مسکه 45
ديدن يکي از طلاب علوم دينيه است آن حضرت را و نشناختنش خبر داد ما را آقاي آقا ميرزا هادي بجستاني سلمه الله تعالي از بعضي ازثقات طلاب و فرمود که اسم او را فراموش کرده ام که نوشت براي حقير که در سنه هزار و سيصد و چهار از هجرت با والده ام بزيات عتبات عاليات مشرف شدم از منزل معروف بقصر شيرين بخانقين ميرفتم راهرا گم کردم و از تلي بتلي ميدويدم و نميدانستم که چقدر از راهرا طي کرده ام خستگي بر من غالب شد و از رفتن عاجز شدم و زانوهاي من مساعدت نمينمود پس بر تلي نشستم و بر آن تل شخصيرا ديدم که خنجري بدست داشت پس ترسيدم بحديکه نزديکشد روح از بدن من مفارقت کند پس سه مرتبه گفتم يا ابا صالح ادرکني در مرتبه چهارم گفتم يا ابا الغوث اغثني ناگاه خود را در جاده ديدم و گرسنگي بر من غالبشده بود پس گفتم اي پروردگار من تو گفته که روزي ميدهي بندگانت را هر جا که باشند ناگاه مرد عربيرا ديدم که دامن او مملو از نان بود گفت اين نانها را بيک آنه بجز يک آنه که پول معمولي آنوقت عراق بود دادم و نانها را گرفتم پس رسيدم بقلعه که معروف بقلعه سبزي است پس مرد ديگري از اعراب را ديدم گفت چرا عقب افتادي تا اينوقت گفتم چاره نداشتم گفت تعجيل کن پس بمجرد اينکه گفت تعجيل کن فورا ببرکت قول او ديدم رسيده ام بخانقين پس والده ام را ملاقاتکردم بسيار خوشوقت شد باو گفتم در چه ساعتي مضطربشدي گفت در فلانساعه و دوپستانم را روي دست گرفتم در حالتيکه تضرع بسوي خدا ميکردم ناگاه ديدم نوري ساطع شد پس دانستم که خداوند تو را ببرکت آن نور بمن ميرساند.