مسکه 39
ديدن مرحوم حاج سيد عزيز الله طهراني است آن حضرت را و نشناختنش و متعقب شدن اين ديدنش معجزه حکايتکرد از براي ما سيد جليل نبيل عالم ثقه حاج سيد حسن رحمه الله خاله زاده آقاي آقائي اين قضيه بخل زکي عالم زاهد عابد سيد عزيز است پسر مرحوم حاج سيد نصر الله طهراني معروف بدعا نويس و دعاهائيکه بجهه حوائج و شفاء امراض مينوشت بسيار مجرب بود خصوصا بجهه مرض صداع از والدش حاج سيد عزيز الله که فرمود در اياميکه در نجف اشرف مشرف بودم مشغول بمجاهدات نفسيه و رياضات شرعيه از روزه و نماز و ادعيه و غير ذلک بودم پس مشرف شدم بکربلايمعلي بجهه زيارت عيد فطر و در مدرسه صدر در حجره بعضي از رفقا منزل نمودم و غالبا حرم مطهر مشرفبودم و بجهه استراحت بعضي از اوقات بحجره ميامدم و درآن حجره بعضي از رفقا و زوار بودند و ازحال من و اراده رجوع بنجف اشرف سئوال نمودند گفتم من مراجعت ندارم و امسال اراده تشرف بحج پياده دارم و در تحت قبه مقدسه از خدا خواسته ام و اميد اجابت دارم همه از روي سخريه و استهزا گفتند کثرت رياضات ضرر بدماغ تو زده است چگونه ممکن است براي تو با ضعف مزاج پياده بحج رفتن بي زاد و راحله و مونه که الصا نداري و بسيار استهزاء نمودند بحديکه سينه من تنگ شد و از حجره خارج شدم محزون و کئيب و متغير الحال که شعور بچيزي نداشتم تا وارد حرم مطهر شده زيارت مختصري کردم و متوجه بسمت بالا سر مقدس شدم و در آنمکانيکه هميشه مينشستم نشستم با حزن تمام متوسلا بالحضره المقدسه الحسينيه ناگاه دستي بر کتف من گذارده شد چون رو بصاحب دست کردم ديدم مردي است کانه از اعراب است لکن با من بفارسي تکلم نمود و مرا باسم من اسم برد و گفت تو پياده اراده حج داري گفتم بلي گفت منهم اراده حج دارم آيا با من مصاحبت ميکني گفتم بلي گفت پس مقداري از نان خشک که کفايت يکهفته را بنمايد مهيا کن و مطهره آب بگير و احرامت را بردار و فانروز در فلانساعت بيا بهمين جا و زيارت وداع بکن تا بيرون رويم از اينمکان بانجائيکه اراده داري گفتم سمعا و طاعه پس از حرم مطهر بيرون رفتم و مقدار کمي از گندم گرفتم و دادم ببعضي ا زنهاي از اقرباي خود که نان بپزد و رفقا همانروز بنجف اشرف مراجعت کردند و چون روز موعود شد نان و مطهره را برداشتم و بحرم مطهر مشرف شدم و زيارت وداع نمودم پس آنمرد در آنوقت موعود آمد و از حرم مطهر و صحن مقدس و از بلد بيرون رفتيم و تقريبا بقدر يکساعه رفتيم نه او با من تکلمي کرد و نه من با او تکلمي کردم تا بغدير بر آبي رسيديم پس خطي کشيد و گفت اين خط قبله است و اين آبست اينجا بمان وغذا بخور و نماز بکن همينکه عصر شد ميايم و رفت تا از نظر من غائبشد پس غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و بودم آنجا تا عصر که شد آمد و گفت برخيز برويم برخواستم و مقدار ساعتي با او رفتم پس رسيديم باب ديگري پس خطي کشيد و گفت اينخط قبله است و اين آبست شبرا اينجا ميماني و من صبح ميايم نزد تو و بمن تعليم نمود بعضي از اوراد را و برگشت شبرا مستريحا آنجا ماندم و چونصبح شد و آفتاب طلوع کرد آمد و گفت برخيز برويم پس بمقدار روز اول رفتيم پس رسيديم باب ديگري پس خط قبله را کشيد و گفت من عصر ميايم چونعصر شد آمد مثل روز اول و رفتيم بهمان نحو و هکذا هر صبح و عصر ميامد و ميرفتيم بمقداريکه احساس تعب از راه رفتن نميکرديم از جهه کمي آن تا روز هفتم چون صبح شد آنمرد آمد و گفت اينجا غسل از براي احرام بکن و احرامت را بپوش مثل غسليکه من ميکنم و تلبيه کن مثل تلبيه من پس بجا آوردم مثل او آنگاه کمي رفتيم پس ناگاه صدائي شنيديم مثل صدائيکه حاصل ميشود بين کوهها پس سئوال از آن صدا کردم گفت بر اينکوه که بالا رفتي بلده را ميبيني پس داخل آن بلده شو اينرا گفت و از من گذشت پس تنها بالاي کوه رفتم و بلده عظيمي را ديدم پس از کوه فرود آمدم و داخل آن بلده شدم و سئوالنمودم از اهل آن بلده که اين کدام ولايت است گفتند اين مکه معظمه است آنوقت ملتفت حال خود و متنبه از غفلت شدم و دانستم که خير عظيمي از من فوت شد بجهه جهلم بحال آنمرد پس پشيمانشدم در حينيکه پشيماني نفعي نداشت پس دهه دوم و سوم شوال و ذي القعده بتمامه و ايامي از ذي الحجه بودم تا اينکه حاج رسيدند و در آنها بود عموزاده من حاج سيد خليل پسر حاج سيد اسد الله طهراني که با جماعتي از حجاج طهران از طريق شام آمده بودند و نميدانست تشرف مرا و همينکه مرا ديد با خود نگاهداشت و مصارف وخرج مرا داد و از براي من در مراجعت کجاوه گرفت و بعد از حج از طريق جبل تا نجف اشرف و از نجف تا طهران مرا همراه آورد.