بازگشت

صبيحه 10


بعد از اينکه فساد مذاهب و معتقدات غير طائفه اثني عشريه از سائر طوائف شيعه و بطلان قول هر يک از ايشان بمهدويه شخصي خاص و انساني مخصوص معلوم گرديد پس بايد دانستکه مذهب اين طايفه جليله يعني شيعه اثني عشريه که قائل بامامت حضرت حجه بن الحسن صلوات الله عليهما بعد از پدرش شده اند اتفاقي بود و اجماع بر اين داشتند که آن حضرت مهدي مبشر است و موعودبنصر و ظفر است و آنکه آن جناب در قيد حيات و قطع علاقه از بدن مبارک نفرموده و بحيوه دنيويه زنده و در همين عالم دنياويه غائب و پنهان است تا وقتيکه خداي عز و جل در ظهورش رخصت داده ظاهر شود و داد مظلومين را از ظالمين بگيرد و بناي مذهب اين طايفه جليله از زمان وفات حضرت عسکري بر اين بوده تا در قريب اين اعصار يعني در بين دويست و سيصد بعد از هزا سال گذشتن از هجرت سيد مختار بنابر نقل سيد جليل و عالم نبيل مستغرق بحار رحمت ايزدي الا قال مير سيد علي المدرس اليزدي در کتاب الهام الحجه خود که بعض از عرفاء مشايخ ضاله چنين منتشر ساخت که امام زمان اعني حجه بن الحسن عليه السلام از اين عالم غائب و بعالم ديگر منتقل شده که اين عالم در طول آنعالم است و نسبت اين عالم بانعالم مثل نسبت ظل است بشاخصر



[ صفحه 184]



نهايت اينکه هرگاه خواسته باشد که در اين اقاليم سبعه داخل شود صورتي از صور اهل اين اقاليم را ميپوشد و اين سخن فتح بابي شد از براي صاحبان اغراض فاسده بقيام بدعوي رياست کليه و امامت عامه نظر باينکه هر کس که قائل است باينکه زمين خالي از امام نميشود لابد بايد جسد عنصري از براي او که بواسطه آن در اين عالم باشد وزيست نمايد قائل گردد و معترف شود چنانچه آيه مبارکه و لو جعلناه ملکا لجعلناه بشر او للبسنا عليه ما يلبسون دلالت بر اين دارد و کلام جناب ختمي ماب در محاجه با عبدالله بن ابي اميه مخزومي بنابر روايت تفسير امام متنبه بر ماخذ آنست چه آن جناب باو فرمود و اما قولک لي و لو کنت نبيا لکان معک ملک يصدقک و نشاهده بل لو اراد الله ان يبعث الينا نبيا لکان انما يبعث ملکا لا بشرا مثلنا فالملک لا تشاهده حواسکم لانه من جنس هذا الهواء الاعيان منه و لو شاهد تموه بان يزاد في قوي ابصارکم لقلتم ليس هذا ملکا بل هذا بشر لانه انما کان يظهر لکم بصوره البشر الذي الفتموه لتفهموا عنه مقالته و تعرفوا خطابه و مراده الي اخر الخبر الشريف وبناء عليهذا آنانکه سخن اين شيخ عارف ضال را تلقي بقبول کرده و حضرت حجه الله رااز اين عالم غائب دانستند معتقد باين شدند که آن حضرت آنجسد عنصري را که در سنه ولادت دارا شده و بان در اين عالم ظهور فرموده در زمان غيبت انداخته و در آن عالم رفته است و باينواسطه در دائره عنصريه آن حضرت سعه داده سخن هر بي سر و پائيکه ادعاي سر تا پا نموده گوش دادند تا امر ايشان باينجا کشيد که پسر فلان شيرازي را قائم بحق و ولي مطلق خدا دانستند انتهي کلامه اين ناچيز گويد از اين بيان ماخذ و منشا حدوث مذهب بابيه هويدا و آشکار گرديد و رفع حيرت شد از قاطبه شيعه حقه اثني عشريه که چگونه کسيکه پدرش ميرزا رضا نام بزاز شيرازي و مادرش خديجه نام و خود را منتحل بمذهب اماميه اثني عشريه ميداند ادعا کند که مهدي موعود و قائم معهود من هستم و حال آنکه آن جناب باسمه و رسمه و حسبه و نسبه مشخص است که نام ماميش (م ح م د) و پدرش حضرت امام حسن عسکري که يازدهمي از ائمه اثني عشر است و مادرش نرجس خواتون است و جنابش فرزند نهم از صلب حضرت حسين بن علي بن ابيطالب و با اين نسب و مزايا و خصوصيات در ميان طائفه اثني عشريه از اشتهار کالشمس في رائعه النهار است پس چنين ادعا از چنين کسي صورت نپذيرد الا به تلقي قول اين شيخ ضال که امام عصر از اين عالم غائب گرديده و بعالم ديگر منتقل شده و هرگاه که خواسته باشد که در اين اقاليم سبعه داخل شود صورتي از صور اهل اين اقاليم را مي پوشد و مدعي شدن اينکه امام صورت او را پوشيده و گفتن اينکه اينک منم امام که ظاهر شده ام و اينقول باطل و اعتقاد سخيف مردود است بچند وجه وجه