بازگشت

مسکه 37


ديدن شيخ کاظم دماوندي است آن حضرت را و نشناختنش و متعقب شدن ديدن او بمعجزه خبرداد ما را عالم بر تقي و صديق صفي وفي جناب آقا شيخ محسن مشهور بشيخ آقا بزرگ طهراني ايده الله تعالي در شهر ذيحجه الحرام از سنه هزار و سيصد و پنجاه و سه گفت خبر داد ما را صديق ما شيخ ثقه امين شيخ کاظم نخل زکي حاج ميرزا باباي دماوندي بعد از مراجعتش از سفر زيارت عتبات عاليات علي مشرفيها الاف التحيه و الثناء و الصلوات سنه هزار و سيصد و يازده و در آنسفر مصاحب بود با حاج باباي بقال و بعض ديگر از کسبه محله ما و من همه آنها را ميشناسم و همه آنها امي و بي سواد بودند و از اينجهه او را همراه برده بودند که تعليم مسائل بانها نمايد و ادعيه و زيارات را براي آنها بخواند و قرار داده بودند که هر يک و هر منزلي قدري او را سوار نمايند و خوراک او با آنها باشد و وفا نمودند و گفت قرار بر اين بود که من اول شب بخوابم و قدري که از شب ميگذشت قبل از حرکتشان بقليلي مرا بيدار ميکردند که قبل از آنها راه ميافتادم و بقدر يکفرسخ ميرفتم و چون بمن ميرسيدند هر يک قدري مرا سوار مينمودند تا بکرند رسيديم و مرا ميرسانيدند از آن منزل و منزل قبل و بعد از آن و سفارش مينمودند که زياد جلو يا عقب نيفتم چون در آن منازل کردها زوار را لخت ميکردند و از کشتن زوار چون منحرف از دين بودند و علي اللهي بودند مضايقه نداشتند و چون بکرند رسيديم شب را مانديم و قدري از شب گذشت مرا بيدار کردند و شب تاريکي بود قبل از حرکت آنها تنها براه افتادم و طريق ناهموار و سنگلاخ بود و من از راه رفتن روز خسته و تعبناک بودم و از جهه خستگي وکم خوابي متمکن از راه رفتن نبودم با اينحال براه التادم تا اينکه آبادي از نظرم ناپديد شد قدريکه راهرا طي کردم در کنار جاده خوابيدم و گفتم چون قافله و رفقا رسيدند بيدار ميشوم پس خوابيدم و بيدار نشدم مگر نزديک زوال از حرارت آفتاب چون بيدار شدم در کار خود متحير ماندم و خوف شديد بر من مستولي شد و گفتم چاره نيست مگر آنکه خود را برفقا برسانم همين که شروع در رفتن کردم رهرا گم کردم و ندانستم که دوباره بکرند برميگردم يا برفقا ميرسم و خوف من زيادتر شد و گفتم الان يکي ازاکراد ميرسد بقصد سلب و قتل من متوسل بائمه اطهار صلوات الله عليهم اجمعين شدم با دل شکسته و ترس و گريه و لرزه بر اندامم افتاده ناگاه يکسواري را ديدم که از وسط آنوادي پيدا شد يقين بهلاک خود نمودم و مشغول توبه و استغفار و گفتن شهادتين شدم تا آنکه آنسوار نزديکشد ديدم مردي است بشکل اعراب سوار بر اسب قرمزي من از ترس بر او سلام کردم جواب سلامم را داد و بزبان فارسي از حال من سئوال نمود قضيه خود را براي او ذکر نمودم گفت باکي بر تو نيست با من بيا تو را برفقايت ميرسانم چند قدمي که با او رفتم از اسبش پياده شد و گفت تو سوار شو و من دست باب ميرسانم و بتو ميرسم و در کنار طريق نشست و پشتش را بمن کرد مثل کسيکه ميخواهد ادراد کندپس سوار بر اسب شدم و لجام آن بر قرپوس زين بود و دست من بر روي آن بود و چون قلبم آرام و حواسم جمع شد کانه قضيه خود و حال خود را فراموش نمودم و غفلت مرا گرفت و ملتفت حال خود نشدم مگر آنکه خود را سوار اسب در دالان کاروانسراي شاه عباسي ديدم گفتم لا اله الا الله اين بنده شايسته خدا مرا بر اسب خود سوار کرد ومن شتابکردم و او بمن نرسيد پس تامل کردم که من نه لجامرا بدست گرفتم و نه برکاب اسبرا راندم پس پياده شدم که تفحص از صاحب اسب و رفقاي خود نمايم و غفلت کردم که لجام اسب را بگيرم و نگاهدام و داخل کاروانسرا تا وسط آن رفتم و صدا کردم مشهدي حاج بابا را جواب داد و گفت کجا بودي و چرا عقب افتادي و طولدادي گفتم اين سئوال جوابرا بگذار و بگو صاحب اين اسب با شما در بين شما بود يا نه گفت او که بوده دانستم که با آنها نبوده پس برگشتم که اسبرا بگيرم و نگاهدارم تا صاحبش برسد آنرا نيافتم و مفقود شده بود جماعتي رسيدند گفتم بانها که اين اسب چه شد الحال صاحبش ميايد و مطالبه ميکند پس مشغولشديم بجستجوي اسب در کاروانسرا و خارج کاروانسرا اثري از آن نيافتيم و نه احدي آمد الي الان که مطالبه آن اسب را نمايد.