مسکه 03
بروايت اول چون از نماز عشاء فارغ شدم افطار کردم و بخوابگاه جاي خود رفتم و پيوسته مراقب او بودم و بروايه شيخ طوسي ره چون نماز مغرب و عشا را کردم مائده حاضر کردند پس من و سوسن افطار کرديم در يک اطاق و بروايت اول چون نيم شب شد برخواستم بنماز و چون از نماز فارغ شدم نرجس خاتون خوابيده بود و از پهلو بپهلو حرکت نميکرد و بروايت موسي چون از نماز فارغ شدم نرجش خاتون خوابيده بود و او را حادثه نبود نشستم زماني بتعقيب نماز آنگاه بپهللو خوابيدم بعد از آن بيدار شدم ترسان و نرجس خاتون همچنان خوابيده بود بعداز آن برخواست و نماز کرد و خوابيد حکيمه خاتون گفت بيرون رفتم جستجوي فجر کنم ديدم که فجر اول طالع شده و حال آنکه نرجس خاتون در خواب بود پس گمانها در خاطرم راه يافت حضرت ابو محمد عليه السلام از آنجائي که نشسته بود مرا او از دادو فرمود که ايعمه تعجيل منما که اينک امر ولادت نزديک شد پس نشستم و الم سجده و يس را خواندم و در خواندن بودم که نرجس خاتون بيدار شد ترسان پس از جاي جستم و خود را باو رسانيدم و او را بسينه خود چسبانيدم و گفتم نام خداي بر تو باد احساس چيزي مينمائي گفت بلي ايعمه گفتم دل و جان خود را جمع دار اينست آنچه گفتم بتو پس سستي فرو گرفت مرا و نرجس خاتون را يعني خواب سبکي دست داد ما را پس بيدار شدم بدريافتن سيد خودم پس جامه از او برداشتم آن حضرت را ديدم که در سجود بود او را برداشته در برگرفتم ديدم پاک و پاکيزه و بي الايش بوجود آمده و بروايت اول در اينحال در نرجس اضطراب مشاهده نمودم پس او را در برگرفتم و نام الهي بر او خواندم حضرت او ازداد که سوره انا انزلناه في ليله القدر بر او بخوان پس از او پرسيدم که چه حال داري گفت ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرمود پس شروع کردم بخواندن سوره انا انزلناه في ليله القدر بر او چنانچه بمن امر فرمود پس ان طفل در شکم نرجس خاتون با من همراهي ميکرد و ميخواند مثل آنچه من ميخواندم و بر من سلام کرد من ترسيدم حضرت صدا زد که تعجب مکن ايعمه از قدرت الهي که حقتعالي خوردان ما را بحکمت گويا ميگرداند وما را در بزرگي حجه خود ميگرداند در زمين خودپس سخن حضرت تمام نشده بود که نرجس از نظرم غائب شد پس او را نديدم گويا پرده ميان من و او زده شد پس بسوي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام دويدم فرياد کنان حضرت فرمود برگرد اي عمه که او را در جاي خود خواهي يافت پس مراجعت نمودم و درنگي نکردم که پرده برداشته شد و نرجس خاتون را ديدم و بر او بود از لمعان نورآنقدر که چشم را خيره کرد و ديدم صاحب الامر عليه السلام را که بسجده افتاده بر روي خود و بزانو درآمده و انگشتان سبابه خود را باسمان بلند کرده و ميگويد اشهد ان لا اله الا الله و ان جدي محمد رسول الله و ان ابي اميرالمومنين آنگاه يکيک امامان را شمرد تا بخود برسيد پس فرمود اللهم انجزلي ما وعدتني و اتمم لي
[ صفحه 6]
امري و ثبت و طاتي و املاء بي الارض قسطا و عدلا و بروايتي نوري از آن حضرت ساطع گرديد و بافاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم که از آسمان بزير آمدند و بالهاي خود را بر سر و رو و بدن آن حضرت ميماليدند و پرواز ميکردند حکيمه خاتون گفت پس حضرت ابي محمد يعني امام حسن عليه السلام مرا او ازداد که فرند مرا بياور.