بازگشت

صبيحه 21


طبقه دوازدهم از معمرين کساني هستند که در ايندار فنا و زوال سنين عمر ايشان از سه هزار الي چهار هزار سال بوده و از ايشان ذو القرنين استکه عامه اهل کتاب عمر آن جناب را بسه هزار سال تحديد نموده اند چنانکه در حبيب السير استکه و اهل الکتاب يقولون عاش اي ذو القرنين ثلثه الاف سنه رجوع زين الي وجوه تسميه ذي



[ صفحه 138]



القرنين اين ناچيز گويد که ما در طبقه دهم در ضمن بيان مقدار عمر ذي القرنين پنج وجه تسميه از براي مسمي شدنش باين اسم بيان نموديم و در اينجا نيز تتميما للفائده و تتميما للعائده اشاره بهفت وجه ديگر مينمائيم و اينها را دنباله آنوجوه قرار ميدهيم بحسب شماره و تعداد که جمعا همه دوازده وجه ميشوند پس ميگوئيم 6 - بعضي گفتند که او را ذو القرنين ناميده اند بجهت اينکه در زمان حيات او در قرن از مردم منقرض شدند و از اين عاريت سرا بدار بقا ارتحال نمودند 7 - و برخي گفتند که چون بر سر آن جناب دو قرن که بمثابه دو شاخ بودند برآمده بود لذا او را ذو القرنين گفتند 8 - و زمره فرمودند که چون خداوند تبارک و تعالي نور و ظلمت را مسخر او گردانيده بود بنحويکه هر گاه که سير مينمود نوري در پيشاپيش او نمودار شده و جنابشرا راهنمائي مينمود و ظلمت و تاريکي از پشت سر آن جناب او را ميکشانيد بجانب آن نور و سوق ميداد 9 - و طائفه گفتند که چون حضرتش دلير و شجاع بود لذا باين لقب ملقب گرديد چنانچه انسان شجاعرا قرن گويند چه آنکه قطع مينمايداقران خود را 10 - و جماعتي گفتند که چون او در خواب ديد که بر فلک برآمده و بدودست خود دو قرن شمس يعني دو طرف قرص آفتاب را گرفته پس از اين جهت ذو القرنينش ناميدند 11 - و شر ذمد گفتند که چون جنابش در سياحت خود داخل نور و ظلمت گرديد لذا بذو القرنين معروفشد 12 - و پاره از اهل فضل گفتند که چون در تاج سلطنتش که از براي خود ترتيب داده بود دو قرن بود لذا باين اسم مشهور گرديد و از ايشان دومغ پدر ريان باني هرمان مصر است بشرحيکه در ضمن بيان اشخاص طبقه سيم مذکور شد چه آنکه صدوق عليه الرحمه در کمال الدين از ابو عبد الله مديني نقلنموده که دومغ سه هزار سال در ايندار فناء و زوال زندگاني نمود تجديد بيان في باني الهرمان بدانکه در روايت کمال الدين اگر چه باني هرمانرا ريان بن دومغ ذکر فرموده وليکن عقيده صاحب ناسخ التواريخ آنست که باني آنها حضرت ادريس پيغمبر است چنانچه در همان کتاب مرقوم داشته که بناء هرمان در سال وفات انوش بوده که هزار و دويست و سي سال بعد از هبوط آدم عليه السلام است پس از آن نوشته استکه حضرت ادريس نبوت با سلطنت توام داشته و اغلب خلق روي مبينش داغ طاعت بر جبين داشتند و چون بعلم نبوت دانسته بود که طوفان نوح جهانرا ويران کند و اثري از معلم و متعلم و کتب علميه باقي نماند بفرمود تا در طرف غربي مصر بنيان هرمان نهادند و از علوم حلب ونجوم و غيرها در آن ثبت کردند که از طغيان طوفان مصون ماند و آن دو بناي عظيم است مربع و مخروط الشکل مشتمل بر چهار مثلث که هر ضلع با ضلع چهار صد ذراع مسافت دارد و ارتفاع هر يک نيز چهار صد ذراع است و آن بنا را در ششماه بپايان آورده فرمود بر آن نوشتند قل لمن ياتي بعدنا يهدمها في ستمائه عام و قد بنيتها في سته اشهر و الهدم ايسر من البنيان