اول آنست که اين قول مخالف با ضروري مذهب و قول حق و اعتقاد صحيح قاطبه شيعه حقه اثني عشريه است که از هزار سال متجاوز است که فحول از علماء و دانشمندان و بزرگان از اهل ديانت و زيرکان فضلا عن النساء و الصبيان بواسطه پيروي از دليل و برهان قائل و معتقد بر خلاف آنند که امام عصر فرزند امام حسن عسکري است و جنابش با همين بدن عنصري حين التولد در قيد حيوه و زنده و در اين عالم است و غائب از انظار و سائر در بلدان و امصار و خلايق آن حضرت را بوصف ظهور و خروج نشناسند مگر وقتيکه اراده باريتعالي بر آن تعلق بگيرد پس قائل اين قول شق کننده عصاي فرقه اثني عشريه از شيعه و مخالف با مذهب حقه ايشان است با کمال شين و شنيعه وجه دويم آنست که اينقول و اعتقاد ففهميده نميشود از کلام آن شيخ خارج از رشاد و ايکاش که اين مرد معروف شيرازي با پيروان موصوف بخذلان و مخاري او در اطراف کلام مقتداي خود نظر تامي نموده تا چنين اعتقادي را باو نه بسته و چنين فتح بابي را ننموده بودند و بهتر آنست که کلام مقتداي ايشان در اين مقام تذکار گردد تا تغلب اين مرد و پيروانش در دسيسه قرار دادن آن کلام را از براي رياست خود آشکار گردد و بدانندکه هر چند که آن شيخ بگفته ايشان تصريح باين نموده که هرگاه امام که در آن عالم رفته خواسته باشد در اين عالم داخل شود لباس اين عالم را ميپوشد و صورتي از صور يکي از اهل اين اقاليم را بر خود مياندازد وليکن در اين لباس و صوره بظهور آن جناب قائل نشده بلکه معتقد او اين استکه هر چند که بجسد عنصري ديده شود وليکن بقائميت او را نتوان شناخت بلکه ظهور او و بوصف قائميت شناختن حضرتش منوطه بترقي خلق و موکول بترفع ايشان و رسانيدن خودشان است بانعالم نه آنکه شناختن آن حضرت رابوصف قائميت موکول بتنزل حضرتش باشد در اين عالم و منوط بپوشيدنش بباشد صورتي ازصور اهل اين اقاليم سبعه را چنانکه اين مرد و پيروانش ميگويند و آن شيخ کلامش ناظر بر اين است که خود آن حضرت در عالم حاضر و بر اهل آن ظاهر و باحوال اهل اين عالم ناظر است و ناظر نيست کلام او بر اينکه آن حضرت متولد شود و ظاهر گردد و يا آنکه در وقت توجهش باينعالم صورت يکي از اهل اين عالم را بپوشد و کلام آن شيخ چنانچه در الهام الحجه نقل کرده و خود اين ناچيز در رساله رشتيه اش ديده ام ابن است و اما امر ظهوره عجل الله فرجه و بيان زمانه و مکانه فاعلم ان الدنيا هذه قدخاف فيها من الاعداء فلما فرمن هذه المسماه بالدنيا انتقل الي الاولي و الخلق يسيرون اليها لکنه عليهالسلام سريع السير فقطع المسافه في لحظه و الناس يسيرون الي الاولي يسير بهم التقدير سير السفينه براکبها في هذا النهر الراکد الذي هو الزمان و کان طرفا الزمان اوله و آخره لطيفين کلطافه الاجسام الواقعه فيها و لطافه تلک الامکنه و وسطها کثيف ککثافه اجسامه و امکنه فاذا و صلوا اليه قام بالامر و ظهر الدين کله فالايام ثلاثه قال الله تعالي و ذکرهم بايام الله فاليوم الاول هو الدنيا و اليوم الثاني هو الاولي و هو يوم قيامه و رجعه مع آبائه عليهم السلام و شيعتهم و اليوم الثالث يوم القيامه الکبري و في الزياره الجامعه و حجج الله علي اهل الدنيا و الاخره و الاولي فذلک الزمان الطف و اهله الطف و امکنتهم الطف حتي انه في آخره يکون لطافه زمانه بقدر لطافه هذا الزمان سبعين مره و هذا معني ما اردنا من انه في هور قليا و انه الاقليم الثامن الخ و دلالت اين عبارت بر صحت آنچه را که ما نسبت باو داديم که معتقدش آنست که امام عصر بجسد عنصري حين التولد خود در عالم هور قليا و اقليم ثامن است و خلايق بترقيات و تکميل استعدادات بايد خودشان را بانعالم



[ صفحه 185]



