بازگشت

مسکه 01


شيخ عظيم الشان فضل بن شاذان در غيبت خود گفته خبر داد ما را محمد بن عبدالجبار گفت گفتم بمولاي خود حسن ببن علي عليهما السلام که ايفرزند رسول خدا فداي تو گرداند مرا خداوند دوست ميدارم که بدانم که امام و حجه خداوند بر بندگانش بعد از تو کيست فرمود امام و حجه بعد از من پسر من است که همنام و هم کنيه رسول خدا است صلي الله عليه و آله آنکه او خاتم حجتهاي خدا است و آخرين خليفه هاي او است گفتم از کيست او فرمود از دختر پسر قيصر پادشاه روم الخ و شرح رسيدن آن معظمه را خدمه آن جناب شيخ مذکور در کتاب غيبت و صدوق در کمال الدين و شيخ طبري در دلائل و شيخ محمد بن هبه الله طرابلسي در غيبت خود و شيخ طوسي و غير ايشان روايت کردند بعبارات مختلفه و معاني متقاربه و ما آن را بعبارت شيخ طوسي در غيبت نقل ميکنيم روايت کرده از بشر بن سليمان نخاس يعني برده فروش که از نسل ابي ايوب انصاري و از مواليان حضرت امام علي النقي و امام حسن عسکري عليهما السلام و همسايه ايشان در سر من راي بود گفت کافور خادم آمد بنزد من و گفت مولاي ما حضرت ابي الحسن علي بن محمد عليهما السلام تو را بنزد خود ميخواند پس رفتم بنزد آن حضرت و چون نشستم آن حضرت فرمود که اي بشر تو از اولاد انصاري و اينموالات و دوستي ما مدام در ميان شما بوده بميراث ميبريد خلف شما از سلف شما اين دوستي و محبت را و شما ثقات و معتمدان ما اهلبيتند و من پسند کننده و بزرگوار کننده ام تو را بفضيلتي که بان پيشي گيري بر شيعه در پيروي کردن آن فضيلت بسري و رازي مطلع ميکنم تو را و ميفرستم تو را بخريدن کنيزي پس نوشت آن حضرت نامه لطيفي بخط رومي و زبان رومي و مهر بر آن زد بانگشتر خود و دستارچه زردي بيرون آورد که در آن دويست و بيست اشرفي بود و فرمود بگير اين دويست و بيست اشرفي را و توجه نما با اين زر ببغداد و در معبر فرات حاضر شو که در چاشتگاه زورقي چند خواهد رسيد که اسيران در آن باشند و خواهي ديد در آنها کنيز آن را و خواهي يافت طوايف خريداران از وکلاي قائدان يعني عباس و اندکي از جوانان عرب را چون اين را به بيني از دور نظر انداز بشخصيکه او را عمرو بن يزيد نخاس مينامند در تمام روز تا آنکه ظاهر سازد براي مشتريان کنيزيکه مفتش چنان و چنين باشد و دو جامه مزبور محکم بافته در بر او باشد و آن کنيز ابا کند از آنکه او را بر خريداران عرض کنند که او را نظر کنند و ابا کند از دست گذاردن خواهنده بر او و متفاد نشود آن را که اراده لمس او کرده و بشنوي او از او را بزبان رومي در پس پرده رقيقي که چيزي ميگويد پس بدان که ميگويد واي که پرده عفتم دريده شد پس يکي از خريداران گويد که اين کنيز بر من باشد بسيصد اشرفي که عفت او بر رغبت من افزوده پس او بزبان عربي بگويد که اگر درآئي بزي سليمان بن داود و بحشمت ملک او مرا در تور غبتي پيدا نشود پس بر مال خود بترس پس آن برده فروش ميگويد پس چاره چيست و از فروختن تو چاره نيست آن کنيز ميگويد که چه تعجيل ميکني و البته بايد مشتري بهم رسد که دل من باو ميل کند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم پس در اينوقت تو برخيز و برو نزد عمرو بن



[ صفحه 3]



