مسکه 68
ديدن جناب آقا شيخ حسن کاظميني است آن حضرت راو نشناختنش و مقرون بودن اين ديدنش باعجازي از آن جناب خبر داد ما را جناب مستطاب اشرف السادات فخر الذاکرين سيد حسن نجفي الاصل مشهدي المسکن در روز دوشنبه سيزدهم شهر ذيحجه الحرام سنه هزار و سيصد و شصت و چهار در اوقاتيکه به زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام مشرفشده بودم از ناحيه مقدسه سر من راي در منزل ماو فرمود که من و والدم حاج سيد محمد ولد سيد محمد تقي ولد سيد رضي ولد ميرزا کوچک ولد محمد تقي ولد سيد محمد مهدي بحر العلوم ره است و گفت که خبر داده جد امي ولد من شيخ حسن کاظميني و من از والدم شنيدم و آن از جد امجد آقا سيد محمد تقي که فرمودند شيخ حسن مذکور گفت در سنه هزار و دويست و بيست و چهار در کاظمين من زياد طالب تشرف خدمه حضرت ولي عصر عجل الله فرجه بودم و باندازه شد اينعشق و علاقه باينمطلب که از تحصيل بازماندم و ناچار شدم که در کاظمين يک دکان عطاري و سقط فروشي باز کردم و روزهاي جمعه بعد از غسل جمعه لباس احرام ميپوشيدم و شمشير حائل ميکردم و مشغول ذکر ميشدم و اينشمشير هميشه بالاي دکان ايشان معلق بود و روز جمعه را بيع و شري نميکردم و منتظر ظهور فرج امام زمان عجل الله فرجه بودم تا يکي از جمعه ها مشغول بذکر بودم از مقابل صورتم سه نفر از سادات ظاهر شدند و تشريف فرما شدند دربدکان من دو نفر از آنها کامل مرد بودند و يکي از آنها جواني در حدود بيست و چهار ساله در وسط آن دو آقا بود و فوق العاده صورت مبارکشان نوراني بود بحديکه جلب توجه مرا نمودند بنحويکه از آن ذکر تسبيحيکه داشتم بازماندم و محو جمال ايشان شدم و آرزو ميکردم که در دکان من بيايند و خرامان خرامان با نهايت وقار آمدند تا رسيدند بدر دکان من سلام کردم جواب دادند فرمودندآقا شيخ حسن مثلا گل گاو زبان داري و اسم بيکدوائيرا بردند که نظرم نيست آن دوا عقب دکان بود و حال آنکه من روز جمعه که بيع و شري نميکردم و بکسي جواب نميدادم فورا عرض کردم بلي دارم فرمودند بياور عرض کردم چشم و رفتم عقب دکان براي آوردن آندوائيکه ايشان فرمودند و آنرا آوردم وقتيکه برگشتم ديدم کسي نيست در دکان لکن يکعصائي روي ميز جلو دکان بود و آنعصا عصائي بود که بدست آن آقائي بود که در وسطآندو نفر بود عصا را بوسيدم و عقب دکان گذاردم پس از دکان پائين آمدم و هر چه ازآن اشخاصيکه آن اطراف بودند سئوالکردم که اينسه نفر سيديکه در دکان من بودند کجارفتند گفتند ما کسي را در دکان تو نديديم پس ديوانه شده برگشتم در دکان و خيلي متفکر و مهموم بودم که بعد از اينهمه اشتياق ملاقات و تشرف بلقائشان فائز شدم و نشناختم در اين اثناء مريضي را ديدم که مجروح و او را ميان پنبه گذارده اند و بحرم مطهر حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام ميبرند بجهه شفا من آنها را برگردانيدم و گفتم بيائيد من مريض شما را خوب ميکنم مريض را برگردانيدند و آوردند در دکان من مريضرا رو بقبله روي تختيکه عقب دکان داشتم که روزها روي آن ميخوابيدم خوابانيدم و دو رکعت نماز حاجت خواندم و با اينکه يقين داشتم که مولاي من حضرت ولي عصر بوده است که در دکان من تشريف آورده خواستم اطمينان خاطر پيدا کنم
[ صفحه 125]
