بازگشت

مسکه 69


ديدن جناب حاج شيخ محمد ششتري کوفي است آن حضرت را در راه سماره و نشناختنش و مقرون بودن اين رويتش بمعجزه از آنسرور خبرداد ما را شيخ تقي نقي حاج شيخ محمد ششتري ساکن شريعه کوفه که در سنه هزار و سيصد و پانزده با والد ماجد الحاج شيخ محمد طاهر بحج مشرفشديم و عادت من اين بودکه در روز پانزدهم ذيحجه الحرام بارفد مسمي بطياره رجوع ميکرديم بواسطه آنکه آنها اسرع بودند و تا حائل با آنها بوديم و از حائل مفارقت مينموديم و با صليب مي آمديم و آنها ما را بنجف اشرف ميرساندند و در آنسال تا سماوه که از بلاد عراق است با ما بودند و من در خدمت والد خودم بودم و ناقه داشتم و براي والد قاطري اجاره کرده بودم از جنازها که حمل جنازه بنجف اشرف مينمايند که ما را بنجف اشرف برسانند پس من و والدم و يکنفر جناز که يک جنازه بر قاطري حمل کرده بود براي بردن بنجف اشرف و يکقاطر ديگرشرا براي سواري پدرم از او کرايه کرده بوديم روانه شديم و در راه نهرهاي کوچک بسيار بود و ناقه من چون ضعيف بود در رفتن کند بود خصوصا در عبور از نهرها رسيديم بنهر عاموره که نهر عريضي بود و سخت بود بر ما عبور نمودن از آن نهر پس آنشتر را انداختيم در نهر و جناز ما را مدد نمود تا عبور داديم آنرا و کنار نهر بلند و سرازير بود پاهاي آنشتر را بطناب بستيم و کشيديم آنرا و خوابيد و ديگر حرکت نکرد و در نقد جناب نائب تبريزي در اعجازنامه افتادن شتر در يکي از نهرهاي کوچک بوده و چون آنشتر مورد توجه حضرت بقيه الله شدچنانکه مذکور ميشود پس از نهر عامور که کشتي اگر در آن غرق شود چوب ديلک آن از عميق آن نمايان نخواهد بود آنشتر راهيرا در آن نهر پيدا کرده و از جلو قاطرها داخل آن نهر شد و آنقاطرها از عقب او در نهر روانشدند و بقدر دو وجب بيشتر دستهاو پاهاي آنحيوانات در آب فرو نرفت الحاصل شيخ محمد مذکور گويد متحير ماندم در امر آنحيوان و سينه ام تنگ شد پس توجه بقبله نمودم و استغاثه بحضرت حجه کردم و گفتم يا فارس الحجاز يا ابا صالح ادرکني ا فلا تعيننا حتي نعلم ان لنا اماما يرينا و يغيثنا آيا بفرياد ما نميرسي تا بدانيم که امامي داريم که ما را



[ صفحه 127]