برسانند نه آنکه بتنزل آن بزرگوار باينعالم خلايق باو ميرسند و معني ظهور آنسرورظاهر شدن او است بر اهل اينعالم در وقتيکه بترقي خودشان را بانعالم رسانيدند نه اينکه حضرتش صورتي از صور اهل اينعالم را بر خود پوشيده و ظاهر شود چنانچه اين مرد شيرازي و پيروانش را عقيدت اين است بسي واضح و آشکار است علاوه بر اينکه بهيچ وجه اينکلام آن شيخ دلالت بر قول و معتقد اينها ندارد و نيست نسبت اينقول واعتقاد سخيف را بانشيخ و مقتداي خود دادن مگر محض اظهار رياست باطله زائله داثره و لذا در اول امر اينمرد شيرازي مدعي با بيت از براي امام زمان شده و پس از آن ادعاي مهدويه نموده و بعد از برهه از زمان ادعاي نبوت و بالاخره ادعاي الوهيت کرد چنانچه بزرگان در کتبي که در رد اينمرد و اتباعش نوشته اند تصريح باين دعاوي او نموده اند و آنها را از کلمات او بمنصه ظهور و بروز درآورده اند بلکه کلام اين شيخ در رساله حيوه النفس صريح است بر اينکه آن بزرگوار القاء نفرموده است جسدعنصري خود را که مستلزم موت است چنانچه گفته و يجب ان يعتقد ان القائم المنتظر حي موجود اما عندنا فلا جماع الفرقه المحقه علي انه حي موجود الي ان يملاء الله به الارض قسطا و عدلا کما ملئت ظلما و جورا و هو ابن الحسن العسکري القائم المفتقد و اجماعهم تبعا لاجماع ائمتهم اهل البيت حجه لان الله اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا فيکون قولهم حجه لا يقولون الا الحق و اما اجماع شيعتهم فهو حجه لکشفه عن قول امامهم المعصوم الخ بلي چيزي را که ميگويد اينست که جسد آن بزرگوارتلطيف شده و بانعالم رفته چنانچه در رفتن خلايق بسوي آن بزرگوار نيز بايد باين طريقه دو تيره قائل شد وجه سيم آنست که اصل اين قول و اعتقاد که امام عصر بنحو طفره بواسطه خوف از ادعاي از اين عالم تحت کره قمر بعالم ديگر که آنعالم مثال و هورقليا است تشريف برده اگر چه بتلطيف همين بدن عنصري وا نگذاشتن آن باشد چنانچه از کلمات اين شيخ و مقتداي اين طايفه فهميدي عاطل و باطل و از درجه اعتبار بلکه اصغاء بان هابط و ساقط است چه آنکه بر فرض تسليم آنکه سبب غيبت آن بزرگوار خوف آن جناب باشد از ادعاي لازم نکرده که حضرتش بدينواسطه از اينعالم بعالم ديگر برودبلکه کفايه است در مندوحه و چاره از آن اينکه حضرتش در اين عالم و در تحت کره قمر باشد و مردم او را بشخصه و عينه نشناسند چنانچه مفاد اخبار کثيره هم همين است که آن حضرت در مجالس و محافل خلايق وارد ميشود و بر بالاي فرشهاي ايشان مينشينيد و مردم حضرتش را نميشناسند پس لابديه رفتن آن بزرگوار از اين عالم بانعالم قول زور و دعوي منکره است و اگر بخواهد لابديه تشريف بردن حضرتش را از اين عالم با جسد عنصريش بعالم هورقليا و بودنش را در آنجا از اين راه ثابت نمايدکه چون جسد عنصري آن بزرگوار از مکونات تحت اين فلک قمر است و مکون تحت آن را قابليت اينقدر ثبات و بقاء نيست پس آن بزرگوار حفظا لجسده العنصري و دفعا عن کونه معرضا للزوال و الموت و الفنا بطريق طفره خود را بانعالم کشانيده چنانچه مثل اين را در مسئله معاد ميگويد که آنچه معاد است همان بدن هورقليائي است که قابل ثبات و دوام است چه آن از مکونات تحت ان فلک قمر نيست و اين بدن عنصري را معادي نيست زيرا که مرکب از عناصر اربعه است و بعد از موت هر عنصري باصل خود ملحق ميشود چنانکه اين مدعاي او بر ناظرين بر کتب و رسائل آن پوشيده نيست پس جوابش اينست که اين دعوي علاوه بر آنکه مخالف با صريح قران و منافي با اخبار وارده در حالات معمران است منقوض است بطلا که يکي از فلزات مکونه تحت اين فلک قمر است و مع ذلک بتصديق تمامت ارباب کيميا و صناع صياغت هر چند که بسوهان ريز ريز شود و هر قدر که در ميان خاک بماند از براي او فنا و آن عدامي نيست و در سابق از صاحب کتاب بستان السياحه نقل شد که ميگويد انکار وجود آن حضرت در حقيقت انکار قدرت باريتعالي است و منت خداي را که حقير را هم چون آفتاب روشن است که کيمياگر اگر از اجزاي متفرقه اکسيري ساخته بر نقره طرح ميکند و آن نقره را طلاي احمر ميسازد و حال آنکه نقره در اندک زماني پوسيده و نابود ميشود و طلا برعکس آن چند هزار سال بر يک منوال است و نابود نميشود پس اگر ولي خدا و امام عصر مانند آن کيمياگر از اکسير التفات خويش بدن خود را همرنگ روح گرداند و باقي و دائم سازد بعيد نخواهد بود انتهي وجه چهارم آنست که اين قول سخيف و