مسکه 67
ديدن حاج ابو القاسم يزدي است آن حضرت را در راه مکه و نشناختنش و مقرون بودن اين تشرف بمعجزه از آنسرور جناب فخر المحدثين و الذاکرين معروف بمروج الاسلام از چهار نفر پيرمرد که از حاج ابو القاسم يزدي شنيده بودند روايت مينمودند من قضيه را از ايشان خواستم نقلکردند و براي حقير نيز نوشتند که حاج ابو القاسم گفته که من از گماشتگان حاج سيد احمد که از تجار محترم يزد و معروف بکلاهدوز بود بودم و با ايشان بسفر حج مشرف شديم از نجف از راه جبل سه منزل که از نجف اشرف گذشتيم صبحي از منزل حرکت کرديم قدري از آفتاب گذشته بود قريب دو فرسخ راه رفته بوديم ناگاه شتريکه اسباب روي او بود و من سواربودم رم کرد و مرا با اسباب انداخت و فرار کرد و ارباب منهم غافل بود هر چه صدا زدم که بيائيد مرا ياري کنيد و شتر مرا بگيريد کسي بحرف من گوش نداد و از عقب هم هر که رسيد و هر چه گفتم بيائيد مرا کمک کنيد کسي بحرف من اعتنائي نکرد تا آمد وشد قافله ها تمام شد بحديکه ديگر کسي پيدا نبود و بسيار ميترسيديم زيرا که شنيده بودم عربهاي عنيزه براي مال حجاج را ميکشند و قريب دو ساعتي طول کشيد و فکري بودم در اين بين کسي از عقب من رسيد سوار شتري بود که مهار پشمينه داشت سئوالکردچرا معطلي گفتم من عربي نميفهمم شما چه ميگوئيد بفارسي بمن گفت چه ايستاده گفتم چکنم شتر مرا زمين زد و فرار کرد در ميان بيابان متحير و سرگردان مانده ام چيزي نگفت پس بازوي مرا گرفت و عقب سر خود سوار کرد گفتم اسباب من اينجا مانده گفت بگذار بصاحبش ميرسد قدريکه راه رفتيم رسيديم بتل خاکي که خيلي کوچک بود چوب کوچکي عصا مانند در دست داشت اشاره بگردن شتر نمود شتر خوابيد مرا پائين آورد بعصا اشاره بتل کرد نصل آن بطرفي و نصف ديگر بطرف ديگر رفت در وسط دري پيدا و باز شد در سفيد سنگي براق بود و من ملتفت نشدم چطور باز شد پس بمن گفت حاجي با من بيا چند پله فرود رفتيم جائي چون دهليز بود و از طرفي چند پله بود بالا رفتيم صحن بسيار وسيعي ديدم غرفهاي بسيار داشت باغي ديدم که بوصف در نيايد که خيابانهاداشت و من سر خود را بزير انداخته بودم آنشخص فرمود نگاه کن نگاهکردم قصرهائي عاليه ديدم چون بانغرفها رسيديم غرفه را بمن نشانداد گفت اينمقام حضرت رسول است دو رکعت نماز بجا بياور گفتم من وضو ندارم گفت بيا برويم دو سه پله بالا رفتيم حوض کوچکي ديدم که آب بسيار زلال صافي داشت بنحويکه زمين حوض پيدا بود گفت وضو بگير من مشغول شدم بوضو گرفتن معموليکه رسم خودمان است ولي با خوف و خشيت که مبادا اين شخص سني باشد و بر خلاف رسم ايشان وضو گرفته باشم گفت حاجي نشد وضو اينطور بگير اول شروع بشستن دست نمود پس از آن آب ريخت بر جلو پيشاني و انگشت ابهام و سبابه را کشيد بپائين تا ز نخ پس از آن دست کشيد بچشم و بعد از آن بر دماغ پس مشغول شستن دستها شد از مرفق گرفت تا سر انگشتها پس از آن برسم خودمان
[ صفحه 124]
