صبيحه 02
از حجج الهيه که از براي ايشان غيبت حاصل شده حضرت ادريس است چنانچه در کمال الدين استکه ادريس از شيعيان خود غيبت نمود تا آنکه قوت از ايشان منقطع گرديد و نيکان ايشان را کشتند و بازماندگان را ترسانيدند تا آنکه ظاهر شد و ايشان را وعده فرج داد بولادت يک نفر از فرزندان خود که نوح بود پس از آن بر آسمان بالا رفت و شيعيان او منتظر فرج ماندند و از براي ولادت و نبوت نوح انتظاريها کشيدند تا آنکه بعد از قرون بسيار و شدائد بيحد و شمار که از اشرار قوم بايشان رسيد نوح بوجود آمده قوم را دعوت نمود و خداوند بظهور او رفع شدت از مومنين فرمود خبر نفيس في غيبه ادريس شيخ صدوق در کتاب مذکور بسند معتبر از امام محمد باقر روايت نموده که فرمود ابتداي پيغمبري ادريس آن بود که در زمان او پادشاه جباري بود روزي سوار شد بعزم سير پس گذشت بزمين سبز خوش آينده
[ صفحه 68]
که ملک يکي از رافضيان بود يعني يکي از مومنان خالص که ترک دين باطل کرده بيزاري از اهل آن ميکردند پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد که اين زمين از کيست گفتند از بنده ايست از بندگان پادشاه که فلان رافضي است پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست او گفت که عيال من باين زمين محتاجترند از تو پادشاه گفت بمن او را بفروش من قيمت آن را ميدهم گفت نميبخشم و نميفروشم ترک کن ذکر اين زمين را پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناک و متفکر باهل خود برگشت و او زني داشت از ازارقه و او را بسيار دوست ميداشت و در کارها با او مشورت ميکرد چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد که با او مشورت کند چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد که اي پادشاه چه داهيه تو را عارض شده استکه چنين غضب از روي تو ظاهر گرديده است پادشاه قصه زمين را باو نقل کرد و آنچه او بصاحب زمين گفته بود و جواب او را بزن باز گفت زن گفت اي پادشاه کسي غم ميخورد و بغضب ميايد که قدرت بر تغير و انتقام نداشته باشد و اگر نميخواهي که او را بي حجتي بقتل رساني من تدبيري در باب کشتن او ميکنم که زمين او بدست تو درآيد و تو را درنزد اهل مملکت خود در اين باب عذري بوده باشد پادشاه گفت که آن تدبير چيست زن گفت جماعتي از ازارقه را که اصحاب منند ميفرستم بنزد او که او را بياورند و نزد تو شهادت دهند که او بيزاري جسته است از دين تو پس جايز ميشود تو را که او را بکشي و زمين او را بگيري پادشاه گفت پس بکن اينکار را و آن زن اصحابي چند داشت از ازارقه که بر دين آن زن بودند و حلال ميدانستند کشتن رافضيان از مومنان را پس آنجماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند که آن رافضي بيزار شد از دين پادشاه و باين سبب پادشاه او را کشت و زمين او را گرفت حقتعالي در اينوقت براي آن مومن غضب فرمود برايشان و وحي کرد با دريش و گفت برو بنزد آن جبار و باو بگو که راضي نشدي باينکه بنده مرا بي سبب کشتي تا آنکه زمين او را نيز براي خود گرفتي و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتي بعزت خود سوگند ميخورم که در قيامت از براي او از تو انتقام بکشم و در دنيا پادشاهي را از تو سلب کنم و شهر تو را خراب کنم و عزتت را بمذلت بدل کنم و بخورد سگان بدهم گوشت زنت را آيا تو را مغرور کردي امتحان کرده شده حلم من پس حضرت ادريس بر پادشاه داخل شد در وقتيکه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت ايجبار من رسول خدايم بسوي تو و رسالت را تمام ادا کرد آن جبار گفت که بيرون رو از مجلس من اي ادريس که ادريس را بکشد و باطل شود رسالت خداي او و آنچه پيغام براي تو آورده بود پادشاه گفت پس بکن و ادريس اصحابي چند داشت از رافضيان مومنان که جمع ميشدند در مجلس اوو انس ميگرفتند باو و ادريس انس ميگرفت بايشان پس خبر داد ادريس ايشان را بانچه خدا باو وحي کرد و رسالتي که ببان جبار رسانيد پس ايشان ترسيدند برادر پس و اصحاب او و ترسيدند که او را بکشد و آن زن چهل کس از ازارقه را فرستاد که ادريس را بکشند چون آمدند بمحليکه در آنجا ادريس با اصحاب خود مينشست او را در آنجا نيافتند و برگشتند و چون اصحاب ادريس يافتند که ايشان بقصد کشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و باو گفتند که اي ادريس در حذر باش که اين جبار اراده کشتن تو دارد و امروز چهار تن از ازارقه را از براي کشتن تو فرستاده بود پس از