بازگشت

صبيحه 22


اين اشخاص از معمريني که در ضمن اين دوازده طبقه بيان حال و تعيين مدت سال عمر ايشان گرديد کساني بودند که در کتب غيبت و تواريخ و سير و تراجمه مدت عمر آنان منضبط و اول و آخر زندگاني آنها در سلک تحديد و تعيين منخرط بود و در ميان معمرين کساني هستند که بواسطه عدم انضباط اول عمرو يا آخر عمرو يا هر دو از اينها سنين عمر و مدت حيوه ايشان تعيين و تحديد نشده وليکن از قرائن خارجيه مثل شغل و عمل و امارت و سلطنت زمان و غير اينها که تعيين و تحديد شده اند فهميده ميشود که اينها داراي عمر بسيار و از جمله معمرين روزگارند و اين طايفه نيز افرادي بسيار و اخشاصي بيشمار ميباشند و ما از جمله بذکر بيست نفر از ايشان در اينمقام و مضمار اکتفا و اقتصار مينمائيم اول حضرت خضر است و باتفاق فريقين از شيعه و اهل سنه و جماعت بلکه غير غير اينهااز ساير ارباب ملل و نحل جنابش الي کنون زنده و باقي است و در قيد حيات است و زنده خواهد بود تا در صور بدمند و همه زندگان بميرند چنانچه در بحار از حضرت امام رضا منقولستکه خضر از آب حيات خورد و او زنده خواهد بود تا در صور بدمند و همه زندگان بميرند ميايد بنزد ما و بر ما سلام ميکند ما صداي او را ميشنويم و اورا نمي بينيم و هر جا که نام او مذکور شود او در آنجا حاضر ميشود پس هر کس که اورا ياد کند بر او سلام کند و در هر موسم حج در مکه حاضر ميشود حج ميکند و در عرفات وقوف ميکند و براي دعاي مومنان آمين ميگويد زود باشد که حقتعالي خضر را مونس قائم ال محمد گرداند در وقتيکه آن حضرت از مردم غائب گردد در تنهائي رفيق آن حضرت باشد و در اخبار الدول از مسعودي نقل نموده استکه ان هذا الخضر ابن خاله الاسکند و کان علي مقدمه عسکر ذي القرنين الاکبر الذي کان في ايام ابراهيم و بلغ معه نهر الحيات فشرب منه و هو لا يعلم به فخلد و هو حي الي الان و الي يوم ينفخ في الصور فهو نبي معمر محجوب عن الابصار و روي محمد بن المتوکل ان الخضر من اولاد فارس و الياس من بني اسرائيل و هما حيان يلتقيان في کل عام بالموسم و اکلهما الکرفس فالياس في البر و الخضر في البحر در نضنيد في فضل التوحيد بدانکه اخبار راجعه باحوال حضرت خضر بسيار و آثار متعلقه بجنابش بيشمار است چنانکه بر مراجعين باسفار کبار اين امر بسي واضح و آشکار و کوضوح النار است علي المنار و ما از جمله اقتصار مينمائيم بنقل خبريکه هم حاوي بدو حال و کيفيت مال آن بيهمال و هم هادي مردمان است بسوي ثمره و فائده کتمان سر و عدم افشاء آن هم حاکي از فضل توحيد و اهل آن است در نزد خداوند مجيد در تفسير قمي از حضرت صادق روايت کرده که چون رسول خدا را بمعراج بردند در راه بوي خوشي شنيد مانند بوي شک از جبرئيل سئوال کرد اين چه بو است گفت اين بو از خانه بيرون ميايد که قومي را بسبب بندگي خدا در آنخانه عذاب کردند تا هلاک شدند پس جبرئيل گفت که خضر از اولاد پادشاهان بود و ايمان بخدا آورده بود و در حجره از خانه پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا ميکرد و پدرش را فرزندي بجز او نبود پس مردم بپدر او گفتند که تو را فرزندي بغيراو نيست پس زني را باو تزويج کن شايد فرزندي خدا باو روزي



[ صفحه 141]



کند که پادشاهي در او و فرزندان او بماند پس دختر باکره را براي او تزويج کرد چون بنزد خضرش آوردند متوجه او نشد و با او نزديکي نکرد روز ديگر باو گفت امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد که آنچه از مردان نسبت بزنان واقع ميشود نسبت بتو واقع شد بگو بلي پس چون پدرش از آن زن پرسيد او موافق فرموده خضر عمل کرد گفت بلي مردم گفتند بپادشاه بلکه اين زن دروغگويد زنان را بفرما که او را ملاحظه کنند که بکارتش باقي است يا ذايل شده است چون زنان او را ملاحظه کردند ديدند بر حال خود باقي است بپادشاه گفتند که تو دو نفر بيوقوف را بيک ديگر داده که هيچيک چنين کاري نکرده اند و نميدانند که چه بايد کرد پس زني را بعقد او در آور که شوهر ديگر کرده باشد و باکره نباشد تا اينکار را تعليم او نمايد پس چنين کرد و چون آن زن را بنزد خضر آوردند خضر از او نيز التماس کرد که امر او را از پدرش مخفي دارد او قبول کرد چون پادشاه از آن زن سئوال کرد گفت پسر تو زن است هرگز ديده که زن از زن حامله شود پس پادشاه بر خضر غضب کرد و فرمود که او را در حجره کردند و در آن را به گل و سنگ برآوردند چون روز ديگر شد شفقت پدري او بحرکت آمد فرمود که در را بگشايند چون در را گشودند خضر را در حجره نيافتند و حقتعالي باو قوتي کرامت کرد که بهر صورت که خواهد مصور تواند شد و از نظر مردم پنهان تواند شد تا آنکه بالاخره با ذوالقرنين همراه شده و سپهسالار لشکر او شد پس از شهر پدر بيرون آمد تا آنکه وقتي دو مرد از همان بلد براي تجارت بيرون آمده بکشتي سوار شدند کشتي ايشان تباهي شد و بجزيره از جزاير دريا افتادند خضر را در آنجا ديدند که ايستاده است و نماز ميکند چون از نماز فارغ شد ايشان را طلبيد و از ايشان سئوال کرد از احوال ايشان چون احوال خود را نقل کردند گفت آيا خبر مرا کتمان خواهيد کرد از اهل شهر خود اگر امروز شما را بشهر خود برسانم که داخل خانه هاي خود شويد گفتند بلي پس يکي نيت کرد که وفا بعهد بکند و خبر خضر را نقل نکند و ديگري در خاطر گذرانيد که چون بشهر خود برسد خبر او را بپدر خضر نقل ند پس خضرابري را طلبيد و گفت بردار اين دو مرد را و بخانهاي ايشان برسان پس ابر ايشان رابرداشت و همان روز و بشهر خود رسانيد پس يکي بعهد خود وفا کرد و کتمان نمود و ديگري بنزد پادشاه که پدر خضر بود رفته و خبر خضر را نقل کرد پادشاه گفت کي گواهي ميدهد که تو راست ميگوئي گفت فلان تاجر که رفيق من بود پس پادشاه او را طلبيد او انکار کرد و گفت من از واقعه خبر ندارم و اين مرد را نيز نميشناسم پس آن مرد اول گفت اي پادشاه لشکري همراه من کن تا بروم بانجزيره و خضر را بياورم واين مرد را حبس کن تا دروغ او را ظاهر گردانم پس پادشاه لشکري همراه او کرد و آن مرد را نگاهداشت چون آن مرد لشکر را بانجزيره برد خضر را در آنجا نيافت برگشت و پادشاه آن مرد را که خبر را پنهان کرده بود رها کرد پس اهل آنشهر گناه بسيار کردند تا حقتعالي ايشان را هلاک کرد و شهر ايشان را سرنگون نکرد و همه هلاک شدندالا آن زن و مرديکه خبر خضر را پنهان کرده بودند از پدرش که هر يک از يکجانب شهربيرون رفتند پس چون آن مرد و زن بيکديگر رسيدند هر يک قصه خود را بديگري نقل کردند و گفتند ما نجات نيافتيم مگر براي آنکه خبر خضر را پنهان کرديم پس هر دو ايمان بپروردگار خضر آوردند و مرد آن زن را بعقد خود درآورد و هر دو بمملکت پادشاه ديگر افتادند و زن بخانه آن پادشاه راه يافت و مشاطکي دختر پادشاه ميکرد روزي در اثناي مشاطکي شانه از دستش افتاد پس گفت لا حول و لا قوه الا بالله چون دختر اين کلمه را شنيد گفت اين چه سخن بود گفت بدرستيکه مرا خدائي هست که همه امور بحول و قوه او جاري ميشود دختر گفت تو را خدائي بغير از پدر من هست گفت بلي آن خداي تو و پدر تو نيز هست چون دختر بنزد پدر خود رفت سخن زن را باو نقل کرد پادشاه زن را طلبيد و از او سئوال کرد زن ابا نکرد از گفته خود پادشاه پرسيد که کي با تو در اين دين که در او هستي شريک است گفت شوهر و فرزندان من پس پادشاه فرستاد همه را احاطه کرد و تکليف کرد که از يگانه پرستي خدا برگردند ايشان ابا کردند پس امر کرد که ديگي حاضر کردند و پر از آب کردند و بسيار جوشاندند و ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت که خانه را بر سر ايشان خراب کردند پس جبرئيل گفت اين بوي خوش که ميشنوي از آن خانه استکه اهل توحيد الهي را در آنجا هلاک کردند بيان نضر لبقاء الخضر بدانکه عله بقاء خضر در دار دنيا تا وقت دميدن صور بامر حقتعالي همانا خوردن او است از آب حيات و فرو رفتن او است در چشمه آن آب با برکات و کيفيت آن بنابر آنچه که در بحار از حضرت امام محمد باقر روايت نموده چنين استکه چون ذوالقرنين شنيد که در دنيا چشمه هست که هر که از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده ميماند در طلب آن چشمه روانه شد و خضر سپهسالار لشکر او بود و او را ازجميع لشکر خود دوستتر ميداشت پس رفتند تا بجائي رسيدند که سيصد و شصت چشمه در آنجا بود پس ذوالقرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد که خضر يکي از آنهابود و بهر يک از ايشان ماهي نمکسودي داد و گفت هر يک ماهي خود را در يکي از آن چشمها بشوئيد و ديگري در چشمه او نشويد و ماهيان را از براي من بياوريد خضر چون ماهي خود را بچشمه فرو برد زنده شد و از دست او رها شد و بميان آب رفت پس آن جناب جامه خود را انداخت و خود را در آن آب افکند براي طلب آن ماهي و مکرر سر فرو برددر آن آب و از آن آب خورد ماهي بدستش نيامد بيرون آمد چون بنزد ذوالقرنين برگشتند و ماهيها را جمع کرد گفت يکي کم است تفحص کنيد که در نزد کيست گفتند خضرماهي خود را نياورده است چون خضر را طلبيد و از او سئوال کرد خضر قصه ماهي را نقل کرد ذوالقرنين پرسيد که تو چه کردي گفت من از پي آن ماهي باب فرو رفتم و آن را نيافتم بيرون آمدم پرسيد که از آب خوردي گفت بلي ديگر هر چه ذوالقرنين طلب کرد آن چشمه را نيافت پس بخضر گفت تو از براي آن چشمه خلق شده بودي و براي تو قدر شده بود اعلان لارباب التنعم و الخضر بسرخر لبقاء الخضر بدانکه استادنا المحدث النوري نورالله مرقده الشريف در نجم ثاقب در نزد ذکر اسامي بعضي از معمرين بجهت رفع استبعاد عوام عامه از طول عمر حضرت بقيه الله الحجه بن الحسن العسکري صلوات الله عليهما ميفرمايد از ايشان حضرت خضر پيغمبر است که احدي از اهل اسلام را شکي نيست در وجود آن جناب و بقاي او از چند هزار سال پيش تاکنون و در کتب اهل سنت مکرر نقل شده در احوال مشايخ و عرفاي خود که فلان با جناب خضر ملاقات کرد در فلان محل و از او تلقي کرد و علم آموخت چنانچه محيي الدين در باب بيست و پنجم در باب بيست و پنجم فتوحات گفته که شيخ ابوالعباس



[ صفحه 142]