مسح کرد سر و پاها را و پس از مسح گفت اين رويه را ترک مکن پس رفتيم بمقام رسولخدا فرمود دو رکعت نماز بگذار گفتم خوب است شما جلو بايستيد من اقتدا کنم گفت فرادي بخوان من دو رکعت نماز کردم قدري راه رفتيم بغرفه رسيديم گفت اينجا هم دو رکعت نماز بخوان اينمقام حضرت امير المومنين عليه السلام است داماد حضرت رسول گفتم خوب است جلو بايستيد من اقتدا کنم گفت فرادي بخوان دو رکعت نماز بجا آوردم قدري راه رفتيم گفت دو رکعت نماز هم اينجا بخوان اينمقام جبرئيل است منهم دو رکعت نماز کردم پس از آن آمديم بوسط صحن و فضاي آن گفت دو رکعت نماز هم اينجا بگذار به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر پس من بجا آوردم و مقام حضرت رسول سبز رنگ بود و مقام حضرت امير سفيد رنگ و نوراني بود و خط دور آن سفيد رنگ و نوراني بود و غرفها مسقف بود جز مقام جبرئيل که سقف نداشت و سر باز بود چون از نماز فارغ شديم گفت حاجي بيا برويم از همان راهيکه آمده بوديم برگشتيم چون بيرون آمديم گفتم بروم بالاي بام يکدفعه ديگر تماشا کنم گفت حاجي بيا برويم بام ندارد باز مرا سوار کرد و وقتيکه شتر مرا زمين زد خيلي تشنه بودم و بعد از آنکه همراه او سوار شدم هر چه با هم ميرفتيم اثر تشنگي رفع ميشد پس از سوار شدن ميديدم زمين زير پاي ما ميگردد بغير طور عادي تا اينکه از دور سياهي بنظرم آمد گفتم معلوم ميشود اينجا آبادي است گفت چرا گفتم نخلهاي خرما بنظر ميايد گفت اين علم حاجيانست و چادر آنها است پس فرمود حمله دار شما کيست گفتم حاج مجيد کاظميني است طولي نکشيد رسيديم بمنزل و شتر ما مثل برق در بين طنابهاي چادرها عبور ميکرد و هيچ پاي او بطناب خيمه بند نميشد تا آمديم پشت آنخيمه که حمله دار بود باز بهمان چوب اشاره بچادر حمله دار نمود حاج مجيد بيرون آمد چشمش که بمن افتاد بناي بد اخلاقي و تغير را بمن گذاشت که کجا بودي و چقدر مرا بزحمت انداختي و تو را پيدا نکردم آنشخص کمربند او را گرفت و نشاند و حال آنکه حاج مجيد مرد قوي هيکل و قوييي بود باو گفت بحج و زيارت پيغمبر ميروي و کسيکه بحج ميرود و بزيارت پيغمبر نبايد اين اخلاقرا داشته باشد اينحرفها چيست توبه کن پس روانه شد تا بچادر ارباب من رسيد تخمينا يکميدان راه بود بفوريت رسيد و بدون اينکه از کسي چيزي بپرسد بچوب دست خود بچادر اشاره کرد پس ارباب بيرون آمد چشمش که بمن افتاد گفت آقا ابوالقاسم آمد شتر سوار حاج سيد احمد گفت بيائيد داخل پس من با آنشخص رفتيم ميان چادر گفت حاجي اين امانت که بين راه مانده بود حاج سيد احمد تغير کرد که حاجي کجا بودي آنشخص گفت حاجي هر جا که بود آمد ديگر حرفي نميخواهد پس آنشخص پا در رکاب کرده نشست و خواست که برود حاج سيد احمد بپسرش گفت براي حاجي برو قهوه بياور فرمود من قهوه نميخورم پس حاج سيد احمد بپسرش گفت برو انعام اينشخص را بياور رفت يکطاقه شال خليل خاني و يک کله قند آورد قند را برداشت کنار گذاشت و گفت باشد براي خودت شالرا برداشت و گفت بمستحق ميرسانم پس بيرون رفت ارباب هم بجهه مشايعت بيرون آمد بمحض اينکه بيرونشدند او را نديدند يک مرتبه غائبشد آنوقت من حکايت خود را گفتم و ارباب افسوس خورد و ما شب را بوديم صبح پيش از بار کردن و حرکت کردن من بجهه امري از چادر بيرون آمدم شخصيرا ديدم باري بدوش گرفته مياورد بمن رسيد و فرمود اين اسباب شما است بردار من آنها را از دوش او برداشتم و او رفت لکن آنشخص سابق نبود.