مسکه 08
و اما معجزات طاهره حضرت علي بن موسي الرضا عليه و علي آبائه الاف التحيه و الثناء مانند معجزات خارق عادات اباء طاهرين او بسيار است که قريب بدويست معجزه از آن امام عالميان بعرصه ظهور رسيده از آنجمله محمد بن جرير از ابراهيم بن جرير از ابراهيم بن موسي روايت نموده که از حضرت علي بنموسي الرضا عليهما السلام استدعاي نفقه کردم و بمن وعده فرمود تا آنکه روزي ازخانه بيرون تشريف آورد عرض کردم يابن رسول الله ايام عيد است و چيزي مالک نيستم ديدم با تازيانه خود زمين را حک شديدي نمود و دست مبارک را بر آن زده سبيکه از طلا بيرون آورده بمن داد و فرمود از آن منتفع شو و کتمان نما آنچه را که ديدي و نيز محمد بن جرير از ابراهيم بن سهل روايتکرده که بخدمه حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم بمن فرمود که دلالت بر امامه
[ صفحه 92]
در نزد تو چه چيز است عرض کردم آنکه خبر دهد بانچه ذخيره شده است و احياء اموات نمايد پس فرمود انا افعل اما آنچه با تو است پنج دينار است و اما زوجه تو حال يکسال است که وفات نموده است و او را من احياء مينمايم در همين ساعت که تا يکسال ديگر با تو باشد تا آنکه قاطع و حازم باشي بر اينکه من امامم بدون ريب پس رعب برمن عارض شد فرمود که خوف را از قلب خود بيرون کن که تو ايمن خواهي بود پس برگشتم بمنزل خود ديدم زوجه من نشسته است گفتم بچه سبب تو زنده شدي گفت که من در بستر لحد خوابيده بودم شخصي باينوصف در نزد من آمد چون بيان نمود اوصاف آنشخص را ديدم که اوصاف حضرت امام رضا عليه السلام است پس فرمود که ايزن برخيز و برو بسوي خانه خود که خدايتعالي از براي تو بعد از موت ولدي مقدر فرموده ابراهيم گفت و الله که خداوند از آن زن فرزندي بمن عطا فرمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از معبد شامي روايتکرده که گفت داخلشدم بر حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السلام و عرض کردم که مردم از شما معجزات عجيبه بسيار نقل مي نمايند مرا نيز از عجائب آيات خود خبر ده که من نيز آنرا نقل نمايم از براي مردم فرمود چه ميخواهي عرض کردم که پدر و مادرم را از براي من زنده نما پس فرمود برگرد بمنزل خود که آندو را از براي تو احياء نمودم چون بمنزل خود مراجعت نمودم پدر و مادرم را ديدم که هر دو در خانه نشسته اند و ده روز در نزد من اقامه نمودند بعد از ده روز خداوند قبض روح ايشان فرمود و نيز محمد بن جرير بسند خود از عماره بن سعيد روايتکرده که گفت ديدم حضرت رضا عليه السلام را که دست مبارک خود را بر تراب ميزد بدرهم و دينار منقلب ميشد و نيز محمد بن جرير بسند خود از حبيب بناجي روايتکرده که گفت شبي در عالم رويا خدمه حضرت رسول صلي الله عليه و اله مشرف شدم آن حضرت قبضه از تمر بمن عطا فرمود چون شمردم آنرا ديدم هيجده دانه تمر است و از خواب بيدار شدم چون برهه از زمان گذشت در مسجد رسول صلي الله عليه و اله خدمه حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم و در نزد آن حضرت طبقي از تمر بود پس بر آن حضرت سلام کردم جواب سلام مرا فرمود و قبضه از آن تمر بمن مرحمت فرمود چونشمردم هيجده عدد بود عرض کردم زدني يابن رسول الله فرمود لو زادک رسول الله شيئا لزدتک و نيز محمد بن جرير بسند خود از عماره بن زيد روايت کرده که گفت در سفري مصاحب بودم با علي بن موسي الرضا عليه السلام و در راه با من غلامي بود مريض شد و خواهش انگور از ما نمود پس نظر کردم ديدم