بازگشت

صبيحه 15


طبقه ششم از معمرين اشخاصي هستند که در ايندار پر رنج و ملال سنين عمرشان از ششصد الي هفتصد سال بوده و ايشان نيز گروهي انبوه و جمعيتي باشکوهند و از ايشان قس بن ساعده بن عمرو الايادي است که اسقف نجران و خطيب عرب و شاعر ايشان بوده و در بلاغت باو مثل زده ميشود چه بنابرنقل صدوق عليه الرحمه در کمال الدين ششصد سال عمر نموده و اين دو بيت از او است بيت هل الغيث يعطي الامر عند نزوله بحال مسيئني و الامور و محسن و من قد تولي و هو قد فات ذاهب نقل ينفعيني ليتني و لعلني يعني عطا نمودن باران در وقت فرود آمدنش برکت خود را نسبت بحال نيکوکاران و بدکاران هر دو نيست بلکه عطاي آن نسبت به نيکوکاران است و کسيکه او را اجل دريافت ميرود و گفتن اينکه ايکاش او نميميردفائده در خصوص وي نميبخشد تنوير في تنظير و لبيد شاعر هم قريب بمضمون بيت ثاني قسن بن ساعده اين بيت را گفته بيت و اخلف قسا ليتني و لو انني و اعيي علي لقمان حکم التدبر يعني چيزيکه بعد از مردن قس بن ساعده در جاي باقي مانده اين بود که گفتند کاش او نميمرد و حال اينکه تدبير و چاره مرگ لقمان را با آن حکمتي که داشت عاجز نمود عبارات ذات فائده و افادات لابن ساعده بطرس بستاني در کتاب محيط المحيط چنين آورده که اول کسيکه بر بالاي بلندي برآمده و خطبه خوانده قس بن ساعده است و هم او استکه در اول کلام خود اما بعد گفت و اول کسي استکه بر عصا تکيه کرده و يا بر شمشير و خطب خواند و او اول کسي استکه در مکتوب خود من فلان الي فلان نوشته و او اول کسي استکه بدون دلائل علميه و براهين قطعيه اقرار بعث ونشور و اذعان بانبعاث اهل قبور نمود و او اول کسي استکه در وقت محاکمه البينه علي المدعي و اليمين علي من انکر گفت و در دائره المعارف محمد فريد وجدي مصري معاصر از اغاني ابو الفرج اصفهاني نقلنموده که وقتي جماعتي از طائفه اياد شرفياب خدمت حضرت پيغمبر شدند حضرت فرمود قس بن ساعده چه شد عرض کردند يا رسول الله وفات يافت حضرت فرمود گويا من نظر ميکنم بسوي او در حالتيکه در بازار عکاظ بر شتري خاکستري رنگ سوار است و تکلم ميکند بکلامي که در آن حلاوتي بود و نمييابم من خودم را که حفظ کرده باشم آن کلام را پس مردي از آنطائفه عرض کرد من آن کلام را حفظ دارم حضرت فرمود چگونه شنيدي آنرا از قس عرض کرد شنيدم که ميگفت ايها الناس اسمعوا و عوا من عاش مات و من مات فات و کل ما هوآت ات ليل داج و سماء ذات ابراج بحار تزخر و نجوم تزهر وضوء و ظلام و بر و اثام و مطعم و مشرب و ملبس و مرکب ما لي اري الناس يذهبون و لا يرجعون ارضوا بالمقام فاقاموا ام ترکوا فناموا و اله قس بن ساعده ما علي وجه الارض دين افضل من دين قد اظلکم او انه فطوبي لمن ادرکه فاتبعه و ويل لمن خالفه ثم انشاء يقول بيت في الذاهبين الاوليين من القرون لنا بصائر لما رايت مواردا للموت ليس لها مصادر و رايت قومي نحوها يمضي الاصاغر و الاکابر ايقنت اني لا محاله حيث صار القوم صائر تمسک للنسک پس مردي ديگر عرض کرديا رسول الله هر آينه بتحقيق که من از قس چيزي عجيبي را مشاهده نمودم حضرت فرمودچه از او ديدي عرض کرد وقتي من در کوهي که آنرا کوه سمعان گويند سير ميکردم در حالتيکه روز بسيار گرمي بود ناگاه ديدم قس بن ساعده را که در سايه درختي که در نزد او چشمه آبي بود نشسته و در نزد او درندگان بسياري بودند که بجهت خوردن آب آمده بودند پس هر وقت که درنده از آنها که قويتر