که آن آقا ولي عصر بودند يا نه و در قلب خطور دادم که اگر آن آقا ولي عصر بوده است اين عصا را ميکشم بر روي اين مريض اينعصا که از روي او رد شود بلافاصله شفا براي او حاصل و جراحات بدن او بکلي رفع شود پس عصا را از سر تا بقدمش کشيدم في الفور شفا يافت و بکلي جراحات بدن او برطرفشد و زير عصا گوشت نو بالا آورد و مريض بلند شد و از شوق يک ليره گذارد جلو دکان من و من قبول نميکردم و او گمان ميکرد که آن وجه کم است و چون کم است قبول نميکنم و از دکان جست بپائين و از شوق رو برفتن گذاشت و من او را تعاقب کردم و ميگفتم که من پول نميخواهم و او گمان ميکرد که ميگويم کم است تا باو رسيدم و پول را باو رد کردم و برگشتم بدکان و اشک ميريختم که آن حضرت را زيارت کردم و نشناختم چون برگشتم بدکان ديدم عصا نيست از کثرت هموم و غموميکه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا بمن رو داد فرياد زدم مردم هر کس که دوست دارد مولاي من حضرت ولي عصر را بيايد و تصدق سر آن حضرت هر چه ميخواهد از دکان من ببرد مردم ميگفتند که باز ديوانه شده پس گفتم اگر نيائيد ببريد هر چه هست ميريزم در بازار و بيست و چهار اشرفي جمع کرده بودم آنرا برداشتم و دکانرا گذاردم آمدم خانه و عيال و اولاد را جمع کردم و گفتم من عازم مشهد مقدس هستم هر که از شماها ميل داريد با من بيائيد برويم همه همراه من آمدندمگر پسر بزرگم محمد امين که نيامد پس مشرف شدم بعتبه بوسي حضرت رضا عليه السلام وقدري از آن اشرفيها مانده بود سرمايه کردم و مشغولشدم روي سکوي درب صحن مقدس بتسبيح و مهر فروشي و هر سيديکه ميگذشت و از بشره او خوشم ميامد او را مينشاندم و جيکاره ميدادم و فرمان چائي ميدادم چون چائي مياوردند سر ضمن دامنم را بدامن او گره ميزدم و او را قسم ميدادم بحضرت رضا عليه السلام که شما امام زمان نيستي خجالت ميکشيد و ميگفت من خاک قدم ايشان نيستم تا اينکه يکروزي مشرف شدم بحرم حضرت رضا ديدم يک سيدي بضريح مطهر چسبيده و بسيار ميگريد دست بشانه اش زدم و گفتم آقاجان براي چه گريه ميکني گفت چگونه گريه نکنم و حال آنکه يکدرهم براي خرجيم در جيبم نيست گفتم فعلا اين پنج قرانرا بگير و اموراتترا اداره کن و برگرد اينجا من قصد معامله دارم با تو سيد اصرار کرد چه معامله اراده داري با من بنمائي من چيزي ندارم گفتم من عقيده دارم که هر سيدي يک خانه در بهشت دارد آيا آنخانه که در بهشت داري بمن ميفروشي گفت بلي ميفروشم و گفت من که خانه بجهت خود نشان ندارم اما چون ميخواهيد بخريد ميفروشم و من چهل و يک اشرفي جمع کرده بودم که براي اهلبيتم يک خانه بخرم و همين وجه را آوردم و از سيد خانه را بجهه آخرتم خريدم سيد رفت و برگشت کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که فروختم در حضور شاهد عادل حضرت رضا عليه السلام خانه را که اينشخص عقيده دارد که من در بهشت دارم باو بمبلغ چهل و يک اشرفي که از وجوهات دنيا است و تسليم گرفتم گفتم بسيد بگو بعت گفت بعت گفتم اشتريت و وجه را تسليم کردم سيد وجه را گرفت و پي کار خود رفت و منهم ورقه را گرفتم و مراجعتکردم بخانه صبيه ام گفت پدر جان چه کردي گفتم يک خانه در دنيا بجهه آنها خريده ام زياد مسرور شدند گفت شما که اينخانه را خريديد ميبايست ما را ببريد که اينخانه را به بينيم و بدانيم که همسايه هاي اينخانه کيانند گفتم خواهيد آمد و خواهيد ديد پس گفتم يک حد اينخانه بخانه حضرت خاتم النبيين صلي الله عليه و اله و سلم است و يک حدش بخانه امير المومنين است و يک حدش بخانه حضرت امام حسن و يک حدش بخانه حضرت سيد الشهداء عليهم السلام است اينست حدود اربعه اينخانه آنوقت فهميدند که من چه کرده ام گفتند شيخ چه کرده گفتم يک خانه خريده ام که هرگز خرابي و زوالي از براي آن نيست از اين قضيه مدتي گذشت تا آنکه يکروزي نشسته بودند ديدند که يک آقاي موقري تشريف آوردند