بازگشت

مسکه 46


ديدن جناب حاج صادق تبريزي است آن حضرت را در نزديک بقعه



[ صفحه 116]



طفلان مسلم و نشناختنش ايضا فرمود آقاي آقا ميرزا هادي حفظه الله که نوشت براي ما عبد صالح ثقه بر تقي حاج صادق تبريزي نجل زکي مرحوم حاج محمد علي فرزند حاج الله وردي تبريزي نجفي المسکن و المدفن رحمهم الله جميعا گفت در سنه هزار و سيصدو شش که اول سفري بود که بکربلايمعلي مشرف شدم چونوارد مسيب شدم غسل کردم و اراده تشرف بزيارت دو طفل از اولاد مسلم نور الله مرقدهما نمودم و راه مخوف بود مالي اجاره کردم و با من بود جناب آقا ميرزا احمد که سابقا وزير بود و از تصدي امر وزارت توبه کرده بود و در برادرش پس رفتيم و چون رسيديم نزديک مرقد منور آن دو بزرگوار چونعادت بسواري نداشتيم پاهاي من از سواري متصدم شد پياده شدم و بقدر بيست قدم جلوتر از آنها که با من بودند رفتم و چون رسيدم به نهريکه نزد آنقبه منوره هست سيدي از آن نهر بيرون آمد که گويا از زيادت آن دو طفل معظم مراجعت نموده بود و لباسهاي فاخر پر قيمت در بر داشت گمان کردم که از اهل عراق است و عقب او زوار است و از اينجهه با اين لباسهاي فاخر در اينراه مخوف با اين اطمينان خاطر ميرود و الا احدي جرات نميکرد با اين لباسها تنها برود و ما لباسهاي خود رابيرون آورده بوديم و با يک قبا ميرفتيم و گمان ميکردم که از ساداتي است که با زوار ميروند بجهه اخذ سهم سادات با سهم امام عليه السلام و اين لباسهاي ثمين را پوشيده است که او را تعظيم بنمايند و در خور شان او با او رفتار کنند حتي آنکه سال ترمه سبز تو زردي بر سر بسته بود که گويا الان از دکان تاجر گرفته است و بجهه اينکه گمان نکند که من از او ترسيده ام سلام باو نکردم و چون از نهر چهار قدم دور شد رو بمسيب برگشت و توجه بماها نمود و بصداي بلند خارج از عادت فرياد زد که اي اهل تبريز ايناظم التجار گمان نکنيد اينها طفلند بدرستيکه اينها را نزد خدايتعالي منزلت عظيمه هست پس بخواهيد از خدايتعالي بواسطه اينها و ببرکت اينها هر چه ميخواهيد و من وقعي بکلام او نگذاردم چون عارف بمقام آنها بودم و کلام او نزد من از قبيل تحصيل حاصل بود و داخل نهر شدم و عمق نهر مانع بود از آنکه طرف ديگرش ديده شود و چون از نهر خارج شدم نديدم در آن طرف احدي از اشخاصيکه گمان ميکردم که آنها عقب سيدند و تعجب کردم که کسي بان هيئت تنها برود در آن طريق مخوف و نترسد پس برگشتم به بينم کيست اين سيد احدي را نديدم و صدا زدم آن کسانيراکه بقدر بيست قدم از من در ربودند و گفتم کجا رفت اين سيد که الان بر من گذشت گفتند کدام سيد را ميگوئي ما سيديرا نديديم پس داخل در قبه مبارکه شدم و در خود انقلاب حالي ديدم که معهود نبود از من همچه حالي و آن سيد مربوع القامه و مژگانهايش بسيار و سياه کانه سرمه کرده و حال آنکه سرمه نکرده بود.