مسکه 38
ديدن جناب آقا شيخ حسين خادم مسجد سهله است آن حضرت را و نشناختنش و متعقب شدن ديدنش بمعجزه و ايضا خبر داد ما را جناب آقا شيخ آقا بزرگ ايده الله و سدده و بجهه حقير قضيه را نوشت از عبد صالح ثقه شيخ حسين خادم مسجد سهله که از خصيصين اصحاب مرحوم مغفور عالم جليل انبيل ملا حسينقلي همداني و متخلق باخلاق و متادب باداب ايشان بود و مرحوم آقا خوند صاحب کرامات باهرات و از اجلاء تلاميذ و اصحاب علامه انصاري قدس الله تعالي روحهما بودند تفصيل سفر اولش را بارض اقدس بمصاحبت شيخنا الاعظم شيخ محمد طه اعلي الله مقامه نقل نمود تا آنکه گفت چونرسيديم با طول منازل از راه خراسان که آن منزل ميامي ميباشد چونسوار حيوانيکه از خودم بود شدم چيزي از راهرا طي نکرده بوديم که آنحيوان از راه رفتن بازماند و کم کم از قافله عقب افتاديم تا حديکه اثري از قافله پيدا نبود پياده شديم و قدري با آنحيوان راه رفتم و آنحيوان هم بجهه ورميکه در دست او پيدا شده بود نميتوانست راه برود و من هم از راه رفتن عاجز شدم و چون خودم و حيوانم از راه رفتن بازمانديم بارم را فرود آوردم و فرشم را بر زمين فرشکردم و در وسط صحرا نشستم کانه در خوانه ام نشسته ام و مدت مديدي در فکر بودم و به حضرت رضا عليه السلام خطاب و عرضها مينمودم مثل اينکه عرض مي کردم من زائر تو ام و از قافله عقب افتادم و دست حيوان من هم شل شده و امثال اين عرضها ناگاه ديدم شخص عجمي بر مال قوي سفيدي سوار است رسيد گفتم اين زوار است رسيد و سلام کرد جواب سلامش را دادم خيالکردم که از قافله بواسطه امري عقب افتاده است چونسلام کرد و جواب او را دادم شروعکرد بزبان عجمي با من حرف زدن و من زبان عجم را ميدانستم و مرا باسم صدا کردو گفت ايشيخ حسين تو اينجا نشسته کانه در خانه ات نشسته آيا تو نميداني اينچه جائي است گفتم بلي و لکن قضيه من چنين و چنان است گفت برخيز بار تو را روي حيوان تو ميگذارم و برويم شايد خداوند ما را بقافله برساند گفتم آيا نه ميبيني که دستش چه شده و نميتواند راه برود اصرار کرد گفتم لا حول و لا قوه الا بالله پس برخواستم و بار مرا بروي حيوان گذاردم و بجبر او را ميراندم و کم کم راه ميرفت ودر بين اينکه ميرفتيم گفت ايشيخ حسين بار من سبک تر از بار تو است بار تو را روي حيوان خود ميگذارم و بار خود را روي حيوان تو گفتم ميل شما پس بار مرا گرفت روي حيوان خودش گذاشت و بار خودشرا روي حيوان من و باين کيفيت ميرفتيم که گفت ايشيخ حسين نميخواهي حيوان خودترا با حيوان من مبادله کني سر بسر گفتم اي برادر تو عجمي و من عرب گمان ميکني
[ صفحه 112]
که من نميفهمم که بمن استهزاء و سخريه ميکني و من ميدانم که حيوان شما ده برابر حيوان من بيشتر مي ارزد با اينکه من در اين صحرا در معرض تلفم و چاره ندارم جز اينکه مال و بارم را بگذارم و بروم تا خود را خلاص کنم از تلف و اينحرف تو نيست مگر استهزاء و سخريه گفت پناه ميبرم بخدا از استهزاء و سخريه نمودن تو چه کار داري من ميخواهم حيوانم را با حيوان تو معاوضه کنم و هر چه ميگفتم ايبرادر مرا مسخره مکن الحاح ميکرد تا اصرارش بحدي رسيد که من قبول کردم گفت پس سوار شو من بر حيوان او سوار شدم ديدم مثل مرغي کانه ميپرد پس آنمرد گفت تو بقافله ملحق شو و منهم انشاء الله تعالي ملحق ميشوم پس نگذشت الا زمان قليلي که بقافله رسيدم درنزديکي منزل و کانه من از آنمرد غافلشدم و همينکه بمنزل رسيديم پياده شدم و مشغول بامر حيوان شدم و چونفارغ شدم بخدمه شيخ محمد طه مشرف شدم بجهه قهوه خوردن چونداخل شدم و سلام کردم فرمود شيخ حسين چرا امروز با ما نبودي در راه چون بناء من اين بود که هر روز حيوانم را جلو محمل شيخ يکساعه يا بيشتر راه ميبردم و ايشان براي من بعض حکايات نقل ميفرمودند عرض کردم شيخنا قضيه من کذا و کدا بود فرمود کجا است آنمرد عرض کردم ميرسد هنوز نرسيده است فرمودند بلکه او قبل از تو رسيد يا گمان ميکني که اين نحو معامله را در همچو مکاني غير از ائمه معصومين عليهم السلام بنمايند پس حضرت شيخ قصيده انشاء فرمود در مدح حضرت رضا عليه السلام و اينقضيه را در آن درج کرد جناب شيخ آقا بزرگ فرمودند که شيخ حسين بعض اشعار آن قصيده را براي من خواند و من فراموش نمودم و گفت آنشخص را ديگر نديدم ابدا و سوار آنحيوان شدم تا مشهد مقدس پس برگشتم با آنحيوان تا طهران و مريض شدم و آنرا بقيمت گزافي فروختم و صرف در معالجه مرض و مراجعتم نمودم.