بود بر سر چشمه ميامد که آب بخورد قس او را بدست خود دور ميکرد و ميگفت بگذار که آنکه پيش از تو آمده آب بياشامد پس من از مشاهده اينحالت خائف شدم قس ملتفت من شده و گفت ترس مکن ناگاه ديدم که دو قبر در کنار آندرخت است و مسجدي در ميان آندو قبر است از او پرسيدم که ايندو قبر چيست گفت ايندو قبر از دو برادر من مي باشند که از دنيا رفته و در اينجا دفن شده اند پس در ميان دو قبر ايشان مسجدي بنا نموده و در آن عبادت مينمايم خدايتعالي را تا آنکه بانها ملحق گردم پس ياد ايام زندگي آنها را نموده و گريه کرد و اين اشعار را انشاء نمود بيت خليلي هيا طالما قدر قدتما اجداکما لاتقضيان کراکما الم تعلما اني بسمعان مفرد و ما لي فيه من حبيب سواکما اقيم علي قبريکما لست بارحا طوال الليالي او يجيب صداکما کانکما و الموت اقرب غايه بجسمي في قبريکما قد اتاکما فلو جعلت نفس لنفس و قايه لجدت بنفسي ان تکون فداکما پس حضرت فرمودند خداوند رحمت فرمايد قس را به درستيکه من اميدوارم در روز قيامت اينکه او مبعوث شود در حالتيکه امت واحده باشد و در ناسخ التواريخ استکه چون هنگام مرگ قس فرا رسيد اولاد خود را گرد خود فراهم کرده بدين سخنان پند و اندرز ميکرد ان الا لمعي تکفيه البقله و ترويه المذقه يعني مرد دانا را سير ميکند گياه اندک و سيراب ميکند آب اندک و گويد من ظلمک وجد من يظلمه يعني کسيکه با تو ظلم کند مييابد کسيرا که با او ظلم کند و گويد متي عدلت علي نفسک عدل عليک من فوقک يعني هر جا تو عدل کني آنکس که زبر دست تو است بر تو رحم کند و گويد اذا نهيت عن شئي فابدء بنفسک يعني نخست خود را از کار ناشايست باز دار آنگاه مردم را و گويد و لا تجمع مالا تاکل و مالا تحتاج اليه و اذا ادخرت فلا يکونن کنزک الا فعلک يعني زياده از کار معاش مجوي و جز عمل صالح خويشرا ذخيره مگذار و گويد کن عف العيله مشترک الفنا تسد قومک يعني فقر خويش پوشيده دار و صابر باش و چون غنا يافتي از بذل مال دريغ مدار تا سيد و بزرگ قوم خود باشي و گويد و لا تشاورن مشغولا و انکان حازما و لا جائعا و انکان فهما و لا مذعورا و انکان ناصحا و لا تعنص في عنقک طوقا لا يمکنک نزعه الا بشق نفسک يعني شور مکن با کسيکه مشغول کاري است اگر چه عاقل باشد و با گرسنه اگر چه دانا باشد و با مرد ترسيده اگر چه خير انديش باشد و گويد کاري بر گردن مگير که با زحمت تمام نتواني از گردن انداخت و گويد اذا خاصمت فاعدل و اذا قلت فاقتصد يعني در ميانه دو کس چون حکومت کني عدل کن و چون سخن گوئي بر طريق استقامت و ميانه روي باش و گويد لا تستود عن احدا دينک و ان قربت قرابته فانک اذا فعلت ذلک لم تزل و جلا و کان المستودع بالخيار في الوفاء و العهد و کنت عبد اله



[ صفحه 128]



ما بقيت فان جني عليک کنت اولي بذلک و انکان و في کان الممدوح دونک يعني ادامي کاري که بر تو است بدست ديگري وديعت مکن تا اگر وفا کند او ممدوح باشد و اگر مسامحت فرمايد تو مذموم باشي و از ايشان ربيع بن ربيعه بن مازن است که از جمله کهنه و مشهور بسطيح است در ناسخ التواريخ آورده که ربيع مذکور جسدي بود بر پشت افتاده و از براي او سر و گردن نبود و جوارح نداشت بلکه صورت او در سينه او واقع بود و قدرت بر جلوس نداشت مگر گاهيکه غضب شديد بر وي مستولي ميشد و ابدا ايستادن نتوانست و از اينروي که هميشه مانند سطحي از گوشت برفقا افتاده بود سطيح لقب يافت و پيوسته در ارض جابيه سکونت داشت