يزيد برده فروس و باو بگو که با من مکتوبي است که يکي از اشراف از روي ملاطفت نوشته بزبان رومي و بخط رومي و وصف کرده در آن نامه کرم و وفا و سخاوت و بزرگواري خود را پس اين نامه را بان کنيز ده که در اخلاق و اوصاف صاحب نامه تامل نمايد اگر ميل نمود باو و راضي شد باو بگو پس من وکيل اويم در خريدن آن کنيز از تو بشر بن سليمان گفت پس امتثال نمودم تمام آنچه را که معين کرده بود براي من مولايم ابوالحسن عليه السلام در امر آن کنيز پس چون آن کنيز نظر کرد در آن نامه سخت بگريست و گفت بعمرو بن يزيد که مرا بصاحب اين نامه بفروش و قسمهاي مغلظه که باضطرار آورده بودند خورد که اگر ابا کند از فروختن او بصاحب مکتوب خود را بکشم پس پيوسته سخت گيري ميکردم با او در بهاء تا آنکه بهمان قيمت راضي شد که مولايم با من روانه کرده بود از اشرفيها پس آن زرها را دادم و کنيز را تسليم گرفتم و آن کنيز خندان و شگفته بود و با من آمد بحجره که در بغداد گرفته بودم و تا بحجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و ميبوسيد و برديها ميماليد پس من از روي تعجب گفتم که ميبوسي نامه را که صاحبش را نميشناسي کنيز گفت اي عاجز کم معرفت ببزرگي فرزندان و اوصياء پيغمبران گوش خود را بمن سپار و دل براي شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براي تو شرح کنم من ملکه دختر يشوعاي فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن الصفا وصي حضرت عيسي عليه السلام است تو را خبر دهم بامري عجيب بدانکه جدم قيصر خواست که مرا بعقد فرزند برادر خود درآورد در هنگاميکه من سيزده ساله بودم پس جمع کرد در قصر خود از نسل خود و از نسل حواريان عيسي و از علماي نصاري و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبنان قدر و منزلت هفتصد کس و از امراي لشکر و سرداران عسکر و بزرگان و سرکردهاي قبايل چهار هزار نفر و تختي فرمود که حاضر ساختند که در ايام پادشاهي خود بانواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روي چهلپايه تعبيه کردند و بتها و چليپاهاي خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاي تخت فرستاد پس چون کشيشان انجيلها بر دست گرفتند که بخوانند بتها و چليپاها همگي سرنگون شد و بيفتاد و پايه تخت بشکست و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملک از تخت درافتاد و بيهوش شد پس در آنحال رنگهاي کشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد پس بزرگ ايشان بجدم گفت که اي پادشاه ما را معاف دار از چنين امري که بسبب آن نحوستهائي روي داد که دلالت ميکند بر اينکه دين مسيح بزودي زايل شود پس جدم اين امر را بفال بد دانست و گفت بعلماء و کشيشان که اين تخت را بار ديگر برپا کنيد و چليپاها را بجاي خود بگذاريد و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را که اين دختر را باو تزويج نمايم تا سعادت آنبرا در دفع نحوست اين برادر کند چون چنين کردند و آنبرا در ديگر را بر بالاي تخت بردند همينکه شروع بخواندن انجيل کردند همان حالت اولي روي نمود و نحوست اين برادر مثل نحوست آن برادر بود و سر اينکار را ندانستند که اين از سعادت سروري است نه از نحوست دو برادر پس مردم متفرق شدند و جدم بحرم سرابازگشت و پردهاي حجاله درآويخت پس چون شب شد و بخواب رفتم در خواب ديدم که حضرت مسيح با حواريين جمع شدند و منبري از نور نصب کردند که از رفعت بر آسمان سر بلندي مينمود و در همان موضع تعبيه کردند که جدم تخت را گذاشته بود پس حضرت رسالت پناه محمدي صلي الله عليه و آله با وصي و دامادش علي بن ابيطالب با جمعي از امامان فرزندان بزرگوار ايشان قصر را بنور قدوم خويش منور ساختند پس حضرت مسيح بقدم ادب از روي تعظيم و اجلال باستقبال خاتم انبياء محمد مصطفي رفته و دست در گردن آن حضرت درآورد پس حضرت رسالت فرمودند يا روح الله آمده ام که ملکه فرزندوصي تو شمعون الصفا را براي اين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نمايم و اشاره کردند بماه برج امامه امام حسن عسکري عليه السلام فرزند آنکسيکه تو نامه اش را بمن دادي پس حضرت عيسي نظر افکند بسوي حضرت شمعون و گفت شرف دو جهاني بتو روا ورد پيوند کن رحم خود را برحم ال محمد شمعون گفت که کردم پس همگي بر آن منبر بر آمدند و حضرت رسول خطبه انشاء فرمود و با حضرت مسيح مرا با حضرت امام حسن عسکري عقد بستند و فرزندان حضرت رسالت با حواريان گواه شدند.