بازگشت

مسکه 10


و از جمله معاجز حضرت ابي الحسن علي بن محمد الهادي عليه السلام آنست که محمد بن جرير بسند خود از ابي سفيان روايت کرده که بخدمت حضرت علي بن محمد الهادي عليه السلام مشرف شدم ديدم که انبان خالي در نزد او است فرمود که دست خود را داخل اينانبان نما چون داخل نمودم ديدم خالي است و چيزي در آن نيست چون دست خود را بيرون آوردم دوباره امر فرمود که دست خود را داخل کن چون دوباره دست در آن انبان نمودم ديدم مملو از ذهب است و نيز محمد بن جرير بسند خود از عماره بن زيد روايت کرده که عرض کردم بعلي بن محمد عليهما السلام که آيا قادري بر اينکه بيرون آوري از اين استوانه رمانه را فرمود بلي با تمر و عنب پس دست مبارک را بجانب استوانه برد و رمان و تمر و عنب بيرون آورد که تناول نموديم و با خود برداشتيم و نيز محمد بن جرير از عماره بن زيد روايت کرده که عرض کردم بابي الحسن علي بن محمد الهادي عليهما السلم که آيا قدرت داري بر اينکه صعود نمائي باسمان و با خود بياوري چيزي را که در زمين يافت نشود تا ما علم حاصل نمائيم بامامت تو ناگاه آن حضرت بلند شد بجانب آسمان و من باو نگاه ميکردم تا غائب شد از نظر من و بعد از زماني مراجعت نمود و در دست مبارک او مرغي بود از طلا که در گوش او ديناري از ذهب بود و در منقار او دري بود و آن مرغ ميگفت لا اله الا الله محمد رسول الله علي ولي الله و فرمود که اين طير از طيور بهشت است و بعد از آن او را رها کرد و آن طير مراجعت باسمان نمود و در کتاب خلاصه الاخبار از محمد بن القاسم از يوسف بن زياد از امام حسن عسکري روايت کرده که آن حضرت فرمود شخصي نزد پدرم امام علي النقي عليه السلام آمد و ميلرزيد و ميگريست آن حضرت فرمود که سبب لرزيدن و گريه تو چيست گفت يابن رسول الله بواسطه دوستي تو والي پسر مرا بدست فلان حاجب داده که او را ببرد و از فلان کوه بزير اندازد و هم در آنجا خاک کند من چه چاره کنم آن حضرت فرمود که چه ميخواهي گفت آنچه پدر مهربان بر فرزند پسندد فرمود برو که فردا نماز شام فرزندت پيش تو بيايدخندان و شادان و عجائبيکه ديده بتو باز گويد



[ صفحه 95]



او تسلي يافته در روز ديگر چون شام شد پدر ديد که پسر ميايد شادان و نازان گفت مرا خبر ده از حالل خود گفت پسر فلان حاجب مرا برد که از فلان کوه بيندازد چون بانجا رسيديم خواست که آنجا بخوابد روز ديگر مرا بيندازد و قبري از براي من کنده بودند و من ميگريستم و دو کس موکل بودند که مرا نگاهدارند ناگاه ده نفر را ديدم که آمدند با صورتهاي نيکو و جامهاي پاکيزه و موهاي خوش موکلان ايشان را نميدند گفتند تو را چيست و اينچه گريه و بيقراري است حال خود را گفتم از کوه انداختن و دفن کردن ايشان گفتند تو غم مخور که ما حاجب را بجاي تو از کوه مياندازيم بشرط آنکه بروي بخدمت روضه رسول مشغول شوي من قبول کردم في الحال حاجب را گرفته کشان کشان بالاي کوه بردند و او فرياد ميکرد و موکلان نميشنيدند تا ببالاي کوه رسيدندايشان حاجب را از کوه انداختند و پيش از آنکه بزمين برسد پاره پاره شد موکلان او را ديدند افغان کنان از صدمه آن گريختند و آزده تن مرا برداشته به پيش تو رسانيدند و اکنون ايستاده و انتظار دارند که مرا با خود ببرند و بمدينه حضرت رسول برسانند براي خدمت تربت آن حضرت و او با ايشان رفت و پدر روز ديگر بخدمت امام عليه السلم آمد و احوال پسر را عرض کرد در حال خبر آمد که حاجب را از کوه انداختند و پسر گريخت و حضرت از آنخبر تبسم مينمود و ميفرمود به پدر پسر که آنچه ايشان نميدانند ما ميدانيم چه هر که تولا بدين خاندان کند هرگز او را مکروهي نرسد نه در دنيا و نه در عقبي و نيز از مستنصربن متوکل مروي است که گفت پدرم در باغيکه داشت مورد کاشته بود چون آن برآمد و بلند شد و شاخها برآورد در آن موضع فرشي انداختند و پدرم نشست و من پيش وي ايستاده بودم بمن گفت برو پيش آن رافضي يعني امام علي النقي و از وي بپرس که سبب چيست که بعضي از شاخهاي اينمورد زرد شده است چه او ميگويد که من غيب ميدانم ليکن اگر تو خواهي او را امتحان کن روز ديگر مستنصر آمد بخدمه آن حضرت و حال را عرض کرد فرمود که برو نزد آن بئه که زرد شده از مورد کله پوسيده آدمي در زير آن خواهي يافت و آن مورد از آنجا را نکله زرد شده رفتم و آن را کندم کله پوسيده يافتم چنانچه آن حضرت فرموده بود بعد از آن پدرم بمن گفت که اينسخن را بکسي مگوي و ايضا از ابي هاشم مروي است که گفت در آن وقت که بغا آمده بود بمدينه براي طلب اعراب امام فرمود بمن بيا تا برويم بيرون واين ترک را به بينيم چون بيرون رفتيم ترکي برما گذشت و آن حضرت بزبان ترکي با وي سخن گفت آن ترک فرود آمد و بوسه بر سم اسب آن حضرت داد ابوهاشم گويد که من باز پس ايستادم و از ترک پرسيدم که چه گفت اين مرد گفت پيغمبر است گفتم نه ليکن از فرزندان پيغمبر آخر الزمان و از دوستان خالق منان است و وارث علوم پيغمبران ترک گفتن من چيز عجيب از او شنيدم که از او تعجب کردم و امر عجب آنست که مرا در کودکي نامي کرده بودند که در ديار ترکستان کسي بر آن اطلاع نداشت مگر آن دکيکه مرا در کودکي بان نام ميخواندند و تا اين زمان کسي نميدانست و او مرا باين نام ميخواند پس معلوم شد که او از خواص است.