رفرفه 02
صدوق در کمال الدين روايت کرده از ابراهيم بن مهزيار خبر مفصلي را که خلاصه اش آنست که گفت وارد مدينه شدم پس کاوش کردم از اخبار آل ابيمحمد حسن عسکري بچيزي برخوردار نشدم پس از مدينه کوچ کرده بحث کنان بمکه رفتم در بين اينکه طواف ميکردم ناگاه مترائي شد براي من جواني گندم گون نيکو روي زيبا شمائل که زماني دراز در من مينگريست پس بسوي او مائلشدم باميد اينکه او را بمقصود من معرفتي است چون نزديکشدم سلام کردم جواب بگفت پرسيد از مردم کدام دياري گفتم از مردم عراق باشم گفت کدام عراق گفتم اهواز گفت مرحبا بلقائک آيا ميشناسي در اهواز جعفر بن همدان حضيني را گفتم دعوت حق را اجابتکرد گفت رحمه الله عليه ما کان اطول ليله و اجزل نيله پس گفت آيا ابراهيم بن مهزيار را ميشناسي گفتم من خودم ابراهيم بن مهزيارم پس دير زماني با من معانقه نموده گفت مرحبا بک يا ابا اسحق چه شد نشانه که ميان تو و حضرت امام حسن عسکري بودي گفتم شايد انگشتريرا که بمن عنايت فرموده ميخواهي گفت جز آنرا اراده نکرده ام چون انگشتريرا نگريست همي بگريست و ببوسيد آنگاه کتابت آنرا که يا الله يا محمد يا علي بود بخواند پس از وي از آل ابي محمد پرسش کردم گفت بخداي سوگند که من همواره نور و ضياء را در پيشاني محمد و موسي دو فرزند حضرت عسکري نگرانم و اينک بسوي تو فرستاده ايشانم اگر شائق ديداري پنهان از کسان خود با من بسوي طائف ساز رحيل کن چون با وي در خلال و مال وادي طائف رهسپار شدم خيمه از موي بر تلي از رمل نمودار شد او پيش رفته استجازه نمود پس حضرت م ح م د بن الحسن از خيمه بدر شد و هو غلام امرد ناضع اللون واضح الجبين ابلج الحاجب مسنون الخداقني الانف اشم اروع کانه غصبن بان و کان صفحه عزته کوکب دري بخده الايمن خال کانه فتاته مسک علي بياض الفضه فاذا براسه و فره سحما سبطه تطالع شحمه اذنه له سمت ما رات العيون قصد منه و لا اعرف حسنا و سکينه و حياء - و آن حضرت جواني بود که موي در روي مبارکش نروئيده بودي رنگ رخسارش صاف و روشن پيشانيش گشاده و نوراني ميان دو ابروانش گشاده چهره مبارکش کشيده و هموار بيني نازنينش را در ميان برآمدگي بود و در نظر با بالاي آن مساوي نمودي و در حسن و بهاء و نور و ضياء بيننده را بشگفت درآوردي گويا پهناي پيشاني مبارکش ستاره ايست درخشان در گونه راستش خالي بودي مانند ريزه مشک بر نقره خام سر مبارکش را موي سياه مجعدي بودي که تا نرمه گوش رسيدي ليکن آنرا نپوشيدي هيئت نيک خوشي داشتي که هيچ چشم هيئتي بان اعتدال و تناسب و زيبائي و وقار ديدار ننمودي چونمثال همايونش براي من نمودار شدي سويش شتابگرفتم و خود را بر قدمهايش افکندم و تمام اعضايشرا بوسه زدم فرمود مرحبا بک يا ابا اسحق هر آينه روزگار قرب لقاء تو را بمن وعده دادي و هر چند تو را دار و ديار از من دور افتاده ليکن صورت تو همواره در آينه خيال من نمودار باشد و اينک خدايرا سپاس گذارم بر آنچه نصيبکرده از نعمت تلاقي آنگاه پرسش فرمود مرا از حال شيعيان و برادران دور و نزديک من پس عرض کردم پدر و مادرم فدايت از آنزمان که حضرت عسکري جهان فانيرا بدرود گفته و جمال بيمثالت در سترات غيبت نهفته بر دوام سرگردان و براي سراغ تو شهر بشهر دوانم شعر هزار باديه ايدوست در پيت بدويدم سراغي از تو نکردم نشاني از تو نديدم گر چه پرسيدمت ايدوست ز هر رهگذري ليک نامد بکفم از تو نشاني خبري بس دويدم ز پيت زار بهر شهر و ديار نه سراغي از تو کردم نه بديدم اثري تا اينکه خداي بر من منتنهاده مرا بدرگاهت ارشاد فرمود پس آن حضرت بيکسوي تشريف برده مرا فرمود ان ابي صلي الله عليه و اله عهد الي ان لا اوطن من الارض الا