صبيحه 17
طبقه هشتم از معمرين کساني هستند که مدت زندگاني آنها در ايندار زوال از هشتصد الي نهصد سال بوده و از ايشان عمرو بن عامر مزيقيا است که نسب وي با حمير منتهي شود چنانکه بتابعه يمن و ملوک غساني که از اولاد اينعمرو ميباشند و قبايل قضاعه و همدان و بعضي ديگر از اقوام عرب نسب با حمير بن سبابن يشحب بن يعزب بن قحطان ميرسانند و بالحمله عمرو مذکور حکومت ارض سبا و مارب را داشت و درحضرت ذو جيشان که پادشاه يمن بود اظهار انقياد و فروتني مينمود و فرمان او را مطيع و منقاد بود و او بنابر نقل از کمال الدين و غرر و درر سيد مرتضي و ناسخ التواريخ و ديگر از کتب معتبره هشتصد سال در دنيا عمر يافت و از اينجمله چهار صدسال حکومت سبا و مارب را داشت و ملوک يمن را بنوبت ملازم خدمت بود تا آنکه وقت خرابي سد مارب از آنجا کوچ داده و در اراضي شام بر کنار چشمه غسان نام فرود آمده و قبيله او باسم آن آب و چشمه معروف شدند و رفته رفته اولاد و احفاد او زماني بادوام بر اراضي شام سلطنت نمودند بيان مسدد في بناء دار السد اين ناچيز گويد که شرح حال عمرو بن عامر چون مبتني بر بيان سد مارب و خرابي بنيان او و جلاء عمر و از مارب بحدود شام بود لذا در اينمقام اشاره اجماليه بانها تلذيذ للنظار الکرام مينمائيم همانا در وقتيکه لقمان بن عاديا که معروف بلقمان اکبر است طول عمر خود را در مکه معظمه از خداوند خواستار شد بشرحيکه در ضمن بيان طبقه پنجم از معمرين مرقوم افتاد و دعاء او مستجابشد ساحت مارب را که از نواحي يمن است از براي مسکن خود اختيار نمود و آنجا را زميني يافت که حراثت و زراعت را نيک شايسته و لايق بود لکن چندانکه مردم در کار حرث و ذرع اقدام کردندي وقتي و بيوقت بسيلان امطار و جريان آنها سيلي در هم افتاده آنحرث و ذرع را عرضه هدم و محو ساختي لقمان در جائي مناسب دفع سيل را سدي بنيانکرد که يگفرسنگ در يکفرسنگ را آبگير داشتي و بر اينسوي سد و بر اينسوي سد که مجراي آب بايستي سي ثقبه مستدير مرتب فرمود که روزن هر يک از ثقب يگذراع در يگذراع بود تا آب باهر روزن که مساوي شدي روزن را برگشودندي و کار زراعت را بسزا کفايت فرمودندي و بدينواسطه در مارب از اولاد سباخلقي عظيم فراهم شد و شهر سبا آباد گشت بنحويکه از دو سوي شهر مارب درختستاني برآوردند که ده روز راه مردم در سايه اشجار عبور ميکردند چنانکه روي خورشيد را نميديدند کما قال الله تعالي لقد کان اسباء في مسکنهم ايه جنتان عن يمين و شمال و هم چنان دراراضي سبا چندان ديه و قريه باديد آمد که مردم مارب چون بشام سفر ميکردند ناهار در قريه ميشکستند و شامگاه در قريه ميغنودند چنانکه خدايتعالي فرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي بارکنا فيها قري ظاهره و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياما امنين و اينهمه بواسطه آن سد بود که لقمان بسته بود پس اغنياء آنجماعت قدر اين نعمت را ندانستند و آغاز طغيان و ناسپاسي نمودند و گفتند در ميان ما و مساکين اين بلد هيچ فرق نباشد چه آنکه در معابر و منازل يکسان باشيم و هر دو بيزحمت بقريه در شويم و نزل مهنا يابيم نيکو آن بود که اينهمه آبادي در معابر نباشد تا اغنيا را اسباب حشمت و شوکت آشکار شود و فقراء نيز مقدار خويشرا بدانند فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم کفران نعمت آنجماعت را بذلت انداخت و در اينوقت فرمانگذار مارب از جانب کلکيکرب پادشاه يمن عمرو بن عامر مزيقيا بود روزي عمران و طريفه الخير که در فن کهانت دستي تمام داشتند بخدمت عمرو مدند و عرض کردند بعلم کهانت و فراست دانسته ايم که اين شهر ويران خواهد گشت چه در اين