بستانيرا که در آن انگور و انار و اشجار بسياري است پس از آن انگور و انار چيدم و بغلام دادم از آن تناولنمود و توشه از آن برداشتم تا آنکه ببغداد مراجعت نمودم و آنقضيه را بليث بن سعد و ابراهيم بن سعيد نقلکردم آن دو نيز مشرفشدند خدمت آن حضرت و بانبزرگوار نقلکردند آنچه را که من بانها خبر داده بودم پس آن حضرت فرمود که از براي شما نيز اينمطلب بعدي ندارد و آن بستان اينست چون نظر کرديم بستاني را ديديم که در آن هر نوع از فواکه بود پس از آن فواکه تناولکرديم و ذخيره نموديم و نيز محمد بن جرير از سعد بن سلام روايتکرده که گفت ما ده نفر بوديم که خدمه حضرت رضا عليه السلام مشرفشديم و قوم با آن حضرت مکالمه مينمودند در دلايل امامت ديدم جماداتي که در زير پا و اطراف آن بزرگوار بود بسخن درآمده ميگفتند هو امامي و امام کل شئي پس داخل در مسجد شد ديوارهاي مسجد و چوبهاي آن بر آن بزرگوار سلام کرده و با او تکلم ميکردند و نيز محمد بن جرير بسند خود از عماره بن زيد روايتکرده که گفت خدمه حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم و در باب شخصي با آن جناب مکالمه کردم که باو چيزي عطا فرمايد ديدم که کيسه از خاک بمن عطا فرمود از براي آنشخص و من حيا کردم که بانبزرگوار برگردانم چونروانه شدم و بنزديک خانه آنشخص رسيدم ديدم که همه آنخاک طلا شده پس آنرا دادم بانشخص و مستغني شد فرداي آنروز بخدمه آن حضرت مشرف شدم و کيفيت را بعرض آن جناب رسانيدم فرمودند بلي بجهه همين مطلب آنخاک را بتو دادم اين ناچيز گويد معجزات و خارق عادات آن بزرگوار در ميان ائمه هدي صلوات الله عليهم اجمعين اظهر و اشيع است خصوصا معجزاتي که از آن حضرت در حين قدوم او از مدينه بخراسان بظهور رسيد و در اثناي طريق اکثر خلق از آن بزرگوار مشاهده کردند و هم چنين معجزاتي که در خراسان از بدو ورود تا زمان شهادت او بلکه تا زمان دفن آن حضرت در موضع قبر شريف او که اکثر خلق همه آنرا مشاهده کرده اند از مشهورات بلکه متواترات معروف بين خاصه و عامه است که محتاج بنقل آنها نخواهد بود ولي چنان مناسب ديدم که سه معجزه از آنها را که در کتاب خلاصه الاخبار است نقل نمايم اول روايتکند احمد بن علي بن حسن ثعلبي از ابي احمد بن عبد الله بن عبد الرحمن معروف بصفواني که قافله از خراسان بکرمان ميرفت دزدان راه ايشانرا گرفتند و در ميان ايشان مردي بود که متهم به بسياري مال بود او را گرفته و دهان او را پر برف کردند و نگاهداشتند تا گويائي او برطرفشود و قادر بر گويائي نبود بازگشت بخراسان و شنيده بود خبر امام را و آن حضرت در آنوقت در نيشابور بود ملول شد در خواب ديد که بخدمت آن حضرت رسيد و خبر کرد آن حضرت را از علت خود فرمود که بگير از زيره کرماني و سعتر و نمک و بکوب و در دهان کن دو بار يا سه بار که از اينعلت خلاص شوي آنمرد بيدار شد و آنخواب را تا ديده انگاشت تا آمد به نيشابور گفتند که آن حضرت روانشده از نيشابورو در رباط سعد است از آنجا رفت بخدمه آن حضرت و گفت يابن رسول الله حال من اينست فرمود که آيا تعليم نکردم بر آن و عمل کن آنچه نموده بودم بتو در خواب گفت يابن رسول الله اگر اعاده کني دور نباشد فرمود که بگير زيره کرماني و سعتر و نمک را بکوب و در دهان کن دو بار يا سه بار مرد گفت چنانکردم صحت يافتم دوم از ابي جعفرمحمد بن عبد الله بن عبد الرحمن همداني مرويستکه گفت وقتي مرا قرض بسيار بهم رسيده بود و احتياج بسيار روي نمود و مرا از اين محنت هيچ مخلص