بازگشت

برخي از معجزات حضرت صاحب الامر


اما از جمله معجزات آن حضرت - عليه السلام - که شيخ - عليه الرحمه - و غير او روايت کرده اند، يکي آنست که محمد بن ابي عبدالله السياري گفت که: رسانيدم چيزي چند از براي مرزبان حارثي که در آن ميان دست بند طلائي بود، آن چيزها را آن حضرت قبول فرمود غير از دست بند، که رد کرد آن را بر من، و مامور شدم به شکستن آن، و چون شکستم در ميان آن چند مثقال آهن و مس و روي بود، آن راخالص ساختم و فرستادم، آن حضرت بعد از آن طلا را قبول فرمود. ديگر روايت است که: مردي از اهل سواد مالي به آن حضرت رسانيد، آن حضرت آن مال را برآورد کرد، و پيام داد او را که: بيرون کن حق پسر عمت را و آن چهار صد درهم است. وضعيتي در دست آن مرد بود که پسر عمش را در آن شرکت بود، چون حق پسرعمش را از آن مال بيرون کرد باقي را آن حضرت قبول فرمود.



[ صفحه 191]



ديگر روايت است از قاسم بن علا که گفت: مرا چند پسر به وجود آمد و هر يک ازيشان که به وجود مي آمدند مي نوشتم و التماس دعا مي کردم از آن حضرت از براي ايشان، آن جناب در جواب چيزي نمي نوشت، و همه ايشان مردند، پس چون متولد شد فرزندم حسين، مکتوب به خدمت آن حضرت ارسال نمودم، و در آن از براي او استدعاي دعا کردم، آن حضرت اجابت فرمود، و فرزندم حسين باقي ماند. الحمد لله رب العالمين. ديگر روايت است از ابي عبدالله بن صالح که گفت: سالي از سالها به بغداد رفتم، و در بيرون رفتن رخصت خواستم، رخصت نيافتم، بيست و دو روز بعد از خروج قافله در بغداد اقامت نمودم آنگاه رخصت يافتم در حالتي که در رسيدن به قافله مايوس بودم، چون به نهروان رسيدم قافله را آنجا ديدم، و معلوم شد که در آن مدت اهل قافله در آن مقام توقف داشته اند، و در آن توقيع که آن حضرت مرا در رفتن اجازت فرموده بود به جهت سلامت من دعا کرده بود، پس به برکت دعاي آن حضرت در آن سفر هيچ بدي و خطري به من نرسيد. الحمد لله رب العالمين. ديگر روايت است از محمد بن يوسف شاشي که گفت: به علت ناسور گرفتار شدم و مالي بي اندازه در معالجه آن صرف کردم و به هيچ وجه فايده يي نديدم، پس رقعه اي نوشته به خدمت آن حضرت فرستادم، و استدعاي دعا نمودم، توقيع بيرون آمد به اين مضمون که: بپوشاند ترا حق تعالي لباس عافيت، و بگرداند ترا با ما در دنيا و آخرت. پس نگذشت بر من جمعه اي الا که صحت و عافيت يافتم، و آن موضع مانند کف دست من شد، آنگاه طلب



[ صفحه 192]



کردم طبيبي را از اصحاب خود و به او نمودم آن موضع را، آن طبيب گفت: نيامده است اين عافيت مگر از جانب حق سبحانه و تعالي بي حساب و بي اندازه. ديگر روايت است از علي بن الحسين يماني که گفت: در بغداد بودم، در آن هنگام که قافله يماني مهياي رفتن به مکه معظمه گرديدند خواستم با ايشان بروم، مکتوبي به خدمت حضرت صاحب الامر - عليه السلام - فرستادم و اجازت رفتن با آن قافله طلب نمودم، توقيع بيرون آمد که بيرون مرو با ايشان که ترا خير و خوبي در رفتن با ايشان نيست، پس به امر آن حضرت در کوفه اقامت نمودم و آن قافله روانه گرديدند،پس بنو حنظله برايشان بيرون آمدند و راه را بر ايشان بريدند و همه را پريشان و محتاج گردانيدند، ديگر نوشتم و اذن خواستم در رکوب به کشتي، اجازت نيافتم، بعد از آن معلوم شد که از آن مراکب يکي سالم نمانده، و سبب آن بود که گروهي که ايشان را بوازج مي گفتند بريشان بيرون آمده بودند و راه بحر را برايشان بريده. ديگر روايت است از همين علي بن الحسين که گفت: رفتم به عسکر و به کوچه اي داخل شدم که آن را نديده بودم، و با کسي حرفي نگفتم و به آشنائي نرسيدم، گذارم به مسجدي افتاد، به آن مسجد درآمدم و نماز گزاردم و بعد از فراغ از عقب ديوار شرايط زيارت به جاي آوردم، ناگاه خادمي به آن مسجد درآمد و گفت: برخيز و با من بيا، گفتم: به کجا بيايم؟ گفت: به منزلي که ترا نشان دهم، گفتم: من کيستم شايد که ترا به طلب غير من فرستاده باشند؟