اين شهر بيرون رو ادريس در همان روز با جماعتي از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت و چون سحر شد مناجات نمود و گفت پروردگارا مرا فرستادي بسوي جباري پس رسالت تو را باو رسانيدم و مرا تهديد بکشتن کرد و اکنون در مقام کشتن من است اگرمرا بيابد خدا وحي کرد باو که از شهر او بيرون رو و بکناري باش و مرا با او بگذار که بعزت خودم قسم که امر خود را در او جاري گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم ادريس گفت پروردگارا حاجتي دارم حقتعالي فرمود که سوال کن تا عطا کنم ادريس گفت سئوال ميکنم که باران نباري بر اهل اين شهر و حوالي و نواحي آن تا من سئوال کنم که بباري خداوند فرمود که اي ادريس شهرستان خراب ميشودو اهلش بگرسنگي و مشقت مبتلا ميشوند ادريس گفت هر چند که چنين بشود من اين مسئلت را از جناب قدست مينمايم پس خداوند فرمود که من بتو عطا کردم آنچه را که سئوال کردي و باران برايشان نميفرستم تا از من سوال کني و من سزاوارترم از همه کس بوفانمودن بعهد خود پس ادريس خبر داد اصحاب خود را بانچه از خدا سئوال کرد از منع باران از ايشان و بانچه خدا وحي کرد بسوي او و گفت اي گروه مومنان از اين شهر بيرون رويد بشهرهاي ديگر پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود پس پراکنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها که از خدا چنين سئوال کرده است و ادريس رفت بسوي غاريکه در کوه بلندي بود و در آنجا غائب و پنهان شد و حقتعالي ملکي را باو موکل گردانيد که نزد او هر شام طعام او را مياورد و او در روزها روزه ميداشت و هر شام ملک از براي او طعام مياورد و حقتعالي پادشاهي آن جبار را سلب کرد و او را کشت و شهرش را خراب کرد و گوشت زنش را بخورد سگان داد بسبب غضب کردن براي آن مومن و در آن شهر جبار ديگر معصيت کننده پيدا شد پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس ماندند که يکقطره از باران برايشان نباريد و بمشقت افتادند آنگروه و حال ايشان بد شد و از شهرهاي دور آذوقه مياوردند و چون کار برايشان بسيار تنگ شد با يکديگر گفتند اين بلا که بر ما نازل شده است سبب اينست که ادريس از خدا خواسته استکه تا او سئوال نکند باران از آسمان نبارد و او از ما پنهان شده است و جايش را نميدانيم و خدا بما رحيم تر است از او پس راي همه بر اين قرارگرفت که توبه کنند بسوي خدا و تضرع و استغاثه کنند و سئوال کنند که باران آسمان بر شهر ايشان و حوالي آن ببارد پس پلاسها پوشيدند و بر روي خاکستر ايستادند و خاک بر سر خود ميريختند و بازگشت کردند بسوي خدا بتوبه و استغفار و گريه و تضرع نمودند تا خدا وحي کرد بسوي ادريس که اي ادريس اهل شهر تو صدا بلند کرده اند بسوي من بتوبه و گريه و استغاثه و ناله و تضرع و منم خداوند رحمن و رحيم قبول ميکنم توبه را و عفو مينمايم از گناه و رحم کردم بر ايشان و مانع نشد مرا از ايشان اجابت کردن در سئوال باران مگر آنچه که تو سئوال کرده بودي که باران بر ايشان نبارم تا آنکه از من سئوال کني پس سئوال کن از من اي ادريس تا باران بر ايشان بفرستم ادريس
[ صفحه 69]
گفت خداوندا من سئوال نميکنم حقتعالي فرمود که اي ادريس سئوال کن گفت خداوندا سئوال نميکنم پس خدا وحي فرمود بسوي آن ملکيکه مامور بود که هر شب طعام ادريس راببرد که حبس کن طعام را از ادريس و از براي او مبر چون شام شد طعام ادريس نرسيد ادريس محزون و گرسنه شد و صبر کرد و چون روز دويم نيز طعامش نرسيد گرسنگي و اندوهش زياده شد و چون در شب سيم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگي و اندوه او عظيم شد و صبرش کم شد و مناجات کرد که پروردگارا روزي را از من بازداشتي پيش از آنکه جانم را بگيري پس خدا وحي کرد باو که اي ادريس بجزع آمدي از آنکه سه شبانه روز طعام تو را حبس کردم و جزع نميکني و پروا نداري از گرسنگي و مشقت اهل شهر خود درمدت بيست سال در پيش از از تو سئوال کردم که ايشان در مشقتند و من رحم کرده ام بر ايشان سئوال کن که من باران برايشان ببارم سئوال نکردي و بخل کردي برايشان به سئوال کردن پس گرسنگي را بتو چشانيدم و صبرت کم شد و جزعت ظاهر گرديد پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براي خود بکن که تو را به خود گذاشتم که چاره روزي خود بکني و طلب نمائي پس ادريس از جاي خود فرود آمد که طلب خوردني بکند براي رفع گرسنگي و چون بنزديک شهر رسيد دودي ديد که از بعضي