مقابل ايشان من سلام کردم و مشرف بجواب شدم پس مرا باسم خطابنمودند و فرمودند شيخ حسن مولاي تو امام زمان ميفرمايند که چرا اينقدر فرزند پيغمبر را اذيت ميکني و ايشانرا خجالت ميدهي بامام زمان چه حاجت داري و از آن حضرت چه ميخواهي پس من بدامن ايشان چسبيدم و عرض کردم که قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمان هستيد فرمودند من امام زمان نيستم فرستاده ايشان ميباشم ميخواهم به بينم چه حاجت داري پس دست مرا گرفتند و مرا در زاويه صحن مطهر بود بردند و از براي اطمينان قلب من چند علامت و نشاني که کسي اطلاع نداشت براي من بيان نمودند منجمله فرمودند شيخ حسن تو نيستي که در قفه نشسته بودي در دجله و کشتي رسيد و آب را حرکت داد و تو غرقشدي در آنموقع متوسل بکه شدي و کي تو را نجات داد پس متمسک بايشان شدم و عرض کردم شما خودتان هستيد فرمودند من نيستم اينعلامتهائي است که مولاي تو براي من بيان نموده است پس فرمودند تو نيستي که در کاظمين دکان عطاري داشتي و قضيه عصا که گذشت نقل فرمودند و گفتند آورنده عصا و برنده عصا را شناختي آن مولاي تو امام عصر صلوات الله عليه بود حال چه حاجت داري حوائجت را بگو پس من عرض کردم حوائج من بيش از سه حاجت نيست اول اينکه ميخواهم بدانم با ايمان از دنيا خواهم رفت يا نه دوم اينکه ميخواهم بدانم که از ياوران امام عصر هستم و معامله که با سيد کرده ام درست است يا نه سيم اينکه موقع فوت و رفتنم از دنيا ميخواهم بدانم که چه وقت از دنيا ميروم پس خداحافظي کردند و تشريف بردند و بقدر يکقدم که برداشتند از نظر غائبشدند و ايشانرا ديگر نديدم چند روزي از اينقضيه گذشت پيوسته منتظر خبر بودم روزي در موقع عصر چشمم بجمال ايشان روشن شد دست مرا گرفتند و بازدر زاويه صحن مطهر جاي خلوتي بردند و فرمودند سلام تو را بمولاي تو ابلاغ کردم وبتو سلام رسانيدند و فرمودند که خاطر جمع دار که با ايمان از دنيا خواهي رفت و از ياوران ما هم هستي و اسم تو در اعداد ياوران ما ثبت شده است و معامله هم که با سيد کردي در نهايت صحت است و اما موقع فوت تو هر وقت برسد علامتش اينست که در بين هفته در عالم خواب خواهي ديد که دو ورقه از عالم بالا بسوي تو نازل شود در يکي از آنها نوشته شده است لا اله الا الله محمد رسول الله و در ورقه ديگر نوشته شده
[ صفحه 126]
است علي ولي الله حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته برحمت خدا واصل خواهي شد پس بمجرد گفتن اينکلمه که برحمت خدا واصل خواهي شد از نظرم غائبشدند پس من منتظر وعده بودم سيد تقي مذکور که سابق ذکر ايشان گذشت نقلکرد که يکروز ديدم که شيخ حسن در نهايت مسرت و خوشحالي از حرم حضرت رضا مراجعت ميکرد بطرف منزل سئوالکردم که آقا شيخ حسن امروز خيلي شما را مسرور ميبينم گفت من همين يک هفته پيش شما نيستم هر طور که ميتوانيد مهمان نوازي کنيد و پيوسته شبهاي اين هفته بکلي خواب نداشت مگر روزها که خواب قيلوله مي کردند و مضطرب بيدار ميشد و پيوسته در حرم مطهر حضرت رضا و در منزل مشغول دعا خواندن بود تا روز پنجشنبه همان هفته حنا گرفت و پاکيزه ترين لباسهاي خود را برداشته و بحمام رفت و کاملا خود را شستشو داده و محاسن و دست و پا را خضاب نموده و خيلي دير از حمام بيرون آمد و آنروز و شب را غذا نخورد و پيوسته اينهفته روزه بود و بعد از خارج شدن از حمام مشرفشد بحرم حضرت رضا و قريب دو ساعه و نيم از شب جمعه گذشته بود از حرم بيرون آمد و بطرف منزل روانه گرديد و بمن فرمود تمام اهلبيت و بچه ها را جمع کن تمام را حاضرنمودم