مسکه 01
در خواب ديدن جناب آقا شيخ عبدالحسين حويزاوي که گفت در بيست و پنجسال قبل تقريبا رئيس بلديه نجف اشرف مردي بود ميرزااحمد نام که کاروانسراي مصلي متعلق باو است و از پول او ساختند مرد متدين خوبي جبرا او را رياست بلد دادند شبي در عالم رويا ديدم که محلي را که دو تخت گذاشته اند و در وسط سجاده مفروش است حضرت ناموس دهر بقيه الله تعالي ولي عصر روزي سجاده تشريف دارند و همان مرد متدين رئيس بلديه نزد آن سرور حاضر است حضرت باو تغير فرمودند که چرا داخل امر حکومتي شدي واسم خود را در زمره آنها محسوب داشتي در بين فرمايشي فرمودند آن مرد نفهميد من خواستم باو بفهمانم گفتم حضرت حجه ميفرمايد و لا ترکنوا الي الذين ظلموا افتمسکم النار پس حضرت روي مبارک بمن نمودو فرمود پس تو چرا مدح آنها ميکني من عرض کردم تقيه ميکنم حضرت دست مبارک بر دهان گوهرنشان گرفته تبسم کنان سه مرتبه فرمود تقيه تقيه تقيه بعنوان رد و انکاربر من يعني چنين نيست و از روي خوف و تقيه نيست دو مرتبه حضرت متوجه رئيس بلديه شدند فرمودند هفت روز بيشتر از عمر تو باقي نمانده فردا برو و مهر حکومتي را رد کن علي الصباح از خانه بيرون آمدم و در فکر خواب بودم ديدم بعضي ببعضي ديگر ميگويند خبرداري چه شد رئيس بلديه رفت پيش حکومت استعفا داد و کليدها را تسليم کرد من تعجب کردم روز بعدش ناخوش شده و حالش سخت شد گفتم بروم به بينم چون وارد خانه اش شدم ديدم حالش خوب نيست و از هوش رفته نزد او نشستم چون بهوش آمد چشم باز کرد نظرش بمن افتاد گفت ها يا شيخ عبدالحسين انت چنت حاضر و دست مرا گرفته با کمال ضعف و زاري گفت تو در آنمجلس بودي ديدي و شنيدي من خواستم او را تسليه ودلداري بدهم گفتم بلي انشاء الله تعالي خوب ميشوي دل بد مکن گفت چه ميگوئي مطلب از همان قرار است اهل مجلس و حضار احدي مطلع نشد که ما چه ميگوئيم خيال کردند سابقه داريم که چندي قبل حائي بوده ايم و مطلبي واقع شده است بهر حال مرضش خورده خورده شدت کرد تا سر وعده رحلت کرد و از دار دنيا رفت.