بازگشت

مسکه 57


ديدن جناب حاج شيخ محمد کوفي است آن حضرت را در مسجد کوفه و نشناختنش خبر داد ما را ايضا جناب آقا ميرزا محمد علي از کتاب مذکورش از جناب حاج شيخ محمد تستري پسر حاج محمد طاهر نزيل شريعه کوفه در شب چهارشنبه بيست و يکم شهر جمادي الاولي سنه هزار و سيصد و پنجاه و هفت در مسجد سهله که در حدود سنه هزار و سيصد و سي و پنج قصد مسجد کوفه نمودم در شب هيجدهم شهر رمضان که در شب نوزدهم و شب ضربت خوردن حضرت امير المومنين و شب بيست و يکم شب وفات آن جنابرا بيتوته کنم و تفکر در اين امر عظيم و حادثه بزرگ بنمايم و عزاداري کنم گفت نماز مغرب و عشا رابجا آوردم در مقام مشهور بمقام امير المومنين عليها لسلام و برخواستم بروم بيکطرفي از اطراف مسجد و افطار کنم و نان و خيار همراه داشتم پس متوجه بطرف شرقي مسجد شدم چون از طاق اول گذشتم و بطاق دوم رسيدم ديدم بساطي فرش شده و شخصي عبا بخودش پيچيده و بر آن فرش خوابيده و شخص معممي نزد او نشسته بزي اهل علم پس سلام کردم باو جواب سلامم را داد و گفت بنشين نشستم پس شروع کرد از حال يکيک از علماءو افاضل سئوالکردن و من ميگفتم بخير و عافيت است پس آنشخص خوابيده کلمه باو گفت که نفهميدم چه گفت و آنشخص ديگر سئوالي نکرد پس سئوالکردم که اين کيست که خوابيده است گفت اين سيد عالم است بفتح لام کلام او را کلام بزرگي شمردم و گمانکردم که ميخواهد



[ صفحه 121]



اينشخصرا بزرگ شمارد و در نفس خود گفتم سيد عالم آن حجت منتظر سلام الله عليه است گفتم اين سيد عالم بکسر است گفت نه اين سيد عالم بفتح است پس ساکت شدم و متحير شدم از آنکلام و اينکه ميبينم نور ساطع است بر ديوارها مثل نور چراغها و حال اينکه شب تاريک است و در اولهاي شب است و من ملتفت نميشدم باين نوريکه ظاهر است و بمعني کلام اين شخص که ميگويد اين سيد عالم است بفتح شيخ محمد گفت آنشخص جالس آب خواست ديدم شخصي نمودار شد که ميايد و در دست او کاسه آبي هست کاسه آبراداد باو و آشاميد و بقيه را بمن داد گفتم تشنه نيستم و آنشخص کاسه را گرفت و چندقدميکه رفت غائبشد پس برخواستم بجهه نماز در مقام تفکر در مصيبت عظمي امير المومنين عليه السلام نمودم پس آنشخص سئوالکرد از مقصد من گفتم مقصود خود را پس مرا ترحيب نمود و دعا کرد مرا پس آمدم در مقام چند رکعت نماز بجا آوردم و کسالت و نعاس بر من غالب شد بخواب رفتم و بيدار نشدم مگر اينکه ديدم هوا روشن است مثل روز بنا گذاردم ملامت کردن خود را بر فوتشدن قصد من از عبادت و بد حالي خود و محزون بودن بجهه مصيبت بانحضرت که چه مرا بخواب کرد در اينمقام و حال آنکه فوز من در قيام در اينمقام بود و در آنجا ديدم جماعتي را که دو صف کشيده اند و اقامه نماز شده است و يکنفر امام جماعه است يکي از آن جماعه گفت اينجوانرا با خود ببريم امام جماعه گفت بر او دو امتحان است يکي از آن در سنه چهل و يکي در سنه هفتاد حاج محمد گفت رفتم بخارج مسجد بجهه وضو و چون برگشتم ديدم هوا تاريکست و اثري ازآن جماعه نيست و بعد متنبه شدم که آنسيد عالم همان حجه منتظر بود که تمدد نموده بود و نوريکه ساطع بود بر ديوارها نور امامت بوده و او امام جماعت بود در مرتبه دوم و هواي متجلي بانوار آن حضرت روشن و منجلي بود و آن جماعه خواص آن حضرت بودند وآب آوردن آنشخص و برگشتنش از اعجاز آن حضرت عليه السلام بوده است.