مسکه 28
ايضا ديدن حاج ميرزا مقيم قزويني است آن حضرت را در حرم حضرت امير المومنين عليه السلام و نشناختنش و نيز نقل کرد حاج ميرزا مقيم مذکور که در قرب اتمام اربعين ديگري در حرم محترم حضرت ابي الائمه الطاهرين عليهم السلام در بالاي سر مبارک از سمت پيش و بجانب قبر منور حضرت سيد الشهداء ايستاده بودم مشغول زيارت ديدم سيد بزرگوار جليل بالاي سر مطهر رو بقبله متصل بضريح مطهر ايستاده دستها را بجانب آسمان بلند نموده مشغول بدعا است چنان آثار جلال و مهابت از آن بزرگوار ظاهر است که بوصف نيايد و در دست عصائي دارد تعجبکردم يعني چه اين بزرگوار جوان است مقتضي عصا نباشد و ديگر آنکه خدام نميگذارد کسي با خود عصا بحرم مطهر بياورد در همين خيال بودم تا برگشتم بسمت پائين پا ملتفت شدم که اين سيد جليل که بود که در بالاي سر منور ايستاده خواستم برگردم براي ملاقات او گفتم مناسب نيست زيارترا تمام نکرده قدري از ضريح مطهر دور شدم بين دو در ايستادم و چشم خود را بدر پشت سر دوختم گفتم که آنسيد جليل ازهر يک از اين سه در که بخواهد بيرون برود او را خواهم ديد و از عقب او خواهم شتافت تا آنکه زيارت را تمام کردم نديدم که بگذرد پس روانه بسمت بالا سر منور شدم نظر کردم سيد را نديدم از زيارت حضرت آدم و نوح دست کشيدم و بسمت رواق دويدم باطراف رواق و کفشداريها اثري نيافتم و در اربعين ديگر قريب باتمام روزي در مدرسه معتمد در حجره خوابيده بودم در عالم رويا ديدم يکي از رفقا که شخص متدين ورعي بود ديدم از در حجره وارد شد و بمن خطاب نمود که فلان مطلب تو چيست و حاجت تو بدرگاه حضرت بقيه الله عجل الله فرجه چه باشد گفتم حاجت خود را بغير حضرتش جاي ديگر اظهار نميکنم و چونمشرف شوم از آن بزرگوار سئوال خواهم نمود گفت شما که در هفته قبل خدمتش مشرفشدي چرا عرض حاجت نکردي گفتم چکنم سعادت مرا ياري نکرد نشناختم پس از خواب بيدار شدم ليله چهارشنبه پيش آمد بمسجد سهله رفتم بعد از مراجعت بنجف اشرف باز روزي در حجره خوابيده بودم ديدم برادرم که يکي از اوتاد و اهل صفا و باطن است وارد حجره شد گفت مقيم مطلب چه داري و از حضرت صاحب الامر چه درخواست ميکني اظهار کن گفتم برادر من حاجت خود را چرا بخدمتش عرض نکنم چون بعزتشرف نائل شوم دست سئوال بدامن نوال او دراز خواهم کرد گفت در دو هفته قبل مشرف بحضور مبارک آنسرور شدي چرا عرض حاجت نکردي گفتم بخت برگشته من در خواب ماند و از معرفت آنسرور کامياب نگشتم.