بازگشت

صبيحه 19


طبقه دهم از معمرين کساني هستند که عمرايشان در ايندار فنا و زوال بيک هزار الي دو هزار سال رسيده و از ايشان کيومرث بن سام بن نوح عليه السلام است در ناسخ التواريخ بعد از اينکه بفصلي مشبع مملکت ايرانرا ستوده و بيان حدود و مساحت و خراج آنرا در قديم الايام نموده گفته است اول کس که در اين مملکت بر چار بالش سلطنت نشست و تشييد قوانين حکومت فرمود کيومرث بن سام بن نوح عليه السلام بود و باتفاق مورخين اول شخص استکه بعد از طوفان قانون جهانگيري نهاد و لفظ کيومرث بلغت سرياني بمعني زنده گويا است و در حين نگارش اينقصه جناب غوث الانام و ظهير الاسلام قايد دين و دولت الحاج ميرزا آقاسي خلد الله اقباله و اجلاله فرمودند که سنگي از روزگار باستان ديده شد که برآن خطي رسم بود چون معلوم کرديم اين نام را کيومرز نگارش کرده بودند که بمعني پادشاه زمين باشد چه کي بمعني پادشاه است و مرز زمين را گويند و در حاشيه ناسخ در اينمقام چنين است که کيومرث را بعضي از علماء لغت گويند با تاء دو نقطه فوقاني است چه ثاي مثلثه در فارسي نباشد و بالجمله جنابشرا شش پسر بود اکبر و ارشد پسران سيامات بود روزي بحضرت پدر پيوسته از وي پرسيد که نيکوترين صفات بشر کدام است کيومرث فرمود که کم آزاري و عبادت حضرت باري سيامک متذکر شده از خلق تجرد و تفرد گزيده در جبل دماوند مقامي مرتب داشته بطاعت خداوند مشغولشد و کيومرث گاهي بمعبد وي رفته بديدارش خورسند ميبود روزيکه باز عزيمت ديدار فرزند داشت در راه جغدي را ديد که چند کرت آوازي موحش کرد آنرا بفال بد گرفته چون بمسکن سيامک شتافت ويرا کشته يافت لاجرم جغد را مشئوم شمرده بر فرزند جزع و فزع نمود و نعش او را در چاهيکه در آنکوه بود فرو گذاشت و آتشي بر سر آن برافروخت عقيده مجوس آنست که تاکنون روزي پانزده کرت زبانه آتش از آنچاه سر برزند علي الجمله کيومرث در خواب حقيقت حال آن ديوان که سيامک را بضرب سنگ کشته بودند بدانست و از پي ايشان بديار مشرق توجه فرمود در راه خروس سفيدي ديد که ماکياني در دنبال داشت و ماريکه قصد ماکيان ميکرد و خروس خروش برمياورد و با مار نبرد ميساخت پس کيومرث مار را بکشت و ديدار خروس را بفال نيک شمرد و از آن پس چون بر قتله سيامک است يافت آنمرغرا ميمون دانست گويند قاتلين سيامک را اسير و دستگير کرد و جمعيرا بکشت و برخيرا بکارهاي صعب گماشت آنگاه ولد ارشد سيامک هوشنگ را بولايت عهد برداشت و در حيات خود او را کفيل امور جمهور ساخته و خود بعزلت و عبادت پرداخت در خبر استکه کيومرث هزار سال عمر يافت و سي سال حکم راند شهر اصطخر و دماوند و بلخ از مستحدثات وي است و از ايشان جمشيد استکه بزعم زمره از ارباب تواريخ پسر صلبي طهمورث بوده و فرقه او را برادر طهمورث دانند و طائفه برادر زاده طهمورث گفته اند در حبيب السير استکه لفظ جمشيد مرکب است از اسم و لقب زيرا که نام او جم است و معني سيد نير است و چون روي او روشن بود باين لقب ملقب گرديد و در زمان شهرياري او همه عالم بکمال معموري و آباداني رسيد چنانچه بروايتي مدت سيصد سال در قلمرو او هيچ آفريده بمرض مبتلا نگرديد و بزعم طائفه ازمورخين جمشيد اول کسي استکه استنباط علم طب نمود و بوضع حمام اشارت فرمود و نخستين کسي استکه جادها و شوارع در کوه و صحرا پيدا ساخت و بروايت مشهور شراب انگور او پيدا کرد و گفته اند که تير و کمان او پيدا نمود و جمعي گمان برده اند که ترتيب پيرانه از زر و سيم و لعل و فيروزه از نتايج طبيعت جمشيد است بقول طبري مدت هفصد سال و بعقيده بعضي ششصد و هفده سال بر جاده خداپرستي راسخ بود آنگاه به تسويلات شيطاني دعوي خدائي نمود و بدانواسطه خلال باحوال او راه يافت