بازگشت

مسکه 02


ايضا ملکه گويد پس چون از آن خواب سعادتماب بيداار شدم از بيم کشتن آن خواب را براي پدر و جد خود نقل نکردم و اين گنج يگانه را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلک امامه روز بروز در کانون سينه ام مشتعل ميشد و سرمايه صبر و قرار مرا بباد فنا ميداد تا بحديکه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره ام کاهي ميشد و بدن ميکاهيد و آثار عشق پنهان در بيرون ظاهر ميگرديد پس در شهرهاي روم طبيبي نماند که جدم براي معالجه حاضر نکرده باشد و از دواي درد من از او سئوال ننموده باشد چون از علاج درد من مايوس گرديد روزي بمن گفت که اي نور چشم من آيا در خواطرت در دنيا هيچ آرزوئي هست تا بعمل آورم گفتم اي جد من درهاي فرج را بر روي خود بسته ميبينم اگر شکنجه و آزار اسيران مسلمانان را که در زندان تواند دفع نمائي و بند و زنجيرها را از ايشان برداري و آزاد نمائي اميدوارم که حضرت حقتعالي و حضرت مسيح و مادرش غافيتي بمن بخشند پس چون چنين کردند اندک صحتي از خود ظاهر ساختم و اندک طعامي تناول کردم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمان را عزيز داشت پس بعد از چهار شب در خواب ديدم که بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا عليهما السلام بديدن من آمد و حضرت مريم را با هزار کنيز از حوران بهشت که در خدمه آن حضرت بودند ديدم پس مريم گفت اي خاتون و بهترين زنان مادر شوهر تو است امام حسن عسکري پس بدامنش درآويختم و گريستم و شکايت کردم که حضرت امام حسن بمن جفا ميکند و از ديدن من ابا ميکند پس آن حضرت فرمود که فرزند من چگونه بديدن تو آيد و حال آنکه بخدا شرک مياوري و بر مذهب ترساياني و اينک خواهردختر عمران مريم بيزاري ميجويد بسوي خدا از تو اگر ميل داري که حقتعالي و حضرت مسيح و مريم عليهما السلام از تو خوشنود گردند و حضرت امام حسن عسکري بديدن تو بيايد پس بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله پس چون اين دو کلمه طيبه را تلفظ نمودم حضرت سيده النساء مرا بسينه خود چسبانيد و دلداري فرمودو فرمود اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که من او را بسوي تو ميفرستم چون بيدار شدم آن دو کلمه طيبه را بر زبان ميراندم و انتظار ملاقات آن حضرت ميبردم چون شب آينده هدرآمد و بخواب رفتم آفتاب جمال آن حضرت طالع گرديد گفتم اي دوست من بعد از آنکه دلم را اسير محبت خود گردانيدي چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادي فرمود که دير آمدن من بنزد تو نبود مگر براي آنکه تو مشرک بودي اکنون که تو مسلمان شدي هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان که خداي تعالي ما و تو را بظاهر بيکديگر برساند و اين هجران را مبدل بوصال گرداند پس از آنشب تا حال يکشب نگذشت که درد هجران مرا بشربت وصال دوا نفرمايد.