عريني سخن با من گفت و من قبول نميکردم چون از او جدا شدم شخصي را ديدم که ميگفت شيخ ابوالعباس را در فلان سخن مسلم دار در حال بازگشتم و نزد شيخ رفتم گفت تا خضر با تو نگويد سخن من قبول نکني و نظير اين در کتب اهل سنت بسيار است اين ناچيز گويد و از جمله چيزي استکه در ذيل ترجمه صاحب تفسير تبصير الرحمن که شيخ علي مهايمي که از مضافات بمبئي است نوشته شده که و هو من مشاهير العلماء و مقاماته و کراماته اجل من ان تحصي لا سيما انه کان مشرفا بتعليم سيدنا الخضر عليه السلام معلم حضرت سيدنا موشي کليم الله و ولادت شيخ مزبور در سال هفصد و هفتاد و شش و وفاتش در سال هشتصد و سي و پنج واقع شده و تفسيرش در مطبعه بولاق مصر سالها استکه بطبع رسيده است و بالجمله در نجم ثاقب فرموده و اما آنچه ميبدي از عبدالرزاق کاشي نقل کرده که در اصطلاحات گفته خضر کنايه از بسط است و الياس کنايه از قبض و اما بودن خضر شخصي انساني باقي از زمان موسي تا اين عهد يا روحاني که متمثل ميشود بصورت او براي کسيکه خواسته او را ارشاد نمايد پس محقق نيست در نزد من پس بخلاف ضرورت در نزد مسلمين است و شيخ صدوق بسند معتبر از جناب صادق خبري طولاني نقل کرده که در آخر آن فرمود که حقتعالي دراز نکرد عمر حضرت خضر را براي پيغمبري که بعد از آن اظهار نمايد و نه براي آنکه کتابي بر او نازل گرداند و نه براي دين و شريعتي که بياورد و ناسخ شريعت پيش از خود باشد و نه از براي پيشوائي که لازم باشد اقتداي باوونه از براي اطاعتيکه فرض گردانيده باشد براي او بلکه در علم سابق حقتعالي بود که عمر حضرت قائم عليه السلام در غيبت او طولاني خواهد بود و دانست که گروهي از خلق طول عمر او را انکار خواهند کرد پس باين سبب عمر بنده صالح خود خضر را طولاني گردانيد تا آنکه حجت باشد بر معاندين کلام من العلامه الکراجکي فيسر ثالث لبقاء هذا لنبي بدانکه علامه کراجکي در کنز الفوائد در مقام ذکر معمرين فرموده که يکي از معمرين خضر استکه متصل است بقاي او تا آخر الزمان و از جمله آنچه رسيده از خبر او اين استکه آدم را چون وقت رحلت در رسيد جمع نمود فرزندان خود را پس فرمود اي پسران من بدرستيکه خداي تعالي نازل ميکند بر اهل زمين عذابي را پس هر آينه بوده باشد جسد من با شما در بيابان آنکه چون فرود آمديد در وادئي پس بفرستيد مرا و دفن نمائيد در زمين شام پس جسد آن حضرت با ايشان بود و چون مبعوث فرمود خداوند نوح را آن جسد را با خود گرفت و خداوند طوفان را بر زمين فرستاد و زمين را زماني غرق کرد پس جناب نوح آمد تا در زمين بابل فرود آمد و وصيت نمود سه پسر خود را سام و يافث و حاکم را که ببرند آن جسد را بان مکانيکه امر کرد ايشان را که در آنجا دفن کنند پس گفتند زمين موحش است و انيسي در آن نيست و راه را نميدانيم لکن صبر کن تا زمين مامور نشود و مردم زياد شوند و بلاد مانوس شود و خشک گردد پس بايشان فرمود که آدم دعا کرد خداي تعالي راکه طولاني کند عمر آن را که دفن ميکند او را تا روز قيامت پس همچنان بود جسد آدم تا آنکه خضر کسي بود که متولي دفن او شد و خداوند انجاز فرمود آنچه را که باو وعده کرده بود تا آنجا که خواسته او را زنده دارد و اين حديثي استکه روايت کرده آن را مشايخ دين و ثقات مسلمين دويم حضرت الياس نبي است که آن جناب مثل حضرت خضر زنده است تا زمان ظهور حضرت صاحب الامر و در زمين است چنانکه در روايت محمد بن متوکل که از اخبار الدول در ضمن بيان حالات خضر نقل شد تصريح باين امر است و در تفسير امام عسکري است که حضرت رسول بزيد بن ارقم گفت که اگر ميخواهي که ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس دو صبح اين دعا را بخوان بسم الله ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله بسم الله ما شاء الله لا يسوق الخير الله علي محمد و اله الطيبين بدرستيکه هر که سه مرتبه بعد از صبح اين دعا را بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گره شدن تا شام وهر که بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح و بدرستيکه خضر و الياس يکديگر را ملاقات ميکنند در هر موسم حج و چون از يکديگر جدا ميشوند اين کلامات را ميخوانند و از يکديگر جدا ميشوند و علامه مجلسي ره در حيوه القلوب بعد از نقل اين حديث و حديث طولاني که مشتمل بر سئوالات الياس است از حضرت امام محمد باقر و جواب آن بزرگوار ميفرمايد مولف گويد که از اين حديث و حديث سابق معلوم ميشود که حضرت الياس مانند حضرت خضر در زمين است و زنده است تا زمان حضرت الامر و مويد اين معني است آنچه شيخ محمد بن شهرآشوب از طرق عامه روايت کرده است که روزي حضرت رسول صدائي از قله کوهي شنيد که شخصي ميگفت که خداوندا بگردان مرا از امت مرحومه آمرزيده شده يعني امت پيغمبر آخر الزمان پس آن حضرت بکوه بالا رفت ناگاه مرد سفيد موئي را ديد که قامتش سيصد زراع بود چون آن مرد حضرت را مشاهده کرد برخواست و دست در گردن آن حضرت آورد و گفت من سالي يکمرتبه چيزي ميخورم و اين وقت طعام خوردن من است ناگاه در اين وقت خواني از آسمان فرود آمد که انواع طعامها در آن بود و حضرت رسول با او از آن طعامها تناول نمودند و او الياس پيغمبر بود اين ناچيز گويد که ابوالعباس احمد بن يوسف قرماني در تاريخ اخبار الدول اين روايت را با في الجمله اختلافي از مستدرک حاکم نيشابوري نقل نموده است ملاقات بعض الناس و مقالاته مع الالياس ثعلبي در کتاب عرايس التيجان باسناد خود روايت کرده از مردي از اهل عسقلان که او راه ميرفت در اردن و آن اسم يکي از شهرهاي شام است که زمين طائف از آنجا برداشته شده و آنوقت وسط روز بود پس مردي را ديد پس گفت يا عبدالله تو کيستي پس با من تکلم نکرد پس گفتم اي عبدالله تو کيستي گفت من الياسم پس در بدن من رعشه افتاد پس گفتم بخوان خداي را که بردارد از من آنچه را که يافتم يعني اين رعشه را تا بفهم حديث تو را و از تو درک کنم گفت پس دعا کرد براي من به هشت دعا يا بر يا رحيم يا حنان يا منان يا حي يا قيوم و دو دعا به سريانيه که نفهميدم آن را پس خداوند برداشت از من آنچه را که مييافتم از رعشه پس گفت خود را گذاشت ميان دو کتف من پس يافتم سردي بالدت آن را ميان دو پستان خود پس گفتم باو وحي ميشود بتو امروز گفت از آن روز که محمد صلي الله عليه و آله برسالت مبعوث شد پس بمن وحي نميشود گفت گفتم باو پس چند نفر از پيمبران امروز زنده اند گفت چهار دو در زمين و دو در آسمان پس در آسمان عيسي و ادريس و در زمين الياس و خضر گفتم ابدال



[ صفحه 143]



چند نفرند گفت شصت نفر پنجاه نفر از ايشان نزديک عريش مصرند تا شاطي فرات و دو مرد در مصيصه است و يک مرد در عسقلان و هفت نفر در ساير بلاد و هر وقتيکه خداوندببرد يکي از ايشان را مياورد سبحانه و تعالي ديگري را بايشان دفع ميکند خداوند بلا را از مردم و بسبب آنان باران بر ايشان باريده ميشود گفتم پس خضر در کجا است گفت در جزيرهاي دريا گفتم آيا تو او را ملاقات ميکني گفت آري گفتم کجا گفت در موسم گفتم چيست کار شما با يکديگر گفت او از موي من ميگيرد و من از موي او آن مرد گفت که اين حکايت در وقتي بود که ميان مروان حکم و ميان اهل شام قتال بود پس گفتم چه ميگوئيد در حق مروان حکم گفت چه ميکني با او مردي است جبار سرکش بر خداي عز و جل قاتل و مقتول و شاهد همه در آتش جهنمند گفتم من حاضر شدم ولکن نيزه نزدم و تيري نينداختم و شمشيري بکار نبردم و من استغفار ميکنم خداي را از آن مقام که ديگر برنگردم بمثل آن هرگز گفت احسنت چنين باش گفت من و او نشسته بوديم که ناگاه دو قرص نان در پيش روي او گذاشته شد که سفيدتر بودند از برف پس خورديم من و او يک قرص و پاره از ديگري و باقي برداشته شد پس نديديم احدي را که آن را بگذارد و نه کسيکه آن را برداشت و او را ناقه بود که در وادي اردن مي چريد پس سر خود را بلند کرد بسوي او پس او را بخواند پس ناقه آمد و در پيش روي او خوابيد پس سوار شد بر آن گفتم ميخواهم با تو مصاحبت کنم گفت تو آنقدرت نداري که با من مصاحبت کني گفتم من زوجه و عيالي ندارم گفت تزويج کن و بترس از چهار زن بترس از ناشزه ومختلعه و ملاعنه و مبارئت و تزويج کن از زنان هر که را خواهي گفت گفتم باو که من دوست دارم ملاقات تو را گفت هرگاه ديدي مرا پس ديدي مرا يعني براي ديدن من وقتي و مکاني معين نيست آنگاه گفت که من ميخواهم اعتکاف کنم در بيت المقدس در ماه رمضان آنگاه حايل شد ميان من و او درختي پس قسم بخدا که ندانستم که چگونه رفت الزام للعامه ببيانات تامه در نجم ثاقب بعد از نقل اين خبر ميفرمايد و اين را باعدم اطمينان بصدق او نقل کردم تا معلوم شود بي انصافي اهل سنت که اين رقم اخبار را نقل مينمايند و مستبعد نشمرند و طعني بر راوي او نزنند با آنکه آنچه ما دعوي کنيم در حق امام عصر عليه السلام از بقاء و اختفاء و اغاثه و سير در براري و بحار و غير آن ايشان در حق خضر و الياس گويند و در اينجا آنها را غريب و مستبعد دانند و نفي حکمت نمايند و گاهي از آن جناب بامام معدوم تعبير کنند نعوذ بالله من الخذلان و الشقاء سيم حضرت عيسي استکه باتفاق از مخالف و موالف حضرتش زنده و موجود و در آسمان مرزوق از فيض رب و دود است تا آنکه در وقت ظهور حضرت صاحب الزمان بزمين هبوط مينمايد از جانب آسمان پس بيعت مينمايد با انولي حضرت کردگار و ملازم حضرتش ميباشد در ليل و نهار اين ناچيز، در صبيحه پنجم از عبقريه دويم از اين بساط در جواب از شبهه پنجم عامه بر مهوديت حضرت ولي عصر که استبعاد از طول عمر آن جناب است اثبات وجود و حيات حضرت عيسي و آمدنش در زمين در وقت ظهور ولي عصر و از تابعين حضرتش بودن را ببياني اوفي و تبياني مستوفي ذکر نموده ام فلذا در اين مضمار بهمين مقدار اقتصار شد چهارم رغيب است که از اصحاب حضرت عيسي بوده و با آن جناب سياحت مينموده تا آنکه بکوه نهاوند رسيده اند پس آن حضرت بواسطه حسن خدمت او از جنابش فرموده باشد که از من حاجتي بخواه پس عرض کرده که از خداوند بخواه که مرا زنده بدارد تا وقتيکه تو از آسمان فرود ميائي و قدمي برنمي داري مگر آنکه با تو ذريه پيغمبر آخر الزمان خواهد بود که زمين را پر از عدل مينمايد بعد از آنکه پرشده است از ظلم و جور چنانکه خود حضرت بتمامه اينها تصريح فرموده پس حضرت عيسي دست او را گرفته و فرمود ساکن باش در اين کوه که خداوند تو را مخفي ميدارد از چشم خلق روزگار تا آنکه ميرسند در اين مکان لشکري از امت محمد الي آخر الحکايه که ما آن را بتفصيل تمام در ضمن شبهه هشتم از مخالفين بر مهدويه حضرت غوث الاسلام و غياث المسلمين در صبيحه هشتم از عبقريه دويم از اين بساط سيم ذکر نموديم پنجم سلمان فارسي محمدي است رضي الله عنه در نجم ثاقب است که سيد مرتضي در شافي ميفرمايد که اصحاب اخيار روايت کرده اند که او سيصد و پنجاه سال زندگاني ميکرد و بعضي گفتند بلکه زياده از چهارصد سال و گفته شده که او درک کرده عيسي عليه السلام را اين ناچيز گويد که در عوالم العلوم روايتي بر اين مضمون و مفهوم نقل نموده که انه اي سلمان لقي عيسي بن مريم و شيخ طوسي در کتاب غيبت فرموده که روايت کردند اصحاب اخبار که او ملاقات کرده عيسي بن مريم را و باقي ماند تا زمان پيغمبر ما و خبر او مشهور است و بنابراين پس مدت زندگانيش در دنيا از پانصد سال ميگذرد و حضيني روايت کرده که چون سلمان مسلمان شد مسلمين او را تهنيت ميگفتند پس پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود آيا تهنيت ميگوئيد سلمان را باسلام و حال آنکه او ميخواند بني اسرائيل را بسوي خدا و رسول او از چهار صد و پنجاه سال پيش و در خبر ديگر فرمودند بزوجات خود که سلمان عين ناظره من است و گمان نکنيد که او مثل مرداني استکه ميبينيد بدرستيکه سلمان ميخواند بسوي خداوند و بسوي من پيش از آنکه مبعوث شوم به چهارصد و پنجاه سال و هر کس زياده از اين در حالات او بخواهد رجوع کند بکتب مفصله اصحاب و لا سيما کتاب مستطاب نفس الرحمن که ممحض است از براي ذکر احوال سلمان ششم دجال بدسکال است که از زمان حضرت رسول بلکه بنابر روايت جساسه بمدتها پيش از تولد آن سرور بوده و تا کنون والي وقت ظهور خيريه مقرون حضرت بقيه الله زنده و باقي و با حبس و شکنجه الهي متلاقي است و چون ما اخبار و آثار راجعه باين نابکار را در کتاب القمر الاقمر في علائم ظهور الحجه المنتظر که بساط پنجم از اين سفر جليل العبقري الحسان است بنحوي اوفي و طريقي مستوفي بيان نموده ايم لذا در اين مضمار من باب الاختصار و الفرار من التکرار بنقل آنچه که در نجم ثاقب است اقتصار مينمائيم در کتاب مزبور در ضمن بيان معمرين ميفرمايد لعين کافر دجال مشهور بين علماي اهل سنت آنست که همان ابن صياد استکه پيغمبر او را ديد و عمر قسم خورد که تو دجالي چنانچه صاحب کشف المخفي في مناقب المهدي تصريح کرده ولکن محدث معروف گنجي شافعي در باب بيست و پنجم از کتاب بيان در اخبار صاحب الزمان اين را از اغلاط محدثين شمرده و آنچه خود اختيار کرده مطابق حديثي استکه دعوي نموده اتفاق علماء را بر صحت آن و آن خبري است که سندا در آنجا روايت نموده از عامر بن شراحيل شعبي که شعبه ايست از همدان که او سئوال کرد از فاطمه دختر قيس خواهر ضحاک بن قيس و او از مهاجرات اولين بود پس باو گفت



[ صفحه 144]



