بازگشت

مسکه 11


و از جمله معجزات حضرت ابيمحمد الحسن العسکري عليه السلام آنست که علي بن حسين شابور روايت کند که بواسطه خشک سالي سالي در سامره قحط شد در زمان امام حسن عسکري خليفه حجاب و اهل مملکت را گفت بيرون دويد براي دعاي باران سه روز پي در پي رفتند و دعا کردند باران نيامد روز چهارم جاثليق با رهبانان و نصاري بصحرا رفتند و دعا کردند باران آمد و روز دويم بيشتر آمد خلق بشک افتادند و ميل بکيش نصاري کردند خليفه کس فرستاد بخدمه امام و گفت امه جده را درياب که هلاک شدند آن حضرت در آنوقت محبوس بود او را از حبس بيرون آوردند فرمود انشاء الله فردا بيرون روم و شک را از ايشان زايل گردانم روز سيم امام با اصحاب خود بيرون رفت جاثليق و رهبانان نيز بيرون رفتند چون راهب ايشان دست بدعا برداشت آن حضرت بيکي از اصحاب خود گفت برو دست راست او را بگير و آنچه در ميان انگشتان دارد از آن بيرون کن و او بفرموده آن حضرت رفت و دست راست ويرا گرفت و استخوان سياه شده از ميان انگشتان وي بيرون کرد و آورد آن حضرت فرمود که اين زمان دعا کن دستها برداشت و دعا کرد پس ابرها رفتند و هوا گشوده و آفتاب پيدا شد خليفه گفت يا ابا محمد اين استخوان چيست فرمود که اينراهب مردي است از فرزندان يکي از انبيا و اين استخوان پيغمبري است و هرگاه استخوان پيغمبري را ظاهر کنند در حال باران ببارد راهب بعد از آن هر چند دعا کرد باران نيامد خوار و خجلشده بازگشت آنگاه التماس کردند از آن حضرت تا دعا فرمايد براي آمدن باران دعا فرمود تا سه شبانه روز باران باريد تا همه غديرها پرآب شد و کشتها تازه گشت و صحراها سبز شد خليفه حيران ماند از قرب آن حضرت بحقتعالي و يقين شيعيان بر امامت آن حضرت زياده شد و خرم شدند و شکر باري تعالي بجاي آوردند و نيزاز ابي هاشم مروي است که بخدمه امام حسن عسکري رفتم تا از او اندک نقره بستانم که انگشتري بسازم از خواطرم محو شد چون بيرون آمدم در حال وداع انگشتري بسوي من انداخت و فرمود که خواستي از من نقره بگيري براي انگشتري من آن را بتو دادم تا از نگين و اجرت فارغ شوي ابوهاشم گفت گواهي ميدهم که تو امامي و طاعت تو فرض است بر ثقلين فرمود که خداي تعالي تو را بيامرزد يا ابا هاشم بو نيز از اسمعيل بن محمد بن ابي علي بن اسمعيل بن علي بن عبدالله بن عباس مروي است روزي بر سر راهي نشسته بودم ناگاه امام حسن عسکري بر من بگذشت گفتم يا سيدي و الله که چيزي ندارم فرمود که چرا سوگند بدروغ ميخوري و حال آنکه دويست دينار در خانه دفن کرده و اين از براي آن مي گويم که ديگر سوگند دروغ نخوري و غلام را امر فرمود تا صد دينار بمن داد و فرمود که اي اسمعيل تو از آن دويست دينار که دفن کرده محروم خواهي ماند در وقتيکه بسيار بان محتاج باشي او گويد که چنان شد که آن حضرت فرموده بود زيرا که چون آن صد دينار امام را نفقه کردم و چيزي نماند گويا در روزي بر من بسته شد بواسطه سوگند دروغ و بسي احتياج پيدا کردم خواستم که آن دويست دينار از از زمين بيرون آورم و نفقه کنم ندانستم که در کجا نهاده ام و بسيار جستجو کردم نيافتم و بياد من نيامد تا معلوم شد که يکي از پسران من ميدانسته و آن را برداشته بود و گريخته و ديناري از آن بمن نرسيد چنانچه آن جناب فرمود.