و چون ملوک خواستندي از وي خبر گرفتندي او را در جامه پيچيده به مجلس حاضر ميساختند و چون مشکش چنبش ميدادند تا تنبيه يافته بجواب و سئوال اقدام ميفرمود و از اخبار آينده آگهي ميداد اين ناچيز گويد که يکي از موارد اخبار از آينده دادن او بشارت ظهور حضرت ولي عصر و ناموس دهر است که بذاجدن داد چنانکه ما کيفيت آنرا در بساط اول از اين کتاب در ضمن اخبار کهنه بظهور موفور السرور آنسرور ذکر نموديم و ديگر از موارد اخبار او از آينده بشارت دادن او است در قضيه کسري انوشيروان بظهور و بعثت حضرت خاتم النبيين صلي الله عليه و اله و ما کيفيت آنرا تعميما للعائده و تتميما للفائده ذکر مينمائيم در کتاب مذکور است که چون سي و نه سال از سلطنت با شکوه نوشيروان بگذشت اردشير که موبد موبدان بود در خواب ديد که اشتران عرب با اشتران بزرگ عجم پراکنده شدند اينخواب را بحضرت نوشيروان عرضه داشت و هم کسري خود در خواب ديد که چهارده کنگره ايوان او بزير افتاد سخت از اينخواب بترسيد چون سه روز از اينواقعه گذشت کنگره هاي ايوان بزير افتاد و بي ثقلي و حملي طاق ايوان از ميان بشکست بدانسان که تا اين زمان آن شکسته پديدار است همانا اينشب ولادت رسول قرشي بود بالجمله ازپس اينحادثه خبر رسيد که درياچه ساوه بخشکيد و از سوي ديگر انهي شد که آتشکده فارس خواموش شد وتا آنزمان هزار سال بود که فروغ داشت لاجرم نوشيروان هراسناک شدو گفت کاري بزرگ پيش آمده است و جميع موبدان و ساحران و کاهنان و منجمان را انجمن کرد و صورت خواب و کسر ايوان را بنمود و قصه آتشکده فارس و درياچه ساوه رامکشوف داشت و هم از جوشش آب در اوديه سماوه ه در آن ايام خبر آورده بودند خبر داد و گفت شما چه بينيد در اينکار ايشان گفتند بدان ميماند که کسي از عرب بيرون آيد و بر عجم استيلا کند و در دين عجمان رخنه افکند اکنون مردي از عرب بايد که اخبار و کتب ايشانرا بداند تا اينراز آشکارا تواند کرد در اينوقت عمرو بن هند ازطرف کسري فرمانگذار حيره بود پس نامه بدو کرد که مردي دانا از جماعت عرب بسوي مافرست تا از اخبار ايشان چيزي پرسش کنيم چون اينحکم بعمرو رسيد عبد المسيح بن بقيله را که اين ناچيز حالات او را در ضمن اشخاص طبقه سيم از معمرين ذکر نمودم بنزديک نوشيروان فرستاد چون عبد المسيح بحضرت نوشيروان آمد ملک عجم صورت حال بدوباز نمود عبد المسيح در پاسخ عاجز آمد و عرض کرد که در بلاد شام مردي استکه سطيح نام دارد و او خال من است اگر فرمان بود بنزد او شوم و اينراز را مکشوف سازم کسري او را اجازت داد عبد المسيح همي شتافت و پست و بلند زمين را در نوشته در ميان شام و يمن ببالين سطيح رسيد وقتيکه او را در سکرات و غمرات موت يافت بدو سلام داد و جواب نشنيد پس فرياد برکشيد و گفت بيت اصم ام يسمع غطريف اليمن ام فاز فاز لم به شاوا العنن يا فاصل الخطه اعيت من و من و کاشف الکربه في الوجه الغضن اتاک شيخ الحي من ال ستن و امه من ال ذئب بن حجن ازرق ضخم الناب صرار الاذن ابيض فضفاض الرداء و البدن رسول قيل العجم کسري للوسن لا يرهب الرعد و لا ريب الزمن تجوب في الارض علنداه شحن ترفعني طورا و تهوي بي و جن حتي اتي عاري الجياجي و القطن تلفه بالريح بوغاء الدمن خلاصه سخن عبد المسيح آنست که گويد آيا کر است يا ميشنود سيد يمن يا مرده است و برده است او را مرگ و باز خطاب ميکند که اي تميز گذارنده شهر و کاشف غم از وقوع حادثه عاجز شده اند جماعت کثيره