ضحاک تازي لشکر بر سرش آورد جمشيد از مقاومت او عاجز شده فرار برقرار اختيار نمود مدت ملک و سلطنتش بقول اکثر مورخان هفصد سال بود و زمان حياتش هزار سال و از ايشان ضحاک تازي است که خواهر زاده جمشيد و برادر زاده شداد بن عاد بود و او را بيورسب گويند و وجه تسميه اش باين اسم از اينراه استکه پيش از پادشاهي ده هزار اسب داشته است و بزبان دري بيور بر وزن زيور بمعني ده هزار باشد و او را باين اعتباربدين نام ميخوانده اند و نام اصلي او بيور بر وزن صبور است چنانچه در برهان قاطع است و او را اک نيز ميگويند چه اک بمعني عيب و آفه است و چون او



[ صفحه 136]



مزين بده عيب بوده لذا او را ده اک گفته اند و عربان اين لفظ را تصويب نموده ضحاک گفتند و آن عيوب اين است کراهه چهره قصر قامت قلت حيا کثرت اکل بسياري ظلم بدي زبان شتاب در مهمات جهالت ابلهي و بالجمله در ناسخ استکه چون بحد رشد رسيد وروزگار اقبال جمشيد در پيچيد بفرمان شداد بن عاد با لشکري افزون از حوصله احصا وعداد زمين بابل را در هم نورديده چون قضاي آسماني در ناحيه اصطخر نازلشد و جمشيدرا قهر کرده بجايش برنشست و باندک مدتي در تمامت ملک جمشيد استيلا يافت و چون هفصد سال در حوزه ايران لواي حکومت افراشت سلمه از منکبينش سر برزد و وجعي در گرفت که بهيچ مرهمي جز مغز سر دمي ساکن نگشتي و چه بسيار مردم بيگناه که نشان نوبت وقوعه شدند و مغرشانرا مرهم سلمه کردند هر چند پدرش علوان که عجمان مرداسش خوانند و از ملوک حمير بود و پايه اقبالش بدانجا کشيد که خواهر جمشيد را که همال خورشيد بود در سلک ازدواج اندراج داد مردي حق شناس بود ويرا از ارتکاب ظلم و اجحاف منع فرموده مفيد نيفتاد تا بتعليم استاد خويش که ساحر و کافر بود پدر را از ميان برداشت و يکباره خواطر بر لوازم جور و اعتساف گماشت گويند هر روز دو مردرا بخوانسالار وي ميسپردند تا از مغزشان مرهم کرده تسکين وجع سلمه را آماده داردو خوانسالار بر آن جوانان رحم نموده مغز سر يکتن را با مغز سر گوسفندي توام کرده از آن مرهم مينمود و يکتن ديگر را رها نموده بدو وصيت ميکرد که خود را از ديدار مردم مختفي بسر ميبرد تا زمان معلوم و اجل محتوم فرا ميرسيد گويند طائفه اکراد از احفاد آنطبقه اند علي الجمله چون جور ضحاک بنهايت رسيد و مردم بيگناه بسيار در مداواي وي تباه شدند کاوه آهنگر اصفهانيرا که نيز خون دو پسر بر سر اينکار هدر شد و با جفاي پادشاه جابر صابر بود کزت ديگر پسر ديگر از وي طلب داشتند تا هلاک کرده مرهم سلعه مشومه مرتب دارند کانون خاطر کاوه چون کوره حداد آن برتافته برآشفت و ضحاک را دشنام گفت و آن پوست پاره که دفع گزند شراره را بر ميان بسته داشت بر سر چوبي کرده برافراشت و از جور ضحاک فرياد برآورد و سخت بناليد مردم که از تراکم اجحاف و تصادم اعتساف بستوه بودند در گرد وي انبوه شدند مخيم ضحاک در آن زمان دامن دماوند و اطراف طبرستان بود کاوه از اصفهان ساز سپاه کرده و چون شير گزند يافته بزمين وي شتافت و فريدون بن اتقيانرا که مادرش فرانک در زاويه خمول بشير گاو ميپرورد برآورد و بسلطنت نصب کرد و از آنجا متوجه دماوند شده با ضحاک حربي سهمناک در پيوست و او را دستگير کرده دست بر بست و در جبل دماوندش دست فرسود قيد و بند ساخت و پس از چندي جهان از لوث وجودش بپرداخت مثله کردن و بر دار کشيدن از اختراعات وي است مدت ملکش هزار سال بود و طائفه از اهل اخبار گفته اند که آنکافر ناپاک هزار سال پادشاهي نمود و در حبيب السير استکه عمر ضحاک بقول طبري هزار سال بود و در غيبت طوسي عمر آن ناپاک را هزار و دويست سال مذکور داشته و از ايشان يوشالغرس بن کالب بن يوفنا است که بنابر نقل صاحب اخبار