و بعد از طوفان بعضي از فراعنه مصر براي دخمه و مقبره خود از آنگونه اهرام برآوردند چنانکه هيجده هرم در ارض مصر بنيان شد و يوسف صديق در قحط سال مصر در بعضي از آن اهرام گندم منبر فرموده بودند لکن هيچيک از ابنيه را کس بقطر و ارتفاع و استحکام هرمان ادريس برنياورده و بعضي در قدمت آن بناء گفته اند بني الهرمان و النسر في السرطان از اينقرار تاريخ بناي زياده از دوازده هزار سال ميشود چه اکنون نسرطاير در اواخر جدي است و هر برجيرا کمتر از دو هزار سال قطع نخواهد کرد و حقيقت اينسخن را با صحت مقرون ندانسته اند و الله اعلم بحقيقه الحال انتهي و از ايشان عناق دختر حضرت آدم و مادر عوج استکه از اشتهار کالنار علي المنار است چنانچه کيفيت حال او در کافي و ناسخ و معارج النبوه و غيرها است و در کتاب سيم استکه عناق در بزرگي و عظم جثه بمثابه بود که هر جا که نشستي يکجريب زمين را احاطه نمودي و طول هر انگشت او سه گز بود و عرض او دو گز و در هر انگشت دو ناخن داشت بر مثال دو راس بغايت تيز و با وجود آنکه دختر آدم عليه السلا مبود اول کسي بود که بنياد فسق و فجور و فساد در عالم ستد وداد نهاد يعني زانيه بود و بشئامت آنمعاملت بغضب الهي جل و علا مبتلا شد تا حقتعالي بر وي ماران فرستاد بر مثل پيلان و گرگان بر هيئت شتران و کرکسان برابر خران تا اين عناق را بکشتند و بخوردند و در کتاب الزامر الناصب في اثبات الحجه الغائب که تاليف يکي از علماء معاصرين و مجاورين در کربلايمعلي است و در اين نزديکي بطبع رسيده عمر عناق را زياده از سه هزار سال نقل نموده و فرموده استکه وعمرها از يد من ثلاثه الاف سنه و از ايشان عوج استکه مادرش عناق دختر حضرت آدم است و پدرش بنابر نقل صاحب قاموس عوق بر وزن نوح است چنانکه در همانکتاب است که عوق کنوح والد عوج الطويل و من قال عوج بن عنق فقد اخطاء و در ناسخ آورده که طول قامتش بيست و سه هزار و سيصد و سي ذراع بود هنگام طغيان طوفان ادراک خدمت نوح کرد و درخواست نمود بکشتي در شود جنابش اجابت نفرمود همانا طوفان از زانوي وي برنگذشت و سه هزار سال در دنيا بزيست تا بدست موسي نيست گشت و در مجمع البحرين از قصص الانبياء راوندي نقلنموده که عوج عناق جبار و دشمن اسلام و خداوند قهار بود و از براي او بسطه بود در جسم و خلقت بنحويکه دست در قعر دريا فرو برده ماهي ميگرفت و بر شعله آفتاب نگاهشادته بريان کردي و قوت خود ساختي و عمر او سه هزار و ششصد سال بود و تا زمان حضرت موسي زنده بود پس بدست آن حضرت کشته شده و بدرک واصل گرديد و در معارج النبوه نيز عمر او را سه هزار و ششصد سال نوشته و اينرا از عرايس ثعلبي نقلکرده تنبيه للتمرد اللجوج علي حکمه امتداد عمر عوج بدانکه بعضي از بزرگان در حکمت ابقاء عوج و خلاص وي از طوفان با آنکه هيچ جنبنده از آن نجات نيافت مگر بتوسل بکشتي حضرت نوح چنين فرموده که حکمن در گذاشتن وي با آنکه او در زمان آدم متولد شده و در زمان چندين پيغمبر بود تا بزمان موسي رسيد اين بود که تا امميکه از عقب آيند از قصه طوفان آگاهشان گرداند و آنها را از غرابت وصناعت آنواقعه بياگاهاند و بعضي ديگر در حکمت آن چنين گفته اند که چون وي نوح رادر کشتي ساختن في الجمله معاونت و مددي کرده پس در مقابل آن با وجود شرک و کفرش از عذاب غرق نجات يافته و بدين عمر طويل مکافات ديد اشاره عرفانيه و بشاره وجدانيه پس آن بعض بعد از ذکر اينحکمت گفته است که در اينجا نکته ايست و آن اينست که کافريکه نوحرا در کشتي ساختن معاونت مينمايد از عذاب اينجهاني نجات مييابد بنده گانيکه حضرت رسالت را در دين با وي معاونتها نموده که و تعاونوا علي البر و التقوي و شريعت او را