اخفاها و اقصاها اسرار الامري و تحصينا لمحلي من مکائد اهل الضلال من احداث الامم الضوال اعلم يا ابا اسحق انه قال صلوات الله عليه يا بني ان الله جل ثناوه لم يکن ليخلي اطباق ارضه و اهل الجد في طاعته و عبادته بلا حجه يستعلي بها و امام يوتم به و يقتدي بسبل سننه و منهاج قصده و ارجوا يا بني ان تکون احد من اعده الله لنشر الحق وطي الباطل و اعلاء الدين و اطفاء الضلال - بدرستيکه پدرم مرا فرمود توطن نکنم مگر در اراضي خفيه بعيده براي نهان بودن امر من از کيدهاي مردم ضلالت پيشه و مکرهاي متمردين بدعت انديشه بدار اي ابو اسحق که پدرم مرا فرمود بدرستيکه خدايتعالي نبوده که طبقات زمين و بندگانشرا بدون حجت و امام بگذارد و مرا اميد است اي پسرک من که تو يکي از آن باشي که خدا او را براي گشودن حق و در هم پيچيدن باطل و بلند کردن رايت دين و خواموش کردن آتش گمراهي مهيا فرمده باشد تا اينکه فرمايد پدرم فرمود و کانک بالرايات الصفر و الاعلام البيض تخفق علي اثناء اعطانک ما بين الحطيم و الزمزم وکانک بترادف البيعه و تصافي الولاء يتناظم عليک تناظم الدر في مثاني العقود و تصافق الاکف علي جنبات الحجر الاسود تلوذ بفنائک من ملاء براهم الله من طهاره الولاء و نفاسه التربه مقدسه قلوبهم من دنس النفاق مهذبه افئدتهم من رجس الثقاق لينه عرائکهم للذين خشنه ضرائبهم عن العدوان واضحه بالقبول اوجهم نضره بالفضل عيدانهم يدينون بدين الحق و اهله فاذا اشدت
[ صفحه 97]
ارکانهم و تقومت اعاديهم فدنت بمکاثفتهم طبقات الامم الي بيعتک في ظلال شجره دوحه بسقت افنان غصونها علي حافات بحيره الطبريه فعندها يتلالا صبح الحق و ينجلي ظلام الباطل و يقصم الله بک الطغيان و يعيد معالم الايمان يظهر بک اسقام الافاق و سلام الرفاق يود الطفل في المهدلو استطاع اليه نهوضا و نواشط الوحش لويجد نحوک مجاز اتهتزبک اطراف الدنيا بهجه و تهتزبک اغصان العز نضره و تستقربوا اني العز في قرارها و توب شوارد الدين الي اوکارها يتهاطل عليک سحائب الظفر فتخنق کل عدو و تنصر کل ولي فلا يبقي علي وجه الارض جبار قاسط و لا جاحد عامط و لا شاني مبغض و لا معاند کاشح و من يتوکل علي الله فهو حسبه ان الله بالغ امره - اي فرزند چنان باشد که علمهاي زرد دور آيات سفيد بر فراز سر تو در ميان حطيم و زمزم بجولان و جنبش درآيد و پي در پي اهل اخلاص و صفا با تو بيعت نمايند و ايشان آنانند که طينت پاک دارند از قبول دين و تسلط و اقتدار دارند براي دفع فتنهاي مضلين در آنوقت باغهاي ملت و دين بار آورد صبح حق درخشان شود و خداوند بتو ظلم وطغيان را از روي زمين براندازد و بهجت امن و امان را در اطراف جهان انبساط دهد ومرغان دين مبين باشيان خود پرواز نمايند و باران فتح و ظفر بساتين ملت را خرم برخداي توکل کند و امور خود بدو گذارد خدايش کفايت نمايد و امر خويش بنهايت رساند آنگاه امر بکتمان مجلس فرمود مگر از برادران راستگوي در دين گفت زماني در خدمت آن حضرت اقتباس انوار معارف و حکم از مشکوه هدايتش نمودم پس بواسطه بيم ضايع شدن بازماندگان اهواز رخصت انصراف خواستم در حالتيکه از خيال فراقش ديده گريان و دلسوزان بودي آن حضرت رخصت بخشيد و دعاي خير در حقم فرمود چون بامداد براي وداع وتجديد عهد شرفياب حضور انور شدم و با من زياده از پنجاه هزار درهم بودي بر حضرتش عرضه داشته استدعا قبول نمودم پس تبسم نموده فرمود يا ابا اسحق تو را در اين سفربيابانها در پيش است باينمال بر سفر خويش استعانت جوي گفت پس از خدمت آن حضرت مرخص شده عودت نمودم در حالتيکه خداي را بر آن نعمت عظمي سپاس ميگذاردم و دانستم که خداي زمين را از حجت خويش خالي نگذارد.