خانها بالا ميرود پس بسوي آن خانه رفت و داخل شد ديد پير زالي را که دو نان را تنگ کرده است و بر آتش انداخته گفت اي زن مرا طعام بده که از گرسنگي بيطاقت شده ام زن گفت که اي بنده خدا نفرين ادريس براي ما زيادتي نگذاشته است که بديگري بخورانيم و سوگند ياد کرد که مالک چيزي بغير از اين دو گروه نان نيستيم و گفت برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بکن ادريس گفت که آنقدر طعام بمن بده که جانخود را بان نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد که بطلب معاش بروم زن گفت که اين دو گرده نان است يکي از من است وديگري از پسر من است اگر قوت خود را بتو دهم ميميرم و اگر قوت پسر خود را بتو دهم او ميميرد و در اينجا زيادتي نيست که بتو بدهم ادريس گفت که پسر تو خورد است و نيم قرص براي زندگي او کافي است و نيم قرص براي من کافي است که بان زنده بمانم و من و او هر دو باين يک گرده نان اکتفا ميتوانيم کرد پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت کرد چون پسر ديد که از گرده نان او ميخورد اضطراب کرد تا آنکه مرد مادرش گفت اي بنده خدا فرزند مرا کشتي ادريس گفت جزع مکن که من او را باذن خداوند زنده ميگردانم پس ادريس دو بازوي طفل را بدو دست خود گرفت و گفت اي روحيکه بيرون رفته از بدن اين پسر باذن خدا برگرد بسوي بدن او باذن خدا و منم ادريس پيغمبر پس روح طفل برگشت بسوي او باذن خدا پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد که بعد از مردن زنده شده است گواهي ميدهم که تو ادريس پيغمبري و بيرون آمد و بصداي بلند فرياد کرد در ميان شهر که بشارت باد شما را بفرج که ادريش بشهر شما درآمده است و ادريس رفت و نشست بر موضعي که شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاي تلي بود پس گروهي از اهل شهر بگرد او جمع شدند و گفتند اي ادريس آيا بر ما رحم نکردي در اين بيست سال که ما در تعب و مشقت و گرسنگي بوديم پس دعا کن که خدا بر ما باران بباراند ادريس گفت که دعا نميکنم تا بيايد اين پادشاه جبار شما و جميع اهل شهرها همگي پياده با پاهاي برهنه و از من سئوال کنند تا من دعا کنم چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل کس را فرستاد که ادريس را نزد او حاضر گردانند چون بنزد او آمدند گفتند جبارما را فرستاده است که تو را بنزد او بريم پس ادريس نفرين کرد برايشان و همگي مردند چون اين خبر بان جبار رسيد پانصد نفر فرستاد که او را بياورند چون آمدند وگفتند که ما آمده ايم که تو را بنزد جبار بريم ادريس گفت که نظر کنيد بسوي آن چهل نفر که چگونه مرده اند اگر برنگرديد شما را نيز چنين کنم گفتند اي ادريس ما را بگرسنگي کشتي در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما ميکني آيا تو را رحم نيست ادريس گفت که من بنزد آن جبار نميايم و دعاي باران نميکنم تا جبار شما با جميع اهل شهر پياده و پابرهنه بيايند بنزد من پس آنگروه برگشتند بسوي آن جبار و سخن ادريس را باو نقل کردند و از او التماس کردند که با اهل شهر پياده و پابرهنه بنزد ادريس برود پس باينحالت آمدند و بنزد ادريس ايستادند با خضوع و شکستگي و استدعا کردند که دعا کند که خدا بر ايشان باران بباراند پس قبول کرد و از خدا طلبيد که باران بر آنشهر و نواحي آن بفرستد پس ابري بر بالاي سر ايشان بلند شد ورعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باريد بحديکه گمان کردند غرق خواهند شد و بزودي خود را بخانهاي خود رسانيدند دفع اشکال و رفع اعضال علامه مجلسي ره در حيات القلوب بعد از نقل اين خبر ميفرمايد مترجم گويد که چون دلائل عصمت انبياء گذشت بايد که امر کردن حق تعالي ادريس را بدعاي باران بر سبيل حتم ووجوب نباشد بلکه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد و غرض آن حضرت از تاخير دعا نمودن و طلبيدن قوم را بر سبيل تذلل براي طلب رفعت دنيوي و انتقام کشيدن براي غضب نفساني نبود بلکه غضب مقربان درگاه الهي بر ارباب معاصي از براي خدا است و بسا باشد که ايشان از شدت محبت الهي بر تمردان از او امر و نواهي حقتعالي غضب زياده از جناب زقدس الهي کنند چون وسعت رحمت و عظمت حلم اللهي را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار نمياورند با اينکه اينها عين شفقت و مهرباني بود نسبت بان قوم که متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايند و مستحق عقوبت خدانشوند.