خبر ده مرا بحديثي که شنيده باشي آن را از رسول خدا که مستند نکني آن را باحدي غير آن جناب پس گفت اگر بخواهم هر آينه خواهم کرد پس باو گفت آري خبرده مرا گفت من شوهر کرده بودم بپسر مغيره و او از نيکان جوانان قريش بود در آن روز پس کشته شد در اول جهاد با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس چون بيوه شدم عبد الرحمن بن عوف و چند نفر ديگر از اصحاب رسول خدا مرا خواستگاري کردند و رسول خدانيز مرا خواستگاري کرد براي مولاي خود اسامه بن زيد و من شنيده بودم که آن جناب فرمود کسيکه مرا دوست دارد پس دوست داشته باشد اسامه را پس چون خطبه کرد مرا رسول خدا گفتم امر من بدست تو است پس مرا تزويج کن هر کسي را که ميخواهي پس فرمود انتقال کن بنزد ام شريک و او زني بود غني از طائفه انصار و بسيار انفاق ميکرد در راه خدا و فرود ميامد در نزد او مهمانها پس گفتم بزودي خواهم کرد پس فرمود نکن که ام شريک مهمان بسيار دارد و من کراهت دارم که بيفتد معجر تو و کشف شود جامه از ساقهاي تو پس به بينند قوم از تو بعضي از آنچه خوش نيايد تو را ولکن نقل کن بسوي پسر عم تو عبدالله بن عمرو بن ام مکتوم و او مردي است از بني فهر فهر قريش و او از بطني استکه فاطمه از آن بطن است پس منتقل شدم بسوي او چون عده ام منقضي شد شنيدم نداي منادي رسول خدا را که ندا ميکند که نماز بجهات يعني امروز همه براي نماز جمع شويد پس رفتم بمسجد و نماز کردم با رسول خدا چون رسول خدا از نماز فارغ شد بر منبر نشست و آن حضرت ميخنديد پس فرمود هر کس در جاي نماز خود بنشيند آنگاه فرمود آيا ميدانيد شما را براي چه جمع کردم پس گفتند خدا و رسول او داناترند فرمود بدرستيکه من قسم بخدا شما را جمع نکردم براي ترغيبي و نه از براي ترسانيدني ولکن جمع کردم شما را زيرا که تميم مردي بود نصراني پس آمد و بيعت کرد و ايمان آورد و خبر داد مرا بحديثي که موافق بود آنچه را که من خبر دادم شما را از مسيح دجال خبر داد مرا که سوار شد در کشتي در دريا با سي نفر مرداز لخم و جذام پس موجب ايشان را يکماه در دريا چرخ ميداد پس بساحل جزيره رسيدند در دريا ببنزديک مغرب آفتاب پس داخل جزيره شدند پس حيواني را ديدند پر موي که نشناختند پس و پيش آن را از بسياري مو پس باو گفتند واي بر تو کيستي تو گفت من حباسه ام گفتند جساسه چيست گفت گفت اين قوم برويد نزد اين مرد در دير زيرا که اوبسيار شائق است بخبر دادن شما گفت چون نام مردي را برد براي ما ترسيديم از او که مبادا شيطان باشد گفت من بشتاب رفتم تا داخل دير شدم پس ديدم در او انساني را که دو خلقت اعظم انساني بود که ديده بوديم و در قيد سختي بود دستهاي او را جمع کرده بودند بگردن او و از زانو تا کعبش را باهن بسته بوودند گفتيم واي بر تو کيستي گففت شما قادر شديد بر خبر من پس مرا خبر دهيد که شما کيستيد گفتيم ما مردماني از عرب که سوار شديم در کشتي دريا و مصادف شد با وقت اضطراب دريا پس موج با ما بازي کرد آنگاه ما را بساحل جزيره تو رساند پس داخل جزيره شديم پس حيواني پرموئي را ديديم که پيش و پس او از بسياري موي معلوم نبود پس باو گفتيم واي بر تو تو کيستي گفت من جساسه ام گفتيم جساسه چيست گفت برويد نزد اين مرد در دير که او بسيار مشتاق است بخبر دادن شما پس شتاب نزد تو آمديم و از او ترسيديم و ايمن نيستيم که او شيطاني باشد پس گفت خبر دهيد مرا از نخل بيابان که ثمر ميدهد گفتيم از چه امر او خبر ميگيري گفت سئوال ميکنم شما را از نخل او که آيا ثمر ميدهد پس باو گفتيم آري گفت آگاه باشيد که نزديکست که او ثمر ندهد گفت خبر دهيد مرا از درياچه طبريه گفتيم از چه امر او ميپرسي گفت آيا در آن آب هست گفتيم آبشن بسيار است گفت آگاه باشيد زود است که آب آن برود گفت خبر دهيد مرا از چشمه زعر گفتيم از چه امر آن خبر ميگيري گفت آيا در چشمه آب هست آيا زرع ميکنند اهل او به آب آن چشمه گفتيم باو آري آب آن چشمه بسيار است و اهلش از آن آب آن زرع ميکنند گفت خبردهيد مرا از نبي اميين که چه کرده گفتيم او مهاجرت کرده از مکه و فرود آمده در يثرب گفت آيا عرب با او مقاتله کردند گفتيم آري گفت چگونه رفتار کرد با ايشان پس خبر داديم او را که آن جناب غالب شد بر عربهائيکه نزديک او بودند پس او را اطاعت کردند گفت بايشان که چنين است گفتند آري گفت آگاه باشيد که اين خبر بود براي ايشان که او را اطاعت کنند و من خبر دهم شما را از خودم من مسيح دجالم و بدرستي که زود است که اذن دهند ما در خروج پس خروج ميکنم و سير ميکنم در زمين پس نميماند قريه مگر آنکه نزول ميکنم در آنجا در مدت چهل شب غير مکه و مدينه که هر دو آنها بر من حرام است هر زمانيکه اراده بکنم که داخل شوم در يکي از آنها بيرون ميايد ملکي در پيش روي من با شمشير برهنه پس مرا از او برگرداند و بدرستيکه بر هر نفتي از آن دو بلد ملائکه استکه حفظ ميکنند آنها را راوي گفت که رسول خدا فرمود و بانچيزيکه در دستش بود بر منبر زد که اين طيبه است اين طيبه است اين طيبه يعني مدينه آيا من شما را باين خبر نداده بودم پس مردم گفتند آري پس فرمود که حديث تميم مرا بشکفت آورد که موافق بود آنچه را که من شما را بان خبر داده بودم يعني از امر دجال و از مکه و مدينه آگاه باشيد بدرستيکه او يعني آن بدسکال در درياي شام است يا در درياي يمن نه بلکه از قبل مشرق است نه از خود مشرق و بدست خود اشاره فرمود گفت پس حفظ کردم اين را از رسول خدا و بغوي در مصباح خود اين خبر را از فاطمه نقل کرده بحذف اول خبر و آن را از صحاح شمرده و در اخبار حسان نيز از فاطمه نقل کرده در حديث تميم داري که گفت ناگاه زني را ديديم که مي کشيد موهاي خود را گفتم تو کيستي گفت من جساسه ام برو باين قصر پس رفتم بانجاناگاه مردي را ديدم که ميکشيد موهاي خود را و بسلسله و غلها بسته بود و بر ميجست ميان آسمان و زمين پس گفتم تو کيستي گفت من دجالم و خبر اول را مسلم در صحيح خود نقل نموده است انتهي في ان بقاء هذا الکافر العلج اغرب من بقاء من بظهوره الفرج در نجم ثاقب بعد از نقل اين خبر فرموده و پوشيده نيست بر هر منصفي که بقاي دجال از آن تاريخ تا ظهور حضرت مهدي از چند جهت غريب تر است از بقاي خودآن جناب اول آنکه زنده بودن شخصي مغلول بان سختي در جزيره که کسي از آن نشاني ندارد و بر حال آن مطلع نيست و خود نيز متمکن از جلب نفعي يا دفع ضرري نيست و اين اعجب است از بقاي شخصي مختار ساير در امصار متمکن از هر چه بخواهد از اسباب مدد حيات و قادر بر دفع هر مضار دويم آنکه عمر او بحسب اين خبر و ساير اخبار زياده است از عمر آن جناب بلکه ظاهر اين خبر دلالت ميکند که مدتها پيش از ظهور ختمي ماب بوده سيم آنکه دجال کافر شرک بلکه مدعي ربوبيت و مضل عباد بلکه در بسياري از اخبار فريقين رسيده که هيچ پيغمبري نيامد مگر آنکه ترسانيد امت خود رااز فتنه دجال پس ابقاي چنين شخصي و روزي دادن



[ صفحه 145]



باو از غير طرق متعارفه بمراتب اغرب است از بقاي شخصي که همه پيغمبرها بشارت دادند بوجود او و منتظر بودند ظهور آن جناب را که پر کند دنيا را از عدل و داد و براندازد بيخ و بن و کفر و شرک و نفاق را و بکشاند همه خلق را بسوي اقرار بوحدانيت خداوند عز و جل که ميسر نشده براي هيچ پيغمبري و وصيي البته او سزاوار تر است بتغذيه از خزانه غيبت بر فرض صحت نسبت اهل سنت باماميه که آن جناب مستقر است در سرداب سر من واي چنانکه گنجي شافعي تصريح نموده اگر چه با همه انصافش بجهت بي اطلاعي بر کتب اماميه کول سلف خود را خورده در تسليم نسبت مذکوره و اين ناچيز اگر چه اين جهات اغربيت امر دجال را از امر انولي حضرت ذوالجلال در صبيحه هفتم از عبقريه سيم اين بساط که در رد شبهه هفتم مخالفين است بر مهدويت آن حضرت ذکر نموده ام لکن چون ذکر آنها در اينمقام متمم مرام و ملائم با کلام بود لذا بتکرار آنها اقدام نمودم نعم هو المسک ما کررته يتضوع بلکه توان گفت چنانکه گنجي شافعي گفته که بقاي دجال به تبعيت بقاي آن حضرت و وجود آن نابکار متفرع بر وجود انولي کردگار است و چگونه روا است بقاي فرع بي بقاي اصل و بقاي تابع بي بقاء متبوع چنانچه در ضمن جواب از شبهه پنجم اهل خلاف که در صبيحه پنجم از عبقريه سيم اين بساط است اثبات اين دعوي را بطريق مستوفي نموده ايم فارجع هفتم ابوالرضا با بارتن بن کربال بن رتن ترمذي هندي است که ششصد و چيزي بالا از سنين عمر او گذشته در قاموس گفته که بعضي گويند او از صحابه نيست چون مدعي رويت حضرت رسول و استماع حديث از آن سرور بود و او کذاب است ظاهر شد در هند بعد از سنه ششصد از هجرت و مدعي شد که از صحابه است و بعضي او را تصديق کردند و احاديثي روايت کرده که ما آنها را از اصحاب احصاب او شنيديم و در نجم ثاقب از سيد فاضل متبحر جليل سيد عليخان مدني در کتاب سلوه الغريب و اسوه الا ريب نقل کرده که ايشان از جزء هشتم تذکره صلاح الدين صدي نقل فرموده که گفته است نقل کردم از خط فاضل علاء الدين علي بن مظفر کندي چيزي را که صورت آن اين بود که حديث کرد ما را قاضي اجل عالم جلال الدين ابو عبدالله محمد بن سليمان بن ابراهيم کاتب از لفظ خود در روز يکشنبه پانزدهم ذي الحجه الحرام سنه هفصد و يازده در دارالسعاده محروسه دمشق گفت خبر داد ما را شريف قاضي القضاه نورالدين ابوالحسن علي بن شريف شمس الدين ابي عبدالله محمد بن حسين حسيني اثري حنفي از لفظ خود در عشر آخر جمادي الاولي سال هفتصد و يک در قاهره گفت خبر داد مرا جدم حسين بن محمد گفت من در زمان صبي که هفده يا هيجده سال داشتم سفر کردم با پدرم محمد و عمويم عمر از خراسان بطرف هند براي تجارتي پس چون رسيديم اوائل هند رسيديم بمزرعه از مزرعهاي هند پس قافله بطرف آن مزرعه ميل کرد و در آنجا فرود آمدند و شورش قافله بلند شد پس از سبب آن سئوال کرديم گفتند اين مزرعه شيخ و تن است و اين اسم او است بهندي و مردم آن را معرب کردند و ناميدند او را بعمر چون عمر کرد عمر خارج از عادت پس چون فرود آمديم بيرون مزرعه ديديم در پيشگاه آن درخت بزرگي را که سايه ميانداخت بر خلق عظيمي و در زير آن درخت جماعت بسياري بودند از اهل آن مزرعه پس تمام اهل قافله بطرف آن درخت رفتند و ما هم با ايشان بوديم پس چون اهل مزرعه را ديديم سلام کرديم بر ايشان و سلام کردند بر ما و زنبيل بزرگي را ديديم معلق در بين شاخهاي آن درخت پس پرسيديم از حال آن گفتند اين زنبيلي است که در ميان او است شيخ رتن که ديده رسول خدا را صلي الله عليه و آله دو مرتبه و دعا کرده آن حضرت براي او بطول عمر شش مرتبه پس سئوال نموديم از اهل آن مزرعه که آن شيخ را فرود آوردند که کلام او را بشنويم که چگونه پيغمبر را ديده و چه روايت ميکند از آن جناب پس مرد پيري از اهل آن مزرعه آمد بنزد زنبيل شيخ و آن بچرخي بسته بود پس آن را فرود آورد پس ديديم که آن زنبيل پر است از پنبه و آن شيخ در وسط آن پنبه است پس سر زنبيل را باز کرد پس شيخي را ديديم مانند جوجه پس روي او را باز کرد و دهن خود را بر گوش او گذاشت و گفت يا جده ايشان قومي هستند که از خراسان آمده اند و در ايشان است شرفا از اولاد پيغمبر و سئوال ميکنند از تو که پيغمبر را کجا ديده و چه فرمود بتو پس در اين حال شيخ آه سردي کشيد و بسخن آمد به آوازي مانند آواز مگس عسل بزبان فارسي و ما ميشنيديم و سخنش را نميفهميديم پس گفت سفر کردم با پدرم در ايام جواني بسوي بلاد حجاز بجهت تجارتي چون رسيديم بدره از دره هاي مکه در وقتيکه باران پر کرده بود دره ها را پس جواني را ديدم گندم گون مليح با شمائل نيکو که ميچرانيد شتراني را در آن درها و سيل حايل شده بود ميان او و شترانش و او خائف بود از آنکه سيل فرو گيرد چون شدت داشت پس حالش را دانستم آنگاه بنزدش آمدم و او را بدوش خود برداشتم و در سيل داخل شده عبور کردم و بنزد شترانش آوردم بدون سابقه معرفتي بحال او چون او را بنزد شترانش گذاشتم بمن نظر نمود و فرمود بعربي که بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک پس او را گذاشتيم و دنبال شغل خود رفتيم تا آنکه داخل مکه شديم و بجهت امر تجارتي که رفته بوديم آن را بانجام رسانيديم و بوطن خود برگشتيم پس چون مدتي بر اين گذشت و ما در اين مزرعه خود نشسته بوديم در شب ماهتابي که ديديم قرص ماه را در وسط آسمان که بدو نيمه شد نيمي غروب کرد در مشرق و نيمي غروب کرد در مغرب بقدر يکساعت و شب تاريک شد آنگاه طلوع کرد نيمي از آن از مشرق و نيمي از مغرب تا آنکه رسيدند بيکديگر در وسط آسمان بحالت اول که بودند پس بغايت از اين امر متعجب شديم و سبب آن را ندانستيم و از مترددين مستفسر شديم از سبب آن قضيه پس ما را خبر دادند که مردي هاشمي ظاهر شده در مکه و مدعي شده که من رسول خدايم بسوي همه اهل عالم و اهل مکه معجزه از او خواستند مانند معجزه ساير پيغمبران و خواستند از او که امر کند ماه را که بدو نيمه شود در وسط آسمان و غروب کند نيمي از آن در مغرب و نيمي در مشرق آنگاه برگردد بهمان نحويکه بود پس بقدرت الهيه چنان کرد براي ايشان چون اين را از مسافرين شنيدم شوق کردم که او را به بينم پس تهيه تجارتي کردم و سفر کردم تا آنکه داخل مکه شدم و سئوال کردم از آن شخص معهود پس مرا بموضع او دلالت کردند پس رفتم بمنزل او و اذن خواستم رخصت داد داخل شدم پس ديدم او را که در منزل نشسته و نور ميدرخشد از رخسار او و محاسن او و اوصافيکه در آن سفر اول ديده بودم پس او را نشناختم پس چون سلام دادم بر او نظر کرد بسوي من و تبسم نمودو مرا شناخت و فرمود عليک السلام نزديک من بيا و در پيش روي او طبقي بود که در آن رطب بود



[ صفحه 146]



