بازگشت

مسکه 07


و از جمله معجزات حضرت موسي بن جعفر سلام الله عليه آنست که محمد بن جرير و ابن وکيع از اعمش روايت کرده اند که گفت ديدم موسي بن جعفر عليه السلام را در نزد هرون الرشيد و هرون کمال خضوع و خشوع را ازبراي آن بزرگوار مينمود عيسي بن ابان بعد از انقضاي مجلس از هرون سئوال کرد و گفت يا اميرالمومنين چه قدر خضوع و خشوع مينمائي از براي موسي بن جعفر هرون گفت ديدم افعي در مقابل من ايستاده و نيشهاي خود را برهم ميزد و ميگفت اطاعت کن او را و اگرنه تو را ميبلعم پس من از فزع و خوف تعظيم او مينمودم و نيز محمد بن جرير و ابن وکيع از اعمش روايت کرده اند که ديدم موسي بن جعفر را در حبس هرون الرشيد که از حبس بيرون ميامد و غايب ميشد و بعد از آن داخل در حبس ميشد و بر کسي معلوم نبود که از کجا داخل شد و نيز محمد بن جرير و ابن وکيع از اعمش روايت کرده اندکه ديدم موسي بن جعفر عليهما السلام را که مرور کرد بر نخله يا بسه که افتاده بود پس آن بزرگوار دست مبارک خود را برآن درخت کشيد ناگاه سبز شد و برگ برآورد و ثمره داد و از او چيده و بمن هم عطا فرمود و نيز محمد بن جرير از موسي بن هامان روايت کرده که ديدم موسي بن جعفر عليه السلام را در حبس هرون الرشيد که نازل شد بر او مائده از آسمان و بان اطعام مينمود اهل زندان را و بعد بلند ميشد آن مائده بسوي آسمان بدون آنکه چيزي از آن کم شود و نيز محمد بن جرير و ابن وکيع از ابراهيم بن اسود روايت کرده اند که ديدم موسي بن جعفر عليهما السلام را که صعود باسمان نمود و نازل شد و در دست او حربه بود از نور و فرمود که آيا هرون مرا ميترساند اگر بخواهم هر آينه با اين حربه او را طعن ميزنم چون اين خبر بهرون رسيد غشوه بر او عارض شد و نيز ابو جعفر محمد بن جرير بسند خود از ابراهيم بن سعد روايت کرده که هرون الرشيد امر نمود که سباع و درندگان را در منزل موسي بن جعفر عليهما السلم داخل نمايند تا آن بزرگوار را بخورند چون درندگان را داخل منزل آن حضرت نمودند و نظر آنها بر آن بزرگوار افتاد باو پناه ميبردند و تذلل مينمودند و اقرار بامامت آن حضرت نمودند وتشکي نمودند از شر هرون چون اين خبر بهرون رسيد ترسيد که در ميان مردم فتنه شود آن حضرت را از حبس خارج کرد و نيز محمد بن جرير بسند خود از اسحق بن عمار روايت کرده که شنيدم از موسي بن جعفر عليه السلام که اخبار فرمود مردي از شيعيان خود را باجل



[ صفحه 90]



او پس من در قلب خود گذرانيدم که آن بزرگوار از اجال شيعيان خود عالم است که در چه وقت اجل ايشان ميرسد چون اينمطلب در قلب من خطور کرد ديدم آن بزرگوار نگاه غضبناک بمن نمود و فرمود که رشيد هجري عالم بعلم منايا و بلايا بود و امام اولي است باين علم و نيز محمد بن جرير بسند خود از ابي حمزه روايتکرده که گفت در خدمه موسي بن جعفر عليهما السلام بودم که سي غلام از حبشه از براي آن حضرت آوردند که آنها را بجهه آن بزرگوار خريده بودند و در ميان آنها غلام جميلي بود و حضرت با آنغلام بزبان حبشي تکلم ميفرمود چون خارج شدند عرض کردم جعلت فداک ديدم که با غلام مکالمه فرمودي بلسان حبشي آيا بچه چيز امر فرمودي او را فرمود که امر نمودم او را که باصحاب خود وصيت نمايد بخير و عطا نمايد بهر يک از ايشان در هر ماهي سي درهم زيرا که من نگاه کردم باو ديدم که غلام عاقلي است و از ابناء ملوک حبشه است و او را سفارش نمودم بجميع آنچه من بان محتاج هستم قبولنمود و او غلامي است صادق و راستگو و امين و بعد فرمود شايد که تو تعجب کرده باشي از مکالمه من با او بلسان حبشي تعجب از آن مکن که آنچه مخفي است از امر حجت اکثر از آنست و اعجب از اين است و نيست آنچه ديدي در جنب علم امام مگر