مسکه 11
خبر بيست و چهارم و نيز روايت کرده از محمد بن عبدالجبار که گفت گفتم بخواجه و مولاي خود حسن بن علي عليهما السلام که اي فرزند رسول خدا فداي تو گرداند مرا خداوند دوست ميدارم که بدانم امام و حجه خدا بر بندگان خدا بعد از تو کيست آن حضرت فرمود که امام و حجه بعد از من پسرمنست که همنام و هم کنيت رسول خدا است آنکه او خاتم حجتهاي خدا است و آخرين خلفاي او است گفتم از کيست او يعني آن امام که پسر تو است از که بوجود خواهد آمدفرمود از دختر پسر قيصر پادشاه روم بدان و آگاه باش که زود باشد که او متولد گردد پس غائب شود از مردمان غائب شدني دراز آن ظاهر شود و بکشد دجال را پس پرکندزمين را از عدل و داد همچنانکه پرشده باشد از جور و ظلم و حلال نيست احدي را که پيش از خروج او او را بنام و بکنيت او ذکر کند پس فرمود صلوات خدا بر او باد خبربيست و پنجم و نيز روايت کرده از احمد بن اسحق بن عبدالله الاشعري که گفت شنيدم از حضرت امام حسن عسکري عليه السلام که ميگفت حمد و سپاس آن خداوندي را که مرا از دنيا بيرون نبرد تا بمن نمود خلف را که بعد از منست و شبيه ترين مردمانست بحضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله از روي خلق و خلق محافظت خواهد نمود خداوند تعالي او را در زمان غائب بودنش و بعد از آن او را ظاهر خواهد گردانيد پس پر خواهد کرد زمين را از عدل و داد همچنانکه پرشده باشد از ظلم و جور خبر بيست و ششم و نيز روايت کرده از محمد بن علي بن حمزه بن الحسين بن عبيدالله بن العباس بن علي بن ابيطالب عليه السلم که گفت شنيدم از حضرت امام حسن عسکري که ميگفت متولد شد ولي خدا و حجه خدا بر بندگان خدا و خليفه من بعد از من ختنه کرده شد در شب نيمه ماه شعبان سال دويست و شست او را عمه من حکيمه خاتون دختر امام محمدبن علي رضا عليهما السلام پس از محمد بن علي که راوي اين حديث است پرسيدند از مادر حضرت صاحب الامر عليه السلام گفت مادرش مليکه بود که او را در بعضي از روزها سوسن و در بعضي از ايام ريحانه ميگفتند و صيقل و نرجس نيز از نامهاي او بود خبر بيست و هفتم و نيز روايت کرده از ابراهيم بن محمد بن فارس النيشابوري که گفت چون عمرو بن عوف والي همت کرد بکشتن من و او مردي بود که ميل تمام داشت بقتل شيعيان پس من خبر يافتم خوفي عظيم بر من غالب شد و اهل و عيال و دوستان خود را وداع کردم و روي بخانه حضرت امام حسن عسکري عليه السلام آوردم که آن حضرت را نيز وادع کنم و اراده گريختن داشتم چون بانخانه درآمدم پسري ديدم در پهلوي آن حضرت نشسته بود که رويش چون ماه شب چهارده بود از نور و ضياء او حيران شدم بمرتبه که نزديک شد که آنچه در خواطر داشتم فراموش کنم با من گفت که ابراهيم حاجه گريختن نيست زود باشد که خدداي تعالي شتر او را از تو کفايت کند حيرتم زياده شد با امام حسن عليه السلام گفتم فداي تو گردم کيست اين پسر که از ما في الضمير من مرا خبر داد آن حضرت فرمود که او فرزند من و خليفه من است بعد از من و او است آنکس که غائب شود غائب شدني دراز و بعد از پرشدن زمين از ظلم و جور ظاهر شود و پرکند زمين را از عدل و داد پس از آن حضرت از نام او پرسيدم فرمود که همنام و هم کنيت پيغمبر است و حلال نيست کسي را که او را بنام و يا بکنيت او ذکر کند تا زمانيکه ظاهر سازد خداوند تعالي دولت و سلطنت او را پس پنهان دار اي ابراهيم آنچه ديدي وآنچه شنيدي از ما امروز الا از اهلش پس برايشان و اباي کرام ايشان صلوات فرستادم و بيرون آمدم در حالتيکه مستظهر بفضل خداي تعالي بودم و وقوق و اعتماد بود مرا بر آنچه شنيدم از حضرت صاحب الزمان صلوات الله عليه بشارت داد مرا عم من علي بن فارس که معتمد خليفه عباسي برادر خود ابو احمد را فرستاد و امر کرد او را بقتل عمرو بن عوف پس احمد او را گرفت و بند از بند جدا کرد.