و حول او جماعتي بودند از اصحاب او مانند ستارگان و او را توقير و تعظيم ميکردندپس بجاي خود ايستادم از مهابت او پس فرمود نزديک بيا و بخود که موافقت از مردت است از زندقه پس پيش رفتم و نشستم و با ايشان از آن رطب خوردم و آن حضرت با دست مبارک خود بمن رطب ميداد تا آنکه شش رطب بمن داد سواي آنچه که بدست خود خوردم آنگاه نظر کرد بسوي من و تبسم نمود و فرمود آيا مرا نشناختي گفتم گويا ميشناسم ولکن محقق نکردم فرمود آيا مرا برنداشتي در فلان سال و از سيل مرا گذراندي در وقتيکه سيل حايل شده بود ميان من و شتران من پس در اينحال آن جناب را شناختم به آن علامت و عرض کردم بلي يا رسول الله يا صبيح الوجه پس فرمود دست خود را دراز کن بسوي من پس دست راست خود را دراز کردم بسوي آن جناب پس با دست راست خود مصافحه کرد با من و فرمود بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله پس گفتم آن را بنحويکه تعليم فرمود پس دلم باين خورسند شد و چون خواستم از نزدش برخيزم فرمود بمن بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک پس او را وداع کردم و خوشنود بودم بملاقات آن حضرت و به اسلام خود و خداوند مستجاب کرد دعاي پيغمبر خود را و برکت داد در عمر من بهر دعائي صد سال و اين عمر من است امروز که گذشته از ششصد و چيزي و زياد شد عمر من بهر دعوتي صد سال و جميع کساني که در اين مزرعه اند اولاد اولاد اولاد منند و خداي تعالي ابواب خير را بر من و بر ايشان مفتوح فرمود ببرکت رسول خدا صلي الله عليه و آله فيما قاله الصلاح الصفدي لاعتبار هذا النقل الفندي و ايضا در نجم ثاقب است که صفدي بعد از ذکر اين حکايت گفته که گويا ميبينم بعضي را که واقف ميشوند بر اين حديث اين معمر داخل ميشود شکي در ايشان در طول عمر او تا اين حد و تردد ميکند در صدق او آنگاه سبب شک او را ذکر کرده از تجربه و کلام طبيعين آنگاه رد کرده آن را بکلام ابو معشر وابو ريحان و غير ايشان را از منجمين و گفته که بقاي رتن که اين عمر از او حکايت شده معجزه است براي رسول خدا و بتحقيق که پيغمبر دعا کرد از براي جماعتي از اصحاب خود بکثرت ولد و طول عمر تا آنکه گفته پس تازگي ندارد که دعا کند براي او شش مرتبه که زندگي کند ششصد سال با امکان اين امر غايه ما في الباب آنکه ما نديديم احدي را که رسيده باشد باين حد و عدم دليل دلالت نميکند بر عدم مدلول و محمد بن عبدالرحمن بن علي زمردي حنفي گفته که خبر داد مرا قاضي معين الدين عبد اللحسن بن القاضي جلال الدين عبدالله بن هشام حديث سابق را بنحو سماع بر او گفت خبر داد مرا باين قاضي القضاه مذکور بسند مذکور در پانزدهم جمادي الاخره سنه هفصد و سي و هفت آنگاه نقل کرده از ذهبي که او تکذيب کرده اين دعوي را و مستندي ذکر ننموده و در مجلد اول کشکول شيخ از رضي الدين علي لا لاي غزنوي نقل کرده که شيخ مذکور در سنه شش صد و چهل و دو و وفات کرده و از آخر ثلث اخير نفحات نقل کرده که اين شيخ يعني علي غزنوي به هند مسافرت کرد و مصاحب نمود ابوالرضا رتن راو رتن باو شانه داد که اعتقاد داشت که آن شانه رسول خدا است و شرحي براي شانه ذکر نموده که مناسب مقام نيست و علي لالاي مذکور برادر حکيم سنائي شاعر مشهور است و در دوائر العلوم ابوالرضا رتن بن ابي نصر معمر هندي بعضي گفته اند که از صحابه بود براي او کتبي است وفات کرد سيم جمادي الاولي سنه ششصد و چهل و دو و شيخ فاضل ابن ابي جمهور احسائي در اول کتاب غوالي اللئالي روايت کرده باسانيد خود از علامه جمال الدين حسن بن يوسف بن المطهر که فرمود روايت کردم از مولاي ماشرف الدين اسحق بن محمود يماني قاضي در قم از حال خود مولانا عماد الدين محمد بن فنحان از شيخ صدرالدين ساوه که گفت داخل شدم بر شيخ با بارتن و ايروان او افتاده بود بر روي مبارک رسول خدا و بتحقيق که ديدم آن جناب را روز حفر خندق و بود که برميداشت خاک را بدوش خود با مردم و شنيدم که ميفرمود در آن روز اللهم اني اسئلک عيشه هنيئه و ميته سويه و مرد اغير مخن و لا فاضح و عالم رباني مولانا محمد صالح مازندراني در شرح اصول کافي فرموده که من ديدم بخط علامه حلي که نوشته بود آن رابدست خود در چهاردهم ماه رجب سنه هفصد و هفت که روايت کردم از مولانا شرف المله و الدين تا آخر آنچه از غوالي نقل کرديم و ظاهر آنست که مثل ايشان تا مطمئن نبودند چنين خبر عجيبي را بحسب سند نقل نميکردند پس معلوم شد که تضعيف شيخ بهائي و تکذيب او مستندي ندارد جز کلام ذهبي صاحب رساله کسر و ثن با بارتن و گويا مستندي غير از استبعاد نداشته باشد و الله العالم عراقيب في اعاجيب الاول بدانکه معاصر جليل جناب حاج شيخ علي يزدي حائري در کتاب الزام الناصب بعد از نقل قضيه بابا رتن ميفرمايد چون ذکر شد قصه شق القمر در ترجمه شيخ بابا رتن ضرر ندارد که بعضي از اخبار شق القمر نقل شود پس از مولوي محمد صاحب حبشي نقل نموده که در کتاب تصديق المسيح در جواب پادريکه سئوال از شق القمر نموده گفته است که صاحب سوانح الحرمين نقل کرده که مردي از کفار هند که عبادت بت مينمود و بزرگ و صاحب اقتدار بود در شهر دهار که متصل بدرياي چنبل و از صوبه مالون است در شهر و ديار خود نشسته ناگاه ديد شبي ماه دو نيمه شد و از يکديگر جدا شدند و بعد از ساعتي آن دو نيمه مثل بار اول متصل بهمديگر شدند پس از علماي مذهب خود از اين کيفيت سئوال نمود آنها گفتند در کتب ما مذکور است که پيغمبري در ميان عرب ظاهر ميشود ومعجزه او شق القمر است پس آن مرد مردي امين که در امور عظيمه محل اعتماد او بود به يثرب فرستاده تا آنکه استکشاف حال کرده و چون از حقيقت امر آگاهي يافت ايمان بحضرت رسول آورده و آن جناب او را عبدالله نام گذاشت و در آن صوبه مزار اين مرد معروف و مشهور است الثاني و ايضا در الزام الناصب از کتاب تصديق المسيح نقل نموده که از مقاله يازدهم تاريخ فرشته نقل کرده است که در مملکت مليبار يهودي بود که نسبش ميرسيد بسامري که ابداع عبادت گوساله را نمود در زمان حضرت موسي پس او در آنشب شق قمر و دو نيمه شدن او را بچشم خود ديده از اين واقعه عجيبه تعجب نمود پس از جماعتي از معتمدين از اين واقعه استعلام نمود و چون بر او معلوم شد که اين از اعجاز حضرت پيغمبر آخر الزمان بوده بسمت حجاز مسافرت نمود و بخدمت آن حضرت مشرف شد و ايمان آورد و در وقت مراجعت چون بشهر ظفار رسيد لبيک حق را اجابت گفته از دنيا درگذشت و او را در همانجا دفن نمودند و قبر او در آنجا معلوم و مزار عامي است از براي واردين از هر مرز و



[ صفحه 147]



بوم الثالث در نفحات جامي در ذيل ترجمه شيخ رضي الدين علي لا لاء چنين آورده که صحبت داشت شيخ رضي الدين علي لالا با صحبت دار رسول خدا ابو الرضا رتن پسر نصر پس داد بوي شانه از شانهاي رسول الله را صلي الله عليه و آله و شيخ علاء الدوله آن شانه را در خرقه پيچيده و آن خرقه را در کاغذي نهاده و بخط خود بر آن کاغذ نوشته که اين شانه از شانهاي رسول الله است که باين ضعيف رسيده از صحبت دار رسول خدا يعني بواسطه و اين خرقه رسيد باين ضعيف از ابي الرضا ليکن بواسطه و هم علاء الدوله بخط خود نوشته است که چنين گويند که آن امانت براي علي لالا بوده ازجانب رسول خدا هشتم سر با يک پادشاه هند است صدوق عليه الرحمه در کمال الدين از علي بن عبدالله اسواري و او از مکي بن احمد روايت کرده که گفت از اسحق بن ابراهيم طوسي در خانه يحيي بن منصور در حاليکه نود و هفت سال از عمرش گذشته بود شنيدم ميگفت در شهر صوح سربا يک پادشاه هند را ديدم و از او پرسيدم که از عمر توچه قدر گذشته گفته نهصد و بيست و پنج سال ديدم که او مسلمان است گفت که رسول خداده نفر از اصحاب که از جمله ايشان حذيفه بن يمان و عمرو بن عاص و اسامه بن زيد و ابو موسي اشعري و صهعب رومي و سقينه و غير ايشان بودند نزد من فرستاد مرا باسلام دعوت نمودند من قبول کردم و اسلام آوردم و کتاب پيغمبر را قبول نمودم آنگاه باو گفتم که با اين ضعف و بيحالي چگونه نماز ميگذاري گفت بهر نحو که مقدورباشد نماز ميگذارم زيرا که خدا فرموده و الذين يذکرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم يعني کساني که خدا را ذکر نموده ميکنند در حاليکه ايستاده اند و در حالي که نشسته اند و در حاليکه دراز کشيده اند بعد از آن گفتم که از کدام طعام ميخوري گفت آبگوشت و کندنا باز پرسيدم که آيا از تو چيزي دفع ميشود يعني در حال تخلي گفت در هر هفته يکدفعه چيزي کمي از من در ميايد و از کيفيت دندانش پرسيدم گفت بيست مرتبه تا بحال افتاده و باز درآمده اند بعد از آن در طويله او حيواني را ديدم از فيل بزرگتر که آن را زنده فيل ميگفتند باو گفتم که با اين حيوان چکار ميکني گفت لباسهاي خدمتکاران مرا بان بار ميکنند و بنزد درخت شور ميبرند و وسعت همه ممالکش طولا و عرضا شانزده سال راه بود و شهريکه خودش نشسته بود طولش پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ راه بود و در هر در آن صد و بيست هزار لشکر بود و در هر دري از اين درها که فتنه واقع ميشد اين لشکر که در اين در بودند دعوي ميکردند و استمداد از لشکر ساير درها نمينمودند و او خودش در وسط شهر ساکن بود و از او شنيدم که ميگفت در مغرب زمين رفتم و برمل عالج رسيدم و بقوم موسي دچار گرديدم و ديدم که همه پشت بامهاي ايشان در بلندي و پستي با هم ديگر همه برابرند و خرمن طعام ايشان در خارج قريه بود پس بقدر قوت از آن برميداشتند و مابقي را در همان جا ميگذاشتند و قبرهاي ايشان در ميان خانهاي ايشان بود و باغاتشان در دو فرسخي قريه و شهر آنها بود و مرد پير و زن پير در ميان آنها نبود و در ايشان مرضي و علتي نديدم و عليل و مريض نميشدند تا وقتيکه ميمردند و هر که اراده خريد چيزي مينمود ببازار ايشان ميرفت و ساعي را وزن ميکرد و ميبرد بي آنکه صاحبش آنجا حاضرباشد و وقتيکه اراده بجاي آوردن نماز مينمودند همه حاضر شده و نماز ميکردند و برمي گشتند و در ميان ايشان خصومتي و سخن ناخوشي نميگذشت مگر ذکر خدا و ذکر نمازو ذکر مرگ اين ناچيز گويد که خداوند متعال عالم است که سربا يک بعد از آن نهصد و بيست و پنجسال چه قدر ديگر در دنيا زندگي و تعيش داشته و استادنا المحدث النوري در نجم ثاقب با اينکه جل اشخاص معمرين را که در کتب غيبت آنها را اسم برده اند بلکه توان گفت که کل آنها را بطريق اختصار ذکر نموده اين معمر را که سربا يک هندي است بهيچ وجه متعرض نشده و ميتوان گفت که وجه عدم تعرض ايشان بذکر آن با سهو و نسيان و غفلت که اينها انساني را لازمه طبيعت اند بوده و يا عدم اعتناء و اعتماد باصل اين قضيه بوده چه در آن چيزهائي است که قارع آذان و مانع از اعتقاد بجنبانند و الله العالم نهم شيخ صاحب حديث در فضيلت سور ذات قلاقل است چنانکه در بحار و نجم ثاقب از عالم جليل سيد علي بن عبدالحميد نيلي نقل فرموده که ايشان در کتاب انوار المضيه خود از جدش روايت نموده که او باسناد خود روايت نموده از رئيس ابوالحسن کاتب بصري و او از ادباء بود گفت در سال سيصد و نود و سه که چند سال بود که در بريه خشکي شده بود و آسمان خير خود را فرستاد و مخصوص شد باران باطراف بصره و اين خبر بگوش عربها رسيد پس از اطراف بعيده و بلاد نائيه روبانجا آوردند با اختلاف لغاتشان و مبانيت مکانهايشان پس بيرون رفتم با جماعتي ازنويسندگان و وجوه تجار بجهت اطلاع بر احوال و لغات ايشان و جستجو ميکرديم که بساشود فائده در نزديکي از ايشان بدست آريم پس خانه عالي يعني از پشم بنظر ما آمد وبانجا آورديم پس ديدم در گوشه آن شيخي را که نشسته و ابروان او بر چشمهايش افتادو اطراف او جماعتي بودند از بندگان و اصحاب او پس سلام کرديم بر او جواب سلام داد و نيکو ملاقات کرد پس مردي از ما باو گفت که اين سيد و اشاره مگر آنکه نسبت بقبيله ميبرد و مخصوص است بسداد و فصاحتي و او بيرون آمد و ما بيرون آمديم با اوتا اينکه بر شما وارد شديم و جويا هستيم فائده تازه از يکي از شماها و چون تو راديديم اميدوار شديم که هر چه طالبيم نزد تو باشد بجهت علو سن تو پس شيخ گفت و الله اي برادرزاده گان من خداوند شما را تحيه کند بدرستي که دنيا مرا شاغل شده از آنچه که از من طالبيد آن را پس اگر فائده ميخواهيد طلب کنيد آن را از پدرم و اين خانه او است و اشاره نمود بخيمه بزرگي در مقابل خود پس گفتيم نظر کردن بسوي پدر مثل اين شيخ پرفائده است که بايد تعجيل نمود و تحصيل آن پس قصد آنخانه کرديم پس ديديم در جائي از آن شيخي را که پهلو افتاده و اطراف آن از خدمتکاران بيشتر بود از آنچه از اولي مشاهده نموديم و ديديم بر او از آثار سن چيزي را که جايز بود که پدر آن شيخ باشد پس نزديک او رفتيم و سلام کرديم بر او پس نيکو رد سلام کرد و در جواب اکرام نمود پس گفتيم باو آنچه را که بپسرش گفته بوديم و آنچه را که در جواب ما گفته بود و اينکه دلالت کرد او ما را بسوي تو پس حرکت کرديم بقصد تو پس گفت اي برادرزادگان من حيا کم الله آنچه پسر مرا شاغل شده از آنچه شما از او خواستيد همان چيز مشغول کرده مرا از اينگونه مطالب ولکن فايده اگر بخواهيد درنزد والد من است و اين خانه او است و اشاره



[ صفحه 148]