[ صفحه 139]



بعمل کردن باحکام وي و تعليم دادن آنها را بنادانان معاونتها نموده باشند اگر ازعذاب آنجهان نجات يابند چه عجب باشد و بالجمله معاونت نمودن عوج نوحرا در ساختن کشتي بنابر آنچه در بعضي از تفاسير معتبره و کتاب خلاصه الاخبار است بدين کيفيت بوده که در وقت وحي شدن بحضرت نوح در باره ساختن کشتي جبرئيل از مورد بهشتي شاخه بياورد و بنوح عرض کرد که اينرا بر زمين فرو بر چون بنشاند در مدت چهلسال درختي گرديد که بلندي او هزار و دويست ذرع و پهناي او سيصد ذرع شد پس جبرئيل آمد و گفت حقتعالي ميفرمايد که کشتي را بساز نوح فرمود يا جبرائيل چگونه کشتي بسازم گفت ايندرخترا بيفکن و تخته کن تا من تو را تعليم دهم نوح درخت را بريد و تخته کرد چون تخته اول جدا شد نام آدم بر او نوشته بود و تخته دويم که جدا شد نام شيث بر او مرقوم بود و تخته سيم نام خود نوح و هم چنين تا صد و بيست و چهار هزار تخته جدا کرد و بر هر يکي اسمي از اسماء انبيا نقش بود و تخته آخرين نام حضرت خاتم الانبياء در آن نوشته بود جبرئيل ميگفت و نوح تختها را بهم ديگر وصل ميکرد و ميخ ميزد تا آنکه آن تختها تمام شدند پس از براي پوشش کشتي دوازده تخته ديگر احتياج بود جبرئيل گفت يا نوح کسيرا بفرست تا در ميان رود نيل درختي افتاده آنرا بياوردنوح فرزندان خود را گفت هيچ کس اجابت نکرد جبرئيل گفت عوجرا بگو تا آندرخت را بياورد و بگو که تو را سير مينمايم از طعام و چنين آورده اند که عوج در تمام عمرخود غذا سير نخورده بود و در هيچ در خانه نگنجيده بود پس عوج بامر نوح رفته و آندرخت را بياورد نوح سه قرص نان جو در پيش او نهاد عوج بخنديد و گفت اينوح اگر من روزي دو هزار من نان و طعام بخورم سير نشوم نوح باو فرمود که بگو بسم الله الرحمن الرحيم و بخور تا سير شوي عوج بسم الله گفت و بخوردن مشغولشد چون دو قرص و نيم از آن نانهاي جوين بخورد سير شد بقدرت خدايتعالي و ببرکه بسم الله پس نوح از آندرخت دوازده تخته جدا کرد و بر تخته اول نام نامي حضرت امير و حضرت فاطمه عليهما السلام نوشته بود و بر تخته دويم نام امام حسن و هم چنين بر هر تخته نام يکي از ائمه هدات مهديين ثبت بود و بر دوازدهم نام امام مهدي عجل الله فرجه الشريف ثبت بود نوح گفت اي جبرئيل اين دوازده تن پيغمبرانند گفت نه اينها اهل بيت مصطفي اند که پيغمبر آخر الزمان باشد پس جبرئيل بنوح عرض کرد که چنانکه اين کشتي بي اين دوازده تخته تمام نگرديد دين اسلام که دين محمد است بي اين دوازده تن تمام نگردد يعني اقرار بامامت و خلافت ايشان بعد از حضرت خاتم النبيين رکن اعظم دين است و اگر کسي همه آنها را يا يکي از آنها را انکار کند و بامامت و ولايت او قائل و معتقد نباشد و لو اينکه اقرار بوحدانيه باريتعالي و خاتميت حضرت محمد بن عبد الله هم داشته باشد ديانتش ناتمام و اسلامش ناقص و خام است و اين ناچيز در کتاب