بازگشت

مسکه 42


ديدن سي جليل آقا سيد خليل طهراني است آن جناب را در عرفات و نشناختنش خبر داد ما را فاضل معاصر رباني جناب شيخ محسن معروف باقا شيخ آقا بزرگ طهراني صاحب کتاب الذريعه الي کتب الشيعه که پنج جلد آن بطبع رسيده است از خالوي خود سيد جليل و فاضل نبيل حاج سيد خليل طهراني و مرحوم مبرور شيخ اسمعيل محلاتي که از اجله علماء معاصرين بود از حاج سيد خليل نوشتن کيفيت اين رويت را خواسته بود و چون از تلاميذ مرحوم آقا خوند ملا محمد علي محلاتي والد مرحوم شيخ اسمعيل بوده براي ايشان نوشته و از خط او نقل نمودم و آن آنست که در سنه هزار و سيصد و دوازده که سفر چهارم بود که بمکه معظمه مشرف شدم و بمصاحبت مرحوم ملا محمد علي رستم آبادي که از ازهد علماء عصر خود در طهران بود از راه شام مشرفشديم و در آنسال در هلال ماه ذيحجه بين فريقين عامه و خاصه اختلافشده بود روز هفتم که عامه آنروز را هشتم گرفته بودند عامه حجاج از عامه و خاصه احرام بستند و بمني رفتند وجماعتيکه از جمله آنها مرحوم آقا خوند ملا محمد علي بود و من با ايشان بودم تخلف نمودند احرام بستيم و شب را در مکه معظمه بيتوته نموديم و صبيحه روز هشتم که نزدعامه روز نهم بود رفتيم بمني و مکث نکرديم و متوجه بعرفات شديم و داخل در عامه حجاج شديم و چون خيمه خود را نصب نموديم و مستقر شديم من بجهه ملاقات سيد حسين طهراني داماد حاج ملا هادي اندرماني از خيمه بيرون آمدم در بين حجاج ميگشتم و تفحص مينمودم تا قريب بظهر شد و تعب بسيار کشيدم و خيمه او را نيافتم تا رسيدم بسر ايستگاه حجاج عقب نهريکه در بسيار جبل بود بخيمه که بعد از آن خيمه نبود و آنخيمه از پشم سياه بود و خطوط سفيدي در آن بود در ساحت آنخيمه نشستم که قدري استراحت نمايم شخصي مرا از خيمه باسم صدا زد و گفت حاج سيد خليل نظر کردم ديدم شخصيکه مرا صدا زد در خيمه ايستاده گفتم چه ميگوئي گفت بيا داخل شو داخل شدم و سلام کردم جواب سلامم را داد ديدم در وسط خيمه روي زمين رو بقبله ايستاده و بساطي از پشم شتر و دو پوست که پوست گوسفند نبود يا پوست مرغي يا پوست شکار بود فرش شده بود در زاويه خيمه عقب آنشخص دو نفر بر روي آن نشسته اند و هر دو ساکتندآنشخص سئوالکرد که عقب که ميگردي پس خودش گفت در طلب حاج سيد حسين داماد مرحوم حاج ملا هادي ميگردي گفتم بلي گفت حال خودش و حال زوجه اش خوبست و در آنمکان است و اشاره کرد بدستش بمکاني و گفت نزديک فلان حمله دار و اسمش را برد و من فراموش نموده ام خيمه زده اند و سئوالکرد از کدام راه آمده پس خودش گفت از طريق شام و از طهران آمده گفتم بلي و او هر چه واقع شده بود در راه بطريق استفهام سئوال ميکرد و خودش جواب ميگفت و از جمله اموريکه واقع شده بود براي من در بين راه اينکه در وادي ليمو در حاليکه محرم بودم بين من و بين شخصي از اعراب کلامي واقع شد و آنشخص بتازيانه اش بر سر من چند مرتبه زد و من ساکت بودم چون محرم بودم از اين قضيه خبر داد و گفت هر چه بر بندگان واقع ميشود خوب است ديدم وقت نزديک ظهر است خواستم نيت وقوف کنم احتياطا گفت امروز روز هشتم است و فردا روز نهم است در امروز نيت وقوف نکن قبولکردم از او بالجمله بعد از آن برخواستم و التماس دعا از او نمودم بيرون آمدم از آنخيمه و آمدم بخيمه خودمان و خوابيدم و در فردا که روز نهم بود با جناب حاج ملا محمد علي و دو نفر ديگر رفتيم بديدن حاج سيد حسين و در بين راه که سئوال از منزل او مينموديم ناگاه