نمود بخيمه عالي در مکان مرتفعي از آنجا پس ما در ميان خود گفتيم کفايت ميکند مارا از فائده مشاهده اين شيخ فاني پس اگر فائده بعد از آن باشد آن ربحي باشد که محسوب نمينمائيم پس قصد نموديم آن خيمه را پس يافتيم حول آن غلامان و کنيزان بسياري پس چون ما را ديدند بسوي ما شتافتند و ابتدا نمودند بسلام بر ما و گفتند چه ميجوئيد حيا کم الله گفتيم ميخواهيم سلام بر سيد شما را و طلب فائده در نزد او ببرکت شماها پس گفتند همه فوائد در نزد سيد ما است و داخل شد از ايشان کسيکه اذن بگيرد پس بيرون آمد با اذن براي ما پس داخل شديم پس ديديم سريري در صدر خيمه که بر آن بالشها است از دو طرف آن و بر اول آن ناز بالشي بود و بر آن ناز بالش سر شيخي بود که کهنه شده بود و موهايش رفته بود و چادري بر روي ناز بالشها بود که در دو طرف سرير بود که او را بپوشاند و سنگيني آن بر او نباشد پس باواز بلند سلام کرديم پس نيکو جواب داد و گفت يکي از ما باو آنچه را که گفته بود بفرزند او و او را آگاه کرديم که او ما را ارشاد نمود بسوي پدرش و او مکالمه کرد بمثل آنچه پسرش کرده بود و اينکه او ما را بسوي تو دلالت کرد و مسرور نمود ما را بگرفتن فائده از تو پس باز نمود شيخ دو چشمان خود را که در کله سرش فرو رفته بودند و بخدمت کنان خود گفت مرا بنشانيد پس پيوسته دستهاي ايشان بمدارا بجانب اوميرفت تا اينکه نشست و با آنچادر که بر بالشها افتاده بود خود را پوشاند آنگاه گفت اي برادر زادگان من هر آينه حديث کنم شما را بچيزيکه حفظ کنيد او را از من وفائده بريد بچيزيکه در آن براي من ثواب باشد پدر من براي او اولاد نميماند و دوست ميداشت که عقبي براي او بماند پس من در پيري او متولد شدم پس خورسند شد بمن و مبتهج گرديد بوجود من آنگاه وفات کرد و مرا هفت سال بود پس عم من کفالت کرد مرا بعد از او و او نيز مثل پدرم بود در خوف بر من پس داخل کرد مرا روزي با خود نزد رسول خدا پس گفت يا رسول الله اين برادرزاده من است پدرش فوت شده و من متکفلم تربيت او را و من ميترسم از مردن او پس بياموز مرا عوده که او را تعويذ کنم ببا نعوذه تا سالم بماند ببرکت آن پس آن جناب فرمود کجائي تو از ذات القلاقل پس گفت يا رسول الله ذات القلاقل چيست فرمود اينکه تعويذ کني او را پس بخواني براو سوره حجد را قل يا ايها الکافرون لا اعبد ما تعبدون تا آخر سوره و سوره اخلاص را قل هو الله احد الله الصمد تا آخر سوره و سوره فلق قل اعوذ برب الفلق تا آخر سوره و سوره ناس قل اعوذ برب الناس تا آخر سوره و من تا امروز تعويذ ميکنم بان فريام داد پس گرفتار نشدم بمصيبت فرزندي و نه مالي و نه مريض شدم و نه فقير شدم و سن من رسيده باينجا که ميبينيد پس محافظت کنيد و بسيار تعويذ نمائيد بانها اين را از او شنيديم و از نزد او برگشتيم دهم عبدالله يمني است چنانکه در غوالي اللئالي از ابن فهد از علي بن عبدالحميد نيلي از يحيي بن نجل کوفي از صالح بن عبدالله يمني روايت کرده که صالح بکوفه آمده بود و يحيي گويد من او را در سال هفصد و سي و چهار در کوفه ديدم و او روايت مينمود از پدر خود عبدالله که از معمربن بوده و درک کرده سلمان فارسي را و هم روايت کرده عبدالله مزبور از رسول خدا که فرمود دوستي دنيا سر هر خطا است و سر عبادت حسن ظن بخداوند است يازدهم علي بن عثمان معروف بمعمر مغربي است شيخ صدوق در کتاب کمال الدين گفته خبر داد بما عبد الله بن محمد بن عبدالوهاب شجري از محمد بن مسلم رقي و علي بن حسن بن حنکاء لائني ايشان گفته اند در سال صد و نه از هجرت گذشت در مکه معظمه مردي را از اهل مغرب ديديم با جماعتي از اصحاب حديث که در موسم حج آنها بودند بنزد او رفتيم ديديم که او مردي است مويهاي سر و ريس او سياه گويا که خيکيست کهنه در نزد او ازاولادش و اولاد اولادش و مشايخ اهل بلدش جماعتي بودند ايشان گفتند ما از اهل دورترين شهرهاي مغرب هستيم که در نزديکي باهره عليا ميباشد و اين مشايخ شهادت نمودند که ما از پدران خود شنيده ايم که ايشان از اباء و اجداد خودشان حکايت نموده اند که ايشان اين شيخ را که معروف بابي الدنياي معمر است ديده اند و نامش علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد است و او خودش گويد که من همداني هستم و اصل من از صعيد يمن است آنگاه باو گفتيم که آيا علي بن ابيطالب را ديده او چشمهاي خود را باز کرد در حاليکه ابروهاي وي چشمهاي او را پوشيده بودند و گفت باين چشمها آن حضرت را ديده ام من خدمتکار او بودم و در دعواي صفين در خدمت آن حضرت بودم و اين جراحتي که بر سر من رسيده است از صدمه اسب او است و اثر جراحت را در ابروي راستش بما نمود و اين جماعت که نزد او بودند از مشايخ و اولاد او بطول عمرش شهادت دادند و گفتند از وقتيکه متولد شده ايم او را بدين حالت ديده ايم همچنين از اباء و اجداد هم احوال وي را بدين نهج شنيده ايم بعد از آن ما سر سخن باز کرده قصه او را و سبب طول عمرش را از او پرسيديم ناگاه او را با عقل و ادراک يافتيم هر چه که باو گفته ميشد ميفهميد و بعقل و ادراک از آن جواب ميداد پس نقل نمود که پدرم بکتابهاي گذشتگان نظر کرده آنها را خوانده بود و در آنها ذکر نهراب حيوان را و اين را از آن که در ظلمات است و هر که از آن بياشامد عمرش طولاني گردد بنظر در آورده بود آنگاه کثرت حرص او را واداشت بر اينکه بظلمات رود پس توشه برداشت و بار کرد و مرا هم با خود برد و دو نفر شتر نه ساله که قوتشان بيشتر ميباشد با چند نفر شتر شيردار و چند مشک آب با ما برداشت و من در آن وقت در حد سيزده سالگي بودم پس رفتيم تا بظلمات رسيديم بقدر شش شبانه روز راه رفتيم راه رفتن در روز بود زيرا که در آن روشنائي کمي بود آنگاه در ما بين کوهها و بيابانها منزل نموديم و پدرم در کتابها ديده بود که مجراي آب حيوان در اين مکان است چند روز در آنجا مانديم تا اينکه آبيکه برداشته بوديم بر شتران خورانيديم تمام شد اگر شتران ما شير نميدادند هر آينه از تشنگي تلف ميشديم پدرم در اين سرزمين پي طلب آب بحويان مي گشت و بما امر ميکرد که آتش روشن بکنيم براي اينکه در وقت مراجعت ببنزد ما راه پيدا کند بقدر پنج روز در بقعه مانديم پدرم پي نهر ميگشت پيدا نميکرد بعد از آنکه مايوس گرديد از بيم تلف بمراجعت عرض نمودم زيرا که آب و توشه تمام شده بود و خدمتکاران که با ما بودند از خود تلف در خصوص مراجعت بپدرم اصرار نمودند در اين اثنا روزي من از منزل براي حاجتي برخواستم و بقدر انداختن يکتير از آنجا دور شدم ناگاه بجويبار آبي رسيدم که رنگش سفيد و طعمش لذيذ و شيرين بود آن نه بسيار بزرگ و نه بسيار کوچک با ملايمت و همواري جاري



[ صفحه 149]



ميگرديد نزديک رفتم با دست خود دو دفعه يا سه دفعه از آن برداشتم و خوردم ديدم که شيرين و سرد و لذيذ است من بسرعت برگشتم بمنزل و بخدمتکاران خود مژده دادم که من آب حيوان را پيدا کردم ايشان همه مشکها را که داشتيم برداشتند تا که آنها را پرکنند در آنحال من از کثرت سرورم ندانستم که پدرم در پي طلب نهر است پس ما رفتيم ساعتي گشتيم ديگر آن را نيافتيم و خدمتکاران مرا تکذيب کردند وقتيکه بمنزل برگشتيم و پدر هم برگشت قصه را باو گفتم او گفت همه اين زحمت و مشقت را که کشيديم براي اين آب بود خدا آن را بمن روزي نکرد و تو را نصيب گردانيد بعد از اين عمر تو طولاني گردد بحديکه از زندگي بتنگ ميشوي بعد از آن باز گرديديم بوطن خود برگشتيم پدرم چند سالي بعد از اين مقدمه عمر نمود بعد از آن وفات کرد وقتيکه سن من بنزديکي سي سال رسيد و خبر وفات پيغمبر و خليفه اول و ثاني بما رسيد آنگاه در آخر ايام خلافت عثمان بعزم حج درآمد و در ميان اصحاب پيغمبر ابعلي بن ابيطالب عليه السلام مايل گرديد پس آنجا ماندم و خدمت او را کردم و با او در دعواها حاضرگرديدم آن جراحت در دعواي صفين از اسب علي بر من رسيد و در خدمت آن حضرت بودم تا وقتيکه بدارالبقاء تشريف بردنند بعد از آن اولاد و حرمهاي او اصرار و الحاح نمودند که در خدمت ايشان بمانم قبول نکردم بوطن خود برگشتم و در ايام خلافت بني مروان بعزم حج در آمدم باز به اهل بلد خود برگشتم از آنوقت تا حال سفر نکرده بودم مگر اينکه بسلاطين بلاد مغرب خبر طول عمر من ميرسيد ايشان مرا احضار ميکردن تا اينکه مرا ببينند و از سبب طول عمر و چيزهائيکه ديده ام پرسند آروز داشتم و خواهش ميکردم که بار ديگر هم حج کرده باشم تا اينکه اين اولاد و انصار من که ميبينيد مرا برداشتند باينمکان آوردند راوي گويد آن شيخ ذکر نمود که دندانهاي من دو مرتبه يا سه مرتبه افتاده اند باز بيرون آمده اند بعد از آن خواهش کردم که خبر دهد بما چيزهائي را که از اميرالمومنين شنيده گفت در وقتيکه در خدمت آن حضرت بودم مرا حرص و همت در طلب علم نبود و صحابه هم در خدمت او بسيار بودند و از کثرت ميل و محبتم باو بامري سواي خدمت باو مشغول نگرديدم چيزيکه ياد دارم از آنهائيکه از آن حضرت شنيده ام آن را بسياري از علماي مغرب و مصر و حجار از من شنيده اند و ايشان همه منقرض گرديدند و فاني شده اند و اين اولاد و اهل بلد من آن را نوشته اند آنگاه نسخه در آوردند شيخ آن را گرفت از روي خط آن ميخواند که خبر داد بما ابو الدنياي معمر که علي بن ابيطالب بمن خبر داد و گفت رسول خدا فرمود هر که اعانت دلشکسته نمايد خداي تعالي ده حسنه براي او مينويسد و ده سيئه او را محو کند و ده درجه مرتبه او را بلند گرداند بعد از آن علي گفت رسول خدا فرمود هر که سعي کند در حاجت برادر مسلم خود که صلاح او و رضاي خدا در آن باشد گويا که هزار سال عبادت خدا را کرده و يکطرفه العين بر او معصيت ننموده و خبر داد بما ابو الدنياي معمر مغربي که از علي بن ابيطالب شنيدم که ميفرمود که گرسنگي شديدي به پيغمبر خدا حاصل شد در حاليکه در منزل فاطمه بود آنگاه بمن فرمود يا علي خوان را بنزد من آر بنزديک خوان رفتم ديدم که نان و گوشت بريان شده در آن هست ابوالدنياي معمر بما خبر داد که از علي بن ابيطالب شنيدم ميفرمود که در دعواهاي خيبر بيست و پنج زخم برداشتم بعد از آن نزد رسول خدا آمدم وقتيکه حالم را چنان ديد گريست و از اشک چشمش بجراحات من ماليد در همان ساعت خوب گرديدم و خبر داد بما ابوالدنياي معمر که علي بن ابيطالب بما خبر داد و گفت رسول خدا فرمود هر که سوره قل هو الله احد را يکبار بخواند بمنزلت اينست که ثلث قران را خوانده هر که دوبار بخواند مانند اين است که دو ثلث قران را خوانده و هر که سه بار بخواند مانند اينست که تمام قران را خوانده است ابوالدنيا بما خبر داد که ازعلي بن ابيطالب شنيدم ميگفت که رسول خدا فرمود من در وقتي گوسفند ميچرانيدم ناگاه در سر راه گرگي ديدم و باو گفتم در اين جا چه ميکني او گفت تو در اين مکان چه ميکني به او گفتم گوسفند ميچرانم گفت اين راهت بگذر من گوسفندها را راندم وقتيکه گرگ بوسط گله رسيد ناگاه ديدم که يک گوسفند را گرفت و آن را کشت من برگشتم از پي آن گرگ رفتم سرش را بريدم و در دست خود نگه داشتم و شروع کردم براندن گوسفندان آنقدر راه رفتم ناگاه جبرئيل و ميکائيل و ملک الموت را ديدم وقتيکه مرا ديدند گفتند اين محمد است خدا برکات خود را باو نازل ميگرداند آنگاه مرا برداشتند و خوابانيدند و به چاقوئيکه داشتند شکمم را پاره کردند قلب مرا برگردانيدند و در جاي خود گذاشتند و دستهاي خودشان را بر شکم من کشيدند ناگاه باذن خدايتعالي جراحت شکمم ملغئم گرديد و هرگز درد جراحت را ادراک ننمودم بعد ازآن فرمود از آنجا نزد دايه ام حليمه آمدم از من پرسيد که گوسفندان در کجا يانند من ماجرا را نقل نمودم گفت بزودي در بهشت مرتبه بلندي براي تو خواهد بود خبر دادبما ابو سعيد عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب که ابوبکر محمد بن فتح مرکني و ابو اللحسن علي بن حسن لائکي ذکر نمودند که وقتيکه خبر ابوالدنيا بوالي مکه رسيد باومتعرض گشته گفت بايد که تو را ببغداد نزد مقتدر برم و اگر نبرم خوف مواخذه دارم حجاج از والي خواستند که او را معاف دارد زيرا که ضعف پيري دارد والي خواهش ايشان را اجابت کرد و از بغداد بردن ابوالدنيا گذشت ابو سعيد گويد که اگر در آن سال در موسم حج بودم ابوالدنيا را ميديدم زيرا که خبر او در بلاد شايع گرديد و اين احاديث را اهل مصر و شام و بغداد و ساير بلاد که در موسم حج بودند در آنسال از او شنيدند و نوشتند حديث آخر في فصه هذا المعمر و نيز روايت کرده از ابو محمدحسن بن محمد بن يحيي الحسيني که در سال سيصد و سيزده هجري بعزم حج رفتم و در آن سال نصر قشوري مصاحب مقتدر بالله با عبدالرحمن بن حمران ابو الهيجاء حج کردند پس در ماه ذيقعده داخل مدينه رسول گرديدم و بقافله مصر برخوردم ابوبکر محمد بن علي ماورائي را با فردي در آن قافله ديدم مذکور شد که اين مرد رسول خدا را ديده چون مردم اين شنيدند از براي مصافحه بر سر او ريختند نزديک شد که از کثرت ازدحام هلاک شود چون عم من ابوالقاسم طاهرين يحيي اين بديد غلامان خود را امر کرد که مردم را از او دور



[ صفحه 150]