اعتقاد کثيف منافي با اخبار وارده بر غيبت مهدي عليه السلام است که کتب و دفاتر فريقين را پرنموده و زبر و صحف آنان را مملو ساخته و آنها را قريب بدويست سال پيش از وقوع آن از حضرت رسول مختار و ائمه اطهار روايت کرده اند و بامثال خود نقل نموده اند تا زمان وقوع اين بليه کبري و اين محنت عظمي و اين اخبار بالاتر از آنست که بحصر گنجد و بعد و شماره در آيد و از براي دلالت آنها بر رد مدعاي اين مرد شيرازي و اتباعش گذشته از فهم مخاطبين که اوضح دليل است چند طريق است اول آنکه هر کس را که اندک شعوري باشد بنظر او در اين اخبار معلومش ميشود که حجه بن الحسن العسکري را بعنوان غيبه از مردم در ميان ائمه اثني عشر اختصاصي است و عنوان ظهور وي را عنوان رجعت است و اگر مراد از غيبت انتقال از اين عالم بعالم ديگر باشد اين معني اختصاص بانسرور ندارد بلکه اين معني در ساير ائمه هدي نيز جاري است علاوه بر اينکه ظهور آن حضرت باعنوان رجعتش در اين صورت هيچ فرقي نخواهد داشت دويم آنکه هرکس را که في الجمله الفت و انسي بمجاورت و مکالمات باشد ميداند که لفظ غيبت در وقتيکه اطلاق ميشود در محاورات ظاهر است در پوشيدن بدن خود را از چشم مردم نه ترک علاقه از جسم و رفتن روح از بدن و چون معلوم است در نزد متحاورين که تا قرنيه که صارف لفظ نباشد از معني ظاهر آن با لفظ نباشد و مقارن با او ذکر نشود بايد آن لفظ را حمل بر همان معني ظاهري نمود پس حمل غيبت را بر معني ظاهري آن که پوشيدن بدن است از انظار خلق لازم و اراده اين معني از آن جزمي و قطعي خواهد بودسيم آنکه ضمائم داله بر معني مطلوب از غيبت که آن پوشيدن بدن است از خلق يا انضمامش باخبار داله بر غيبت آن جناب کفايت ميکند در رد مدعاي اين مرد و پيروانش و از انضمائم اخباري استکه در تعلل غيبت آن جناب بخوف از قتل وارد شده و اين اخبار از غايه اشتهار کالنار علي المنار و از کثرت و زيادتي کقطر الامطار است و بديهي است که قتل وارد نميشود



[ صفحه 186]



مگر بر اين بدن عنصري دنيا وي که در حال حيات مرکب روح است با انضمام باخباريکه آن حضرت در زمان غيبت ديده ميشود و شناخته نميگردد مثل روايت سدير صيرفي و غيره وبا انضمام باخباريکه دلالت صريحه دارد بر مذمت و نکوهش کسانيکه ميگويند قائم را بموت درک کرده مثل دو روايت مفضل بن عمر و روايت ابي الجارود و غير اينها که همگي در کتب معتبره مثل بحار و غيره ثبت و ضبطند و بالجمله در اخبار غيبت آن حضرت با انضمام آنها باخبار متفرقه مصرحه بحيات دنيويه آن جناب از قبيل آنچه ذکر شد و از غير اين قبيل که از جمله تشبيه غيبت آن جناب است بغيبت موسي و عيسي و ساير انبياء کفايه است در رد اين اعتقاد فاسد وجه پنجم آنست که اکثر اخبار غيبت دال است بر لزوم تمسک بامامت و ولايت حضرت حجه بن الحسن العسکري و در آنها تصريح شده است باينکه امام زمان آن حضرتست بشخه الخاص و جثته المخصوصه و اين مطلب با انتقال آن حضرت از اين عالم منافي است چه بنابراين زمين خالي از حجت خواهد بود و اين خلاف ضروره مذهب طائفه شيعه اثني عشريه است کما هو البديهي الواضح عقد معقود لفذلکه الردود بدان که مقتضاي اجماع شيعه اثني عشريه بر امامت حضرت مهدي موعود وحجه معهود که آن حجه بن الحسن العسکري است و هم چنين مقتضاي اخبار متواتره در نزد فريقين از انحصار عدد ائمه بدوازده و هم چنين مقتضاي اخبار متواتره وارد بر قائميت دوازدهمي ايشان و همچنين مقتضاي اخبار متواتره وارده در غائب بودن آن جناب اين استکه حضرتش در اين اوقات غائب از انظار است و بر خفاء و غيبت خود باقي است و هنوز ظاهر نشده چه آنکه مقتضاي اين ادله که ذکر شد ولايت شخصيه آن جناب است بدون آنکه روح آن حضرت بهيکل ديگري تعلق بگيرد و به اين ملاحظه آنکس که نسب او معلوم و پدر و مادر او معين بود و در قريب باين اعصار علم شين و شنا را از شيرازبرافراشت و خود را قائم معهود موعود انگاشت قولش مردود و اعتقادش مطرود است و آن حضرت باقي بر غيبت و استتار و مرجو الظهور در نزد اهل روزگار است اللهم