الدول او بسيار شبيه بحضرت يوسف بوده در حسن و جمال بنحويکه مردم مفتون حسن او شده از براي تماشاي او در همه وقت جمعيت مينمودند و چون بر نفس خود از فتنه ترسيد از خداوند مسئلت کرد که صورت او را تغيير دهد بدون آنکه در حواسهاي او خللي راه يابد پس آبله بيرون آورد و صورتش مجدر شد و جنابش در ميان بني اسرائيل هزار سال زندگاني کرده پس از آن خداوند او را بجوار قدس خود برد و از ايشان عاد بن عوض بن ارم بن سام بن نوح عليه السلام است در ناسخ است که او بپرستش قمر اقدام مينمود با اولاد و احفاد و بلاد احقاف توطن نمود و آن اراضي از کنار عمان تا حدود يمن وحضرموت است گويند عاد هزار زن گرفت و چهار هزار تن از صلب خود در حيات خويش بديدکه هر يک باندازه نخيلي بودند هزار و دويست سال زندگاني يافت و در نيمه عمر خود از ولد و ولد و ولد تا پشت دهم را مقالات نمودار شد و اکبر اولادش شديد بود که در ميان جماعت رايت سلطنت افراخت عدلي شامل و بذلي شافي داشت چنانکه در مملکتش شخصي را بقضاوت منصوبکرد و مرسومي بر وي مقرر داشت يکسال در محکمه قضا بنشست و احدي را با وي کار نيفتاد زيرا که در همه مملکت دو تن با هم بمنازعه برنخواستند پس قاضي بخدمت شديد آمد و معروضداشت که اينمرسوم بر من روا نيست چه در اينمدت قضائي نکرده ام شديد گفت در هر حال اينمبلغ از تو دريغ نبود زيرا که بوظيفه خود عمل نموده ديگر باره قاضي بر مسند قضاوت آمد و در اينکرت دو تن نزد وي حاضر شدنديکي معروض داشتکه من از اينمرد خانه خريده ام و در آن گنجي يافته ام چندانکه با وي گويم پنج خويشرا بردار که من از تو خانه خريده ام نه گنج نميپذيرد آنديگر گفت که من خانه را با هر چه در آن بوده است با وي فروخته ام گنج نيز از آن خريدار است و اينسخن دراز کشيد و هيچ يک گنج را قبول نميکردند بالاخره قاضي مطلع شد که يکي از ايندو تن را دختري است و ديگريرا پسري پس حکم کرد تا دختر را بزني بپسر دادند و آن گنج را بايشان تفويض نمودند با اين عدل و منصفه و رفاه خلق در مملکت شديد در کفر و ضلالت بمرد و در اواخر زمان او هود عليه السلام بنزد وي رفته هر چند او را براه راست دعوت نمود مفيد نيفتاد و مدت ملکش سيصد سال بود و از آنها حضرت نوح پيغمبر است که بسياري از افاضل را اعتقاد اينست که آن جناب اسمش ساکن و يا ساکت بوده و بجهت اشتغال بنوحه و گريه او را ملقب به نوح گردانيدند و در روضه الصفا مسطور است که بر اين تقدير لازم ميايد که نوح از نوحه مشتق باشد و حال آنکه ارباب عربيه اتفاق دارند که نوح عجمي است و نوحه عربي و نميتواند بود که کلمه عجمي را از عربي اشتقاق نمايند مگر آنکه بعربيه نوح قائل شوند و اينمعني خلاف ظاهر است و آن جناب بقول بعضي از ارباب اخبار بهدايت و ارشاد کافه عباد مبعوث گشت و عموم طوفان که تمامي اطراف جهانرا گرفت مويد اينقول است و عقيده زمره آنست که رسالت حضرت نوح باهل بابل و توابع آن اختصاص داشته و ظاهر آيه و لقدارسلنا نوحا الي قومه الايه تاييد اينمذهب مينمايد حضرتشرا معجزاتي بسيار و خوارق عاداتي بيشمار بوده از جمله معجزه نفس خود آن جناب است که با آن طول عمريکه او را بوده تا وقت مردن در هيچيک از قواي بدنيه او منقصتي راه نيافته بود چنانکه در اخبار الدول است و از جمله بنابر نقل از کتاب مذکور آنست که قوم او از آن جناب طلبنمودند که باعجاز او کوهي از کوههاي فارس براه افتاده و تا عرفات رود پس حضرتش بيکي از جبال فارس امر فرموده تا آنکه بعرفات رفت و از جمله بنابر نقل مذکور



[ صفحه 137]