کنند او را بردارند و بخانه ابوسهل لطفي که عمم در آنجا منزل کرده بود برند و پس از بردن مردم را اذن دخول دادند و با آن مرد پنجنفر بود از اولاد اولاد او و آنها پيرمردي بود در ميان سن هشتاد و نود و ديگري در سن هفتاد و دو نفر ديگر در سن پنجاه و شصت و سن هفده نام آنها را آن مرد از اولاد اولاد خود گفت و خود آن مرد در سن سي و چهل مينمود و ريش و سرش سياه و بدنش لاغر قدش ميانه موي عارضش کم بکوتاهي نزديکتر ابو محمد علوي گفت که اين اخبار را اشراف مدينه و حجاز و بغداد و غير ايشان نقل نميکردند من آنها را بکسي خبر نميدادم از خوف تکذيب مردم و اين امور را در مدينه شنيدم و در مکه هم در خانه مشهور بمکتوبه که خانه علي بن عيسي جراح است و در خانه سنوي و خانه مادراني و خانه ابو الهيجا هم شنيدم و نيز از او شنيدم در مني و بعد از مراجعت از حج در مکه در خانه مادراني که در نزديکي باب صفا است و نيز شنيدم که قشوري اراده کرده که او را در بغداد با اولادش نزد مقتدربالله برد فقهاي مکه گفتند که ما در اخبار ديده ايم که چون معمر مغربي داخل مدينه السلام يعني بغداد شود فتنه واقع گردد در بغداد خراب و سلطنت زايل شود قشوري چون اين بشنيد از اراده خود برگرديد و چون احوال آن مرد را از اهل مغرب و مصر پرسيديم گفتند که هميشه از پدران و مشايخ خود ميشنيديم نام او و نام بلده اورا که طبخه باشد و از او پاره احاديث بما نقل کردند و ما آنها را در اين کتاب ذکر کرديم ابو محمد علوي گويد که اين شيخ يعني علي بن عثمان مغربي ابتداي بيرون آمدن خود را از بلدش حضرموت بما خبر داد که پدر و عم من باراده حج و زيارت بر پيغمبر درآمدند و مرا هم با خود برداشتند چون از حضرموت بيرون شديم و چند منزل پيموديم راه را گم کرديم و سه شبانه روز از راه دور افتاديم ناگاه در ميان کوههاي ريگ که آنها را رمل عالج گويند و متصل بصحراي ارم است واقع شديم و متحيرانه در آن بيابان ميگرديديم اتفاقا اثر پاي درازي بنظر در آورديم آن اثر راگرفته ميرفتيم تا اينکه ببياباني رسيده دو نفر را در آنجا ديديم که بر سر چاه ياچشمه نشسته بودند چون ما را ديدند يکي از ايشان برخواست ظرفي از آن چشمه يا چاه آب کرده باستقبال ما شتافت آن آب را بپدرم داد پدرم نخورد و گفت امشب را بر سر اين چاه آب منزل کرده خواهيم وقت افطار بان افطار کرد پس نزد عمم برد او هم چنين جواب داد و نخورد پس آب را بمن داد و گفت بگير و بخور آن آب را گرفته آشاميدم آن مرد گفت تو را گوارا باد بزودي بشرف حضرت علي بن ابيطالب فايز شوي اين واقعه را باو خبر ده و بگو که خضر و الياس بر تو سلام رسانيدند و بدانکه عمر تو طولاني خواهد شد تا آنکه مهدي و عيسي بن مريم را ملاقات نمائي چون ايشان را ديدي سلام ما را بايشان برسان بعد از آن پرسيد که اين دو نفر را بتو چه نسبت باشد گفتم آن يک پدر و ديگري عم منست گفتند عمت ميميرد و بمکه نميرسد تو و پدرت بمکه ميرسيد و بعد از آن پدرت بميرد و عمر تو طولاني شود رسول خدا را نخواهيد ديد زيرا که اجلش نزديک شده اين بگفت و از نظر ما غائب گرديدند هر قدر نظر کرديم کسي را نديديم ندانستيم بزمين فرو رفتند يا آنکه باسمان عروج کردند اثري از ايشان نماندو آن آب را هم ديگر نديديم تعجب کرديم پس روانه شديم تا آنکه بنجران رسيديم عمم در آنجا مريض شده وفات کرد با پدرم بحج رفتيم حج را بجا آورديم بمدينه رفتيم پدرم در آنجا وفات کرد و در خصوص من بعلي بن ابيطالب وصيت نمود آن حضرت مرا در نزد خود نگهداشت در ايام خلافت ابوبکر و عمر و عثمان و خود آن بزرگوار بودم تا آنکه ابن ملجم آن حضرت را شهيد نمود چون عثمان بن عفان را صحابه محاصره کردند مراخواست و مکتوبي با شتر تندر و بمن داد و گفت اين شتر را سوار شو و اين مکتوب را بزودي بعلي بن ابيطالب برسان و آن حضرت در آنوقت در جائيکه نبيع گويند در سر اموال و اراضي خود بود پس مکتوب را گرفته شتر را سوار شده چون بجائيکه آن را جد ارابي عبايه گويند رسيدم او از قرائت قران شنيدم پس ديدم که آن حضرت از نبيع تشريف مياورد و اين آيه را ميخواند افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لا ترجعون چون مرا ديد فرمود يا ابا الدنيا چه خبر داري واقعه را عرض کردم پس مکتوب را گرفته خواند اين بيت در آن بود فان کنت ماکولا فکن انت اکلي و الا فادرکني و لما امزق يعني اگر من خوردني هستم تو خورنده من باشي و اگر نيستم پس مرا درياب پيش از آنکه پاره پاره شوم پس تعجيل بمدينه آمدم چون وارد شديم عثمان کشته شده بود پس بباغ بني نجار وارد شد چون مردم مطلع شدند بنزد او شتافتند و پيش از ورودآن حضرت پاره بناي بيعت با طلحه بن عبدالله داشتند پس بر سر آن حضرت ريختند مانند گله که گرگ بر آن حمله کند اول طلحه بيعت کرد پس زبير پس ساير مهاجر و انصار و من در خدمت آن حضرت بودم و در غزوه جمل و صفين با او بودم در ميان دو صف در طرف آن حضرت ايستاده بودم تازيانه از دست او بيفتاد خواستم که آن را برداشته بانحضرت دهم اسب آن حضرت سر بالا کرد آهني که در دهنه اسب بود بر سر من خورد و اين اثر برسر من حادث شد چون آن حضرت آن بديد قدري از آب دهن خود بر آن ماليد و قدري خاک برآن گذاشت ديگر بخدا قسم دردي در آن نديدم و از جراحت آن زياده بر اثري که ديده باقي نماند و در خدمت او بودم تا آنکه شهيد شد پس در خدمت امام حسن در ساباط مداين بودم که او را ضربت زدند تا آنکه بمدينه تشريف بردند در خدمت او و امام حسين بودم تا آنکه جعده بنت اشعث بن قيس کندي بمکر پنهان معاويه او را مسموم نموده وفات کرد بعد از او با امام حسين بيرون آمدم تا آنکه آن حضرت بکربلا رسيد وشهيد شد بعد از او از خوف بني اميه فرار کرده بمغرب زمين رفتم و انتظار ظهور مهدي و عيسي را ميکشم باو محمد علوي گويد از اين شيخ امر غريبي در خانه عمم طاهر بن يحيي ديده شد و آن اين بود که موهاي لب زيرينش سياه بود پس از آن سرخ گرديد بعد از آن سفيد شد چون اين ديديم از روي تعجب بر او نگريديم شيخ ملتفت گرديد گفت از چه تعجب کنيد من چون گرسنه شوم اين موها سفيد گردد چون سير شوم بازبسياهي خود برگردد عمم چون اين بشنيد طعام از خانه خود خواست سه خوانچه طعام از خانه بيرون آوردند يکي را نزد شيخ گذاشتند منهم از کساني بودم که با او در آن خوان شرکت نمودم و در خوان ديگر را در وسط مجلس گذاردند و حضار را بر آن خواندندعمم در جانب راست شيخ نشسته ميخورد و از طعام نزد شيخ ميگذاشت و او مانند جوانان تناول مينمود و من به



[ صفحه 151]



موهاي زير لب او نظر ميکردم بتدريج سياه ميگرديد تا آنوقت که بسياهي اول برگرديدديدم از غذا خوردن دست کشيد پس گفت خبر داد بمن علي بن ابيطالب که هر که اهل يمن را دوست دارد مرا دوست داشته و هر که ايشان را دشمن دارد مرا دشمن داشته من الاسناد القصار لنقل الاخبار در انوار النعمانيه بعد از نقل اين دو روايت را از شيخ صدوق روايت نموده از اوثق مشايخ خود سيد هاشم احسائي که او روايت که در شير از در مدرسه امير محمد از شيخ عادل ثقه ورع خود شيخ محمد حرفوشي اعلي الله مقامهم شنيده گفت که روزي داخل مسجدي از مساجد شام شدم که مسجدي بود کهنه و مهجور و در آن مسجد مردي را ديدم با هيئت منکر پس من مشغول مطالعه کتب حديث شدم آن مرد بنزد من آمد و از حالات من پرسيد و گفت حديث را که اخذ مينمائي جواب او را گفتم و از حالات او و مشايخ او پرسيدم چون او را اهل علم و حديث ديدم آن مرد گفت منم معمر ابي الدنيا و علم را از علي بن ابيطالب و ائمه طاهرين اخذ کرده ام و فنون علوم را از ارباب آنها دريافت نموده ام و کتابها را از مصنفين آنها شنيده ام پس من در خصوص کتب احاديث و اصول و کتب عربيه و غير آن استجازه کردم و مرا اجازه داد و پاره احاديث را در آن مسجد نزد او خواندم بعد از آن سيد جزائري ميگويد باينجهت بود که شيخ ما يعني سيد هاشم احسائي ميفرمود بمن که فرزند سند من بمحمدين ثلث يعني شيخ محمد بن يعقوب کليني ثقه الاسلام و شيخ محمد بن باوبه صدوق قمي و شيخ محمد بن حسن طوسي شيخ الطائفه و غير ايشان از ارباب کتب قصير است روايت ميکنم از حرفوشي از معمر ابي الدنيا از علي بن ابيطالب و همچنين از باقر وصادق و سائر ائمه طاهرين عليهم السلام و همچنين است روايت من از کتب اخبار مثل کافي و من لا يحضر و تهذيب و استبصار و غير آن و تو را هم اجازه دادم که روايت کني از من باين اجازه و ما هم روايت ميکنيم کتب اربعه را از مصنفين آنها باين طريق شمع في جمع در داراسلام عراقي بعد از نقل اين دو حديث را در اين قصه چنين فرموده که اين روايت رويم ظاهر ميشود که معمر ابي الدنيا درک خدمت همه ائمه را کرده و اهل علم و حديث بوده چنانکه از روايت سابق بر اين ظاهر ميشود که غير از اميرالمومنين و حسنين عليهم السلام ديگري را از امامان نديده و سبب طول عمر و ابي استکه از دست خضر و الياس نوشيده و از روايت اول ظاهر است که خود بر سر آب رفته و غير از اميرالمومنين زمان ديگري از ائمه را در نيافته و از اهل علم و حديث هم نبوده و ممکن است جمع ميان روايات باينکه آب حيوان را دوبار نوشيده يا آنکه يکي از آن دو آب آب حيوان نبوده و اينکه در زمان اميرالمومنين چون اوايل عمر او بوده قدر علم ندانسته و در طلب آن حريص نبوده بعد از آن در مقام طلب برآمده و آنکه ذکر ساير ائمه را در دو روايت سابق نکرده از باب تقيه و کتمان مذهب خود بوده که عامه او را از مذهب خود خارج ندانند و شايد او را هم حالت سياحت باشد که بلباس سياحان بر وجه تستر از براي طلب علم و معاشرت علماء و بزرگان سير نمايد و الله العالم نقل عروسي في نقل الطوسي بدانکه شيخ الطائفه در مجالس خود قصه معمر مغربي را که او ابوبکر عثمان بن خطاب بن عبدالله بن عوام است باين کيفيت از ابراهيم بن حسن جمهور از ابوبکر مفيد جرجراني روايت کرده در ماه رمضان در سال سيصد و هفتاد و شش که گفت مجتمع شدم با ابي بکر مذکور در مصر در سنه سيصد و ده در حالتيکه مردم ازدحام کرده ببودند بر او تا آنکه او را بردند در بام خانه بزرگي که در آن بود و رفتم بمکه و پيوسته متابعت ميکردم او را تا آنکه پانزده حديث از او نوشتم و او ذکر کرد براي من که در خلافت ابي بکر متولد شده و چون زمان اميرالمومنين شد با پدرم سفر کرديم بقصد ملاقات آن جناب چون قريب بکوفه رسيديم بغايت تشنه شديم در راه و مشرف بهلاکت و پدرم شيخ کبيري بود پس باوگفتم تو بنشين تا من در اين صحراء سير کنم شايد آبي بدست آورم يا کسي را که مرا بر آب دلالت نمايد يا آبب باراني بيابم پس در مقام تفحص برآمدم و چندان از او دور نشدم که آبي نمايان شد پس بنزديک آن رفتم ديدم چاهي است شبيه حوضي بزرگ با وادئي پس جامه خود را کندم و در آن غسل کردم و آشاميدم تا سير شدم و گفتم ميروم پدرم را مياورم که در نزديکي است پس آمدم نزد او و گفتم برخيز که خدايتعالي بما فرج عنايت فرمود و اين ابي است نزديک بما پس برخواست پس چيزي نديدم و آبي مشاهده نکرديم و او نشست و من با او نشستم و پيوسته مضطرب بود تا مرد و بزحمت او را دفن کردم و آمدم بنزد اميرالمومنين و آن جناب را ملاقات کردم در حاليکه مشغول حرکت بودند بطرف صفين و آن جناب را حاضر کرده بودند و رکاب آن حضرت را گرفته بودندپس افتادم که رکاب را ببوسم پس رويم را خراشيد و زخم کرد ابوبکر مفيد گفت اثر آن زخم را در روي او ديدم که واضح بود گفت پس آن حضرت حالم را سئوال نمود من قصه خودو پدرم را نقل کردم و قصه چشمه را حضرت فرمود آن چشمه است که نخورده احدي از آن مگر آنکع عمر طولاني کند پس مژده باد تو را که عمرت دراز ميشود و بعد از آشاميدن از آن ديگر نبودي که آن را بيابي و مرا عمره نام نهاد ابوبکر مفيد گفت پس حديث کرد مرا از مولاي ما اميرالمومنين باحاديثي که جمع کردم آنها را و غير من کسي آنها را جمع نکرده از او و با او بودند جماعتي از مشايخ بلد او که طنجه است پس سئوال کردم از حال او پس ذکر نمودند که او از بلد ايشان است و خير ميدادند طول عمر او را و پدران و اجداد ايشان نيز بمثل اين خبر دادند و اجتماع او را با اميرالمومنين عليه السلام و او وفات کرد سنه سيصد و هفده رشاده الي زياده در نجم ثاقب بعد از نقل اين خبر فرموده و محتمل است که عبارت اخير جزء و خير نباشد زيراکه علامه کراجکي تلميذ شيخ مفيد در کنزالفوائد ميفرمايد وشايع است در ميان بسياري از خصوم يعني اهل سنت آنچه روايت شده و گفته ميشود از حال معمر ابي الدنيا معروف باشجع که باقي است از عهد اميرالمومنين علي بن ابيطالب تا حال و اينکه مقيم است در زمين مغرب در بلديکه او را طبخه ميگويند و مردم او را در اين ديار ديدند که عبور کرده بود و متوجه حج و زياره شده بود و روايت ايشان از او قصه و حديث او را و احاديثيکه شنيدند از او از اميرالمومنين و روايت شيعه اين استکه او باقي ميماند تا اينکه ظاهر شود صاحب الزمان و هم چنين حال معمر ديگر مشرفي و وجود او در شهري در ارض مشرق که او را سهرورد ميگويند تا حال و ديدم جماعتي را که او را ديدند و حديث او را برايم نقل کردند و اينکه او نيز خادم اميرالمومنين علي بود و شيعه ميگويند که هر دو اينها مجتمع خواهند شد در وقت ظهور امام مهدي عليه و علي آبائه السلام و بنابراين ذيل اين خبر که او وفات کرد بي اصل باشد و کراجکي که ساکن مصر بود اعرف است باو از مفيد جرجراني و امثال او انتهي اين ناچيز گويد حکم بزيادتي آخر اين خبر شيخ طوسي ره که



[ صفحه 152]