مثل طايريکه بردارد با منقار خود قطره از آب دريا آيا آنچه اخذ نمود از آب دريا ناقص خواهد شد آب دريا بدرستيکه امام و حجت خدا بمنزله آندريا است که تمام نخواهد شد آنچه در نزد او است و عجائب امام اکثر از آن است و نيز محمد بن جرير بسند خود از اسحق بن عمار روايتکرده که ديدم موسي بن جعفر عليهما السلام را که تکلم نمود بکلامي عرض کردم که اين چه لسان است که تکلم فرمودي فرمود که اين لسان طير است يا اسحاق آنچه در نزد امام است اعجب و اکثر از اين است عرض کردم که آيا امام عالم است بزبان طيور فرمود بلي عالم است بلسان هر ذيروحي و نيز محمد بن جرير از احمد بن محمد معروف بغزال روايتکرده است که گفت بودم در خدمه حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام که عصفوري داخل شد و در برابر آن حضرت صيحه ميکشيد و پر و بال خود را بر هم ميزد پس آن بزرگوار بمن فرمود که ميداني اين عصفور چه ميگويد عرض کردم که خدا و رسول و ولي او بهتر ميدانند پس فرمود که ميگويد ايمولاي من ماري قصد کرده که جوجه هاي مرا بخورد برخيز برويم دفع نمائيم او را از اين عصفور و بچهاي او چون داخل در خانه شديم ديديم ماري اراده بلع نمودن بچهاي عصفور را دارد او را بقتل آورديم و نيز از احمد بن حنبل روايتشده است که گفت رفتم بخدمه موسي بن جعفر عليه السلام که قرائت نمايم در نزد او حديثي را ديدم ثعباني دهان خود را بنزديکي گوش آن حضرت برده و باآن بزرگوار تکلم ميکند چون از عرض حاجت خود فارغ شد و آن حضرت بيان فرمود از براي او آنچه را که خواته بود و من نفهميدم مکالمه ايشانرا چون آن اژدها از نزد آن بزرگوار خارجشد بمن فرمود اي احمد اين ثعبان رسول از طايفه جن بود و در ميان ايشان دو مسئله اختلافشده بود پس او بنزد من آمد و سئوالکرد از مسئله مختلف فيهاو جواب آنرا شنيده برفت و نيز محمد بن جرير از احمد بن النيان که يکي از خواص حضرت موسي بن جعفر بود روايتکرده که گفت شبي در بستر خود خوابيده بودم ناگاه ديدم کسي با پاي خود مرا حرکت داد و فرمود که آيا شيعه آل محمد در اينوقت ميخوابد چون برخواستم ديدم حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام است فرمود يا احمد وضو بگير از براي نماز چون وضو گرفتم دست مرا گرفت و از باب خانه بيرون آورد در حالتيکه آندر بسته بود و نميدانستم که مرا بکجا ميبرد ناگاه ديدم ناقه عقال کرده بر بابست حضرت زانوي او را گشوده سوار شد و مرا نيز برديف خود سوار نموده چون قدري مسافت طي نموديم از ناقه فرود آمد و من نيز فرود آمدم پس بيست و چهار رکعت نماز بجاي آورد و فرمود يا احمد آيا ميداني که اين چه موضع است عرض کردم که خدا ورسول و فرزند رسول داناترند فرمود اين قبر جدم حسين عليه السلام است پس قدري مسافت طي نموديم تا آنکه وارد کوفه شديم در وقتيکه حرسه و کلاب و پاسبانان کوفه در بازار و محله بيدار بودند و ما را نميديدند تا آنکه داخل مسجد شديم پس هفده رکعت نماز بجاي آورد و فرمود که يا احمد آيا ميداني که اين چه موضع است عرض کردم الله و رسوله و ابن رسوله اعلم فرمود اينموضع قبر جدم علي بن ابيطالب عليه السلام است پس قدري سير کرديم تا آنکه داخل نمود مرا در مکه و فرمود اينست مکه وزمزم بعد از آن سير کرديم تا آنکه داخل مسجد رسولخدا شديم فرمود اينمسجد جدم رسولخدا است بعد از آن قدري سير کرديم فرمود بمن که آيا ميخواهي بتو بنمايم دلالات امام را عرض کردم بلي فرمود يا ليل ادبر فادبر الليل ثم قال يا نهار اقبل فاقبل النهار بالنور العظيم و بعد فرمود يا نهار ادبر و يا ليل اقبل فادبر النهار و اقبل علينا الليل و آثار و علامات بسياري از آن بزرگوار مشاهده کردم و مراجعتکرديم بمنزل و بر