بلد که از لطافت هوا هرگز هو ام الارض يافت نشده و قمل و پشه کس نديده و غوک در آنها روي آبگيرها باديد نيامده اکنون بعضي جانوران مشاهده و معاينه ميشود که بر وبال اختر اينشهر دليلي روشن است آنگاه عمرو بن عامر را برداشته تا بسر سد آمدند و عمرو نظر در آبگير انداخت و مشاهده کرد جانوريرا که صورت موش و جثه خنزير داشت و با چنگال خارا شکاف سنگ از بنيان آنسد برآورده سينه از آن درميگذرانيد و با پاهاي خود بيکسو ميافکند چنانکه پنجاه تن مرد زور آزماي يکي از آنسنگها را حمل و نقل نتوانستي کرد چون عمرو اينحادثه بديدبدانستکه عنقريب شهر مارب انهدام پذيرد و اراضي سبا ويران افتد از طريفه الخير سئوالکرد که چه روز اين سد برخيزد و اينشهر ويرانگردد عرض کرد که از امروز تا هفت سال ديگر اين بنيان خراب خواهد شد اما آنروز و زمان معين را نتوانم معلوم کرد پس عمرو بدانستکه بلائي از آسمان فرو ميشود که آنرا بحيله و حصافت نتوان بازداشت لابد بايد حيله برانگيخت و با ثروت و مکنت خود از اين سرزمين گريخت ذيله لالتذاذ
[ صفحه 133]
الناظر في حيله لعمرو بن العاص پس عمروان راز را از مردم پوشيده داشت و فرزند خود مالک را حاضر کرده با او گفت اي پسرک من آگاه باش که اينشهر ويران خواهد گشت و اينخانه و قريه و مزارع و مراتع که ما داريم عرضه انمحا و انهدام خواهد شد اکنون چاره آنست که بزرگان مارب را انجمن کرده در ميان ايشان من با تو مجادله آغازم و تو با من نيز درآويزي و پاس حشمت من نداري پس من اينواقعه را دست آويز کرده املاک خود را بمعرض بيع درآورم سخن بر اين نهادند و عمرو بزرگان مارب را برسم ضيافت دعوتکرد و آنگاه که مردم انجمن شدند با مالک سخن بخشونت انداخت و فرزند را در ميان انجمن خوار ساخت مالک نيز برآشفت و با پدر بد گفت و عاقبه الامر کار بمضاربه رسيد پسر و پدر با سنگ و مشت يکديگر را به کوفتند بعد از اين گير و دار عمرو سوگند ياد کرد که من با وجود بودن مالک در اينشهر نخواهم در اينجا زيست و بفروختن خانه و اثاث البيت و املاک و مزارع و اموال مشغول گشت چون آنجمله را بفروخت و بهاي آنرا بگرفت عمران کاهن مردم را از سيل عرم خبر داد و گفت ديگر زيستن در اينشهر حرام است هر طايفه بطرفي کوچ دهيد پس بمدلول فجعلناهم احاديث و مزقناهم کل ممزق جميع اهل مارب پراکنده شدند قبيله اوس و خزرج بارض مدينه شتافتند و وداعه بن عمرو و اهل او بزمين شعب و ارض همدان گريختند و هم چنان قضاعه بزمين مکه و اسد ببحرين شد و آنمار به يثرب و جذام به تهامه درآمد و قبيله ازد بعمان گريخت و مثل شد در ميان عرب تفرقوا ايدي سبا و عمرو بن عامر مزيقيا با مردم خود باراضي شام شتافت و بر سر چشمه که آنرا غسان ميناميدند چنانکه در سابق مذکور شد فرود آمد و بر سراب غسان وطن داشت چندانکه فرزندان او فزوني يافتند و بر آن اراضي غلبه کردند و بدرجه سلطنت رسيدند و بالجمله چون قبايل ساکنين شهر مارب متفرقشدند هنگام بلا و خرابي بلد رسيد چنانکه حق جل و علافرمايد فارسلنا عليهم سيل العرم انسد از بن برآمد و سيلابي عظيم برخواست و از مارب و آنهمه خانه و باغ و بستان نشان نگذاشت و هر مال که از آنطوائف مانده بود محو گشت و هر جاندار که بجا مانده بود نابود شد ذلک جزيناهم بما کفروا و هل نجازي الا الکفور کلام في الحدود کالز لابيا في وجه تلقب العمرو بمزيقيا در ناسخ و کمال الدين و غير اينها است عمرو مذکور را مزيقيا لقب داده بودند و اين بدانواسطه بود که چون جامه بنزد او آوردندي و در پوشيدي گريبان آنرا اندک پاره ساختي و اين کنايه از آن بود که ديگر بار آنجامه پاره شده پوشيده نشود بلکه بخشيده آيد پس از اينروي که مزق بمعني