بازگشت

مسکه 04


و نيز روايتکرده در آنجا خبر شريف عجيبي که کافي است براي اينمقام گفت در عدا و آنچه اهل سنت روايتکردند و خبريکه روايتکرده آنرا ام سليم صاحب حصاه يعني سنگريزه و او نيست حبابه و البيه و نه ام غانم که هر دو صاحب حصاتند ابن ام سليم غير ايشان است و اقدم از ايشان از طريق عامه خبر داد مرا ابو صالح سهل بن محمد طرسوسي قاضي که وارد شد بر ما از شام در سنه سيصد و گفت خبر داد مرا ابو فروه زيد بن محمد رهاوي گفت خبر داد مرا عمار بن مطر گفت خبر داد ابو عرانه از خالد بن علقمه از عبيده بن عمر و سلماني گفت شنيدم عبد الله بن خباب بن الارت کشته شده خوارج که ميگفت خبر داد مرا سلمان فارسي و براء بن عازب که هر دو از ام سليم روايتکردند آنگاه سندي از طريق خاصه ذکر نمود تا سلمان و برء و گفت ميان ايندو حديث اختلاف است درالفاظ و لکن در عدد دوازده خلافي نيست و لکن من بنحويکه عامه ذکر کردند ذکر ميکنم بجهه شرطيکه در اينکتاب کردم ام سليم گفت من زني بودم که توريه و انجيل خوانده بودم پس شناخته بودم اوصياء پيغمبرانرا و دوستداشتم که بدانم وصي محمد صلي الله عليه و اله را و شتر سواري خود را در شتران قبيله جا گذاشتم پس گفتم بانجناب که يا رسول الله نبود هيچ پيغمبري مگر آنکه براي او بود دو خليفه خليفه که وفات ميکرد در حيات او و خليفه که باقي بود بعد از او و خليفه موسي در حياتش هرون بود پس وفاتکرد پيش از موسي آنگاه وصي او بعد از وفاتش يوشع بن نون بود و وصي عيسي در حياتتش کالب بود يوقنا بود پس وفاتکرد کالب در حيات عيسي و وصي بعد از وفات او يعني از زمين شمعون بن حمون صفا بود پسر عمه مريم بتحقيق که نظر کردم در کتب پس نيافتم براي تو مگر يکوصي در حيات تو و بعد از وفات تو پس بيان کن براي من تفسير خودت يا رسول الله که کيست وصي تو پس فرمود رسولخدا صلي الله عليه و اله بدرستيکه براي من يکوصي است در حيات من و بعد از وفات من گفتم باو کيست اوپس فرمود سنگريزه بياور پس برداشتم براي او سنگريزه از زمين پس گذاشت آنرا ميان دو کف خود پس ماليد آنرا بدست



[ صفحه 69]