از حکماءحضرت کسري از اينروي شيخ قبيله که از مادر و پدر نسبت به ستن و حجن ميرساند يعني از خويشان تو است بسوي تو آمده و او ازرق چشم بزرگ دندان پهن گوشي است که جثه سفيد و بزرگ دارد زيرا که رداء و زره او وسيع است و نميترسد از رعد و برق و ريب و مکر زمانه و فرستاده پادشاه عجم است تا خواب او را مکشوفسازد و شتر قوي چثه اوپست و بلند زمين را در ظلمت قطع ميکند چنانکه گوئي ريگهاي نرم و غبار ارض او را در باد پيچيده اند چون اين سخنان بگوش سطيح رسيد چشم بگشود و فرمود عبد المسيح علي جمل يسيح الي سطيح و قد اوفي علي الضريح بعثک ملک نبي ساسان الارتجاس الايوان و خمود النيران و رويا الموبدان راي ابلا صعابا تقود خيلا عرابا قد قطعت الدجله و انتشرت في بلادها گويد عبد المسيح بر شتري طي مسافت بسوي سطيح ميکند همانا نزديک مرگ او رسيد پس خطاب ميکند که تو را پادشاه ساسان فرستاد براي بانگ شکستن ايوان و فرو نشستن آتشکده و خواب موبد موبدان همانا در خواب ديد که شترهاي صعب شديد مردم عرب را از دجله گذرانيده و در بلاد عجم پراکنده ساختند ديگر باره گفت يا عبد المسيح اذا کثرت التلاوه و بعث صاحب الهراوه و فاض وادي السماوه و غاضت بحيره ساوه و خمدت نار فارس لم تکن بابل المفرس مقاما و لا الشام لسطيح شاما يملک منهم ملوک و ملکات علي عدد الشرفات ثم تکون هنات و هنات و کل ما هوات ات گويد ايعبد المسيح وقتي بسيار شود خواندن قرآن مجيد و ظاهر شود صاحب عصا که پيغمبر صلي الله عليه و اله باشد و روانشود رودخانه سماوه و فرو رود درياچه ساوه و فرو نشيند آتشکده فارس بابل مسکن عجم و شام مقام سطيح نخواهد بود همانا سلطنت ميکنند از زن و مرد بعد دان کنگره ها که از ايوان فرو ريخت بعد از آن شدائد اموربا ديد شود و کارآمدني بيايد اين بگفت و در حال جن بداد از پس مرگ او عبد المسيح بر شتر خويش برآمده و اينشعرها بگفت بيت شمر فانک ماض العزم شمير لا يفز عنک تفريق و تغيير ان يمس ملک بني ساسان افرطهم فان ذا لدهر اطوار دهارير و ربما کان قد اضحوا بمنزله تهاب صولتهم الاسد المهاصير منهم اخوا الصرح بهرام و اخوته و هرمزان و سابور و سابور و الناس اولاد علات فمن علموا ان قد اقل فمحقور و مهجور و هم بني الام اما ان راونشبا فذاک بالغيب محفوظ و منصور و الخير و الشر مقرونان في



[ صفحه 129]



قرن و الخير متبع و الشر محذور خطاب بخويش ميکند و ميگويد چالاک باش زيرا که تو سريع العزم و چالاکي و از هر حادثه و تغييري بيباکي اگر پادشاهي بني ساسان بنهايت شود و سلطنت از ايشان درگذرد عجب نباشد کار دهر از قديم گوناگون رفته است بسيار مردم بوده اند و آنها گذشته اند که شيرهاي دلير از ايشان بيم ميکردند همانا از آل ساسان بود بهرام گور و چندين هرمز و شاپور که روزگار ايشان بکران رسيد اين مردمان برادرانند از يک پدر و چند مادر اما هر که فقير شد او را حقير گيرند و هر جا ساماني يافتند انصاب ثروت را نصرت دهند خير و شر از پي يکديگر است و هر دو از واردات جهانند اما خير را نيکو دارند و از شتر بپرهيزند مع القصه عبدالمسيح بن بقيله بشتاب باد و برق طي مسافت نموده بحضرت کسري آمد و صورت حال را باز گفت انوشيروان فرمود تا آنزمان که چهارده تن از اولاد ما سلطنت کنند روزگاري دراز خواهد بود از پس او کو هر چه خواهي باش و از اين آگهي نداشت که مدت اينجمله پس اندک خواهد بود چنانکه بر واقف بر تواريخ و سيره معلوم است اين