عجل فرجه و ظهوره و ارزقنا الاستضامه من نوره اعجوبه فيها اضحوکه بدانکه بعضي از پيروان اين مرد شيرازي انتصار له از براي صحت دعواي او باين تمسک نموده است که صدق امامت بر امام ثاني عشر باعتبار بودن نفس قدسيه آن جناب است محل تجلي نور دوازدهم از انوار عاليه محتجبه بنفوس مقدسه و موضوع له اسم آن جناب مثل اسامي سائر ائمه بالاصاله همان انوار متجلينه بر اين نفوس قدسيه است و صدق اسامي با آنکه موضوع له آنها همان انوار است بر اين نفوس باعتبار مظهريه آنها است از براي آن انوار بالعرض و اين منافي نيست با اخباريکه وارد شده است در انحصار عدد ائمه بدوازده چه آنکه انحصار حقيقت راجع بان انوار است نه بنفوس و اشخاصيکه آن انوار در آنها جلوه نموده اند و بنابراين پس اين مرد دشيرازي مجلاي آن نور دوازدهم است خواهي او را (م ح م د) ببنام و خواهي او را عليمحد بخوان چه آنکه در موضوع له که همان نور دوازدهم است تصرفي نشده و اختلاف اسامي اختلاف در موضوع له را لازم ندارد و جواب از اين انتصار آنست که اولا اسامي شريفه ائمه طاهرين برو تيره و طريقه ساير اسامي مردم موضوع است از براي نفوس شريفه و اشخاص منيفه ايشان که بان اعتبار عنوان بشريه صادق است و متعلق است ببدن اعم از آنکه بدن را در آن خطي دانيم يا نه و دليل بر اين با آنکه محتاج باستدلال نيست اين استکه بي شبهه اين اسامي نه از قبيل آن اسماء است که مدلول و موضوع له آنها مخفي باشد بلکه غرض از وضع آنها اين استکه بان مسميات آنها را بشناسند مثل ساير اسامي که مردم از براي اولادهاي خود ميگذارند و وضع ميکنند از جهت اهتمام به نصب علامه از براي ايشان باعتبار مزيد حاجت بتعريف و تبيين ايشان فبناء عليهذا نميتوان آن انوار که اين نفوس مظاهر آنها ميباشند علي فرض الثبوت و التحقق للمظهريه موضوع له اسامي اين بزرگان دين و ائمه راشدين باشند بوصف خفاء آنها با فرض عدم خفاء در مدلول اين اسامي و بالجمله فرقي ما بين اسامي شريفه اين بزرگواران و ساير اعلام شخصيه از مردمان نيست و چنانچه اباء در تعريف اولاد خود اسامي وضع نموده که آن اسامي آن اولاد را معرفي مينمايد هم چنين است نسبت باسامي شريفه انبياء و مرسلين و ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين و چنانچه اينگونه احتمالات را در آنها راهي نيست همچنين در اين مقام هم آنها را مجال نباشد پس واضح شد که اسامي آن بزرگواران موضوعند از براي آن انوار قدسيه بالحاظ تعلق آنها بجثتهم المخصوصه العنصريه المتولده في الدنيا و ثانيا آنست که اگر مراد از اين اسماء شريفه مبارکه آن انوارکليه باشد و مداليل آنها حقيقت نفوس شخصيه آن بزرگواران نباشد پس بايد آن اخبار مفصله که در امامت ائمه اثني عشر باسمائهم و اشخاصهم وارد شده کافي نباشد در اثبات امامت اشخاص ائمه عليهم السلام مگر بدليل ديگر مثل اينکه وارد شود که اميرالمومنين مظهر نور اول است و امام حسن مثلا مظهر نور دويم است و هکذا و قول بعدم کفايت آن اخبار به تنهائي در اثبات امامت آن بزرگواران مگر بانضمام مذکور قولي است مخالف باو تبره تمامت عقلاء و ارباب محاورات و کلامي است منکور و ثالثا آنست که اينقول و معتقد مخالفت صريحه دارد با تنصيصي که هر يک از ائمه بر امامت ديگري نموده اند چه بنابر گفته اين انتصار کننده بايد آن اخبار هم کافي در تنصيص و تعيين نباشند مگر بضميمه چيز ديگري از دلائل و فساد اين مطلب اظهر من الشمس و ابين من الامس است کمالا يخفي علي اولي النهي دفع و خم و رفع و هم و اگر کسي را چنين گمان افتد که اين قول و عقيدت اين مرد شيرازي ناشي از اعتقاد او بمذهب تناسخيه است که ميگويند ارواح بشريه هميشه ساير در اجسادند و از جسدي بجسد ديگر منتقل ميشوند پس آن روح حضرت بقيه الله را نستجير بالله و نعوذ به سائر در بدن خود ميدانست و لذا اين دعوي باطل را اظهار داشت پس بداند که اين دعوي اولا مستبني بر اثبات موت حضرت بقيه الله است و اين مخالف با ضرورت مذهب اثني عشريه و طائفه معظمه از عامه است که تصريح بحيات و غيبت آن بزرگوار را نموده اند چنانچه در قسم سيم و چهارم از اقسام اعتقاد مخالفين درباره وجود مسعود آن حضرت درصبيحه چهارم از عبقريه دويم اين