خود که چون آرد نرمي شد آنگاه آنرا خمير کرد پس گرداند آنرا ياقوت سرخي پس مهر کرد آنرا بخاتم خود که ظاهر بود نقش در آن براي نظر کنندگان آنگاه آنرا بمن عطا کرد و فرمود اي ام سليم هر کس توانست بکند مانند اين پس او وصي منست آنگاه فرموداي ام سليم وصي من کسي است که مستغني باشد بنفس خود در جميع حالاتش چنانچه من مستغنيم پس نظر کردم بسوي رسولخدا صلي الله عليه و اله که زده است دست راست خود را بسوي سقف و بدست چپ خود بسوي زمين و حال آنکه خود را از طرف دو قدم مبارک خودبلند ننموده گفت پس بيرون آمدم پس ديدم سلمانرا که بعلي عليه السلام چسبيده و باو پناه برده نه بغير او از خويشان محمد صلي الله عليه و اله و اصحاب او با کمي سن آن جناب پس در نفس خود گفتم اين سلمان صاحب کتب اولين است پيش از من صاحب اوصياء است و در نزد او است از علم چيزيکه بمن نرسيده پس شايد که آن جناب صاحب من باشد پس نزد علي عليه السلام آمدم و گفتم تو وصي محمدي فرمود آري چه ميخواهي گفتم چيست علامه اين فرمود سنگريزه برايم بياور پس سنگريزه براي او از زمين برداشتم پس آنرا در ميان دو کف خود گذاشت آنگاه آنرا با دست خود نرم کرد پس آنرامانند آرد نرم کرد آنگاه آنرا خمير کرد پس آنرا ياقوت سرخي کرد آنگاه آنرا مهر کرد که ظاهر بود نقشش در آن براي ناظرين آنگاه بطرف خانه خود رفت پس در عقبش رفتم که سئوالکنم از او از آنچه پيغمبر صلي الله عليه و اله کرد پس متوجه من شد و کرد آنچه را که آن حضرت کرده بود پس گفتم وصي تو کيست اي ابو الحسن فرمود کسيکه بکند مانند اين ام سليم گفت پس ملاقاتکردم حسن بن علي عليهما السلام را پس گفتم تو وصي پدر خودي و من تعجب داشتم او صغر سن او و سئوال من از او با اينکه من ميشناختم صفت دوازده تن امام را و پدر ايشانرا و سيد ايشانرا و افضل ايشانرا و يافتم اينرا در کتب پيشينيان پس فرمود آري من وصي پدر خويشم پس گفتم چيست علامه اين فرمود بياور براي من سنگريزه گفت پس از زمين براي او سنگريزه برداشتم پس آنرا ميان دو کف خود گذاشت و نرم کرد مانند آرد آنگاه آنرا خمير کرد پس آنرا ياقوت سرخ کرد آنگاه آنرا مهر کرد پس ظاهر شد نقش در آن آنگاه آنرا بمن داد پس گفتم بانجناب کيست وصي تو فرمود کسيکه بکند آنچه من کردم آنگاه دست راست خود را گشاند تا آنکه از بامهاي مدينه گذشت و او ايشتاده بود آنگاه دست چپ خود را بزير برد و بانزمين زد بي آنکه منحني شود يا بالا رود پس در نفس خود گفتم که را خواهي ديد که وصي او باشد پس از نزد او بيرونرفتم پس ملاقاتکردم حسين عليه السلام را ومن شناخته بودم نعت او را در کتب سالفه باوصاف او و نه تن ديگر از فرزندان او بصفات ايشان جز اينکه من انکار داشتم شمائل او را بجهه صغر سن او پس نزديک او رفتم و او در محلي از ساحه مسجد بود پس گفتم بانجناب تو کيستي فرمود من مقصود توام اي ام سليم من وصي اوصيائم و من پدر نه امامان هدايتکنندگانم من وصي برادرم حسنم و حسن وصي پدرم علي است و علي وصي جدم رسولخدا صلي الله عليه و عليهم پس تعجبکردم از سخن آن جناب و گفتم چيست علامه اين پس فرمود سنگريزه برايم بياور پس سنگريزه برايش از زمين برداشتم ام سليم گفت پس نظر ميکردم بسوي او که آنرا در کف خود گذاشت و آنرا مانند آرد نرم کرد آنگاه آنرا خمير کرد پس او را ياقوت سرخي کرد پس آنرا بخاتم خود مهر کرد پس ثابت شد نقش در آن آنگاه آنرا بمن داد و فرمودنظر کن در آن اي ام سليم آيا چيزي در آن مي بيني ام سليم گفت پس نظر کردم در آن پس ديدم در آنجا رسول الله و علي و حسن و حسين و نه امام که اوصياء اند از فرزندان حسين صلوات الله عليهم که نامهايشان با هم موافق بود مگر دو نفر از ايشان يکي از آندو جعفر و ديگري موسي عليهما السلام و چنين خوانده بودم در انجيل پس تعجبکردم آنگاه گفتم در نفس خود که خدايتعالي عطا فرمود بمن دليلها که عطا کرد آنها را بکسانيکه پيش از من بودند پس گفتم ايسيد من اعاده فرما بر من علامه ديگر را پس تبسم کرد و آن جناب نشسته بود پس برخواست و دست راست خود را کشاند بسوي آسمان پس قسم بخداوند که گويا آنعمودي بود از آتش و هوا را شکافت تا آنکه