفت بلي شما عمر اورا باو برگردانيد تا او اينها را بدهد پس دست از او برداشتند و چون اين قصه را بنمرود نقل کردند حکم کرد که ابراهيم را از بلاد او بيرون کنند و اموالش را باو بدهند و گفت اگر او در بلاد شما بماند دين شما را فاسد ميکند و ضرر بخداهاي شما ميرساند پس بيرون کردند ابراهيم و لوط را از بلاد خود بجانب شام پس ابراهيم با لوط و ساره بيرون رفتند و ابراهيم گفت که اني ذاهب الي ربي سيهدين ميروم بسوي پروردگار خود يعني بجانب بيت المقدس بزودي مرا هدايت خواهد کرد پس ابراهيم گله واموال خود را برداشت و تابوتي ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت از نهايت غيرتيکه براي ساره داشت و رفت تا آنکه از ملک نمرود بدر رفت و داخل ملک شخصي از قبط شد که او را عرازه ميگفتند پس بيکي از عشارين او گذشت عشارآمد که عشور اموال ابراهيم را بگيرد و چون نوبت بتابوت رسيد عشار گفت که اين تابوت را مگشا گفت تا نگشايم نميشود پس عشار بجبر تابوت را گشود چون ساره را با حسن و جماليکه داشت مشاهده کرد از ابراهيم پرسيد که اين زن چه نسبت دارد بتو گفت حرمت من و دخترخاله من است گفت چرا او را در اين تابوت پنهان کرده ابراهيم گفت براي غيرت بر او که کسي او را نبيند عشار گفت نميگذارم که از اينجا حرکت کني تا آنکه حال اين زن و حال تو را بپادشاه عرض کنم پس رسولي بسوي پادشاه و حقيقت حال را عرض کرد پادشاه فرستاد جمعي را که تابوت را ببرند ابراهيم بايشان گفت که من از تابوت جدا نميشوم مگر آنکه جانم از بدنم جدا شود چون اين خبر را بپادشاه رسانيدند فرستاد که ابراهيم گفت اي پادشاه حرمت من و دخترخاله من در اين تابوت است و جميع اموال خود را ميدهم که اين تابوت را نگشائي پس پادشاه بجبر تابوت را گشود و چون حسن و جمال ساره را مشاهده کرد ضبط خود نتوانست کرد و دست بجانب ساره دراز کرد ابراهيم رو آزار گردانيد و گفت خداوندا حبس کن دست او را ا حرمت و دختررخاله من پس دست پادشاه خشک شد و نتوانست که بسوي خود برگرداند پادشاه بابراهيم گفت که خداي تو چنين کرد ابراهيم گفت بلي خداي من صاحب غيرتست و حرام را دشمن ميدارد و چون اراده حرام کردي مانع شد ميان تو و اراده تو پادشاه گفت که از خداي خود بطلب که دست مرا بسوي من برگرداند که من ديگر متعرض حرمت تو نميشوم ابراهيم گفت پروردگارا دستش را باو برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود پس خدا دستوش را باو برگردانيد باز چون نظرش بساره افتاد ضبط خود نتوانست کرد دست بسوي ساره دراز کرد و باز ابراهيم از غيرت روگردانيد و دعا کرد دست پادشاه خشک شد و بساره نرسيد پادشاه گفت پروردگار تو بسيار صاحب غيرتست و تو بسيار غيوري پس از خداي خود سئوال کن که دست مرا بسوي من برگرداند که اگر دعاي تو را مستجاب کند ديگر اينکار نخواهم کرد ابراهيم گفت سئوال ميکنم بشرط آنکه اگر ديگر چنين کاري بکني از من سئوال نکني که از براي تو دعا کنم پادشاه گفت بلي ابراهيم گفت خداوندا اگر راست ميگويد دستش را باو برگردان پس دستش باو برگشت پس چون پادشاه اينحال را مشاهده کرد از حضرت ابراهيم مهابتي در دل او افتاد و آن حضرت را بسيارتعظيم و تکريم کرد و گفت تو ايمني از آنکه متعرض حرمت تو شوم يا متعرض چيزي از اموال تو پس هر جا که خواهي برو وليکن مرا بسوي تو حاجتي است ابراهيم گفت که آن حاجت چيست گفت ميخواهم مرا رخصت دهي که کنيزک جميله خوشروي عاقل دانائي دارم آن را بساره ببخشم که خدمت او بکند چون ابراهيم رخصت داد هاجر مادر اسمعيل را بساره بخشيد پس ابراهيم با اهل و اموال خود روانه شد که برود پادشاه او را مشايعت کرد و از براي تعظيم ابراهيم و مهابت او در پشت سر او راه ميرفت پس خدا وحي کرد بابراهيم که بايست و پيش پادشاه جباريکه تسلط يافته راه مرو وليکن او را مقدم دار و از عقب او برو و تعظيم او بکن که مسلط است و ناچار است از پادشاهي در زمين با نيکوکار يابد کار پس ابراهيم ايستاد و بپادشاه گفت که پيش برو که خداي من در اين ساعت بمن وحي کرد که تو را تعظيم کنم و تو را مقدم دارم و از عقب تو راه روم براي اجلال تو پادشاه گفت که خداي تو بتو چنين وحي کرد ابراهيم گفت بلي پادشاه گفت شهادت ميدهم که خداي تو صاحب رفق و مدارا و کرم و بردباري است و مرا راغب گردانيدي در دين خود پس پادشاه ابراهيم را وادع کرد و ابراهيم روانه شد تا در اعلاي شامات فرود آمد و لوط را در ادناي شامات گذاشت و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم بساره گفت که اگر خواهي هاجر را بمن بفروش شايد خدا فرزندي بمن کرامت نمايد که خلف ما باشد پس هاجر را از ساره خريد و باو مقاربت کرد پس اسمعيل بوجود آمد اين ناچيز گويد



