بازگشت

مسکه 09


و اما معجزات و خارق عادات محمد بن علي التقي الجواد عليهما السلام نيز مانند معجزات و خارق عادات آباء طاهرين او بسيار قريب بصد معجزه از آن بزرگوار نقلنموده اند از آنجمله محمد بن جرير بسند خود از يحيي بن اکثم قاضي القضاه روايتکرده است که من بعد از آنکه منازعه کردم با محمد بن علي الرضا عليه السلام وارد شد پس با او مناظره کردم در مسائليکه در نزد من بود و جواب شنيدم پس عرض کردم که مسئله در نزد من است که حيا ميکنم از تو سئوالنمايم فرمود که من تو را از آن خبر ميدهم تو ميخواهي از من سئوالنمائي از امام زمان خود عرض کردم بلي اينست سئوال من فرمود که امام زمان تو منم عرض کردم بچه علامت و دلائل ناگاه ديدم که عصائيکه در دست او بود بزبان فصيح ناطق شد و عرض کرد بانحضرت که انت امام هذا الزمان و در روايت ديگر از يحيي بن اکثم که گفت عصا ناطق شد که مولاي امام هذا الزمان و نيز محمد بن جرير و صاحب کتاب ثاقب المناقب و جماعتي از اهل حديث روايت کرده اند از علي بن خالد که در سر من راي بودم شنيدم که مرديرا از شام آورده اند و او را محبوس کرده اند بجهه آنکه دعوت نبوت کرده بود علي بن خالد گفت من با حجاب و حراس ابواب مدارا کردم بتدبير آنکه او را ملاقات نمايم روزي آنشخص را ملاقاتکردم ديدم که شخصي است با ادراک و معرفت و از او سئوالکردم از قصه او گفت من مردي بودم که در شام در موضعيکه معروف است براس الحسين و در آنجا عبادت ميکردم وقتي مشغول بعبادت پروردگار بودم ديدم جواني ظاهر شد و بمن گفت برخيز و با من بيا و چونقدري موافقت کردم ناگاه ديدم که در مسجد کوفه ميباشيم پس بمن فرمود که اينمکانرا ميشناسي عرض کردم بلي مسجد کوفه است پس آنجوان مشغول بعبادت شد و من نيز مشغولشدم با او چونفارغ شده بودم با او که ناگاه خود را در مسجد رسولخدا ديدم سلام نمود بر رسولخدا و صلوات بر آن بزرگوار فرستاد و مشغول بعبادت شد من نيز با او موافقت کردم پس ناگاه خود را با او در مکه ديدم و مناسک حج را با او بجاي آوردم و با او بودم که ناگاه خود را در شام در موضع عبادت خود يافتم و آنشخص از من مفارقتکرد چونسال آينده شد باز در همانموضع که عبادتميکردم همانجوانرا ديدم که ظاهر شد با او مصاحبت کردم ديدم از آنجوان آنچه را که در سال گذشته مشاهده نموده بودم و در امکنه مذکوره بهمانطور با او موافقت ميکردم تا آنکه دوباره خود را در شام در موضع عبادت خود يافتم چونخواست از من مفارقت نمايد در آنوقت قسم دادم او را که کيستي فرمود انا محمد بن علي بن موسي پس اينمطلب از من منتشر شد و بسمع وزير خليفه رسيد مرا طلبکرد و مغلولا در حبس نگاهداشت چنانکه ميبيني گفتم قصه تو را بوزير خليفه مينويسم شايد تو را از حبس خلاص نمايد گفت بنويس پس نوشتم تفصيل واقعه او را بوزير در پشت کاغذ من نوشت که بهمان محبوس بگو که همان کسيکه تو را در يکشب از شام بکوفه و ازکوفه بمدينه و از مدينه بمکه برده است و برگردانيده دوباره بشام مراجعت داد بهمانکس بگو که تو را از حبس من بيرون برده خلاص نمايد چون اينجواب بمن رسيد و مطالعه نمودم بسيار مغموم شدم و بانشخص تعزيت گفتم و امر بصبر نمودم چون فرداي آنروز شد ديدم که صاحب سجن و بواب و حراس و حجاب و جماعتي از مردم در اضطراب و وحشتند و غوغا مينمايند گفتم چه واقع شده است گفتند شخصي از اهل شام که دعوي نبوت ميکرد و در حبس بود مفقود شده نميدانيم که باسمان بالا رفته و يا بزمين فرورفته است و نيز محمد بن جرير بسند خود از محمد بن يحيي روايتکرده که گفت ديدم جناب محمد بن علي عليه السلام را که اراده فرمود که از دجله بغداد عبور نمايد ناگاه ديدم که دو طرف شط بهم وصل شد و آن بزرگوار از شط عبور نموده گذشت و



[ صفحه 94]