[ صفحه 187]



بساط مذکور افتاد و ثانيا بطلان اين مذهب از کتاب خدا در مواضع عديده و باخبار ائمه هدي عليهم السلام و بمنافات آن با حکم عقل مستقل ثابت و اجماع تمامت فرق ملت اسلاميه بر کفر معتقد بان محقق است و از جمله موارديکه در کتابب خدا تصريح ببطلان اين مذهب شده است قول او است سبحانه حکايه عن الکافرين ارجعنا نعمل صالحاو رب ارجعوني لعلي اعمل صالحا و اين را در معرض محال بودن رجوع کفار بسوي دنيا فرموده چنانکه ايشان را بقول خود که فرموده اولم نعمرکم ما يتذکر فيه من تذکر و جائکم النذير ملزم ساخته چه ميفرمايد آيا ما شما را عمري نداديم که کافي باشد ازبراي اينکه متذکر شود در آن کسيکه اراده ميکردند تذکر را و بيامد شما را از رسولان کسانيکه انداز فرمودند شما را باينحال و از جمله اخباريکه دلالت بر کفر اين طايفه دارد خبري استکه در عيون اخبار الرضا آن را از حسن بن الجهم روايت نموده که گفت مامون بحضرت امام رضا عرض کرد يا ابا اللحسن چه ميفرمائيد در حق قائلين بتناسخ پس حضرت فرمود کسيکه قائل بتناسخ باشد پس آن کافر بخداي عظيم است و تکذيب کننده بهشت و دوزخ است و ايضا در آن کتاب بسند خود از حسين بن خالد روايت نموده که حضرت رضا سلام الله عليه فرمود که کسيکه قائل بتناسخ باشد پس آن کافر است و اما منافي بودن اين مذهب با حکم عقل مستقل پس بيانش اجمالا اين است که چنانچه انصاف گرفتن از ظالم براي مظلوم در حکم عقل لازم و متحتم است هم چنين لازم و متحتم استکه بنحوي داد مظلوم را از عالم بگيرند که مسرتي و فرحي بمظلوم روي دهد تا تلافي آن اندوه و غمي را کند که از ظالم باو رسيده است و اينگونه دادگرفتن مبتني بر اين استکه هنگام سياست ظالم و عقوبت کشيدن از آن مظلوم بحال او نگران باشد تا تشفي قلبي از براي او حاصل شود و چون از مسلمات اصحاب تناسخ بودن معاد است در همين نشائه کون و فساد و مکافات اعمال است برد در هياکل شريفه و خسيسه و نيکي حال از کسيکه مره اولي بدحال بوده و بالعکس پس لازمه اين اعتقاد ايشان اين است که نشائه منحصر بهمين نشائه دنيا باشد که دار خلط و مزج است و تلافي ظالم اگر واقع شود بر وجهي واقع شود که تشفي قلب از براي مظلوم حاصل نشود چه آنکه معلوم است که بعد از ظهور ظالم و مظلوم در هيکل ديگر که وراي هيکل اول آنها است هيچکدام بحال يکديگر معرفتي ندارند و از ازمنه گذشته غافل و از اعمال صادره در آنها ذاهلند پس اگر بر ظالم همي وارد و المي واقع گردد مظلوم نميداند که اين تلافي ستمي استکه بر او نموده و بالجمله بنابر مذهب تناسخ و انحصار نشائه بهمين نشائه دنياويه چنانچه اين انحصار از مسلميات در نزد ايشان است لازم ميايد عدم تدارک ظلم ظالم بر وجهيکه عقل مستقل حاکم بتدارکست کما هو الواضح و اگر خواهي حکم مستقل عقل را بر فساد اين مذهب چنين تقرير کن که هرر کس که داراي فهم سليم و عقل مستقيم باشد ميداند که اين تخليط را تفصيلي در پي است و اين زرع را حصادي در کنار است و هر آزمايشي را آسايشي است و البته آنچه در کمون است بايد بحد ظهور رسد و آنچه در حد قوه است بايد بمقام فعليت درآيد و البته بايد در پي اين نشائه نشائه باشد که خوب از بد آشکار و خبيث از طيب پديدار آيد و اما بيان اجماع بر بطلان اين مذهب سخيف و اعتقاد کثيف پس کفايه است در آن آنچه را که ابن حزم ظاهري در کتاب فرق و مقالات خود که موسوم بکتاب الفصل و الملل و الاهواء و النحل است ذکر نموده و دعوي کرده و اين ناچيز در نقل عبارت او تعمد نمودم چه آن که ابن حزم مذکور خودش بجنابه کفر و تضليل اخراج از بلاد شده و آخر الامر در باديه از دنيا رفت چنانکه ابن خلکان متعرض است پس بس است در شناعت و فساد اين مذهب آنکه ناقل اجماع بر فساد و بطلان او چنين شخصي باشد و چه قدر مناسب مقام است اين مثل معهود که ويل لمن کفره نمرود و بالجمله ابن حزم مذکور در کتاب مزبوربعد