مسکه 07
در متوسل شدن مرحوم آقا شيخ ابراهيم صاحب الزماني است بحضرت بقيه الله و اثر ظاهري ديدنش جناب آقا شيخ ابراهيم ترک روضه خوان از اتقياء و ابرار بود و سالها پناهنده ناحيه مقدسه بود واختصاصي بحضرت ولي عصر ارواحنا فداه داشت و دائما در ذکر آن بزرگوار بود و معروف بشيخ ابراهيم صاحب الزماني شده بود و ميگفت من هر روز بر حضرت گريه ميکنم معجزاتي در يکي از اسفار زيارت حضرت ثامن الائمه از توسل بحضرت ولي عصر ارواحنا فداه ديده بود از جمله جناب آقا ميرزا هادي ايده الله تعالي از ايشان حکايت فرمود که گفت در مراجعت ارض اقدس يکي از سادات که بهمراهي من از رشت بسمت ترکستان حرکت ميکرد يک لنگه جوال ابريشم حمل نموده بکنار رود اراس ميرفتيم و طريق سلوک در آن چند فرسخ در خاک روس است آن سيد بسته ابريشم را بشيخ واگذاشت و خود پياده از طرف خاک ايران راه پيمود شيخ گفت من از ممنوعيت ورود ابريشم بخاک روس غافل و آنکه محتاج است بگمرک و تذکره در اثناء راه بيکمرتبه چهار نفر از مامورين روس باسلاح از ميان درختها بيرون آمدند صيحه زدند نگاه داريد مکاري ما مرد ترک مومني بود گفت اين آقاخوند است چيز گمرکي ندارد بگذار برويم يکي از آن کفار با جوب زد بپاي آن بيچاره نعره زد بر زمين خورد پايش بشکست پس بر سر من
[ صفحه 99]
آمدند و من تنها در بيابان و عيال جواني همراه داشتم و طفل کوچکي بچه از مشاهده آنها ميترسيد فرياد ميزد من گفتم چه ميگويند و چه ميخواهند گفت بارها و اسبابها را باز کن به بينم چه داري بقچها را باز کردم يکيک از لباس و خورده ريزها حتي اسباب زنها را يکيک نظر ميکردند همي ميگفتند ابريشم داري من چون ديدم تمام هم اينها براي ابريشم است فهميدم کار سخت است بکنار رفتم و يقين کردم الان بر سر لنگه ابريشم مال سيد ميايند و مراخواهند برد بر خود نترسيدم مگر بر عيال و بچه که زن جوان در اين بيابان در چنگ اين کافران چه خواهد شد اشک از چشمم سرازير اميدم از همه جا منقطع - قران مجيد را بدست گرفتم متوسل بحضتر ولي عصر ارواحنا فداه شدم عرضه داشتم اينجا محلي است که جز حضرت تو ملجاء و پناهي نيست بکنار ايستادم و تسليم شدم آنچهار نفر خودشان همه اسبابها را زير و بالا کردند تا رسيدند بلنگه ابريشم او را باز کردند ديدم هر قسم ابريشم خوب خوش رنگي است سيد با خود برداشته آن کافران کلافه کلافه بيرون ميکشيدند و نظر ميکردند بيکديگر نشان ميدادند ميگفتند اين چيست ميانداختند تا آخر هيچيک از آن کلافها را تصديق بانکه ابريشم است نکردند تا آنکه از همه گذشتند رفتند بکنار گفتند آقاخوند باز کن برو چيزي نبود من اسبابها را بستم ديدم نميتوانم باز کنم آمدم سر مکاري ديدم پايش مانند خيک باد شده آنقدر باد کرده که بيچاره نزديک بمرگ رسيده او را صدا کردم برخيز گفت پايم شکسته الئن ميميرم فرياد زدم بگو يا صاحب الزمان برخيز و همچنان اشکم جاري و سرازير است گفت محال است نميتوانم برخيزم دست او را گرفتم گفتم بگو يا صاحب الزمان برخواست مامورين بما نظر ميکردند که چه ميکنيم آن مکاري بيچاره خورده خورده پا برزمين گذاشت راه افتاد لکن مانند مشک پر تا آنکه بارها را بار کرديم براه افتاديم چند قدمي راه رفتيم گويا پاي او مشکي بود که سرش را باز کردند بادهاي او بيرون رفت پرسيدم پايت چگونه است نشان داد که ابدا المي و علامتي نداشت کان لم يکن شيئا مذکورا در کمال صحت و آسودگي طي طريق کرديم و آن مکاري اعتقاد غريب بحقير پيدا نمود بعد از دو ساعتي چون از خاک روس بيرون شديم ايرانيان ما را ديدند خيلي تعجب کردند که چگونه ابريشم را از آن راه آورديد اگر ميگرفتند ده سال حبس و فلان مقدار نقدي بايد بدهيد.