در شط فراتهم مشاهده کردم که دو طرف شط بهم وصل شد و آن بزرگوار از آن عبور فرمود و در کتاب خلاصه الاخبار از ابن شهرآشوب بسند معتبر از حکيمه خاتون صبيه محترمه حضرت امام موسي کاظم روايت کرده است که روزي برادرم حضرت رضا عليه السلام مرا طلبيد و فرمود که اي حکيمه امشب فرزند مبارک خيزران متولد ميشود بايد که در وقت ولادت او حاضر باشي من در خدمت آن حضرت ماندم چون شب درآمد مرا با خيزران و زنان قابله در حجره درآورده از حجره بيرون رفت و چراغي نزد ما افروخت و در را برروي ما بست چون او را بر بالاي طشت نشانديم چراغ ما خواموش شد و ما از خاموشي چراغ مغموم شديم ناگاه ديديم که آن خورشيد فلک امامت از افق رحم طالع گرديد و درميان طشت نزول نمود و بر آن حضرت پرده نازکي احاطه کرده بود مانند جامه و نوري ازآن حضرت ساطع بود که تمام حجره منور شد و ما از رچاغ مستغني شديم پس آن نور مبين را برگرفتم در دامن خود گذاشتم و آن پرده را از خورشيد جمالش دور کردم ناگاه حضرت امام رضا عليه السلام بحجره درآمد بعد از آنکه او را در جامه مطهر پيچيده بود و انگوشواره عرش امامت را از ما گرفت و در گهواره عزت و کرامت گذاشت و آن مهد شرف و عزت را بمن سپرد و فرمود که از اين گهواره جدا مشو چون روز سيم ولادت آن حضرت شد ديده حقيقت بين خود را بسوي آسمان گشود و بجانب راست و چپ خود نظر کرد و بزبان فصيح ندا کرد اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله چون اينحالت غريب را از آن نور ديده مشاهده کردم بخدمت حضرت شتافتم و آنچه ديده و شنيده بودم بخدمت آن حضرت عرض کردم حضرت فرمود که آنچه بعد از اين از عجائب احوال و مشاهده کني زياده است از آنچه اکنون مشاهده کردي و از جمله معجزات آن سرور آنست که صاحب کشف الغمه و سيد بن طاوس روايت کرده اند که حکيمه دختر حضرت امام رضا عليه السلم گفت که بعد از فوت برادرم روزي بديدن زوجه او ام الفضل رفتيم بعد از آنکه بسيار از صفات مرضيه او مذکور ساخت گفت ايعمه اگر خواهي بنقلي عجب از او تو را خبر دهم که مثل او نشنيده باشي گفتم بگو گفت روزي در خانه خود نشسته بودم که زني خوشصورت و خوش محاوره بديدن من آمد چون پرسيدم که تو کيستي گفت من از اولاد عمرو بن ياسرم و زن ابو جعفر محمد بن علي و من در حضور او خود را ضبط کردم و چون رفت حسد و غيرتيکه زنان را ميباشدچنان در من اثر کرد که ضبط خود نتوانستم کرد و بغصه تمام روز را بشب رسانيدم و چون نصف شب رفت گريبان خود را چاک زدم و نالان بخدمه پدرم مامون رفتم و گفتم با من چنين کرد و زنان بر سر من ميخواهد و چون حرف ميزنم مرا و تو را و عباس را دشنام ميدهد و مامون در آنحال چنان مست شراب بود که خبر از خود نداشت از استماع اين سخنان در خشم شد و برخواست و شمشير را برداشت و خادمان همراهش رفتند و چون ببالين ابو جعفر رسيد او را در خواب ديد شمشير کشيد و بگمان حاضران او را پاره پاره کرد و برگشت و من از کردار و گفتار خود پشيمان شدم و طپانچه بر سر و روي خود زدم و در گوشه بخواب رفتم چون صبح شد ياسر خادم باو گفت که امشب عجب چيزي از تو صادر شد مامون گفت چه چيز از من صادر شد ياسر گفت که دخترت آمد و چنين و چنان گفت و تو بر سر او رفته و شمشيربسيار بر او زدي و اعضاي ويرا جدا کردي مامون از استماع اينسخنان چندان بر سر و روي خود زد که بيهوش شد و ياسر را فرستاد که خبري بياورد ياسر گويد که چون بخانه آن حضرت آمدم ديدم که کنار آب نشسته مسواک مينمايد من سلام کردم و جواب شنيدم و خواستم که باوي حرف بزنم بنماز مشغول شد و من دوان دوان بخدمت مامون آمدم و گفتم بشارت باد تو را که ابا جعفر را باکي نيست و بنماز مشغول است پس سجده شکر کرد و هزار دينار انعام داد و گفت بيست هزار دينار بجهه ابيجعفر ببر و سلام من باو برسان من چون آمدم و خواستم که بدن مبارکش را به بينم که اثر زخمها را دارد يا نه گفتم يابن رسول الله باين پيراهن که در زير داري مرا مخلع نميکني که بجهه کفن خود نگهدارم پيراهن را برآورده بمن داد و گفت چنين شرط شده بود ميان ما و اوگفتم فداي تو شوم از آنعمل خبر ندارد و شرمنده و پشيمانست و نگاه ببدن مبارکش کردم اثري نديدم نزد مامون آمدم و ماجرا را نقل کردم مامون اسبي و شمشيري را که شب در دست داشته بود بجهه او فرستاد ام الفضل گفت که پس مرا پيغام کرد که اگر بار ديگر حرفي شکوه ناک از آن حضرت از تو بشنوم جز بکشتنت راضي نخواهم شد خود بخدمت آن حضرت آمد و او را در برگرفت و آن حضرت او را نصيحت کرد که ترک شرب خمر کند و در دست آن حضرت تائب شد و آن جناب دعائي باو تعليم نمود و فرمود چون شب اين دعا با من بود ضرري از آن زخمها بمن نرسيد و آن دعا در مهج الدعوات مذکور است و آن حرز جواد است و تا مامون زنده بود ببرکت آن دعا از جميع بلاها محفوظ ماند و بلاد بسياري از براي او مفتوح گرديد.