مسکه 24
ديدن يکي از حجاج شوشتري است آن حضرت را در مکه معظمه و نشناختنش و متعقب شدن ديدنش بمعجزه حکايتکرد ما را عالم متقي الحاج سيد ابو القاسم شوشتري از احفاد مرحوم سيد نعمه الله جزائري قدس سره از سيد مرتاض مصفي العالم العامل سيد محمد حسين شوشتري و راوي آن جناب را توثيق و تجليل مي نمود که ميفرمود يکي از حجاج تشتري گفت چون بشرف حج مشرف شدم در آنسال در مکه وباي عظيمي شدت داشت هر که را بسته خانه دولتي ميبردند جز مردن چاره نداشت و بسرعت از خستگي دنيا راحت ميشد چون من مبتلا شدم و کسي نداشتم مرا بخسته خانه بردند افتاده بودم مشرف بموت قبل از رسيدن مامورين محل بر سر من مردي در زي عساکر عثماني بر من ظاهر شد و مترقب خالات من گشت و از من پرسيد که چه ميل داري براي تو آش ماش نکو است رفت و طولي نکشيد کاسه آشي در دست داشت برگشت نزد من گذاشت من خواستم يک قاشق بخورم ديدم ابدا از گلويم فرو نميرود دست در جيب نموده نارنجي با مثل آن بيرون آورده شکست و روي آش فشرد بسبب حموضت آن قدري آش از حلقم فرو رفت بعد از آن رو بمن نمود و فرمود تو را باکي نيست برخيز از اينجا بيرون رومن عرض کردم اينک مامورين را مشاهده ميکنم که نزد در جمع ميباشند و البته مرا منع از خروج مينمايند فرمود تو برو شايد که تو را نه بينند من برخواستم و باتفاق او از آنمحل بيرون شديم و ابدا کسي متعرض ما نگرديد چون بيرون شديم من عرض کردم شما کيستيد که اينهمه احسان بمن نموديد فرمود چون بوطن برگشتي سيم کسيکه با تو مصافحه نمود مرا ميشناسد و از من گذشت اين بود و همي در فکر بودم تا مراجعت بشوشتر نمودم شبانکه وارد شدم در عرض راه قبل از دخول در دروازه مردي با من مصافحه کرد من ايستادم و متعجبانه همي نظر بسوي او کردم آن مرد دروازه بان بمن فرمود چرا متعجبي آن شخص بزرگوار که در مکه بفرياد تو رسيد او حضرت ولي عصر ارواحنا الفداء بود تعجب من زياد شد که گمرگچي و اينمقام شامخ آنمرد فرمود حال برو چند روز ديگر بتو خواهم گفت بعد از چندي نزد او رفتم فرمود اما اينکه مرا گمرگچي مييابي پس من مواجبي دارم هر ماه محول بر يکي از تجار تا بحال ابدا يکشاهي از کسي قبول نکردم و ثانيا ماموريت من در شب است و در اينجا اگر بخواب باشم فبها و اگر هم بيدار باشم کانه خوابم هر که آنچه بخواهد بيرون ببرد يا داخل کند متعرض او نشوم پس من سئوال کردم که از کجا ميگوئي که آنشخص بزرگوار حضرت بقيه الله عجل ميباشد فرمود ابدا اين سر بر تو فاش نگردد و اگر نه مرگ من نزديک شده بود همين قدر هم بر حال من مطلع نمي شديد جناب آقا سيد ابوالقاسم فرمود که من از سيد حسين پرسيدم آن شخص حاج و آن مرد گمرکچي کيانند فرمود تعيين ايشان را نخواهم کرد شايد ايشان راضي نباشند.