راحه الروح که در شرح حديث مثل اهل بيتي کمثل سفينه نوح است دوازده وجه از براي انحصار عدد ائمه معصومين بدوازده نفر در وجه هيفدهم از وجوه تشبيه اهل بيت طاهرين بکشتي نوح شيخ المرسلين ذکر نموده ام طالب آنها بانکتاب که بطبع رسيده رجوع کند تهديد للکفار العلوج بکيفيه هلاکه العوج بدانکه در کتب تواريخ و سير کيفيت هلاکت عوجرا بدست حضرت موسي بدين نحو بيان نموده اند که چون موسي بمحاربه عمالقه بيرون رفت و لشکري مرتب کرد که يک فرسخ دور عرصه او بود عوج نيز سنگي بانمقدار بريد و بر سر گرفته آورد تا بر سر قوم موسي و لشکريان او فرودآورد و تمامي آنها را بيکبار هلاک کند حقتعالي هدهد را فرستاد تا بمنقار خود آنسنگرا سوراخکرد تا چون طوق در گردن عوج افتاد و عوج چون بواسطه سنگيني آن سنگ از پاي درآمد حضرت موسي را چنانکه در مجمع البيان است نيز قد ده گز بود و عصاي او نيز ده گز و ده گز ديگر برجست و سنان عصاي او بپاشنه پاي عوج رسيد زخم کاري4 بر او افتاد و عوج بانزخم بهلاکت رسيد پس لشکر موسي مجتمع گشتند و حربها کشيدند و بجد بسيار سران نابکار را از تن جدا کردند و گويند يک استخوان پاي او را در درياي نيل پل ساختند و تا مدتي مرور مردم بر آن پل بود و از ايشان لقمان عادي کبير است که در صبيحه چهاردهم در ضمن بيان اشخاص طبقه پنجم از معمرين از کمال الدين صدوق نقل شد که او پانصد و شصت سال داشت بمقدار عمر هفت نسر بنابر آنکه هرنسريرا در دنيا زيست و بقا زياده از هشتاد سال نباشد و اما بنابر مختار علماء عارفين باحوال و اعمار حيوانات و طيور که عمر هر نسريرا در دنيا بپانصد سال تحديد و تعيين نموده اند پس عمر لقمان سه هزار و پانصد سال بوده چنانکه شيخنا الصدوق در موضع ديگر از کمال الدين فرموده که او سه هزار و پانصد سال عمر نموده و اعثمي در خصوص وي گفته است بيت لنفسک اذ تختار سبعه انسر اذا ما مضي نسر خلدت الي نسر فمر حتي خال ان نسوره خلود و هل يبقي النفوس علي الدهر و قال لادنا هن اذحل ريشه هلکت و اهلکت بن عاد فما تدري يعني اي لقمان براي خود هفت مرغ کرکس اختيار نمودي بطرزيکه هر وقت يکي از آنها ميميرد تو باقي ميماندي تا مردن کرکس ديگر پس او يعني لقمان بحدي معمر شد که چنين گمان نمود که کرکسهاي او در دنيا مخلد خواهد بود و حال اينکه هيچ نفسي در دنيا و روزگار باقي نخواهد ماند و باخرين آنها در وقتيکه همه پرهايش افتادند گفت که هلاک گرديدي و پسر عاد را هم هلاک کردي بلکه در اخبار الدول عمر او را بسه هزار و هشتصد سال معين نموده چنانکه در ترجمه او فرموده لقمان بن عاد صاحب النسور و هو بقيه العاد الاولي بعثه عاد مع الوفد الي الحرم يستسقون فدعوا و سئل هو البقاء و اختار عمر سبعه انسر کلما هلک نسر اخذ مکانه آخر ياخذ النسر و هو فرخ فيربيه الي ان يموت و قد اختلف الناس في عمر النسر و عامتهم علي انه يعيش خمسمائه سنه فعلي هذا ان لقمان عاش ثلاثه الاف و خمسمائه سنه و لم يبلغ هذا العمر من بني آدم احد غيره و غير عوج بن عناق و قيل انه عاش ثلاثه الاف و ثمان مائه سنه لانه کان له قبل ان ياخذ النسور ثلثمائه سنه من العمر و الله تعالي اعلم تذييل لبشاره اهل الايمان في عله امتداد عمر لقمان بدانکه اين ناچيز چون در صبيحه چهاردهم از اين عبقريه وعده نمودم که کيفيت رفتن اين لقمانرا در حرم مکه از براي استسقاء و عله استجابت دعاءاو را از براي طول عمر خود بعد از اين بيان نمايم لذا در اينمقام مناسب فرجام ايفاء للوعد بنقل آن اقدام مينمايم در ناسخ استکه حضرت هود از آن پس که بکسوت نبوت متحلي گشت در ميان قوم عاد بنيان دعوت نهاد و هر چند ابلاغ ابلغکم رسالات ربي و انا لکم