ناچيز گويد که شق کاهن که حالات او در ضمن اشخاص طبقه سيم از معمرين مذکور افتاد پسر خانه سطيح است چنانکه در ناسخ است و شق از اينروي اين نام يافت که يک نيمه آدمي بود چه او را يکپا و يکدست و يکچشم نبود و اينهر دو در يکساعت متولد شدند و هم در آنساعت طريقه الخير که زني از کهنه مهره بود ايشانرا بخواست و آب دهان خود را در دهان ايشان افکند و گفت ايندو پسر در فن کهانت قائم مقام و نائب منند اين بگفت و جان بداد و ايندو تن در فن کهانت بدرجه کمال ارتقا نمودند و چنانکه ايندو تن در يکساعت متولد شدند در يکساعت هم وداع جهان گفتند و جسد ايشانرا در زمين حجفه که قريب بر ابوغ که از منازل بين مکه و مدينه است و اکنون آب دريا آنرا فرا گرفته مدفون ساختند و مدت زندگاني ايشان در اينجهان ششصد سال بود اين ناچيز گويد پس بنابر اين شق کاهن که ما آنرا از اشخاص معمرين از طبقه سيم مذکور داشتيم يکي از افراد معمرين اينطبقه ششم است کما لا يخفي و از ايشان سام بن نوح عليهما السلام است که مادرش عموريه بنت براحيل بن ادريس بني است و قاطبه محدثين مانند اجله مورخين سام را از جمله انبياء شمرند و آن جناب حضرت نوح را وليعهد و قائم مقام بود و در وسط قاليم که معموره آفاق است اقامت مي فرمود اولاد و احفاد آن جناب بسيار است ارفخشد که ابو الانبياء و کيومرث که ابو الملوک است از فرزندان او است و در وقت طوفان نوح يکصد سال از عمر مبارکش گذشته بود و بنابر نقل صاحب ناسخ از تاريخ توريه آن بزرگوار در اينسراي غدار ششصد سال زندگاني يافت و در حيوه القلوب علامه مجلسي ره بسند معتبر از حضرت صادق روايت نموده که نوح بعد از فرود آمدن ازکشتي پانصد سال زنده بود پس جبرئيل بنزد او آمد و گفت اي نوح پيغمبري تو منقضي شد و ايام عمر تو تمام شد پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبر که با تو است بده به پسر خود سام که من زمين را نميگذارم بي آنکه در آنعالمي باشد که باو طاعت من دانسته شود و باعث نجات مردم باشد در ميان مردم پيغمبري تا مبعوثشدن پيغمبري ديگر و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بي حجتي و کسيکه بخواند مردم را بسوي من و دانا باشد بامر من بدرستيکه من حکم کرده ام و مقدر گردانيده ام که از براي هر گروهي هدايت کننده قرار دهم که هدايت کنم باو سعادت مند آنرا و حجت من باو تمام شود بر اشقياء پس نوح اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبري خواهد شد و امر کرد ايشانرا که متابعت بکنند و امر کرد که هر سال وصيت نامه را يکبار بگشايند و در آن نظر کنند و آنروز عيد ايشان باشد چنانکه آدم نيز ايشانرا امر کرده بود پس ظلم و جبر ظاهر شد در فرزندان حام و يافت و پنهانشدند فرزندان سام بانچه نزد ايشان بود از علم و جاريشد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافت و بر اومسلط شدند الحديث زهوق في نتيجه العقوق و هم در آنکتاب ز حضرت امام علي النقي روايت نموده که فرموده عمر نوح دو هزار و پانصد سال بود روزي در کشتي خواب بود بادي وزيد و عورتشرا گشود پس حام و يافث خنديدند و سام ايشانرا زجر کرد و نهي کرد از خنديدن و هر چه را باد ميگشود سام ميپوشانيد و هر چه را سام ميپوشانيد حام و يافث ميگشودند پس نوح بيدار شد و ديد که ايشان ميخندند از سبب آن پرسيد سام آنچه گذشته بود نقلکرد پس نوح دست بدعا بسوي آسمان بلند کرد و گفت خداوندا تغيير ده آب