نبود با خود گفتم که ايندرد و اعلاج بجز التفات مولاي من نتواند بود همان بهتر که حال خود را باو بگويم و دواي خود را از او جويم پس بخدمه آن حضرت رفتم چون نظرش بر من افتاد قبل از آنکه اظهار حال خود کنم گفت يا ابا جعفر بدرستيکه خدايتعالي حاجت تو را برآورد و اداء دين تو کرد تنگدل و محزون مباش آنروز نزد آن حضرت اقامت نمودم فرمود اگر تو را ميل بطعام باشد احضار فرمايم گفتم يابن رسول الله روزه ميدارم ومرا آرزو آنست که با حضرت تو افطار کنم پس بانحضرت نماز مغرب گذاردم و در ميان سراي نشست طعام آوردند و با آنسرور افطار کردم چونطعام از مجلس برخواست فرمود ياابا جعفر
[ صفحه 93]
امشب نزد ما ميباشي يا الحال تحصيل حاجت تو کنم تا بروي گفتم يابن رسول الله ميروم پس دست مبارک بسوي زمين برد و يکفه منه خاک برداشت و فرمود آستين خود را بگشا چون در آستينم ريخت همه دينارهاي طلاي خالص شده بود پس از نزد آن حضرت بمنزل خود رفتم و نزديک چراغ نشستم تا از روي بهجت تمام و خوشحالي مالا کلام دينارها را تعداد کنم در ميان آنديناري ديدم که بر آن نوشته بود که پانصد دينار است نصف آن جهه دين تو است و نصف ديگر براي نفقه مايحتاج اهلبيت تو چون اينعلامت ديدم دينارها را نشمردم و در زير بستر خواب نهادم و آنشب با فراغ بال و رفاهيت احوال خوابکردم و علي الصباح قريب بده نوبت ملاحظه کردم آندينار که آن نوشته بود نديدم پس ملاحظه عدد آنها را کردم باز پانصد دينار بود بلا زياده و کم سيم در کتاب اصول کافي از احمد بن عبد الله غفاري روايتشده که گفت مردي از فرزندان ابي رافع طيس نام راحقي بسيار بر من بود و الحاج نمود در خواستن حق خود تا در در مسجد ميايستاد و فرياد ميکرد که غفاري مال مرا ميخورد پس مردمان بر من جمع ميشدند روزي نماز بام داد کرده و بسوي امام رضا عليه السلام رفتم و آن حضرت آنروز بعريض رفته بود چون بنزديک سراي وي رسيدم آن حضرت ميامد و بر درازگوشي نشسته بود بر وي سلام کردم و آنماه رمضان بود گفتم خدا مرا فداي تو گرداند مولاي تو طيس را بر من حقي است بخدا که وي مرا مشهور گردانيد و من با خود گفتم که او بطيس ميفرمايد و طيس نيز ترک مطالبه ميکند و من هيچ نگفتم که حق او چند است پس آن حضرت فرمود بنشين تا که من بازآيم من بنشستم تا که نماز بگذاردم و روزه نيز بودم پس دلتنگ شدم خواستم که بازگردم وي پرسيد و مردمان گرداگرد وي و سائلان نيز در اطراف او بودند و آن حضرت ايشانرا صدقه ميداد تا در خانه شد آنگاه بيرون آمد و مرا بخواند با وي رفتم و نشستم و من او را حديث از اين مسيب نقل ميکردم که او امير مدينه بود چون از سخن فارغ شدم فرمود هنوز روزه نگشاده گفتم نه آن حضرت فرمود تا از براي ما طعام آوردند چون فارغ شديم مرا فرمود که اين بالشرا بردار و آنچه در زيرآنست بردار چون بالش را برداشتم ديدم که دينارها در زير آنست پس آنها را در آستين ريختم پس آن حضرت چهار کس از بندگان خود را فرمود که با من تا در سرايم بيايند و چون تا در سرايم آمدند ايشانرا بازگردانيدم و بسراي خود رسيدم چراغ خواستم و در آن نظر کردم ديدم که چهل و هشت دينار است و در ميان آن يک دينار بودبغايت روشن و مرا نيکوئي آن بشگفت آورد آنرا برداشتم و نزديک چراغ گرفتم بنقش روشن در آنجا نوشته بود که حق آنمرد بيست و هشت دينار است و آنچه باقي است مر توراست و بخدا هرگز من نگفته بودم که حق آنمرد بر گردن من چه قدر است پس گفتم حمد آنخداونديرا که ولي خود را عزيز گردانيد.