فراش خود خوابيدم تا آنکه صبح طالع شد پس برخواستم و وضوگرفتم و نماز خواندم در منزل خود و از جمله معجزات آن بزرگوار حديث مفضل است که چون حضرت صادق عليه السلام وفات نمود عبد الله افطح مدعي امامت شد پس حضرتموسي بن جعفر امر کرد که در وسط خانه هيزم بسياري جمع نمودند و همه را فروختند پس فرستاد نزد عبد الله و از او درخواست نمود که بمنزل آن حضرت بيايد عبد الله با جماعه بسياري از وجوه شيعه وارد منزل آن حضرت شدند چون نشستند و آتش خوب برافروخته شد پس آن بزرگوار برخواست و داخل در آن آتش شد و در ميان آتش نشست و شروعکرد با مردم صحبت نمودن و حديث فرمودن بمقدار ساعتي و بعد از آن برخواست و جامه خود را حرکت داد و از آتش بيرون آمد و در مجلس نشست پس بعبد الله فرمود اگربزعم خود جانشين پدر و امام بر خلق هستي برخيز و داخل در اين آتش شو و بنشين و با مردم صحبت بدار که رنگ عبد الله متغير شد و از خانه آن حضرت بيرونرفت و در کتاب خلاصه الاخبار از ابي الصلت هروي مروي است که حضرت علي بن موسي الرضا فرمود که روزي در خدمت پدر خود حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بودم آن حضرت بعلي بن حمزه فرمود که يابن ابي حمزه مردي از اهل مغرب پيش تو آيد و خصوصيات احوال مرا از تو پرسد بگو او است امام بقول پدرش جعفر بن محمد عليهما السلام و آنچه از حلال و حرام از تو پرسيد بگو علي بن حمزه گفت يابن رسول الله علامه آنشخص چه باشد فرمود مردي باشد جسيم بلند قامت نزد من آمد و گفت ميخواهم احوال صاحب تو رااز تو بپرسم گفتم از کدام صاحب گفت از موسي بن جعفر گفتم نام تو چيست گفت يعقوب بن يزيد از بلاد مغرب



[ صفحه 91]



گفتم مرا از کجا ميشناسي گفت دوش در خواب ديدم کسي بمن گفت علي بن حمزه را ملاقاتکن و آنچه مراد تو است از او سئوال نما من از مردم پرسيدم تو را نشان دادند گفتم در همين موضع بنشين تا از طواف فارغ شوم چون طواف تمام کردم بنزد او رفتم و زماني با او مصاحبت کردم بغايت پسنديده ديدم از من التماس کرد و گفت آرزودارم که بخدمه امام برسم پس او را بخدمت امام عليه السلام رسانيدم چون آن حضرت رانظر بر او افتاد فرمود اي يعقوب بن يزيد ديروز در وقت آمدن ميان تو و برادرت خصومتي واقع شد در فلانموضع و بسرحد دشنام رسيد دشنام برادر مومن در دين ما جايزنيست و ما رضا ندهيم احدي را از دوستان و شيعيان خود باين نوع امر و يقين بدانکه بسبب اين خصومت و نفرين که ميان تو و برادرت شد خدايتعالي ميان شما امر کرد و برادرت در اين سفر پيش از آنکه باهل خود برسد وفات خواهد کرد و تو از آنچه بسبب او کرده نادم و پشيمان خواهي شد يعقوب گفت يابن رسول الله اجل من کي باشد فرمود که اجل تو رسيده بود ليکن صله رحم بجاي آوردي و در فلانموضع عمه خود را دريافتي و بهديه او را از خود خوشنود ساختي خدايتعالي بيست و دو سال ديگر در اجل تو تاخير کرد علي بن حمزه گويد سال ديگر در حج يعقوب بن زيد را ديدم بنزد او رفتم واحوال از او پرسيدم گفت يابن ابي حمزه در همانسفر که مولاي من فرمود برادرم فتشده قبل از آنکه باهل و وطن خود برسد و ايضا در آنکتاب از معلي بن محمد از بعضي اصحاب از بکار قمي ره منقولست که گفت چهل حج کرده بودم و در آخر مرا مسکنت و فقري رو داد و نهايت عسرت و احتياج روي نمود در مکه معظمه چندان اقامت نمودم که ساير حاجيان متوجه بلاد خود شدند بعد از آن با خود گفتم که بمدينه روم و زيارت حضرت رسالت پناهي کنم و شرف صحبت ابي الحسن موسي الکاظم عليه السلام را دريابم و باقي اوقات کار گل و مزدوري کنم شايد که مکنتي يابم که بقوت آن بکوفه روم و باهل و عيال خود برسم پس متوجه مدينه شدم و بسعادت زيارت حضرت رسول مشرف شدم