پشت حام را که از او بهم نرسد مگر سياهان و خداوندا تغيير ده آب پشت يافث را پس خدا تغيير داد آب پشت ايشانرا پس نوح گفت بحام و يافث که حقتعالي فرزندان شما را غلامان و خدمتکاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت زيرا که اونيکي بمن کرد و شما عاق شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر بود وعلامت نيکوکاري در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادام که دنيا باقي باشد پس جميع سياهان هر جا که باشند از فرزندان حام اند و جميع ترک و صقالبه و ياجوج و ماجوج و جن از فرزندان يافث اند مدح للکافور بقول زور بدانکه متبني شاعر در مدح کافور اخشيدي که غلام سياه و خادمي از خدام محمد بن طفجع که مشهور باخشيد است بوده و او را اخشيد بر پسر خود ابو القاسم انوجور اتابک قرار داد و او رتق و فتق مملکت مصريه را کما ينبغي مينمود چنين گفته بيت و من قوم سام لو راک لنسله فدي ابن اخي نسلي و نفسي و ماليا و اينقولي است زور و مدحي است که از طريق انصاف دور است چه آنکه معني اين استکه اي کافور اگر ميديد تو را سام بن نوح هر آينه ميگفت فدا بادپسر برادرم را حام که ابو العبيد است نسل من و نفس من و مال من چه آنکه ممدوح که کافور است چنانکه ذکر شد غلام سياهي استکه مملوک اخشيد بوده و او از اولاد حام است پس صادق آيد که او برادر زاده سام است و آنچه را که ذکر شده مطابق با منقولات صاحب کتاب محيط المحيط است و از ايشان رستم بن زال استکه معروف بشجاعت واز نوابغ با شهامت معدود ميشود چه بنابر نقل صاحب ناسخ التواريخ مدت زندگاني او در اينجهان بر باد بنيان ششصد سال بوده و چون کيفيت قتل او خالي از عبرت نيست لذا اين ناچيز آنرا بجهت تنبيه برادران عزيز در اينمقام مذکور ميدارم نقل حيله وقتل غيله در ناسخ استکه زال را از کنيزکي نوازنده پسري بوجود آمد که شغاد نام داشت و چون او بحد رشد و تميز رسيد زال دختر حاکم کابل را براي او عقد بست و فرزند را بکابل



[ صفحه 130]



گسيل ساخت تا با ضجيع خويش هم بستر باشد و در آنجا سکون کند فرمانگذار کابل از وقوف شغاد در آن بلد بغايت شاد شد و چنان انديشيد که آنخراج را که همه ساله رستم دستان از آن اراضي طلب ميفرمود بمرسوم برادر خواهد گذاشت و سالها با خصب نعمت خواهد زيست و اينخيال رنگ نه بست چه آنگاه که هنگام طلب باج و اخذ خراج رسيد عمال رستم برسيدند و آنزر و سيميکه مقرر بود بر قانون همه ساله دريافت نمودند اينمعني صفاي خاطر حاکم کابل را مکدر ساخت و شکايت بنزد داماد خود شغاد آورد و از اين سخن شغاد شرمگين و خشمناک شد که برادر حرامرا چنين محقر دارد و با او گفت من بيکنفر اينگناه روزگار رستم را تباه خواهم کرد و با حاکم کابل در قتل پسر دستان همدست و هم داستان شد و راي چنان زد که در شکارگاهي که بيکسوي کابل بود چند چاه عميق حفر کردند و در ميان آنها از تيغ و تيز و سنان و ديگر چيزهاي برنده نصب نمودند و سران آبار را بخار و خس پوشيدند تا چون رستم را بدانجا عبور دهند بچاه دراندازند و اينکارها از مردم پوشيده داشتند پس آنگاه بزمي آراسته بزرگان کابل را فراهم نشاندند و باده گساريدن گرفتند و چون پيمانه چند بگشت و سورت باده در دماغها اثر کرد شغاد سر برداشت و گفت امروز در همه جهان حسب و نسب ستوده مراست پدري چون زال دارم و برادري چون رستم جنگ آورده و خود نيز در ميدان نبرد کسيرا بمرد نشمرم حاکم کابل برآشفت