مسکه 35
ديدن شيخ عربي است آن حضرت را و نشناختنش و متعقب شدن اين ديدن بمعجزه ايضا حکايت کرد ما را از والد فرزندش سيد محمد مهدي حفظه الله تعالي که در رواق بالا سر حضرت جوادين عليهما السلام مشغول نماز بودم شيخ عربي براي چند نفر حکاياتي نقل ميکرد منجمله که بعد از نماز مغرب خود آنرا ضبط نمودم اين بود که در بدو حرب عمومي در مرکبي سوار بوديم با جماعتي از افراد از عسکريه و حکومت در عرض راه بين بغداد و بصره بر سر ما آمد و امر دادمرکب بر لب شط ايستاد تمام اهل مرکب را امر داد که بيرون آيند و از دو طرف عساکرتفنگها بدوش صف کشيده بودند و بنا شد يکيک از بين عساکر بيرون روند و تفتيش شود هر چه افراد بود لباس خود را کندند و خود را در آب انداختند تا نجات يابند من استخاره کردم که خود را در آب افکنم بد آمد بنا گذاشتم وضو بگيرم و دو رکعت نمازحاجت بجا آورم از شط آب برداشتم وضو ساختم و عبا را بر روي تخته پهن کردم مشغول نماز شدم در قنوت دعا خواندم و مضمون دعا طلب نجاه و خلاصي بود پس در مرکب باقي نماند مگر من و يکنفر ديگر ناگاه عربي عقالي بر ما درآمد و دست مرا گرفت گفت با من بيا و مرا از بين صفين عساکر بيرون آورد آنمردم هم عقب ما بود هيچ کس ما را نديد و ابدا متعرض نگرديد تا آنکه از دستگاه مامورين و عسکرها دور شديم پس بمن فرمود کجا ميخواهي بروي من فکر کردم کوت را در نظر آوردم که داماد ما در آنجا بود و ظاهرا سيد عباس نام بود گفتم ميخواهم بروم کوت بدست اشاره کرد بطرفي فرموداين کوت است برو من دست در جيب بردم يکمجيدي بيشتر نداشتم بيرون آورده تقديم داشتم فرمود نه من توقعي ندارم پس فوري رفتيم بکوت رسيديم کسي را ديدم گفتم داماد ما را خبر کن نزد من آيد چون داماد ما آمد گفت وا عجبا در اين آتش باران اينجا چه ميکني گفتم مرا ببغداد بفرست رفت و يکمال سواري و مکاري آورد سوار شدم تا ببغداد رسيدم دکان شعر بافي داشتم وارد دکان شدم ديدم نه متاعي دارم و نه دکان ميتوانم باز کنم لهذا گوشه دکانرا نيم دري باز ميکردم و خود را در کنج دکان پنهان ميکردم روزي زني آمد کاغذي آورد گفت براي من اينکاغذ را بخوان من گفتم تو همان بيرون بنشين من ميخوانم گوش کن ترسيدم مطلب را اظهار کنم در اين اثناء ضعيفه وارد دکان شد ديد خشک و خالي است گفت شيخ چرا بيکاري گفتم مايه ندارم گفت من بيست ليره بتو قرض ميدهم مشغول کسب شو و هر وقت خواستم ده روز قبل خبر ميکنم بعد از آن رد نما پس بيست ليره آورد ابريشم خريدم چهارقد و چيزهاي ديگر در خانه بافتم لکن کسي نداشتم که ببرد بفروشد و خودم در خانه پنهان بودم روزي مردي در خانه آمد و صدا بلند کرد فلاني اينجا است زنها جواب دادند که فلاني کجا اينجا کجا فرمود از من پنهان ميکنيد من امام او هستم که دست او را گرفتم و از بين عساکر نجاتش دادم اين بيست ليره را بگيرد و قرض خود را بدهد و شخصي را ميفرستم که اجناس او را بفروش برساند در اين اثنا خدام حرم کاظمين آمدند و گفتند شيخنا اينجا محل قصه نيست پس مشغول بدعا گرديد و قطع سخن نمود گفت اينها قصه نيست بلکه ذکر فضائل اهلبيت عليهم السلام است.