رعايت ميکند و بفرياد ما ميرسد ناگاه دو نفر نزد خود ديديم ايستاده اند يکي جوان و ديگري کامل مردي بود پس بر آن جوان سلام کردم جواب داد و گمان کردم که يکي از سکنه نجف اشرفست که اسمش محمد بن الحسين و شغلش بزازي بود فرمود نه من محمد بن الحسين هستم گفتم اين مرد کامل کيست گفت اين خضر است پس تبسم در روي من نموده و بناي ملاطفت گذارد و از حال من سئوال ميکرد چون ديد که من محزونم گفتم اين ناقه من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده ايم نميدانم مرا باهلم ميرساند يا نه پس پيش آمد نزد ناقه و پايش را بر زانوهاي ناقه گذارد و گوشش را نزد گوش آن برد پس حرکت کرد و نزديک بود که بپرد پس دستش را بر سر آن گذارد ساکن شد پس روي خود را بمن کرد و سه مرتبه فرمود نترس تو را ميرساند بعد از آن گفت ديگر چه ميخواهي گفتم کجا ميخواهيد برويد گفت ميخواهيم بخضر برويم و آنمقام معروفي است در شرقي سماوه گفتم بعد از اين شما را کجا به بينم فرمود هر جا ميخواهي ميايم گفتم اهل من در جسر است در کوفه فرمود من ميايم مسجد سهله پس چون ملتفت بسوي آن دو نفر شدم غائب شدند و در نقل جناب تائب تبريزي که اين معجزه را بنظم آورده و نام آن را اعجاز نامه گذارده چنين است که چون آن دو نفر را ديدم بواسطه برهنه بودنم که در ميان آب رفته از براي بيرون آوردن آن شتر رفتم که پيرهنم را بپوشت که عورتم مستور شود آنجوان فرمود مرو چون نگه کردم اصلا و ابدا بدن خود را نديدم و بعد ازغائب شدن آن دو نفر بپدرم و آن مرد جناز که همراه بودند گفتم اين دو نفر که من با آنها تکلم مينمودم بکجا رفتند پدرم و آن جناز گفتند ما کسي را نديديم مگر ديوانه شده که اين حرف را ميزني پس دانستم که آنها آن دو نفر را نديده اند پس بارمان را بر ناقه کرديم و راه افتاديم و ناقه مقدم بر قاطرها ميشد بعد از آنکه در جميع راه عقب بود جناز تعجب کرده و سئوال کرد که قضيه اين ناقه چيست گفتم اين از برکات امام عصر ارواح العالمين له الفداء و عجل الله فرجه است الحاصل پس آمديم تا آنکه نزديک بغروب آفتاب بچادرهاي سياه جماعتي از بدويها رسيديم و در چادر شيخ آنها وارد شديم شيخ گفت شما از کجا و از چه راه آمده ايد گفتيم ما از سماوه و از نهر عامور ميائيم گفت سبحان الله راه متعارف سماوه بنجف اين راه نيست و از نهر چگونه عبور نموديد با اين شتر و قاطرها و حال آنکه عميقي آن نهر بحدي است که اگر کشتي در آن غرق شود ديلک آنهم نمايان نخواهد بود پس وارد شديم بر خانه خود و در نقل تائب در اعجاز نامه چنين است که آن ناقه ما را آورد تا مقابل قبر ميثم تمار و در آنجا بزمين خوابيد پس نزديک گوشش رفته و آهسته باو گفتم بنا بود که تو ما را بمنزلمان برساني چون اين حرف را شنيد في الفور حرکت نموده و براه افتاد تا ما را بخانه که در کوفه سکني داشتيم رسانيد و پس از آن آن ناقه اول روزاز منزل بيرون ميايد و رو بصحرا نموده و بچرا و علف خوردن مشغول بود بدون آنکه کسي او را موظبت و نگاهباني کند و در آخر روز بجايگاه خود که در منزل ما داشت برميگرديد و مدتها بر اينمنوال بود و چون مدتي گذشت روزي بعد از نماز نشسته و مشغول تسبيح بودم ناگاه شنيدم کسي ندا ميکند دو مرتبه بفارسي شيخ محمد اگر ميخواهي حضرت حجه را به بيني برو مسجد سهله آنگاه ندا کرد سه مرتبه بعربي يا حاجي محمد انکان تريد تري صاحب الزمان فامض الي السهله اگر ميخواهي حضرت حجه را به بيني برو بمسجد سهله پس برخواستم و بسرعه روانه بسوي مسجد سهله شدم چون نزديک در مسجد شدم در مسجد بسته بود در کار خود متحير گشتم و پيش خود گفتم اين ندا چه بود که مرا ندا کرد پس ديدم مردي از طرف مسجديکه معروف بمسجد زيد است ميايد رو بمسجد سهله با هم ملاقات کرديم و با هم قدري آمديم تا رسيديم بدر اولي که در فضاي قبل از مسجد است نزد عتبه در ايستاد و تکيه کرد بر ديوار طرف چپ و من مقابل او نزد عتبه در ايستادم و تکيه کردم بديوار دست راست و نظر باو ميکردم و او سرش را پائين انداخته بود و دستهايش را از عبايش درآورده بود و ديدم خنجري بکمربندش بسته است ترس مرا گرفت و در خيال افتادم پس دستش را بر در گذاشت و گفت خضير باز کن شخصي جواب داد لبيک و در حرکت کرد قبل از آنکه کسي باز کند از داخل باز شد پس داخل فضاي اول شد و منهم از عقب او داخل شدم و با رفيقش ايستاد و من بانها نگاه ميکردم و داخل مسجد ميشدم و متحير بودم که آيا آن حضرت است يا نه چند مرتبه نگاه کردم از عقب سر خود ديدم با رفيقش ايستاده است داخل مسجد شدم و تا قدري از روز گذشت در مسجد بودم پس برخواستم که برگردم نزد اهل خود شيخ حسن خادم مسجد را ملاقات کردم پس سئوال کرد که تو ديشب در مسجد بودي گفتم نه گفت چه وقت داخل مسجدشدي گفتم صبحي گفت پس کي در را باز کرد گفتم غنامه و گوسفند دارها که در مسجد بودند خنديد و رفت و اين قضيه را بما خب داد شيخ محمد مذکور در خانه اش در شريعه کوفه در شب بيست و سيم شهر ذيحجه الحرام سنه هزار و سيصد و پنجاه و سه ختمه للعبقريه و هديه للبريه بدانکه چون خدمت ملازمين رسيد کان آن حضرت هم بسيار و عددآنان بيشمار است لذا خوشداشتم که چند قضيه از آنها را در ذيل اين عبقريه بسمت تحرير درآورم فاقول.