آن بيان تاريخ فوت اين معمر است مبتني بر اين استکه اين معمر مغربي شخصا همان معمري باشد که در دو خبر صدوق که نقل شدند و خبر شيخ کراجکي بعد از اين نقل ميشود حکايت او مفصلا ذکر شده است چنانچه مختار استادنا المحدث النوري اعلي الله مقامه الشريف در کتاب نجم ثاقب هم همين استکه اينچهار خبر حکايت حال از يک نفر را مينمايد و اما بنابر مختار که معمر در خبر شيخ طوسي ره غير آن معمري استکه دردو روايت صدوق و روايت کراجکي است چنانکه بيايد پس حکم بزياده بودن آخر خبر شيخ که بيان تاريخ فوت آن معمر است از تامل نيست فتامل حفل ملائکي في نقل الکراجکي بدانکه علامه کرراجکي در کنزالفوائد قصه معمر مغربي را باين نحو نقل فرموده که خبر داد ما را شريف ابوالقاسم ميمون بن حمزه حسيني گفت ديدم معمر مغربي را که آورده بودند نزد شريف ابي عبدالله محمد بن اسمعيل سنه سيصد و ده و داخل کردند اورا در خانه شريف با کسانيکه با او بودند و ايشان پنج نفر بودند و در خانه را بستند و مردم ازدحام کردند و حرص داشتند در رساندن خود را باو پس من بجهت کثرت ازدحام نتوانستم پس ديدم بعضي از غلامان شريف ابي عبدالله محمد بن اسماعيل را که قنبر و فرج بودند پس بايشان فهماندم که من مايلم که او را مشاهده کنم پس بمن گفتند برگرد و برو بدر حمام بنحويکه کسي تو را نبيند پس در را براي من سرا باز نمودند و من داخل شدم و در را بستند و داخل مسلخ حمام شدم ديدم که آن را براي آن شيخ فرش کرده اند که داخل حمام شود پس اندکي نشستم ناگاه ديدم که داخل شد و او مردي لاغر اندام ميانه قد سبک موي گندم گون مائل بکوتاهي بود که چندان معلوم نبود و بنظر در سن چهل ساله ميامد و در صدغ او اثري داشت که گويا ضربتي است و چون در جاي خود مستقر شد با آن چند نفر که با او بودند خواست جامه خود را بکند گفتم اين ضربت چيست گفت خواستم بدهم بمولاي خودم اميرالمومنين عليه سلم تازيانه را در روز نهروان پس اسب سر خود را حرکت داد پس لجام بسر من برخورد و آن آهن داشت پس سرم را شکست گفتم دخال شده بودي در اين بلد در قديم گفت آري و موضع جامع سفلاني شما جاي فروختن سبزي بود و در آن چاهي بود گفتم اينها اصحاب تو ميباشند گفت نه بلکه فرزند و فرزندزادگان منند آنگاه داخل حمام شد و نشستم تا بيرون آمد و جامه اش را پوشيد پس ديدم موي زير لبش را که سفيد شده پس باو گفتم که در آنجا رنگي بود گفت نه ولکن چون گرسنه ميشوم سفيد ميوشد و چون سير ميشوم سياه ميشود پس گفتم داخل خانه شو که طعام بخوي پس از در داخل شد آنگاه از ابو محمد علوي مذکور در روايت صدوق نقل کرده بنحو مذکور در آن روايت خبر در اصل قصه که گفت ابو محمد گفت از شيخ در خانه عمم طاهر بن يحيي شنيدم که براي مردم حديث ميکرد و ميگفت که بيرون آمدم از بلدم من و پدرم و عمويم بيرون آمديم بقصد ورود بر رسول خدا و ما پياده بوديم در قافله پس وا مانديم و تشنگي بر ما سخت شد و آب نداشتيم و ضعف پدرو عمويم زياد شد پس ايشان را در جنب درختي نشانيدم و رفتم که براي ايشان آبي بيابم پس چشمه آب نيکوئي ديدم که در آن آب صافي بود در غايه سردي و پاکيزه گي پس آشاميدم تا آنکه سير شدم آنگاه برخواستم بنزد پدر و عمم آمدم که ايشان را بنزد آن چشمه ببرم پس ديدم يکي از آنها مرده او را بحال خود گذاشتم ديگر برابر داشتم و در طلب چشمه برآمدم هر چه کوشش کردم که آن را ببينم نديدم و موضعش را نشناختم پس تشنگي او زياد شد و مرد پس سعي کردم در امر او تا آنکه او را دفن کردم و بنزد ديگري آمدم و او را نيز دفن کردم و تنها آمدم تا براه رسيدم و بمردم قافله ملحق شدم و داخل شدم در مدينه در روزيکه وفات کرده بود رسول خدا و مردم ازدفن آن حضرت مراجعت کرده بودند پس آن عظيم ترين حسرتي بود که در دلم ماند و اميرالمومنين مرا ديد پس خبر خود را براي آن جناب نقل کردم پس مرا با خود گرفت تا آخرآنچه گذشت بروايت شيخ صدوق آنگاه کراجکي فرموده که خبر داد مرا قاضي ابوالحسن اسد بن ابراهيم سلمي حراني و ابو عبدالله عبدالله بن حسين بن محمد صيرفي بغدادي و هر دو گفتند که خبر داد ما را ابوبکر محمد بن محمد معروف بمفيد جرجراني بنحو قرائت بر او و صيرفي گفت که شنيدم از او که املاء کرد سنه سيصد و شصت و پنج گفت خبر داد مرا از علي بن عثمان بن خطاب بن عبدالله بن عوام بلوي از اهل مدينه مغرب که او را مزيد ميگويند و معروف است بابن ابي الدنيا اشج معمر که گفت شنيدم علي بن ابيطالب ميفرمود که شنيدم رسول خدا ميفرمود کلمه حق گم شده مومن است هر کجا آن را يافت پس او حق است و دوازده خبر ديگر بهمين سند نقل کرد آنگاه فرمود که ابوبکر معروف بمفيد گفت که من اثر شکستگي را دل صورت او ديدم و او گفت که من خبرکردم اميرالمومنين را بقصه و حديث خود در سفرم و مردن پدر و عمم و چشمه که از آن نوشيدم تنها پس فرمود که اين چشمه ايست که نمينوشد از آن احدي مگر آنکه عمر را طولاني ميکند و بشارت باد تو را که تو عمر ميکني و نبوديکه بعد از آشاميدن آن رابيابي و کراجکي فرمود و احاديثيکه روايت نموده آنها را از اشج ابو محمد حسن بن محمد حسيني که روايت نکرد آنها را ابوبکر محمد بن محمد جرجراني پس اين استکه شريف ابو محمد فرمود که خبر داد ما را علي بن عثمان اشج آنگاه خبر مدح يمن و يک خبر شريف ديگر نقل کرده تمام شد روايت شيخ کراجکي و مطالب ايشان مطابق ترجمه که در نجم ثاقب از آنها نموده است في ان المعمر المغربي هد هو واحد او متعدد بني بدانکه استادنا المحدث النوري نورالله مرقده بعد از اينکه خبر شيخ طوسي را درباره معمربن مغربي اولا و دو خبر شيخ صدوق را ثانيا و خبر شيخ کراجکي را ثالثادر نجم ثاقب نقل فرموده گفته است مولف گويد که غرض از اين تطويل دفع توهم تعدد اين مغربي است با آن مغربي که از مجالس شيخ نقل کرديم اگر چه بحسب بادي نظر متعدد مينمايد و ما نيز دو عنوان کرديم بلکه محدث جليل سيد عبدالله سبط محدث جزائري در اجازه کبيره خود فرمود و اما آنچه نقل کرده شيخ در مجالس خود از ابي بکر جرجراني که معمر مقيم در بلده طنجه وفات کرد در سنه سيصد و هيفده پس با چيزي منافات ندارد زيرا که ظاهر آنست که يکي از آن دو غير ديگري است بجهت مغايرت نامهاي ايشان و احوالات منقوله از ايشان انتهي و اين عبارت را بعد از نقل قصه معمر مغربي را بروايت شيخ کراجکي فرموده پس استاد مزبور ميفرمايد ولکن حق اتحاد اين دو نفر است اما تفاسير اسم پس دانستي که کراجکي از همان مفيد جرجراني اسم اورا علي بن عثمان بن خطاب نقل کرده پس معلوم ميشود که از مجاس شيخ از اول نسب علي افتاده و اختلاف در بعضي از اجداد در چنين حکايتها بسيار است و اختلاف قصه اگر سبب تعدد شود بايد چهار نفر باشند غرض با اتحاد در اسم خود و پدر و بلد که مغرب باشد و شايد مزايده از نوابغ



[ صفحه 153]



طنجه باشد و خوردن آب حيات و شکستگي سر از اسب حضرت امير المومنين در جنگ صفين يا نهروان و قرب عصر ملاقات او و مردن پدر در راه و غير آن نتوان احتمال تعدد داد و از علامه کراجکي قطع بر اتحاد معلوم ميشود چنانچه از کلام منقول ايشان ظاهر است و خبر وفات را نيز نقل نکرده از جرجراني و معلوم ميشود آنهم از اشتباه جرجراني يا روان مجالس شيخ است و بر متامل آنچه گفتيم پوشيده نيست انشاء الله تعالي اين ناچيز گويد که در اينکلام اينخبر علام از جهاتي نقض و ابرام است چنانچه بر متامل بصير و ناقد خبير مخفي و ستر نيست و ما تادبا از تمام آنها چشم پوشيده و اکتفا مينمائيم باثبات تعدد معمر مغربيرا که آب حيات نوشيده و عرضه ميداريم که با تمامت اصرار استادنا المرحوم در وحدت مصداق اينچهار خبر وارد در قضيه معمر مغربي حق حقيق بتصديق آنست که آنها متعدد اند چه اگر آنمرحوم اعمان نظردر خبر اول شيخ صدوق در باب اينقضيه مينمود و ميديد که در آنمذکور شده که معمر مزبور گفت چون سن من بسي رسيد خبر وفات پيغمبر بما رسيد و خبر مردن دو خليفه بعداز او الخ و همچنين اگر ميديد بدقت نظر که در خبر کراجکي مذکور است که معمر مزبور گفت بيرون آمدم از بلدم من و پدرم و عمويم بيرون آمديم بقصد ورود بر رسولخدا تا آنکه ميگويد و داخلشدم در مدينه در روزيکه وفاتکرده بود رسولخدا و مردم از دفن آن حضرت مراجعت کرده بودند الخ و هم چنين اگر غفلت نميفرمود از ذيل خبر دويم وارد در باره حبابه و البته که صدوق عليه الرحمه او را از جمله معمرين بشما را آورده و بفاصله چند سطر بسيار حديث معمر ابو الدنيا مانده آنخبر را در کمال الدين نقل فرموده که در ذيل آنخبر است که و مخللفونا يصدقون ان ابا الدنيا المعروف بمعمر المغربي و اسمه علي بن عثمان بن خطاب بن مره مزيد لما قبض النبي کان له قريبا من ثلثين سنه و انه خدم امير المومنين الخ و همچنين اگر بتامل تام و تمام ملاحظه ميفرمود در صدر خبر مروي از مجالس شيخ طوسي ره که در آنمذکور استکه آنمعمر خودش از براي مفيد جرجراني گفته که من در خلافت ابو بکر متولد شده ام الخ و همچنين غوررسي ميفرمود در اينکه نوشيدن آب حيات معمر در خبر شيخ درحوالي کوفه بوده و نوشيدن آنرا معمر در اخبار صدوق ره و کراجکي در ارض ظلمات و ي ادر اراضي حضرموت بوده و بالجمله اگر استادنا المرحوم در اينجهات از اختلافات ميان اين اخبار به نظر عمقي ملاحظه ميفرمود نه بنظر سطحي هر آينه قاطع ميشد که معمر مغربي چنانچه سبط سيد جزائري فرموده و خود آنمرحوم هم در نجم ثاقب از براي آن دو عنوان بيان نموده شخص واحد و فرد فاردي نبوده و آنکه در خبر شيخ طوسي مذکور شده غير آنکسي استکه در ورايات صدوق و کراجکي است و معلوم شدن قطع باتحاد از شيخ کراجکي چنانچه استادنا المرحوم فرموده نظر بروايت خود و روايات صدوق استکه از آنسه روايت با تکلفاتيکه استادنا المرحوم ببعضي از آنها اشاره فرمود توان احتمال وحدت مصداق را داد و اما بالحاظ خبر شيخ هم معلوم نيست بلکه مقطوع العدم است که همين قطع از کلام کراجکي ظاهر باشد و مع ذلک کله فالله العالم علي الوحده و التعدد و العاصم عباده عن الجرئه و التجلد دوازدهم معمر مشرقي است چنانکه شيخ کراجکي در کنز الفوائد بعد از نقل قضيه معمر مغربي که معروف به ابي الدنيا است مي فرمايد و هم چنين است در طول عمر حال معمر ديگري که او را معمر مشرقي گويند و او در شهري از اراضي مشرق زمين است و ما جماعتي را ديديم که او راديده و حکايت او را نقل نمودند و اينکه او نيز خادم امير المومنين بوده و طائفه شيعه ميگويند که ايندو معمر مغربي و مشرقي با همديگر ملاقاتکنند در وقت ظهور حضرت حجه بن الحسن عجل الله فرجه الشريف و در کنز فرموده اين مردي است مقيم در بلاد عجم از زمين جبل چنين مذکور ميشود که او امير المومنين علي عليه السلام را ديده و مردم او را باينوصف ميشناسند در سنين و اعوام متماديه و آنمرد ميگويد رسيده است باو آنچه رسيده است بمعمر مغربي از شجه که در صورت او است و اينکه او مصاحبت نموده حضرت امير را و خادم آن جناب بوده و خبر دادند مرا جماعتي که مختلفه المذاهب بحديث بودند حال او و اينکه ايشان او را ديده و کلامش را بلسان خودش شنيده اند از جمله آن اشخاص که او را ديده اند ابو العباس احمد بن نوح بن محمد حنبلي شافعي است چنانکه حديث نمود مرا در شهر رمله در سال چهار صد و يازده از هجرت و گفت من متوجه ارض عراق بودم از براي تفقه و معرفت احکام فقهيه پس عبور کردم بشهري از اعمال جبلستان که نامش مهرورد و نزديک بشهر زنجان بود در سال چهارصد و پنج پس بمن گفتند که در اينشهر پيرمردي استکه امير المومنين عليه السلام راديده پس اگر در نزد او بروي و او را ببيني هر آينه اين از براي تو فائده عظيمه است احمد بن نوح گفت پس ما بر او داخلشديم ديديم که او در خانه خود مشغول ببافتن نوار است و او پيرمرد لاغري بود که ريش مدور بزرگي داشت و از براي او بود پسر کوچکي که چند سال قبل از ملاقات ما با او بدنيا آمده بود پس باو گفتند ک اينها جماعتي از اهل علمند که بسمت عراق آمده اند و دوست دارند که از شيخ بشنوند کيفيت ملاقاتشرا با حضرت امير المومنين پس گفت بلي سبب ملاقات من با آن حضرت اين بود که من در موضعي از مواضع ايستاده بودم ناگاه ديدم مردي اسب سوار بر من گذشت پس من سر خود را بلند نمودم و آنسوار دست بر سر و صورت من ماليد و در حق من دعا فرمود چون از نزد من عبور کرد و مقداري دور شد پس بمن گفتند که اينسوار علي بن ابي طالب عليه السلام است پس من در عقب آن حضرت دويدم تا آنکه بخدمتش رسيدم و جنابشراملازمت نمودم و آن پيرمرد گفت با آن حضرت بودم در ارض تکريت و موضعي از عراق که آنجا اتل فلان ميگويند و گفت در نزد آن جناب بودم و حضرتشرا خدمت مينمودم تا اينکه از دنيا رفت و بعد از خدمت مينمودم اولاد آن بزرگوار را و احمد بن نوح از براي من نقلکرد که جماعتي از اهل بلد او را ديدم که او را در اين گفتهايش تصديق ميکردند و ميگفتند که ما از پدران خود شنيده ايم که ايشان از اجداد ما نقل ميکردند حال اينمرد و وصف او را باين وصف او را باين صفت و بود اينمعمر مشرقي که اقامت در اهواز داشت پس از آنجا منتقل شد بواسطه اذيت طايفه ديالمه او را بسهرورد و در آنجا اقامت نمود و خبر دادند مرا بحديث او نيز جماعتي از اهل سهرورد و او را باين اوصاف مذکوره وصف نموده و گفتند مشغول ببافتن زنار است تمام شد ترجمه کلام شيخ کراجکي در کنز الفوائد و مراد از نوار و؟؟؟؟



[ صفحه 154]