از اينکه مذهب ارباب تناسخ را عنوان ميکند و فصلي مشبع از عقايد آنها را مينگارد مينويسد اما الفرقه المرتسمه منهم باسم الاسلام فيکفي من الرد عليهم اجماع جميع اهل الاسلام علي تکفيرهم و علي ان من قال بقولهم فانه علي غير الاسلام و ان النبي اتي بغير هذا و بما المسلمون مجمعون عليه مع ارواحها التي کانت فيها انتهي سد راسخ و هد للتناسخ بدانکه از جمله ادله عقليه بر بطلان مذهب تناسخيه که مبناي آن بر اين استکه تعلق نفس ببدن تعلق عرضي است چون تعلق صاحب خانه بخانه و تعلق صانع بالات صنع خود و حال آنکه اين مبني خودش في حد ذاته باطل است چه آنکه وجدان حاکم استکه تعلق نفس ببدن تعلق اتحادي طبيعي است آيا نميبيني اگر چيزي بر خانه و اهل خانه زنند نميگويند بر صاحب خانه زده اند مگر بنحو مجاز و در او تاثيري نميکند و هم چنين افعال اهل خانه را باو نسبت نتوان داد و انفعالات آنها را انفعال نفس صاحب خانه نتوان شمرد مثلا اگر عيال او که قائمه بتدبير اهل خانه است سير شود او سير نشده و اگر فرضا گرسنه شود صاحب خانه گرسنه نشده و اگر صحيح باشد او صحيح نباشد و اگر مريض باشد او مريض نباشد و اگر بد کنداو بد نکرده و اگر خوب کند او خوب نکرده و بر اين قياس است ساير چيزها وليکن اگربر بدن صاحب خانه زنند حقيقت او را زده اند و اگر راحتي بر بدن او وارد شود بر نفس او وارد شده و اگر زحمتي ببدن او رسد حقيقت بر نفس او رسيده و هکذا و بالجمله علاوه بر فساد اين مبني در بطلان مذهب ايشان چنين گفته ميشود که در اين مقام يکي از سه وجه است اول آنکه بدن ماده نفس باشد و نفس در بدن بالقوه و الامکان باشد و منافات اينوجه با مذهب تناسخ بسي واضح است چرا که لازمه اينوجه آنست که نفس بحدوث بدن حادث گردد و مبناي تناسخ که تردد نفوس است در ابدان بر تحصل نفس است پيش از تعلق ببدن دويم آنکه نفس ماده بدن باشد و شناعت اين احتمال ظاهر است زيرا که بنابراين احتمال صورت که جهت فعليه است اولي بوجود است از ماده که جهت قابليه است و شکي نيست که نفس اتم وجودا ميباشد از بدن و چگونه چنين نباشد و حال آنکه او محيط است و بدن محاط و او فرمانده است و بدن فرمان بردار و او مجتمع است و بدن منتشرف



[ صفحه 188]



او داراي جنبه وحدت و بدن داراي جنبه کثرت سيم آنکه از اين دو نسبت که ذکر شدند هيچکدام در ميان نفس و بدن نباشد و لازم اين احتمال اينست که وجود هر يک مستقل باشد و بالفعل و در اينصورت تعلق نفس ببدن بتعلق اتحادي طبيعي معقول نخواهد بود و حال آنکه در سابق گفته شد که تعلق نفس ببدن تعلق اتحادي طبيعي است چنانچه وجدان بر آن حاکم است عبارات تواسخيه في مقالات التناسخيه بدانکه از اول بناي اين ناچيز بر نقل مقالات اين طايفه خبيثه تناسخيه نبود چه آنکه عمر اشرف و اعلي و مداد و قرطاس اغلي از اينند که بنقل ترهات آنان مصروف کردند وليکن در ثاني الحال بملاحظه ارشاد و تنبيه نمودن برادران ايماني را بر تولي فاسده اين مذهب کاسد خيال قوت گرفت در نقل شطري از مزخرفات اين طايفه و چون از ميان ناقلين آنهامرحوم سيد مرتضي رازي ملقب بعلم الهدي در کتابب تبصره العوام خود مزايا و خصوصياتي را از مذهب ايشان نقل نموده و الزاماتي برايشان فرموده که کلمات ديگران از ناقلين فاقد آنها است فلذا بنقل عبارات آن بزرگوار در اينمقام و مضمار اکتفا و اقتصار رفت در باب دوازدهم از آن کتاب که در مقالات ارباب تناسخ است ميفرمايد بدانکه جمله فلاسفه و مجوس و نصاري و صابيان بر تناسخ گويند و در فرق اسلام پيشتر آن باشد که در اعتقاد تناسخي باشند اما فلاسفه گويند نسخ چهار نوع است نسخ و مسخ و فسخ و رسخ نسخ در اجسام آدميان بود و مسخ در بهايم و سباع و طيور و انواع حيوانات و فتسخ در انواع دواب و حشرات زمين و آب مثل کژدم و غير آن و رسخ در انواع اشجار و نبات و گويند ايشان را در اصناف چهارگانه مسخ کنند بر قدر و مراتب ايشان و هميشه ميکردند در اجساد از جسدي بجسدي ديگر و گويند عالم دوار است و جز از اينعالم سراي ديگر نيست و حشر و نشر و قيامت و