[ صفحه 140]



ناصح امين کرد جزانا لنظنک من الکاذبين جواب نشنود و چون حضرتش از اصلاح حال آن قوم عنود مايوس و ملول شد بحکم قادر قاهر آن قاطنين احقاف که از دهنا و يبرين راتا يمن و حضر موت مصدر اعتساف بودند هدف سهام نفرين قرار داد نخست آب باران که آيه رحمه يزدان است از ايشان منقطع شده هفت سال ببلاي قحط و غلا مبتلا گشتند و مع ذلک اصغاي نصايح هود نمينمودند چون کار ايشان صعب و سخت افتاد لقمان الاکبر که هنگام دعوت هود ايمان برب ودود آورد و از بيم قوم بد کيش ايمان خويش را مخفي ميداشت و مرثد بن عفير و قيل بن غفر و لقيم بن هزال و جهله بن بن عفيري و جمعي ديگر از بزرگان قوم را براي دعا استسقاء روانه مکه معظمه نمودند و در آن وقت اولاد عمليق بن لاوذ بن سام بن نوح در مکه اقامت داشتند پس روساء قوم قرابت بزرگان عاد بخانه معويه ه بن بکر نازل شده اقامت کردند و او مايحتاج خويشان را ازشراب مروق و نزل مهنا مهيا ساخته هيچ دقيقه از دقايق مهمان نوازي فرو نگذاشت و بزرگان عاد چوناز بلاي قحط و تنگي رسته ببساط ناز و نعمت پيوسته بودند از تعب ياران و طلب باران فراموش کردند و در لهو و لعب کوشيدند معويه با خود انديشيد که اگر ايشان را از اين غفلت آگاه سازم دور نباشد که حمل مهمان نوازي بر من گران دانند پس شعري چند متضمن بيچارگي و درماندگي عاديان موزرن نموده بد و کنيزک مغنيه خود که ايشان را جرادتان ميگفتند بياموخت و ايشان در هنگاميکه بزرگان عاد در نشاط مستي و شور شراب بودند انشاد فرمودند ناگاه بخاطر آنجماعت درآمد که اينک يکماه است در خانه معويه بطعام و طرب پرداختند و تعب ياران و طلب ياران را فراموش ساخته اند پس بنابر نقل از حبيب السير از مجلس عشرت برخواسته لقمان و مرثد باظهار ايمان خود مبادرت نمودند و قيل با هم کيشان چند شتر و گوسفند قربان کرده بلوازم استسقاء پرداختند و مقارن دعاي ايشان سه قطعه ابر در هوا هويدا گشت سرخ و سفيد و سياه و هافتي او ازداد که ايقيل يکي از اين قطعان سحاب را اختيار کن قيل ابر سياه را اختيار کرد و صدائي بگوش او رسيد که عجب خاکستري مهلک بقوم خود فرستاديکه يکي از ايشان را زنده نخواهد گذاشت چنانچه زنده هم نگذاشت بتفصيلي که در کتب تفاسير و سير است در تاريخ طبري مسطور استکه مرثد بن سعد و لقمان بن عاد که مومن بهود بودند چون از اينحال واقف شدند از غيب آوازي شنيدند که هر يک از ستماخاختي که داريد طلب نمائيد تا با سعاف مقرون شود مرثد گفت خدايا مرا آن مقدار گندم عنايت کن که تا زنده باشم کفايت کند و لقمان گفت خدايا مرا عمر هفت کرکس کرامت فرما و دعاي هر دو مستجاب شد چه مرثد در مکه مقيم شد و منعم حقيقي ابواب رزق بروي او مفتوح داشت و لقمان بزمين مارب رفت و بناء سد نمود چنانچه در صبيحه هيفدهم در ضمن ذکر حال عمرو بن عامر مزيقيا مسطور افتاد و بمراقبت کرکس اقدام کرد چنانچه در صبيحه چهاردهم ذکر شد.