و با او گفت چندين گزافه مگوي و ياوه مسراي تو را هيچ فخر لايق نباشد و اينگونه سخنان مفيد نيفتد زال و رستم را که ياد کني و با نسبت ايشان شاد باشي تو را هيچ محلي ننهند و مکانتي ندهند بلکه برادر و پسرت نخوانند و از خود ندانند مگر اين نه عمال رستمند که اينک در اينشهر اخذ خراج کنند و از بهر تو يک فلس از آن باج فرو نگذارند از اينمناظرات کار بمبارات کشيد و شغاد برآشفت و از پيش پدر زن برخواسته و از مجلس بيرون آمد و در حال بر اسب خود نشسته بسوي سيستان آمد و شکايت به پيش رستم دستان آورد و در حضرت او آب در چشم بگردانيد و معروضداشت که حاکم کابل مرا در انجمن بزرگان خوار کرد و ناسزاگفت و از پيش براند رستم باو گفت آزرده مباش حاکم کابل چه کس باشد که اينجسارتکند من از او اين کينه بخواهم و او را کيفري بسزا دهم اين بگفت و سپاهي لايق بفرمود تا برنشستند و با زواره با ساز و برگ تمام آهنگ کابل کرد و چون منزلي چند راه به پيمود از حاکم کابل نامه بزاري و ضراعت برسيد و هم شغاد آن نامه را بنزد برادر بنهاد و زبان بشفاعت برگشود و گفت فرمانگذار کابل از کرده پشيمان شده و از آنچه که رفته استغفار نموده و هم اينک جهان پهلوانرا در کابل بضيافت طلب فرموده اگر برادر مسئول او را با اجابت مقرون دارد اين نيز بر فخر و عزت من بيفزايد و مرا در ديده مردم کابل گرامي فرمايد رستم بر حسب مدعاي شغاد سپاه خويشرا رخصت انصراف فرمود و خود با زواره و شغاد و معدودي از لشکريان عزيمت کابل فرمود حاکم کابل چند منزل باستقبال رستم بيرون شتافت و چون برسيد جبين بر خاک بسود و لختي پياده در رکاب رستم بدويد و رسم پوزش و نيايش بپاي برد رستم عذرش پذيرفت و جرمش معفو داشته با او وارد کابل گشت و روزي چند در سرايش بود صبحگاهي حاکم کابل بعرض رستم رسانيد که در اين نواحي شکارگاهي استکه نخجير فراوان بدست شود اگر جهان پهلوانرا ميل صيد افکندن باشد بدانجانب سفري مبارک باشد رستم را در هواي شکارگاه دل بجنبيد و هم در آنروز سوار شده به نخجيرگاه تاختن کرد و حاکم کابل او را از تنگنائي که چاه کرده بود عبور داد ناگاه رستم بچاهي عميق درافتاد و زواره نيز بقتلگاهي ديگر فرود شد و آن آلات حديد که در بن چاه نصب کرده بودند از اندام رخش و رستم گذر کرد آنگاه جهان پهلوان ديده فراز کرد و در کنار آنحفره شغاد را بديد با او گفت چه بسيار بد کردي که بقتل من اقدام نمودي از اين پس از دودمان سام نام نماند و خانمان نريمان بباد رود شغاد گفت تو مرا در ميان بزرگان کابل خوار کردي و از آن اراضي اخذ خراج نمودي من نيز کيفر کردم رستم گفت اکنون من از جهان شدني باشم و کس در اين بيابان با من نماند اين تير و کمان مرا با دست من راست کن تا اگر جانوران درنده يکي قصد من کند مادام که جان در بدن دارم آسيب نرساند شغاد قدم پيش نهاد و تيري با کمان راست کرده بدست رستم داد تهمتن چون تير و کما بگرفت قصد شغاد کرد و او از بيم بگريخت و در پس درخت چناري کهن سال خود را مخفي داشت رستم آن تير را بسوي درخت گشاد داد چنانکه شغاد را با درخت در هم دوخت و خود نيز پس از زماني جان بداد ملک کابل دست از آستين برآورد و آن اندک مردم که ملازم رکاب رستم بودند نيز مقتول ساخت يکد و تن از آن جمع فرار کرده چون برق و باد اينخبر بسيستان آوردند و بانگ شيون از شبستان زال برخواست زال و اهل او گريبان چاک کردند و لشکري و رعيت خاک بر سر پراکندند از