و روز ديگر بر سر بازار حاضر شدم و در آنموضع که مزدوران جمع ميشدند در ميان ايشان ايستادم تا آنکه شخصي مرا خدمتي فرمايد ناگاه مردي آمد و فعله را مجموع ببرد من نيز با ايشان از عقب آنشخص رفتم و باو گفتم يا عبد الله مردي غريبم و کسيرا نميشناسم اگر مصلحت داني با اينجماعه همراه باشم و بهر چه اشاره نمائي عمل نمايم گفت ظاهرا تو از مردم کوفه گفتم بلي گفت با اينجماعه برو بسراي بزرگي خواهي رسيد در آنموضع از هر کاري که خواهي عمل کن پس در آنسرا رفتم و چند روزگار گل کردم و قاعده چنان بود که کار کتانرا روز پنجشنبه اجرت تمام هفته را ميدادند و چون در بعضي اوقات ميديدم که کارکنان در کار کردن تکاتهل ميکنند ايشانرا در کار کردن ترغيب و تحريص مي کردم معمار مرا بدين سبب تحسين کرد و در آآخر گفت که کار تو آنست که اينجماعت را بکار داري روزي بنردبان آمده بودم چون بزير نگاه کردم ديدم حضرت ابي الحسن موسي بن جعفر عصليه السلام را که بدانسراي درآمد و باطراف خانهاي آنسرا برآمد بعد از آن سر مبارک بالا کرد و فرمود يا بکاربجانب من آمده فرود آي از نردبان فرود آمدم و دست آن حضرت را بوسيدم از من پرسيد که در اينموضع بچه کار مشغولي گفتم يابن رسول الله پدر و مادرم فداي تو باد بغايت بي بضاعت شدم و قوت مراجعت نشد مرا بمدينه آمدم و شوق لقاي شما بسيار داشتم گفتم مزدوري کنم و استطاعت سفر کوفه بهم رسانم و در اثناي اين بخدمه حضرت رسول مشرفشده و در ميان مزدوران باينمنزل آمده و با ايشان کار ميکنم پس آن حضرت متوجه بيرونشد و من بکار خود مشغولگرديدم روز ديگر مزدورانرا اجرت ميدادند من به پيش وکيل آن حضرت که سر عمارت بود آمدم بمن اشاره کرد که يکساعت بنشين تا از اينجماعت فارغ شوم چون عمله را اجرت داد متوجه من شد و گفت نزديکتر آي چون پيش آمدم رصه بمن داد که در آن پانزده دينار طلاي احمر بود و گفت که اين مايحتاج راه تو است فردا نزد امام برو و بعد از زيارت آن حضرت متوجه کوفه شو که مصلحت تو در آنست گفتم سمعا و طاعه چون روز ديگر شد بخدمه آن حضرت رفتم آن حضرت فرمود که همين ساعت بيرون رو و سعي کن که زودتر بقيد رسي و قيد موضعي است از قراي مدينه بعد ازآن آن حضرت مکتوبي بمن داد و فرمود که در کوفه اينمکتوب را بعلي بن حمزه تسليم نما پس همانساعه وداع کرد متوجه راه شدم چون بقيد رسيدم جماعتي مستعد سفر کوفه بودند شتري خريدم و با آنجماعت رفيق شدم وقتي بکوفه رسيدم قريب بنصف شب بود پس شب نزد اهل و عيال خود رفتم و تحقيق حالات خانه مينمودم مرا خبر دادند که قبل ازآمدن تو بچند روز دزدان بخانه و دکان تو درآمده بودند چونصبح طالع شد با خود گفتم که نماز بامداد کنم بعد از آن بخانه علي بن حمزه روم پس نماز کردم و اوراد ميخواندم که ناگاه شخصي در را کوبيد بتعجيل بيرون آمدم علي بن حمزه را ديدم که بر در ايستاده باو سلام کردم گفت يا بکار کتاب مولاي مرا بياور آن مکتوب را تسليم وي نمودم سر باز کرد چونچشمش بر خط مبارک آن حضرت افتاد ناله و گريه کرد گفتم يابن حمزه چه چيز تو را ميگرياند گفت از غلبه شوق ملاقات مولاي خود موسي بن جعفر و نهايت آرزومندي بملاقات آنسرور ميگريم پس گفت اي بکار بخانه ات دزد آمده غم مخور که خدايتعالي آنچه از خانه و دکان تو برده اند بتو عوض داد بدانکه مولاي من و تو و جميع مومنان امر کرده که چهل دينار طلاي احمر بتو بدهم پس دست کرد و صره بيرون آورد که در آن چهل دينار طلاي احمر بود بمن تسليم نمود و کتابت آن حضرت را بمن خواند در آنمکتوب نوشته بود که علي بن حمزه قيمت اسباب بکار را باو تسليم نما و بهاي آنچه برده اند چهل دينار است بکار گويد چونحساب نمودم قيمت آن بلا زياد و نقصان چهل دينار بود.