[ صفحه 114]



شخصي ذکر اسم آنحمله داريکه ديروز آنشخص ذکر کرده بود و فراموش نموده بودم نمود پس حاج سيد حسين را ديدن کرديم و رفتيم بمسجد و چند رکعت نماز بجا آورديم و در حين رجوع از مسجد آنخيمه را ديديم بعض رفقاء ما گفتند آنقدر حجاج زياد شده اند که تا اينجا خيمه زده اند بعضي ديگر از رفقاء گفتند اينخيمه هيزم فروشها است من گفتم اينخيمه حجاج است و وقت قريب زوال شد غسل کرديم در نهر و رفتيم منزلمان و بعد از غروب آفتاب بار کرديم از عرفات بسوي مشعر و چونصبح کرديم از مشعر بار کرديم بسوي مني و وقت ذبح هدي من و چند نفر ديگر هديمانرا برداشتيم که ببريم در آنمکان مخصوصيکه در آنجا قرباني ميکنند و چون از بين خيمها خارج شديم و در جاده افتاديم ديديم آنشخصي را که بروز در آنخيمه بود و با من تکلم کرد آمد نزد من و مرا اسم برد و گفت قربانيت را نبر در آنمکان و مکان ديگري را نشانداد و بدستش اشاره بانمکان نمود من قبول کردم و سه نفر ديگر از رفقا متابعت من نمودند و بقيه قبول نکردند از او و بدست آنشخص عصاي کوچکي يا غير آن بود و تکلم مينمود و آنچه از کلام او فهميدم و بيادم ماند اين بود که ميگفت و قليل من عبادي الشکور و چون از قربانيها و ساير اعمال فارغ شديم و رفتيم بمکه و در مسجد الحرام مشغول طوافشدم ديدم آنشخص را در مقابل حجر الاسود ايستاده و فاصله دو ذراع يا کمتر و دستها را مقابل صورتش نگاهداشته و مشغول دعا است و در هر هفت شوط او را بهمانحال مشغول دعا ديدم و بعد از فراغ از طواف که خواستم تقبيل حجر الاسود را نمايم رفتم بسوي آن جهتيکه او بود ديدم جماعه حجاجيکه در طوافند همينکه باو ميرسند هيچيک ازپيشروي او نميروند و او مثل کوهي ايستاده است و مردم از پشت سر او ميروند و چونخواستم حجر الاسود را تقبيل نمايم و مس نمايم آنشخص دست مرا گرفت و بحجر الاسود رسانيد پس با کمال اطمينان تقبيل و مس نمودم و دستم را بر کتف او گذاردم و گفتم التمس منکم الدعاء و اسئلکم الدعاء قبولکرد و دعا کرد براي من پس متوجه بمقام ابراهيم شدم براي نماز طواف و چيزي بخادم مقام دادم و مقابل در مقام ايستادم و مشغول نماز طواف شدم و در بين اينکه نماز ميکردم ديدم آنشخص ايستاده است مقابل حجر الاسود و هيچ چيزي بين من و او حائل نيست نه خود مقام و نه ضريح هيچيک از اينها حائل نيست پس در فکر افتادم در اينمطلب و چونداخل تشهد شدم متفطن شدم و بخود گفتم هيهات چگونه حائل نيستند بين من و او اينجماعه با اينکه حائلند و چگونه مکث نمود در اينمدت و خواستم نماز را قطع کنم اشاره کرد بسوي من که حرکت مکن پس نماز را تمام کردم و از مکان خود برخواستم و دويدم و بزمين خوردم و چون بانمکانيکه او در آن ايستاده بود رسيدم او را نديدم و هر چه در اطراف بيت نظر کردم و تفحص نمودم او را نديدم پس يقين کردم که آن حضرت بقيه الله عجل الله فرجه الشريف بوده و بعض اشخاص از حجاج گفتند تو را چه ميشود گفتم هميانيرا گم کرده ام و بر سر خود ميزدم و گريه بسيار مي کردم تا صدايم گرفت و چند روز باينحال بودم وهر کس از سبب اينحال سئوال ميکرد ميگفتم در آب سرد رفته ام و سرما خورده ام.