صراط و ميزان و حساب و بهشت و دوزخ همه محال است و گويند قيامت عبارت از بيرون آمدن روح از بدن و رفتن ببدن ديگر است اگر خير کرده باشد ببدن خير و اگر شر کرده بود ببدن شرير و ايشان را در اجساد راحه و لذت و عذاب و مشقت باشد هر روح که در جسد ايشان بود اورا راحت و لذات بود و هر روح که در اجساد بد شد مثل کلاب و خنازير نيز معذب بود و آخر مسخ ايشان در کرمکي بود کوچک بقدر آنکه بسوراخ سوزني رود و معني آيه که و لا يدخلون الجنه حتي بلخ الحملل في سم الخياط گويند اين است چون بدين حد رسيد از اين کرمک کوچک که در طبرستان آن را رکيا خوانند مفارقت کرده يکي نقل بجسد آدمي مي کند و ابدا چنين نقل ميکند و گويند اين معني عبارت است از بهشت و دوزخ و معاد و گويند قوله کلما نضجت جلودهم بدلنا هم جلودا غيرها اين معني را دارد و قوله في اي صوره ماشاء رکبک معنيش اين است که در هر صورتي که خواهد تو را بنشانداگر خواهد بادمي نقل کند و اگر خواهد بسگ و خوک و غير آن و گويند قوله تعالي و ما من دابه الا علي الله رزقها و قوله و ما من دابه في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالکم از آن بدن ميخواهد و هر چه در روي زمين ميرود در دور اول آدم بوده اند چون شما و گويند قوله تعالي و نشاءکم فيما لا تعلمون آن ميخواهد که شما در دور خود ندانيد که روح نقل بکدام کالبد ميکند کالبد آدمي يا حيوانات انتهي احمد حابط و فضل حدثي در تناسخ غلو کرده اند و گويند هر زبح و بلائکيه باطفال و بهائم رسد از آنست که در دور اول گناه کرده باشند در اين دور جزاي او مييابند و گويند هر چه ذبح آن مباح است از بهر آنست که در دور اول قتال وخونريز بوده است و هر چه گوشت حرام است از بهر آنست که در دور اول خون ريخته باشدو گويند شهوات استر براي آن بريده شد که در دور اول زانيه بوده و اگر شهوت نبريده باشد او را حلقه در اندازند تا بمقصود نرسد و گويند تيس از بهران با مادرو خواهر و دختر و خاله و عمه خود جفت شود که در دور اول زنا کرده است پس ايشان را لازم شود که ملامت کسي نکنند که ظلم برايشان کند چه اين جزاي آنست که در دور اول کرده است و اگر کسي ايشان را بکشد دليل بود براينکه ايشان در دور اول خون ناحق کرده باشند پس قصاص لازم نباشد و اگر با زن و فرزند ايشان فساد کنند هم چنين چيزي بر فساد کننده لازم نيايد بطلان اين طايفه بسيار است و بعضي گويند که هر که در دور اول زن بوده در دور دويم مرد باشد و بالعکس تا مناکحتيکه در دور اول با ايشان رفته باشد در دور دويم بقدر آن استيفا کند تا اگر وطي او بحلال بوده باشد در اين دور هم حلال بود و اگر بحرام بوده در اين دور نيز بحرام باشد واين قوم را در مدت ادوار خلاف است بعضي گويند ده هزار سال و برخي گويند هزار سال و جمعي گويند ارواح در جسدها بگردد تا پاک شود آنگاه باسمان روند و با ملائکه باشند و اينقوم را طياريه خوانند و قومي از ايشان نيز گويند که خداي تعالي هفت آدم بيافريد يکي بعد از يکي و آدم اول پنجاه هزار سال در زمين مقام کرد با نسل خود احياء و امواتا پس قيامت برخواست اهل خير باسمان شدنند و اهل شر بطبقه دويم زمين فرو رفتند و معني بهشت و دوزخ اين است و شش آدم ديگر بر اينمنوال و اهل خيرکه باسمان روند ملائکه شوند و عبادت خداي کنند و اهل شر از زمين بزمين ديگر فرو روند تا بزمين هفتم رسند و در آنجا مور و جغد و خنافس و امثال آن شوند و اهل تناسخ را خرافات بسيار است انتهي و در ملل و نحل شهرستاني استکه تناسخيه بانتقال ارواح از بدن شخصي ببدن شخص ديگر قائلند و ميگويند آنچه را که انسان مييابد از راحت و تعب پس آن مرتب است بر آن چيزيکه آن را پيش در بدن ديگر بجاي آورده است وآنچه را که در اين بدن دويم ميبيند مکافات و جزاء آنست که در بدن اول بجاي آورده و انسان هميشه در ميان يکي از دو امر است يا در مقام فعل و عمل است با انتظار جزاء آن و يا در مقام مکافات و مجازات از علمي است که آن را قبلا بجاي آورده است و بنقل همين قدر از ترهات ايشان کفايه است.