ميانه فرامرز بي تواني لشکري فراهم کرده جانب کابل شتافت کرد و نخستين بدان شکارگاه شده جسد رستم و زواره را از چاه برآورد و در تابوت گذاشته سر آنرا استوار کرد و بسيستان آورده بخاک سپرد و رسم تعزيه و سوگواري بپاي برد و ديگر باره با سپاهي بزرگ بسوي کابل ترکناز کرد حاکم کابل ناچار لشکري برآورده در برابر فرامرز صف برکشيد و جنگ در پيوست زماني دير برنيامد که سپاه کابل شکسته شدند و حاکم کابل با صد تن از اقوامش دستگير شده فرامرز او را برداشته بهمان شکارگاه آورد و از پشت او پوست و پي برکشيده او را با همان عصب در چاه آويخت و آويخته بگذاشت تا جان بداد و آتشي بزرگ کرده خويشان و فرزندانشرا در آتش بسوخت آنگاه فرمانداد تا جسد شغاد را نيز با اندرخت پاک بسوختند و از آنجا کوچ داده بسيستان آمد و مدت يکسال بسوگواري اشتغالداشت و مدت زندگاني رستم در اينجهان ششصد سال بوده و الله الباقي اين ناچيز گويد که زواره که با رستم هلاک شد بمکر حاکم کابل برادر رستم است چنانکه فرامرز نام پسر رستم است و از ايشان يعني از اشخاص اينطبقه ششم از معمرين ابو هبل بن عبد الله بن کنانه است چه آنکه بنابر نقل صاحب بحار الانوار و ناسخ التواريخ و غيرهما ششصد سال در ايندار پر ملال عمريافته 1294 و از ايشان فرعون زمان موسي است چه بنابر نقل از تاريخ اخبار الدول و آثارالاول عمران بد سگال ششصد و بيست سال بوده و او مردي کوتاه قامت و بلند ريش و اعرج بود و ليکن در سلطنت خود با مردم نيکي مينمود و تا سه قرن از بني اسرائيل را سلطنت داشت و اهل آن قرون را مقبور و رهين خاک گور نمود و مملکت مصر که منتهي بافريقيه ميشد در زمان او چنان معمور بود که بعد از وقت کشتن خضرويات و غلات



[ صفحه 131]



يکنفر از قواد او در صعيد اعلي با مقداري از گندم ميرفت و يکنفر در صعيد اسفل و بدقت تفحص ميکردند و زمينها را ملاحظه ميکردند پس اگر قطعه زميني را ميديدند که زراعت نشده از آن گندمها در آنميکاشتند و نام عامل آنجا را بفرعون انهاء نموده فرعون امر بقتل و اخذ مال او و بدينواسطه در روي کره ارض در آنزمان بابادي مملکت مصر نبود و نهرهائيکه خداوند در قرآن مجيد ميفرمايد که فرعون بداشتن آنها فخريه ميکرد و ميگفت ا ليس لي ملک مصر و هذه الانهار تجري من تحتي هفت خليج بودند 1 - خليج اسکندريه 2 - خليه دمياط 3 - خليج مردوس 4 - خليج منف 5 - خليخ فيوم 6 - خليج بنها 7 - خليج سخا و ميانه هر خليج تا خليج ديگرتماما قري و بساتين و مزارع بود گويند وقتي مامون سفر مصر نمود و چون چشمش بر اراضي و انهار آن افتاد گفت قبح الله فرعون که گفت ا ليس لي ملک مصر پس اگر مملکت عراق را ميديد چه ميگفت سعيد که حاضر خدمت مامون بود گفت يا امير المومنين اينسخن را مگو چه آنکه خدايتعالي در باره اينمملکت فرموده و دمرنا ما کان يصنع فرعپون و قومه و ما کانوا يعرشون پس چه گمان و ظن تو است بچيزيکه با وجود آنکه خداوند عالم آنرا تدمير فرموده اين است بقيه آن و بالجمله مدت سلطنت اينملعون چهار صد سال و مدت عمرش ششصد و بيست سال بود و از ايشان ماريا پسر اوس است و آن عابدي استکه حضرت ابراهيم را با او در غيبت سيمش ملاقات حاصلشد چنانکه کيفيت آن در غيبت سيم حضرت خليل که در صبيحه ششم از عبقريه چهارم از اين بساط است بنحو مستوفي مذکور افتاد چه آنکه بنابر نقل علامه مجلسي ره در حيوه القلوب ماريا را ششصد و شصت سال عمر بوده است فارجع و الله العالم.