بازگشت

مسکه 07


بروايه اول حکيمه خاتون گفت چون بعد از چهل روز شد حضرت حجه عليه السلام را برگرداندند پس حضرت امام حسن مراطلبيد چون بخدمتش رسيدم ناگاه آن کودک را ديدم که در پيش روي او راه ميرفت پس گفتم ايسيد من اي پسر دوساله است پس حضرت تبسم کرد آنگاه فرمود بدرستيکه فرزندان انبياء و اوصياء عليهم السلام هرگاه ائمه باشند نشو و نما ميکنند بخلاف آنچه نشوو نما ميکند غير ايشان و بدرستيکه کودک از ما هرگاه يکماه بر او گذشت مانند کسي است که يکسال بر او گذشته باشد و بدرستيکه کودک ما در شکم مادرش سخن ميگويد و قران ميخواند و پروردگار خود را در زمان شيرخواره گي عبادت ميکند و ملائکه او رااطاعه ميکنند و در بامداد و پسين بر او نازل ميشوند حکيمه خاتون گفت پس پيوسته در هر چهل روز آن کودک را برميگرداند تا آنکه آن جناب را مردي ديدم پيش از وفات امام حسن عليه السلام بچند روز کمي پس او را نشناختم پس ببرادر زاده ام گفتم اين کيست که مرا امر ميفرمائيکه در روبروي او بنشينم فرمود اين پسر نرجس است اين خليفه من است بعد از من و در اين نزديکي از ميان شما ميروم پس سخن او را بشنو و امر او را اطاعه کن حکيمه خاتون گفت بعد از چند روز حضرت امام حسن عليه السلام وفات کرد و اکنون من حضرت صاحب الامر عليه السلام را در صبح و شام ميبينم و از هر چه که از من ميپرسند آن جناب مرا خبر ميدهد پس من ايشان را خبر ميدهم و قسم بخداوند که گاه من اراده مي کنم که چيزي از او بپرسم پس ابتداء سئوال نکرده جواب مرا ميگويد و ميشود که بر من امري روي ميدهد پس در همان ساعه جواب ميرسد بدون آنکه سئوال کنم و شب گذشته مرا خبر داد بامدن تو نزد من و امر فرمود مرا که تو را خبر دهم بحق محمد بن عبدالله راوي خبر گفت قسم بخداوند که حکيمه خاتون مرا خبر داد بچيزهائيکه مطلع نبود بر او احدي جز خداوند عز و جل پس دانستم که اين راست و عدل است از جانب خداوند زيرا که خداي عز و جل مطلع کرده ايشان را بر چيزي که مطلع نکرده بر آن احدي از خلق خود را و بروايت مسعودي و حضيني حکيمه خاتون گففت چون بعد از چهل روز شد داخل شدم در خانه امام حسن عليه السلام پس ديدم مولاي خود را که راه ميرود در خانه پس نديدم رخساري نيکوتر از رخسار آن جناب و نه لغتي فصيح تر از لغت او پس حضرت امام حسن فرمود بمن اين مولود ارجمند بر خداوند است گفتم اي سيد من از عمر او چهل روز گذشته و من ميبينم در امر او آنچه ميبينم فرمود ايعمه آيا نميداني که ما معاشر اوصياء نشو ميکنيم در روز مقداريکه نشو ميکند غير ما در يکهفته و نشو ميکنيم ما در هفته آنقدر که نشو ميکند غير ما در يکسال پس برخواستم و سر آن جناب را بوسيدم و مراجعت کردم آنگاه برگشتم و جستجو کردم او را نديدم پس گفتم بسيد خود ابي محمد عليه السلام که مولاي من را چه کردي فرمود ايعمه سپردم او را بانکه سپرد او را مادر موسي.