مسکه 48
ديدن مرحوم حاج سيد عبد الله ملايري است آن حضرت را در حجره مدرسه حضرت عبد العظيم و نشناختنش خبر داد ما را فاضل معاصر حاج سيد ابو القاسم ملايري که از اجلاء علماء مشهد مقدس است از مرحوم والدش آقاي حاج سيد عبد الله ملايري طاب ثراه فرمود که آنمرحوم صاحب همت عاليه بود فرمود چون اراده سفر بخراسان بجهه تحصيل نمودم صرف نظر از جميع علايق دنيوي از باغ و اسباب نموده و پياده براه افتادم قدري از راهرا که طي کردم مصادف شدم با بعضي از آشنايان خود که سابقا از ذوي المناصب بوددر جند و جماعتي با او بودند پس مرا اکرام نمود و مرا بقم رسانيد و در قم رسيدم بجناب عالم جليل آقاي حاج سيد جواد قمي که از اکابر علماي قم بود و بين من و ايشان مذاکراتي واقع شد که ايشانرا از من خوش آمد وقت وداع مصرف تا طهرانرا بمن دادند و در راه طهران مصادف با يکي از اهل طهران شدم از من استدعا نمود که در طهران مهمان او باشم و مهمان ديگري نشوم و در طهران مهمان او بودم و هر روز بر اکرام من ميافزود تا آنکه من از کثرت اکرام او خجل شدم و منزل غير او هم نميتوانستم مهمان شوم پس رفتم منزل امير کبير يعني صدر اعظم ميرزا علي اصغر خان که اصلاح حالم بشود و بمصرف تا خراسانرا تهيه کنم در بيروني خانه او نشسته بودم و منتظر بودم که از اندرون بيرون بيايد چون ظهر شد موذن بالاي
[ صفحه 117]
بام رفت که اذان بگويد بخود گفتم که اين موذن نرفت بالاي بام خانه صدر اعظم براي اذان مگر بامر خود صدر اعظم که نزد مردم محترم باشد بجهه التزامش بديانت اسلام وبخود گفتم کسانيکه اغيارند خود را محترم ميدارند بانتسابشان باسلام و تو با اينکه محترمي بانتسابت باهلبيت نبوت چرا آمده به بيوت اغيار و از اينجهه بر خود قرار دادم و ملتزم شدم که اظهار حاکم را بصدر اعظم ننمايم و از او چيزي نخواهم ب بعد از اينمعاهده با خود صدر اعظم بيرون آمد به بيروني و مردم همه براي او برخواستند و من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخواستم ملتفت بانها نشد و توجه بسمت من نمود و نزديک من آمد اعتنائي باو نکرديم دو مرتبه يا سه مرتبه رفت و آمدو من بر حال خود بودم چونديدم مکرر آمد و برگشت خجالت کشيدم و بخود گفتم که شايسته نيست که اينمرد عظيم توجه بمن بنمايد و من اعتنائي باو نکنم در مرتبه اخير براي او برخواستم گفت آقا فرمايشي داريد گفتم مطلبي ندارم گفت ممکن نيست لابد بايد بگوئي گفتم مطلبي ندارم گفت گفتم لابد بايد امري داري بفرمائي چونديدم دست برنميدارد مطلبيکه اولا داشتم اظهار نکردم و گفتم مقصد من اشتغال است در مدرسه امر بفرمائي که حجره بمن بدهند در مدرسه که در حضرت عبد العظيم است بکاتبش گفت که بنويس بصدر الحفاظ که رياست مدرسه بدست او بود که اين آقا مهمان عزيز ما است حجره براي ايشان معين نمائيد و بعد از اين مذاکرات اصرار کرد و مرا با خود برد در آنحجره که ترتيب غذا و نهار داده بودند و بعد از صرف طعام امر کرد خادمشرا که يکمقداري وجه بياورد و سر جيب مرا گرفت و پولها را در جيب من ريخت و چون اشکال در صرف آنوجه مينمودم آنرا نزد شخصي وديعه گذاردم و مشرف بحضرت عبد العظيم شدم و از آنوجهيکه آقاي حاجي سيد جواد داده بودند صرف مينمودم تا آنکه تمام شد يکروز صبح ديدم پوليکه ناني بخرم ندارم گفتم ديگر با اينحال اشکالي ندارد که آنوجه را صرف نمايم کسيرا نيافتم که برود و آنوجه را بياورد گفت داخل حجره ام شدم و نفس خود را