پاره کردن جامه است او را مزيقيا خواندند و شيخ طوسي در کتاب غيبت بعد از اينکه عمر او را هشتصد سال نوشته فرموده است که ناميدن آنرا بمزيقيا از اينراه است که مزيقيا از مزق ماخوذ است و آن بمعني پراکندگي است و در عهد او هم طائفه او پراکنده گرديده باطراف زمين رفتند اين ناچيز گويد که توان از براي اينوجه که شيخ فرموده استيناس جست بقوله تعالي فجعلناهم احاديث و مزقناهم کل ممزق که در باره اهل سبا نازلشده است و از ايشان طهمورث ديوبند استکه بعضي او را پسر زاده هوشنگ دانند و از فرط جلادت و وفور شهامت بديوبند اشتهار يافته و رنباوند که بمعني تمام صلاح است نيز از القاب طهمورث باشد و وي بر اکثر اقاليم سبعه سمت پادشاهي داشت و بر اغلب سگان ربع مسکون آمر و ناهي بود و بنابر نقل صاحب ناسخ هزار و چهار صد و هشتاد تن از عفاريت را عرضه هلاک و دمار ساخت و خون پدرش را که کشته بودند از ايشان باز جست و ساير را در دائره اطاعت و انقياد انداخت در زمانش قحطي عظيم حادث گشت و غلائي غريب روي داد بفرمود تا اغنياء همه روزه طعام چاشتگاه خود را بفقرا بخش کردند تاآن بلا برخواست و آنضيق معيشت بخصب نعمت بدل گشت و از آنروز سنت صوم در ميان مردم آشکار شد به تشحيذ ذکاوت مرغان شکاريرا صيد آموخت و ابريشم از کرم قز اندوخت و خط فارسي بر کتاب نوشت و حمل اثقال بر دواب نمود و بناي قندهار و مرو وآمل و طبرستان و ساري و اصفهان بخصوتش منسوب است مدت ملکش سي سال بود و هشتصد سال در جهان فاني زندگاني کرد و از ايشان قينان بن انوش بن شيث بن آدم صفي الله است که بعد از فوت پدر بنابر نقل از حبيب السير بموجب وصيت متعهد رياست بني آدم شد و معني قينان بعربي مستولي است و بقول صاحب گزيده آغاز عمارت شهر بابل او کردو باتفاق محمد بن جرير الطبري و حافظ ابر و مدت هشتصد و چهل سال عمر او بود اگر چه ابن جوزي در کتاب اعمار الاعيان عمر او را بنهصد و ده سال معين فرموده و از ايشان حضرت ادريس پيغمبر است که اين لقب را بواسطه تدريس حکمت و مواظبت بر آن واجد شد زيرا که نام مبارکش خنوخ است و نيز آن جناب را المثلث النعمه و هم چنان المثلث بالحکمه خوانند زيرا که سلطنت و حکمت با نبوت داشته و هم او را اورياي ثالث خوانند و هرمس نيز گويند در ناسخ استکه او خنوخ بن بارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم عليه السلام است مولد شريفش ارض منف است از ديار مصر در بام داد زندگاني نزد اغا ثاذيمون که لفظ مرادف نيکبخت است و غرض از روي شيث باشد سمت تلميذي و شاگردي داشته و اغا ثاذيمون از انبيائي استکه در ميان مردم مصر و يونان بعثت يافته او را اورياي ثاني گويند علي الجمله حضرت ادريس چون از وفات آدم دويست سال برگذشت مبعوث بر طوائف انام گشت و مردم را بهفتاد و دو لغت دعوت فرمود و گرد جهان بسيار برآمد و خلق را بحق خواند با سلطنت و نبوت روزگاري در مسجد سهله که در شهر کوفه واقع است اقامت نمودي و خياطت فرمودي اول شخص استکه بسوزن جامه دوخت و بقلم انگاشتن آموخت سي صحيفه بر وي نازلشد تدريس علم نجوم نيزاز فضايل آن جناب است گويند صد شهر مرغوب در جهان بنيان فرمود و اغلب خلق روزگارش اطاعت کردند و عروج حضرتش بسموات چنانکه در کتب اخبار و تفاسير و سير و تواريخ گوشزد هر برنا و پير است پس از هشتصد و شصت و پنج سال مدار در عالم پر ملال بود و از ايشان مهلائيل بن قينان است که باشارت والد بزرگوار خود متصدي امر امارت گشت و در زمين بابل قرار گرفت و به بناي شهر سوس قيام نمود و مهلائيل مرادف ممدوح است و بروايت ابن جوزي در کتاب اعمار الاعيان بنابر نقل صاحب حبيب السير آن بزرگوار هشتصد و نود و پنجسال عمر يافت.