ظاهرا کمربند است که در ميان ميبندند سيزدهم حبابه و اليه است چنانکه شيخ صدوق عليه الرحمه در کمال الدين او را از جمله معمرين بشمار آورده شيخ مربور بسند خوداز حبابه و البيه روايتکرده است که گفت ديدم امير المومنين را در شرطه الخميس و با آن بزرگوار تازيانه بود که بان مي زد فروشندگان جري و مارماهي و زمير و طافي را و بانها مي فرمود ايفروشندگان مسوخ بني اسرائيل و لشکر بني مروان پس فرات بن احنف از جاي برخواسته و عرض کرد يا امير المومنين لشکر بني مروان چه کسانند حضرت فرمودند آنها طوائفي هستند که ريشها را تراشيده و سبيلهاي خود را تاب ميدهند حبابه گويد پس من نديده ام تکلم کننده را که بهتر باشد از آن جناب از حيثيت تکلم کردن پس من در دنبال آن حضرت روان شدم تا آنکه تشريف فرما شده و در فضاگاه مسجد نشست آنگاه عرض کردم يا امير المومنين دلالت بر امامت چيست خداوند رحمت فرمايد شما را حضرت فرمودند اين سنگريزه را بمن ده و اشاره فرمودند بجانب سنگريزه پس من آنرا بحضرتش دادم پس آن جناب خاتم شريف خود را بان سنگريزه گذاشت و آنرا مهر فرموده مثل مهريکه خمير زده شود و فرمود ايحبابه هر گاه مدعي ادعاء امامت بنمايدو قادر باشد که سنگرا بخاتم خود نقش نمايد بدانکه او امام مفترض الطاعه است و امام مفقود نميشود از او چيزي را که اراده فرمايد حبابه گويد پس من از خدمت آن بزرگوار مرخص شدم تا آنکه آن حضرت از دنيا رفت پس خدمت حضرت امام حسن مشرفشدم در حالتيکه او را در جاي امير المومنين نشسته ديدم و مردم از آن جناب مسائل حلال و حرام را سئوال مينمودند پس بمن فرمود ايحبابه و البيه عرض کردم بلي اي آقاي من فرمود بياور آنچه را که با تو هست حبابه گويد پس من آنسنگريزه را بجانبش دادم خاتم خود را بر آن نهاد بهمان نحويکه حضرت امير المومنين نمود و خاتم مبارکش بر آن سنگ نقش بست مثل نقش بستن خاتم امير حبابه گويد بعد از رحلت حضرت امام حسن ازدنيا خدمت امام حسين مشرفشدم و آن حضرت در مسجد رسولخدا تشريف داشت پس نزديک من آمده و مرا ترحيب گفته و فرمود بدرستيکه در دلالت دليلي است بر آنچه تو ميخواهي آيا ميخواهي دلالت امامت را پس عرضنمودم بلي اي آقاي من فرمود بياور آنچه را که با خود داري پس من آنسگريزه را بحضرتش دادم و آن جناب خاتم شريف خود را بر او نهاده نقش بست حبابه گويد پس بعد از شهادت حضرت حسين خدمت علي بن الحسين مشرفشدم در حالتيکه پيري و کبر سن مرا دريافته بود و از ضعيفي عاجز شده بودم و در آنوقت يکصد و سيزده سال از عمرم گذشته بود پس ديدم آن بزرگوار را که مشغول نماز و در رکوع و سجود بود و من از نمايان کردن آن حضرت دلالت امامت را بر من مايوس شدم بواسطه اشتغالش بعبادت و خواستم که از نزدش بيرون روم پس بانگشت سبابه خود اشاره بجانب من نمود و جواني من عود کرد پس عرض کردم اي آقاي من چه قدر از دنيا گذشته وچقدر از او باقي مانده فرمود اما آنچه از او گذشته است پس بلي يعني از براي ما علم بان هست و اما آنچه که از او باقي است پس نه يعني از براي ما علم بان نيست بنابر تفسيريکه علامه مجلسي ره در بحار از اين دو فقره فرموده حبابه گويد پس آن حضرت بمن فرمود بياور آنچه را که با تو هست پس آنسنگريزه را بجانبش دادم خاتم شريف را بر آن زده و نقش بست پس بعد از رحلت علي بن الحسين خدمت حضرت ابي جعفر مشرفشدم و آن بزرگوار هم خاتم شريف خود را بر آنسنگ زده نقش بست پس بعد از رحلت آنسرور خدمه حضرت ابيعبد الله جعفر بن محمد شرفيابشدم پس آن بزرگوار نيز آنسنگ رابخاتم شريف خود طبع فرمود و بعد از رحلت آن حضرت خدمت حضرت ابو الحسن موسي بن جعفر مشرفشدم و آن حضرت هم آنسنگ را خاتم زده و خاتم شريفش بر آن نقش بست و بعد از رحلت آن حضرت خدمت حضرت رضا مشرفشدم و آنسرور هم آنسنگ را از براي من مهر فرمود راوي گويد پس حبابه بعد از تشرفش بخدمت حضرت رضا ماه ديگر زنده بود بنابر آنچه ذکر نموده است آنرا عبد الله بن همام بروايت صدوق در کمال الدين يا محمد بن هشام بنابروايت ثقه الاسلام در کافي و پس از يکماه برحمت ايزدي پيوست چهاردهم عمرو بن لحي است چنانکه در بحار است که شيخ طوسي در کتاب غيبت او را از جمله معمرين عرب بشمار آورده و فرموده است که او بنابر قول علماء خزاعه ربيعه بن حارثه بن عمرو مزيقيا است و در محاربه خزاعه و جر هم رئيس خزاعه بوده است و او است کسيکه سنت و داب سائبه و وصيله رحام را در ايام جاهليت در ميان کفار و بت پرستان احداث نمود کلام لا يخلوا عن الارتباط في المقام في تفسير البحيره و السائبه و الوصيله و الحام در تفسير منهج است که آورده اند که عمرو بن لحي هفت قبيله بزرگ را از قبايل عرب که يکي از آنها قريش بودند بدين جاهليت دعوتکرد و ازدين اسمعيل منصرف ساخته بر بت پرستي ترغيب نمود و نصب اوثان و تعيين بحاير و سوائب از پيش او بود و اصح روايات در اينباب آنست که چون ناقه پنج بطن بزادي و بطن آخر اگر مذکر بودي گوش او را بشکافتندي و از سواري و دوشيدن و بار کردن و موي بريدن او منع کردندي و از هيچ آب و علف دور نکردندي و او را بحيره گفتندي و اگر شخصيرا بيماري بودي يا مسافري داشتي بجهت شفاي آن بيمار و قدوم آنمسافر گفتي ناقتي هذه سائبه پس آن ناقه را سردادندي و در همه چيز حکم بحيره داشتي و آنرا سائبه گفتندي و از ابن عباس در معني بحيره و سائبه چنين روايتکرده اند که چون شتري پنج بطن بزادي در بطن پنجم نگاه کردندي اگر نر بودي بکشتندي و زنان و مردان نخوردندي و اما اگر ماده بودي پس گوش او را بشکافتندي و رها کردندي و برکوب و شير و موي از او انتفاع نگرفتندي و غير از مردان بار بر او ننهادندي و بر زنان حرام بودي و چون بمردي گوشت او را نخوردندي و آنرا بحيره گفتندي و سائبه آنکه شخصي شتري از مال خود جدا کردي و بيکي از سد نه کعبه دادي که اينرا نگاه دار تا راهگذريان که فرو مانند بر آن نشينند و گوشت و شير او جز ابناء السبيل نخوردندي و گوسفندي چون هفت بطن بزادي بطن هشتم ملاحظه کردندي اگر انثي بود ميگفتند که ازآن ما است و در ميانه رمه سر ميدادند و اگر ذکر بودي گفتندي که از آن خدايان ما است آنرا ذبح کردندي و اگر نر و ماده بودي نر را نميکشتند و آنرا از براي ماده ميگذاشتند و ميگفتند که وصلت اخاها يعني انثي ببرادر خود پيوست و برادر حکم او را گرفت و آنرا وصيله خواندندي و زنان شير او را نخوردندي بلکه مخصوص بمردان بودي و او را جاري مجراي سائبه گفتندي و فحليکه ده سال ناقه را



[ صفحه 155]



آبستن ساختي ميگفتند حمي ظهره پشت خود را حمايتکرد ديگر سوار بر او نميشدند و اورا از هيچ آب و گياه منع نمينمودند و او را حامر ميگفتند و از زمان عمرو بن لحي تا زمان حضرت رسالت اهل اينقبائل سبع بر اين آئين بودند تا آنکه آن حضرت مبعوثشده و بنص قرآن اين آئين را باطل نمود که و ما جعل الله من بحيره و لا سائبه الايه وبالجمله شيخ طوسي رحمه الله عليه ميفرمايد و عمرو بن لحي کسي بود که آن دو بت راکه يکي هبل و ديگري مناه بود از شام بمکه آورد و آنها را براي عبادت تعيين کرد وهبل را بخذيمه بن مدرکه تسليم نمود و از اينجهت آنرا هبل خذيمه ميگفتند و ببالاي کوه ابو قبيس رفت و مناه را در مشلل گذاشت و نرد را که از آلات قمار است او آوردو اول کسي بود که نرد را بحجاز و مکه آورد و در خانه کعبه صبح و شام با آن بازي ميکردند از رسول خدا روايتشده استکه آن حضرت فرمود در شب معراج مرا بسمت آتش بالابردند آنگاه عمرو بن لحي را ديدم که مرد کوتاه قدي و رنگش سرخ مايل بکبودي است وساقهاي پايشرا در ميان آتش ميکشيد گفتم اين کيست گفته شد که عمرو بن لحي است و او بپاره از امورات کعبه مباشر ميشد چنانکه پيش از او قبيله جر هم مباشر ميشدند تا وقتيکه هلاک گرديد اين ناچيز گويد که شمردن عمرو بن لحي را از جمله اشخاصيکه مدت عمر ايشان معين و معلوم نيست بنابر نقل علامه مجلسي است در بحار چنانکه ذکر شد و اما بنا بر فرمايش شيخ طوسي در غيبت خود پس عمر او سيصد و چهل و پنجسال بوده فارجع پانزدهم نردوول نامي استکه در حدود بلده کابل سکونت دارد چنانکه عالم جليل معاصر الحاج شيخ علي اليزدي الحائري در کتاب الزام الناصب في اثبات الامام الغائب نقل نموده که شنيدم از جماعتيکه از جمله معمرين مردي استکه نام او نردوول است و او در غاري از کوههاي حوالي کابل است که از بلاد افاغنه ميباشد پس من اراده کردم کشف نقاب و رفع حجاب را از اين امر عجاب و استفسار نمودم از کسيکه ازعلم سياحت و تواريخ از براي او بود سائغ و شراب از شيخ و نساب و رعيت و ارباب و از مردم پست و انجاب و از ضباط و نواب پس تمامت آنها خبر دادند مرا بنحويکه از اخبار ايشان باقي نماند از براي من بحال شک و ارتياب باينکه بقدر هشت يا نه منزل بکابل مانده کفاري هستند که معروف بسياه جامه اند و اهل کابل از آنها بنده و کنيز ميگيرند و خوراک ايشان گوشت بز و پوشش آنها پوست بز است و آنها نکاح ارحام را حرام ميدانند و تمامت اهل آنجا از اولاد نردوول و از نتايج او ميباشند و خود نردوول در غاري از کوههاي آن بلد است و اين نردوول در عصر امير المومنين بوده و در غزوه از غزوات آن حضرت در لشکر مخالف بوده و ضربتي از آن بزرگوار بر سر او واردگرديده و از آنوقت تا بحال هر وقت که جراحت سر او نزديک به بهبودي ميرسد از غار بيرون ميايد ناگاه طيري در هوا صدا ميکند پس جراحت سرش عود مينمايد و داخل آنغارميشود و هميشه اوقات مبتلاي باين بلا است و ماکول او در شبانه روزي دو بز است که بيکي از آنها ناهار ميشکند و بديگري تعشي مينمايد و اين روزي دو بز را اهل امن بلد باو ميدهند چه آنکه تمامت ايشان از نتايج او ميباشند و او جد تمامت ايشان است و حکايت نمود از براي من يکي از سياحين و گفت من بر در آنغاريکه او در آن مسکن دارد رفتم تا آنکه او را براي العين مشاهده کنم و از حالاتش با خبر گردم و ببينم که او چگونه آدمي است چون بر در آنغار رسيدم ديدم که او در ميان غار بطريق قرفضاء نشسته باين نحو که زانوهاي خود را بلند نموده بنحويکه آنها محاذي سينه اوبودند و سرش محاذي با دو زانويش بود و او هميشه در آنغار است خوردن و خوابيدن و قضاء حاجت نمودنش تماما در آنجا است تمام شد ترجمه عبارات معاصر مزبور در کتاب مذکور و العهده في هذا النقل العجيب عليه فالله برحمه و يحسن اليه شانزدهم خثعم بن عوف بن جزيمه است که در کمال الدين روايت نموده که او روزگار طويلي عمر نمود و گفت بيت حتي متي خثعم في الاحياء ليس بذي ايد و لا غناء هيهات ما للموت من وراء حاصل معني اينکه تا بکي خثعم زنده خواهد ماند در حاليکه نه قوتي و نه توانگري از براي او هست و همانا آنکه زندگي او دائمي نخواهد بود زيرا که مرگ را علاج و چاره نيست هيفدهم عوام بن منذر است چنانکه در کمال الدين است که عوام بن منذر بن زيد بن قيس بن حارثه بن لام روزگاري طولاني عمر نمود در ايام جاهليت تا آنکه ايام خلافت عمر بن عبد العزيز را دريافت و او را بنزد وي آوردند در حاليکه استخوانهاي چنبره گردنش از غايت لاغري نمايان بودند و موي ابروهايش ريخته بود آنگاه باو گفته شد که در روزگار چه ديده او ايندو بيت را انشا نمود بيت فوالله ما ادري او ادرکت امه) علي عهدي ذي القرنين ام کنت اقدما متي يخلعوا مني القميص تبينا جناحي لم يکسين لحما و لادما يعني سوگند بخدا ياد ميکنم که نميدانم آيا درعصر اسکندر ذو القرنين قدم بعرصه وجود گذاشته ام آيا پيشتر از آنهم بوده ام هر وقت که پيراهن از تن من درآورند آنگاه ظاهر ميشود که در بدنم از شدت ضعف و لاغري نه گوشت هست و نه خون هيجدهم مسجاج بن سباع است چنانکه در همانکتاب روايت نموده که مردي از بني ضبه که او را مسجاج بن سباع گويند روزگاري طولاني عمر نموده و اين بتها را گفته بيت لقد طوفت في الافاق حتي بليت و قد بي ان ابيد و افناني و لا يفني نهار و ليل کلما يمضي يعود و شهر مستهل بعد شهر و حول بعده حول جديد يعني اطراف روي زمينرا گشتم و سير کردم تا اينکه مهنه و پوسيده گرديدم و مرا کفايت ميکند اينکه هلاک شوم و شبانه روز و ماه و سال مرا فاني گردانيد و خود آنها هيچ فاني نميشوند نوزدهم صبره بن سعد بن سهم القرشي است چنانکه در ناسخ او را در عداد معمرين بشمار آورده و گفته استکه او تا زمان اسلام بزيست و بي ايمان از جهان بمرگ فجاء درگذشت و لکن ما در صبيحه هفتم از اينعبقريه از کمال الدين نقل نموديم که عمر او يکصد و هشتاد سال بوده است و الله العالم بيستم يعرب بن قحطان است که شيخ طوسي در کتاب غيبت او را از جمله معمرين عرب بشمار آورده و فرموده نام او ربيعه است و اول کسي بود که بزبان عربي سخن گفت چه اول زبانيکه آدم و اولادش بدان تکلم ميفرمودند سرياني بود چونحضرت هود بزبان ديگر تکلم فرمودو نام هود عابر بود آنزبان را بنام وي منسوب داشته عبري گفتند و يعرب بن قحطان بن عابر که پسر زاده هود است چنانکه گفته اند او اول من تکلم بالعربيه است و در يمن وارد شده استيلا يافت و تبابعه يمن از نسل اويند و لکن باعتقاد جمعي از مورخين اول کسيکه بعربي تکلم نمود



[ صفحه 156]



اسمعيل بن خليل الرحمن بوده و ممکن است جمع ميان ايندو قول باينکه اول کسيکه از اهل يمن بعربي تکلم نمود يعرب بن قحطان بود و اول کسيکه در مکه بعربي تکلم نمود اسمعيل بود و ابو الحسن نسابه اصفهاني در کتاب قرع و شجر مدت سلطنت يعرب را دويست سال ضبط نموده و الله العالم بحقائق الامور.