مخاطب ساختم و گفتم ايعبد الله از تو سئوالي مينمايم ونيست در حجره غير از من کسي بگو بمن آيا معتقد بخدا هستي يا نه اگر معتقد بخدا نيستي پس معني اشکالت در صرف آنوجه و عدم صرف آن چيست و اگر معتقد بخدا هستي بگوبه بينم خدا را بچه صفت ميداني پس گفتم من معتقد بخدايتعالي هستم و او را مسبب الاسباب من غير سبب و مفتح الابواب به نحويکه بخواهد ميدانم گفتم بنابر اين از حجره بيرون ميا آنچه مقدر شده است که بشود ميشود پس در حجره را بستم و آنحجره منفذي حتي بقدر اينکه گنجشکي داخل بشود نداشت و تا سه روز تا زوال ماندم و چيزي نشد و روز آخر نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگر بميرم بانحال مرده باشم و چون بسجده رفتم غشوه بر من عارض شد و معلوم است کسيکه از گرسنگي غشوه کند اقامه نميکند مگر بعد از آنکه غذائي باو برسد ناگاه خود را نشسته ديدم و ديدم شخص جليلي ايستاده است مقابل من نظر بدر حجره کردم ديدم بسته است و آنشخص در من تصرفکرد بحيثيتيکه قدرت بر تکلم نداشتم پس گفت ايفلان مردي ازتجار طهران که اسمش ابراهيم است ورشکسته است و در حرم حضرت عبد العظيم متحصن شده است و اسم رفيقش سليمان است در حجره تو نهار ميخورند با آنها نهار بخور و تجار طهران بعد از سه روز ميايند و اصلاح ميکنند کار او را و بعد از اينکه اينمطلب راگفت تمام اعضاي من با دو چشم گويا چشم شده و باو نظر ميکردم پس او را نديدم و ازنظرم غائبشد و ندانستم که باسمان بالا رفت يا بزمين فرو رفت يا از ديوار خارج شدپس دست بدست ميزدم از حسرت و ميگفتم مطلوب بدست من آمد و از دست من خارج شد و ديدم فائدتي در تحسر نيست و چون غش بر من عارض شده بود گفتم از حجره بيرون ميروم و تجديد وضوء مينمايم و من در حالتي مثل مستها بودم نظري بملک يا فلک نداشتم پس از حجره بيرون آمدم و چون بوسط مدرسه رسيدم و آنجا سکوئي بود که روي آن چائي ميفروختند و شخصي نشسته بود و چون خواستم از نزد او بگذرم گفت آقا بفرمائيد چائي بخوريد گفتم مناسب من و وظيفه من نيست که اينجا چائي بخورم اگر ميل داريد بيائيددر حجره چائي بخوريد و قند و چاي داشتم گفت اذن ميدهيد نزد شما نهار بخوريم گفتم اگر تو فلاني هستي و نميپرسي که کي بمن خبر داد باينمطلب مرخصي و الا فلا و اسم رفيقش را هم که حاضر نبود بردم گفتم اگر اسم رفيقت فلان است و سئوال نمي کنيد ازاسم کسيکه مرا باينمطلب خبر داده مرخصيد و چون اسم رفيقش را که حاضر نبود بردم تعجب کرد گفتم اگر آمدنت اينجا بجهه اينست که ورشکسته و امر چنان است مرخصيد و الا فلا پس تعجبش زياد شد و رفت نزد رفيقش و گفت اين آقا از غيب خبر ميدهد اگر از براي امر ما اصلاحي باشد بدست اين سيد است پس نان و کبابي خريدند و آمدند در حجره من و غذا خوردند و من با آنها غذا خوردم و چون چند روز بود از شدت گرسنگي خواب درستي نکرده بودم بعد از صرف غذا خوابيدم و چون بيدار شدم چائي درست کرده بودند چائي خوردم پس سئوالکردند و اصرار کردند که کي کار ما اصلاح ميشود گفتم بعد از سه روز تجار طهران ميايند و کار شما را اصلاح ميکنند و بعد از سه روز تجار طهران آمدند و اصلاح کردند امر ايشانرا و رفتند طهران اينمطلب را براي مردم ذکر کردند مردم آمدند و مرا بردند طهران ديدم مردم با من سلوک ميکنند غير سلوکيکه اول ميکردند و عتبه در را ميبوسند و با من معامله مريد با مراد ميکنند وچون اينوضع را ديدم از بين آنها بيرون آمده و متوجه خراسان شدم.