از چشم من نهانشد و او ايستاده بود و از اين کلالي نداشت ام سليم گفت پس بزمين افتادم و بيهوش شدم بحال نيامدم مگر بانحضرت که در دستش طاقه از آس بود و به آن ميزد سوراخ بيني مرا پس باو گفتم چه بگويم باو بعد از اين و من و الله مييابم تااينساعه بوي آنطاقه آس را و آن و الله در نزد من است نه پژمرده شده و نه ناقص و نه چيزي از پولش کم شده و من وصيتکردم اهل خود را که آنرا در کفن من بگذارند پس گفتم ايسيد من کيست وصي تو فرمود آنکه بکند مانند آنچه من کردم پس ماندم تا ايام علي بن الحسين عليهما السلام زر بن جيش گفت خاصه دون غير او که خبر داد مرا جماعتي از تابعين که شنيدند اينکلام را از تمام حديث او که يکي از آنها سمينا است مولاي عبد الرحمن بن عوف و سعيد بن جبير مولاي بني اسد و خبر داد مرا سعيد بن مسيب مخزومي ببعضي ا آنحديث از ام سليم گفت پس آمدم نزد علي بن الحسين عليهماالسلام و آن جناب در منزل خود ايستاده بود نماز ميکرد در شب و روز هزار رکعت پس اندکي نشستم و خواستم مراجعت نمايم و اراده نمودم که برخيزم پس چون اينقصد را کردم متوجه من شدند به انگشتريکه در انگشت آن جناب بود و بر آن نگين حبشي بود پس ديدم که در آن مکتوب بود مکانک يا ام سليم انبئک بما جئتني له بجاي خود نشين اي ام سليم که خبر خواهم داد تو را بانچه براي آن آمدي گفت پس در نماز خود تعجيل کرد چونسلام داد فرمود اي ام سليم سنگريزه بياور براي من بدون آنکه سئوالکنم از جنابش از مقصديکه براي آن آمدم پس سنگريزه از زمين گرفتم باو دادم پس آنرا گرفت و ميان دو کف خود گذاشت پس آنرا مانند آرد نرم شده کرد آنگاه آنرا خمير نمود و آنرا ياقوت سرخي کرد آنگاه آنرا مهر کرد پس نقش در آن ثابتشد پس نظر کردم و الله باعيان از قوم يعني همان اسامي شريفه چنانچه ديده بودم در روز حسين عليه السلام پس گفتم بانجناب که کيست وصي تو فداي تو شوم فرمود هر کسي که بکند آنچه را که من کردم و درک نخواهي کرد پس از من مثل مرا ام سليم گفت پس فراموشکردم که سئوالکنم از او که بکند آنکاريرا که پيش از او کردند از رسولخدا و علي و حسن و حسين عليهم السلام چون از خانه بيرونرفتم و گامي برداشتم آواز داد مرا که اي ام سليم گفتم لبيک فرمود برگرد پس برگشتم پس ديدم آن جنابرا که در وسط صحن خانه ايستاده آنگاه رفت و داخل خانه شد و او تبسم ميکرد و فرمود بنشين اي ام سليم پس نشستم پس دست راست خود را گشاند پس شکافت خانها و ديوارها و کوچهاي مدينه را و از چشم من پنهانشد آنگاه فرمود بگير اي ام سليم پس بمن عطا فرمود و الله کيسه که در آن چنداشرفي بود و دو گوشواره از طلا و چند نگين که مال من از جزع که در حقه از من در منزلم بود پس گفتم ايسيد من اما حقه را ميشناسم و اما آنچه در آنست پس نميدانم چيست در آن مگر آنکه آنرا سنگين ميبينم فرمود بگير اينرا و پي کار خود برو گفت پس از نزد آن جناب بيرونرفتم و بمنزل خود رفتم پس حقه را در جايش نديدم پس ديدم که حقه حقه منست گفت پس من شناختم ايشانرا بحق معرفت از روي بصيرت و هدايت در امر ايشان از آنروز و الحمد لله رب العالمين ابو عبد الله يعني ابن عياش مصنف



[ صفحه 70]



کتاب گفت سئوالکردم از ابو بکر محمد بن عمر جعابي از ابن ام سليم و خواندم بر اواسناد حديث عامه را و طريق او را مستحسن شمرد يعني راويهاي او را مدح و توفيق کرد و طريق اصحاب ما را و شناساند ابو صالح قاضي طرطوسي را و گفت او ثقه عدل حافظ بود اما ام سليم پس او زني بود از نمر بن قاسط معروفست از زنهائي است که روايتکردند از رسولخدا صلي الله عليه و اله گفت که او ام سليم انصاريه نيست مادرانس بن مالک و نه ام سليم دوسيه که براي او صحبتي و روايتي بود يعني حضرترا ديده بود و از او روايتکرده بود و نه ام سليم حافظه يعني ختنه کننده که دخترها را ختنه ميکرد در عهد رسولخدا صلي الله عليه و اله و نه ام سليم ثقفيه که او دختر مسعود ثقفي خواهر عروه بن مسعود ثقفي است و او اسلام آورده بود و اسلامش نيکو شده بود و حديث روايت ميکرد انتهي اگر چه تمام حديث متناسب مقام نبود اما بجهه شرافه و قلت وجود و اتفاق سند بنقل تمام متبرک شديم.