پس قدري با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود مرا حلال کنيد صحبت من با شما همين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينک با شما خداحافظي ميکنم پس بچها و اهلبيت را مرخص نمود و فرمود همگي را بخدا ميسپارم تمام بچه ها از حجره بيرون رفتند بعد بمن فرمود سيد تقي آقا جان شما امشب مرا تنها نگذاريد ساعتي استراحت کنيد اما بشرط اينکه زودتر برخيزيد بنده که خوابم نبرد و ايشان کاملا مشغول دعا خواندن بودند چون خوابم نبرد برخواستم گفتم شما چرا راحت نميکنيد اينقدر خيالات نکنيد شما که حالي نداريد قدري استراحت کنيد بصورت من تبسم کرد و فرمود که نزديک است من راحت کنم و اگر چه وصيت کرده ام باز هم وصيت ميکنم به اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا و اولاده المعصومين حجج الله و اما بدانکه مرگ حق است و سئوال نکيرين حق است و ان الله يبعث من في القبول و عقيده دارم بر اينکه معاد حق است و صراط و ميزان حق است و اما بعد قرض ندارم حتي يکدرهم و يک رکعت از نمازهاي واجب من در هيچ حالي قضا نشده و يکروز روزه ام را قضا نکرده ام و يکدرهم مظالم عباد بگردن من نيست و چيزي از براي شما باقي نگذاشته ام مگر دو ليره که در جيب جليقه من است آنهم فقط براي غسال و حق دفن من است و براي مختصر مجلس ترحيمي که براي من تشکيل بدهيد و همه شما را بخدا ميسپارم و السلام و ديگر از حال ببعد با من صحبت نکنيد و آنچه در کفن منست با من دفن کنيد و ورقه را که از سيد گرفته ام در کفن من بگذاريد و السلام علي من اتبع الهدي پس مشغولشد باذکاريکه داشت پس بعادت هر شب نماز نافله شب را خواند پس بعد از فراغ از نماز شب روي آنمصلائيکه داشت نشسته و گويا منتظر مرگ بود يکمرتبه ديدم از جاي بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع کسي را تعارفکرد و شمردم سيزده مرتبه بلند شد و در نهايت ادب تعارفکرد و يکمرتبه ديدم مثل مرغيکه بال بزند خود را بسمت درب اطاق پرتابکرد و از دل نعره زد که يا مولاي يا صاحب الزمان و صورت خود را چند دقيقه بر عتبه در گذاشت پس من بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالتيکه گريه ميکرد بعد گفتم شما را چه ميشود اينچه حالتي است که داريد آنوقت گفت اسکت و بعربي گفت که چهارده نور مبارک همگي در اينحجره تشريف دارند من با خود خيالکردم و گفتم از بس عاشق چهارده معصوم است بنظرش ميايد فکر نميکردم که اينحال سکرات است و آنها تشريف دارند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضي نداشت و هر چه هم ميگفت صحيح و حالش هم پريشان نبود پس فاصله نشد که ديدم تبسم کرد و از جاي حرکت کرد و سه مرتبه گفت خوش آمدي ايقابض الارواح و آنوقت صورت را برگردانيددر اطراف حجره در حالتيکه دستهايشرا بر سينه گذاشته بود و عرض کرد السلام عليک يارسول الله اجازه ميفرمائيد و بعد عرض کرد السلام عليک يا امير المومنين اجازه ميفرمائيد و همين طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرضنمود و اجازه طلبيد و عرض کرد دستم بدامنتان آنوقت رو بقبله خوابيد و سه مرتبه عرض کرد يا الله باين چهارده نور مقدس بعد قطيفه را کشيد روي صورت خود و دستها را گذاشت پهلويش پس چون قطيفه را عقب کردم ديدم از دنيا رفته است بچها را براي نماز صبح بيدار کردم و گريه ميکردم و از گريه من مطلب را فهميدند صبح جنازه ايشانرا با مشيعين زيادي برداشته و در غسالخانه قتله گاه غسل داديم و جنازه اشرا شب در دار السعاده حضرت رضا دفن کرديم رحمه الله عليه.