بازگشت

مسکه 44


ديدن جناب آقا شيخ محمد تقي قزويني است آن حضرت را و شناختنش آنسرور را بمعرفي حضرت امير عليه السلام خبر داد ما را فاضل معاصر جناب شيخ اسمعيل محلاتي رحمه الله عليه و نوشت براي ما از شيخ جليل و ثقه نبيل ميرزا عبد الجواد محلاتي که از اتقياء مجاورين نجف اشرف بود که شيخ محمد تقي قزويني که در مدرسه صدر منزل داشت و در مراتب علم و عمل و تقوي و زهد عديم النظير بود و دائما ميگفت مطلبيکه من از خدا ميخواهم و دعا ميکنم در روضه مقدسه و اوقات دعا اينست که روزي کند مرا تشرف بخدمه حجه عصر حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه و تقبيل اقدام آن حضرت را و در کمال عجز و انکسارميگفت اللهم ارني الطلعه الرشيده و العزه الحميده پس مبتلا بمرض سل شد و با اينکه مبتلا بمرض سل شد و با اينکه مبتلا بفقر و فاقه بود در نهايت عفاف بود و ستر حال خود مينمود و مدت هيجده سال موفق باشتغال علم و بنعمت مجاورت متنعم بود و مدت مرض او طول کشيد و مبتلا بسعال بود و هر وقت سرفه ميکرد خون از سينه اش ميامد تا آنکه از حجره اش منتقل شد بمخزن مدرسه که اطراف حجره بخلط و خونيکه از سينه اش دفع ميشود ملوث نشود و مدتي در آن مخزن بود و خون از سينه اش دفع ميشد تا اينکه مايوس شدند از او و کسي گمان نميکرد که از اين مرض عافيت بيايد چند روزي گذشت او را در کمال صحت و عافيت يافتند همگي تعجب نمودند از عافيت يافتن اواز آنمرض بان شدت با آن قذف دميکه مبتلا بود که چگونه دفعه عافيت يافت و گفتند اين نبوده است مگر بيک سبب غيبي پس از او سئوال نمودند از سبب شفاي او گفت در يکشبي از شبها حال من منتهي شد بحديکه حس و حرکت و شعور براي من نماند و اوائل فجر بود ناگاه ديدم سقف مخزن شکافته شد و شخصيکه با او بود کرسيي فرود آمد و کرسيرا در مقابل من گذارد و بعد از آن شخص ديگري فرود آمد و بر آن کرسي نشست و کانه بمن گفتند که اين شخص امير المومنين عليه السلام است پس حضرت توجه بمن فرمود و تفقد از حال من نمود عرض کردم ايسيد و مولاي من مطلب مهم من شفاي از اينمرض است و رفع فقر من است فرمود اما مرض تو که شفا يافتي عرض کردم آن آرزوي طويلي که دارم و در حضرت مقدسه دعا ميکنم و از خداي ميطلبم که مستجاب شود فرمود فردا قبل از طلوع آفتاب ميروي بر بالاي بلندي وادي السلام و مينشيني در حاليکه متوجه بجاده و راه کربلا باشي فرزند من صاحب العصر و الزمان از کربلا ميايد و دونفر اصحاب او همراه او هستند باو سلام کن و هر ا ميروند همراه او باش پس حواس من بمن برگشت و بهوش آمدم و احدي را نديدم و بخود گفتم اينمطلب از خيالات ماليخوليائي بوده مقدار زماني گذشت سرفه نکردم و ديدم باحسن وجه عافيت يافته ام تعجبکردم و تصديق نميکردم که عافيت يافته باشم تا اينکه شب شد و اصلا سعالي عارض نشد و اثري نماند گفتم اگر آنچه وعده فرموده اند که فردا واقع شود واقع شد و مشرف بزيارت مولام صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه شدم پس بسعادت خود فايض شده ام بدون شکي و ريبي چونصبح شد علي الطليعه وقت طلوع آفتاب بمحليکه امر فرموده بود رفتم و نشستم در آنجا و توجه بجاده کربلا داشتم ناگاه سه نفر از آنهامقدم بود با کمال و وقار و سکون و دو نفر عقب او کانه دو مجسمه متحرکند و لباس آندو نفر از پشم بود و در پاي آنها گيوه بود و هيبت و سطوت و شوکت آن بزرگوار مراگرفت بحيثيتيکه چون نزد من رسيد بجز بر سلامي قادر نبودم اصلا پس سلام کردم و جواب دادند و از پاي آن بلندي بالا آمدند و از پشت ديوار شهر از جاده که بطرف ثلمه است و بسوي محليکه معروف بمقام مهدي عليه السلام است رفتند و آن حضرت بر صفه که در آنمقام است نشستند و آن دو نفر بر طرف در صفه ايستادند و منهم در نزديک آنها ايستادم و آندو نفر ساکت بودند و اصلا تکلمي نميکردند پس روز بلند شد و آفتاب بالا رفت و صبر من تمام شد گفتم داخل صفه ميشوم و ببوسيدن پاي مبارک مولاي خود مشرف مي شوم چون پا در فضاي آن حجره که صفه در آن است گذاردم احدي را نديدم پس دنيا در نظر من تاريک شد و تا شب در کنار درياي قديم نجف خود را در خاک و گل ميماليدم و فرياد ميزدم و عزم کردم که خود را از نهايت غصه که داشتم هلاک کنم پس تامل کردم که دعاي من همين بود که اللهم ارني الطلعه الرشيده و العزه الحميده و مستجاب شد پس وجهي ندارد که خود را تلف کنم پس برگشتم بمحل خودم و تا بحال اينقصه را بکسي نگفته ام.