بازگشت

صبيحه 16


طبقه هفتم از معمرين کساني هستند که در اينزال بد فعال سنين عمرشان از هفتصد الي هشتصد سال بوده و از ايشان مصراييم بن بيصر بن حام بن نوح استکه اول کسي استکه در مملکت مصر بعد از طوفان سلطنت نموده و آندختر زاده اقليمون کاهن است چنانکه در اخبار الدول آورده که اقليمون که يکي از مومنين بنوح و از جالسين در کشتي او بود بعد از طوفان از حضرتش مسئلت نموده که از براي او رفعت و قدر و منزله قرار داده که بدانواسطه بعد از گذشتنش از دنيااو را بان منزلت ياد نمايند و نوح او را با اهل و ولد خود خلطه دهد پس نوح دختر او را از براي پسر پسر خود که بيصر بن حام است تزويج نمود پس از براي بيصر از آندختر فرزندي بوجود آمد و نام او را مصرايم گذاشت و چون نوح اراضي را در ميان اولاد خود قسمت فرمود اقليمون عرض کرد يا نبي الله پسر مرا با من همراه کن تا او را بزمين خود ببرم و بر بلد خود سکني دهم و آن بلده مصر بود و تا آنکه کنوز خود را بر او ظاهر سازم و او را بر کتب و علوميکه دارم واقف کنم پس نوح مصرايم را باجماعتي از بستگان خود بصحابه اقليمون بمصر فرستاد و در آنوقت مصرايم جواني مرفه بود پس چون نزديک بمصر شدند اقليمون از براي مصرايم عريشي از شاخهاي درخت ترتيب داده و بالاي آنرا از گياه زمين پوشانيد و مصرايم را در زير آن جاي داد تا آنکه مدينه درسانرا بنا نمود که بمعني باب الجنه است و در نزد اقليمون مردي ماهر بود که مقيطام نام داشت که عالم بکيميا و طلسمات بود اقليمون او را امر نمود که قبه از براي آنها بر بالاي ستونهاي از مس مذهب ترتيب داده که بلندي ستونهاي آن صد ذراع بود و بر آن قبه آينه قرار داد از فلزات مختلفه که قطر آن پنج وجب بود پس هر گاه لشگري قصد ايشانرا مينمود آن آينه را در مقابل آن لشکر قرار داده و عملي در آنميکردند که شعاعي از آن پيدا شده و آنچه را که بر او ميتافت سوخته مينمود وآن قبه و آينه بر همين منوال بود تا آنکه وقتي باد شديدي وزيد و آن قبه را خراب و عمل آن آينه را باطل نمود و چنين گويند که اسکندر مناره اسکندريه را شبيه بان ساخت و مصرايم مومن بخدا و مصدق بخاتم الانبياء بود و بعد واقعه طوفان هفتصد سال عمر نمود در حالتيکه بهيچ گونه هم و غم و درد و الم و پيري و هرم او را عارض نشد و از ايشان ريان بن دومغ است چنانچه در قضيه هرمان ذکر شده که او عزيز مصر بوده در زمان حضرت يوسف صديق و عمر او در اينسراي پر ملال منتهي بهفتصد سال گرديده و از ايشان کرشاسب استکه از ملوک کيانيان ايران بوده در ناسخ التواريخ آورده که چون گرشاسب از کار مغلستان و چين فراغت يافت از حضرت فريدون رخصت جست و بسيستان آمد يک چند بياسود تا آنگاه که يکصد سال از زمان سلطنت فريدون برگذشت و صيت جلالت وي آويزه گوش ملوک ارض گشت گرشاسب در اينوقت نامه بحاکم طنجه نگارش داد که در عهد سلطنت ضحاک گنجي بامانت نزد پدران شما سپرده ام و در صدق اينمقال محضري موشح بخاتم قضاه و بزرگان طنجه و ايران در دست دارم روا باشد که آن سپرده را بنزد من فرستي که اينک بدان حاجت افتاده چون نامه گرشاسب بفرمانگذار طنجه رسيد از دادن گنج مضايقت نموده در جواب گرشاسب نوشت که تو گوئي دويست سال از اين پيش گنجي به پدران تو سپرده ام و اکنون من چهلساله ام چه دانم چه بود که گرفته و بکجا نهفته چون اينخبر بگرشاسب آوردند ناچار ساز سپاه ديده و بسوي طنجه راه سپارشد والي طنجه نيز سپاهي فراهم کرده متوز ناميرا که سخت بي باک و کين توز بود سپه سالار ساخته از طنجه بيرون شد و در برابر گرشاسب صف بر زد و جنگي صعب در پيوست چون زماني تيغ و سنان در هم نهادند متوز در جنگ کشته و والي طنجه راه فرار پيش گرفت سواران جرار از دنبالش شتافته زودش بيافتند پس او را دست بسته بنزد گرشاسب آوردند گرشاسب از وي وديعت خويش طلب فرمود و او هم چنان منکر بود تا جهان پهلوان در غضب شده گفت او را در عقاب عقابين کشيدند باشد که به نيروي زحمت آنراز را بازگويد والي طنجه در شکنجه بمرد و نام گنج نبرد پس گرشاسب شهر او را گرفته بخانه اش درشد و فرمود آنخانه را خرابکردند و کاوش نمودند تا آندفينه را بيافتندو بنزد وي آوردند پس يکي از خويشان والي طنجه را بحکومت آنبلد مامور کرده مراجعت نمود و يکبار ديگر بخدمت فريدون رسيده روزي چند ببود و از آنجا بسيستان آمده روزگارش بنهايت شده و رخت بسراي جاويدان کشيد مقرر استکه مدت پنجسال در سفر طنجه روز شمرد و تمامت عمر وي در سراي فاني هفتصد و پنج سال بود و از ايشان ملک بن متوشلخ بن ادريس پيغمبر است که جنابش پدر نوح شيخ المرسلين است چه آنکه بنابر مختار صاحب اخبار الدول عمر شريف او در اينجهان فاني هفتصد سال بوده اگر چه در ناسخ و حبيب السير عمر او را هفتصد و هشتاد سال تعيين نموده اند در حبيب السير استکه بعد از رفع ادريس پسرش متوشلخ برياست بني آدم پرداخت و مدت سيصد و هفت سال عمر يافته