[ صفحه 73]



در صورتيکه جايز باشد غيبت ابراهيم عليه السلام از نمرود و نمروديان که در آن وقت حضرتش حجه خدا بود برايشان و واقع گردد از آن جناب چنين غيبتي بحکم رب الارباب پس چه استبعاد است در غيبت حجه عصر ما از ميان مردمان و بعمريکه مستبعدان نيست مگر از اشخاص جاهل و نادان فتبصر سيم غيبت حضرت خليل الرحمن بنابرآنچه صدوق عليه الرحمه در کمال الدين فرموده در وقتي بود که جنابش بتنهائي سير در بلاد ميفرمود بجهت اينکه از مخلوقات الهيه عبرت بگيرد چنانچه در همان کتاب و بحارالانوار و غير اينها از کتب معتبره اخبار بسندهاي صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر روايت نموده اند که فرمود روزي ابراهيم بيرون رفت و در شهرها ميگشت که از مخلوقات خدا عبرت گيرد پس گذشت ببيابان ناگاه شخصي را ديد که ايستاده است و نماز ميکند و صدايش باسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب نمود پس نشست و انتظار کشيد تا او از نماز فارغ شود چون بسيار بطول انجاميد او را بدست خود حرکت داد و گفت که من بسوي تو حاجتي دارم سبک کن نماز را پس او سبک کرد نماز را و با ابراهيم نشست پس ابراهيم از او پرسيد که براي کي نماز ميکردي گفت براي خداي ابراهيم گفت خدا کيست گفت آنکه خلق کرده است تو را و مرا ابراهيم گفت طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادري کنم از براي خدا پس بگو منزل تو کجا است که هرگاه خواهم تو راملاقات و زيارت کنم توانم کرد گفت تو بانجا نميتواني آمد زيرا که در ميان دريائي هست که از آنجا عبور نميتوان کرد ابراهيم گفت تو چگونه ميروي گفت من بر روي آب ميروم ابراهيم گفت شايد که آنکش که آب را براي تو مسخر کرده است از براي من نيز مسخر گرداند برخيز برويم و امشب با تو در يگوثاق باشيم پس چون بنزد آب رسيدند آن مرد بسم الله گفت و برروي آب روان شد ابراهيم نيز بسم الله گفت و بر روي آب روان شد پس آن مرد تعجب کرد و چون بمنزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد کع تعيش تواز کجا است گفت ميوه اين درخت را جمع ميکنم و در تمام سال بان معاش ميکنم ابراهيم گفت کدام روز عظيم تر است از همه روزها عابد گفت روزيکه خدا جزا ميدهد خلايق را بر کردهاي ايشان ابراهيم گفت بيا دست بدعا برداريم و دعا کنيم که خدا ما را از شر آن روز نگاهدارد و در روايت ديگر آنست که ابراهيم گفت يا تو دعا کن ومن آمين بگويم و يا من دعا کنم و تو آمين بگو عابد گفت که از براي چه دعا کنيم ابراهيم گفت که از براي گناهکاران مومنان عابد گفت نه ابراهيم گفت چرا عابد گفت از براي اينکه سه سال استکه دعا ميکنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم ميکنم از خدا حاجتي بطلبم تا آن مستجاب نشود ابراهيم گفت که خدا بنده را هرگاه دوست ميدارد دعايش را حبس ميکند تا او مناجات کند و سئوال کند از او و طلب کند و چون بنده را هم دشمن ميدارد زود دعايش را مستجاب ميکند يا در دلش نااميدي ميافکند که دعا نکند پس ابراهيم پرسيد که چه مطلب است که در اين مدت از خدا طلبيده عابد گفت روزي در آنجاي نماز خود نماز ميکردم ناگاه طفلي در نهايت حسن و جمال گذشت که نوراز حبيتش ساطع بود و از قفا کاکلي انداخته بود و گاوي چند را ميچرانيد که گويا روغن بر آنها ماليده بودند و گوسفندي چند همراه داشت در نهايت فربهي و خوش آيندگي مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد گفتم اي کودک زيبا از کيست اين گاوها و گوسفندها گفت از من است گفتم تو کيستي گفت منم اسمعيل پس ابراهيم خليل خدا پس دعا کردم و از خدا سئوال کردم که خليل خود را بمن بنمايد پس ابراهيم گفت که منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است عابد گفت الحمد لله رب العالمين که دعاي مرا مستجاب کرد پس آن شخص هر دو جانب صورت ابراهيم را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت الحال دعا کن تا من امين بر دعاي تو بگويم پس دعا کرد ابراهيم از براي مومنين و مومنات از آن روز تا روز قيامت بانکه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضي شود و امين گفت عابد بر دعاي ابراهيم پس حضرت امام محمد باقر فرمود که دعاي ابراهيم کافل و شامل حال گناه کاران شيعيان ما هست تا روز قيامت و در بعضي از روايات وارد استکه نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود تمام شد عبارات حيوه القلوب در ترجمه اين خبر مرغوب.