آنست که چون از کشتي بيرون آمدند در نزد خود و اصحابش قوت وجود نداشت پس آن حضرت ريگ زمين را برداشته و تناول فرموده و به اصحاب خود هم از آن ريگها خورانيد پس آنها را در رهان ايشان شيرين تر از عسل بودند و از جمله آنکه درختي را کشت نمود پس في الفور بار برآورد و از بار او تناول نمودند و بعد از اينکه از توريه نقل نموده که عمر آن جناب نهصد و پنجاه سال بوده چنانچه در ضمن طبقه نهم ما نيز همين مقدار را که مختار صاحب ناسخ است نقل نموديم گفته استکه وهب بن منبه عمر آن حضرت را هزار سال دانسته و شداد گفته استکه عمر نوح هزار و چهار صد و هشتاد سال بوده و در حبيب السير از متون الاخبار نقل نموده که تولد آن جناب در زمان حضرت آدم در هزار سال اول از آفرينش وقوع يافت و در هزار سال ثاني در وقتي که چهار صد و پنجاه ساله بود مبعوثشد و نهصد و پنجاه سال بدعوت اشتغال نمود و بعد از هلاک قوم به پنجاه سال از عالم انتقال فرمود پس بنابر اين تقدير عمر آن حضرت هزار و چهار صد و پنجاه سال بوده و الله العالم و از ايشان پادشاهي استکه مهر جانرا احداث نمود چنانکه در غيبت شيخ طوس استکه اهل فرس در اينباب طول اعمار گمان نموده اند که در زمان پيشين از پادشاهان ايشان جماعتي بودند که عمرهاي طولاني داشته تا آنکه ميفرمايد و ميگويند که پادشاهيکه مهر جانرا احداث نمود هزار و پانصد سال عمر نمود اين ناچيز گويد که مهر جان نام روز شانزدهم هر ماه باشد که ماه هفتم است از سال شمسي و وجه تسميه آنرا باين اسم چنين گفته اند که فارسانرا پادشاهي ظالم بود و مهر نام و او در نصف ماه بدرک رفت باين سبب آنروز را مهرگان نام کردند و معني آن مردن پادشاه ظالم باشد و از ايشان بختنصر است چنانچه در اخبار الدول بعد از اينکه کيفيت خرابي بيت المقدس و قتل بني اسرائيل و اسير شدن ايشانرا بدست آنملعون و مراجعت نمودن او را بسوي بابل که مقر سلطنتيش بوده نوشته است گفته که آن خبيث بعد از مراجعت مسخ شد اول بصورت شيري پس از آن بصورت نسر پس از آن بصورت گاو و تا هفت سال مسخ بود و عمر او تا هنگام مسخ شدنش هزار و پانصد سال و پنجاه روز بود و بانضمام هفت سال مدت مسخش هزار و پانصد و هفت سال و پنجاه روز عمر نحسش بوده و از ايشان ذو القرنين اکبر است که بروايت مشهور بين الجمهور اسم شريفش اسکندر است و در وجه تسميه او بذي القرنين اختلاف است 1 - بعضي گفته اند که ذو القرنين چون هر دو طرف دنيا را که مشرق و مغرب است طواف نمود پس باين لقب ملقب گرديد 2 - و برخي را عقيدت آنکه او کريم الطرفين بود ابا و اما ذو القرنينش گفتند 3 - و صاحب متون الاخبار آورده که چون دو صفحه سر آن جناب از صفر و يا آنکه از نحاس و يا آنکه از حديد و يا آنکه از طلا بود لذا باين اسم موسوم گشت 4 - و مذهب زمره آنکه او را دو ضفيره يعني دو گيسوي بافته بود 5 - و از حضرت امير عليه السلام در تفسير مدارک چنين نقلشده که انه ليس بملک و لا نبي و لکن کان عبدا صالحا ضرب علي قرنه الايمن في طاعه الله فمات ثم بعثه الله فضرب علي قرنه الايسر فمات فبعثه الله فسميه ذو القرنين و ايضا صاحب متون الاخبار نقلنموده که انه کان نبيا فبعثه الله الي قوم فکذبوه و ضربوه علي قرني راسه فقتلوه فاحياه الله تعالي فسمي ذو القرنين و بنابر ايندو حديث در نبوت ذو القرنين نيز اختلاف است و در روضه الصفاء است که او با وجود استقلال در سلطنت و بسط مملکت و زنبيل بافي ميکرد و قوت خود و عيال را از آن ممر حاصل ميکرد زمان سلطنتش بروايتي چهل سال بود در اعمار الاعيان ابن جوزي مذکور است که آن جناب هزارو ششصد سال عمر نمود و در حيوه الحيوان نيز از کتاب محاضره همين مقدار را نقلنموده و از ايشان ديان بن دومغ پدر عزيز مصر است چنانکه در کيفيت بناء هرمان مصر از کمال الدين نقلشد که ابو عبد الله قدني گفت که عمر او هزار و هفصد سال بوده است.