[ صفحه 132]



چون بجهان جاوداني شتافت ولدش لک که زمره بملائک تعبير کرده اند و فرقه نامش را لانح گفته اند قائم مقام پدر شد و مدت عمرش هفتصد و هشتاد سال بود و الله العالم و از ايشان حضرت حشمه الله سليمان بن داود استکه بر تمامت روي زمين شرقا و غربا سلطنت داشت چنانکه در مجمع البحرين استکه تو ملک الدنيا مومنان و کافران المومنان سليمان بن داود و ذو القرنين و الکافران همانمرود و بخت النصر در حبيب السير آورده که سليمان بعد از وصول بمرتبه سلطنت فرمانداد که از براي او تختي ترتيب دادند و شياطين دو صورت شير ساخته بودند که تخت سليمان بر پشت آنشيران موضوع بود و طلسمي ترتيب کرده بودند که هر گاه سليمان قصد صعود بر تخت کردي آن دو شير دستها برداشته با هم متصل ميساختند تا سليمان پاي مبارک بر آن مينهاد و ببالا ميرفت و بعد از فوت سليمان يکي از ملوک را هوس آن شد که بر زبران تخت نشيند يکي از آندو شير چنان دست بر پاي ملک زد که پايش بشکست (عج) تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد بگزاف) روايت استکه سليمان هر روز از وقت طلوع آفتاب تا هنگام زوال در مجلس حکم نشستي و بعد از آن بايوان مراجعت کرده با وجود اين همه عظمت و حشمت زنبيل بافتي و وجه معاش از آن ممر بهم رسانيدي و با وجود آنکه هر روز در مطبخ او هفصد من آرد براي نان ميپختند خودش بنان جو گذرانيدي و ارباب سير و تواريخ اگر چه مدت عمر انجناب را باختلاف ذکر نموده اند چنانکه در اخبار الدول است که مدت عمرش پنجاه و دو سال است و گفته شده است که صد و بيست سال است و در ناسخ التواريخ عمر آن حضرت را در پنجاه و يکسال معين نموده و ليکن در کمال الدين شيخ صدوق عليه الرحمه و الغفران عمر حضرت سليمان و زندگاني او را در اينجهان بي بنيان بنقل از حضرت امير مومنان و او از پيغمبر آخر الزمان هفتصد و دوازده سال دانسته چه آنکه باسناد خود روايتي از آن حضرت که مشتمل بر مقدار عمر بسياري از انبياء است نقلکرده و در آخر آنروايت استکه عاش سليمان بن داود سبعمائه و اثني عشر سنه.