[ صفحه 193]



گفت: نفرستاده اند مرا مگر بسوي تو، توئي علي بن الحسين يماني، و با آن خادم غلامي همراه بود، با او سخني آهسته گفت چنانکه ندانستم چه گفت، آن غلام رفت و جميع مايحتاج مرا آورده سه روز نزد او بودم و رخصت خواستم که در داخل دار زيارت کنم، اجازت يافتم و در شب زيارت کردم. ديگر روايت است از حسين بن فضل همداني که گفت: نوشت پدرم به خط خود کتابتي به خدمت آن حضرت، جواب آن کتابت وارد گرديد، بعد از آن به من فرمود که من از زبان او کتابتي نوشتم، جواب آن نيز ورود يافت، بعد از آن به يکي از بزرگان اصحاب ما فرمود که او کتابتي نوشت به آن حضرت، جواب آن ورود نيافت، در آن تعجب داشتيم، پس معلوم شد که او فاسد عقيده گشته و قرمطي شده است. ديگر روايت است از همين حسين بن فضل که گفت: رفتم به عراق و با خود قرار دادم که بيرون نروم مگر بعد از ديدن بينه و حجتي که در امرم به ظهور آيد و نجاحي از حوايج مرا روي نمايد، اگر چه احتياج پيدا کنم به سبب اقامت به مرتبه اي که به من تصدق کنند، و گفت که در اثناي آن حال و خلال آن اقامت تنگ شد سينه من در آن مقام و ترسيدم که حج از من فوت شود، پس رفتم روزي به نزد محمد بن احمد و در آن ايام او سفير و قاصد بود از جانب حضرت صاحب الامر - عليه السلام -، با من گفت:به فلان مسجد رو که آنجا ملاقات خواهد کرد با تو مردي، چون به آن مسجد رفتم مردي به آنجا درآمد، و چون مرا ديد بخنديد و گفت: غم مخور که زود باشد که حج کني در اين سال و باز گردي به نزد اهل و اولاد خود، پس اطمينان يافتم و ساکن شددلم و گفتم اين مصداق آن است.



[ صفحه 194]



و چون وارد شدم به عسکر بيرون آمد براي من يک جامه و کيسه اي که در آن چند ديناربود، غمگين شدم و با خود گفتم که آيا اين حد منست نزد قوم، يعني سبب خفت خود دانستم که قليلي از براي من فرستاده اند، جهل بر من غالب شد و آن را پس فرستادم و رقعه اي نوشته با آن قرين ساختم، بعد از آن پشيمان شدم و تاسف بسيار خوردم، و با خود گفتم که کفران نعمت ورزيدم که آن را بر مولاي خود رد کردم و رقعه اي ديگر نوشتم و در آن عذر خواستم از فعل خود و قيد کردم که گناهکارم، و استغفار کردم و آن رقعه را ارسال نمودم، و از براي نماز پيشين برخاستم و با خود گفتم که اگرر باز بفرستد آن را از براي من سر آن کيسه را نگشايم و مطلقا تصرفي در آن نکنم تا ببرم آن را از براي پدر خود که او داناتر است از من، پس آمد به سوي من آن رسولي که کيسه را برده بود و گفت: بد کردي چون ندانستي و نشناختي آن مرد را، و بدرستي که ابتدا مي نمائيم به اينطور امري نسبت به دوستان خود، بي آنکه ايشان از ما سوالي کرده باشند، و بسيار باشد که از ما سوال کنند و تبرک جويند به آن، و بيرون آمد توقيعي که خطا کردي که رد نمودي بر او احسان ما را، پس چون استغفار کردي بيامرزد خداي تعالي ترا، و چون عزيمت و عقد نيت تو آنست که آنچه فرستاده بوديم بسوي تو هرگاه باز گردانيم آن را به تو تصرفي در آن نکني و انتفاع از آن نگيري، پس ما آن را از تو در گذرانيديم، اما جامه را بستان تا احرام بندي. و هم ازو روايت است که گفت: نوشتم دو معني را و خواستم که بنويسم معني ثالثي را، خود را از آن بازداشتم، از خوف آنکه مباد آن حضرت را خوش نيايد، جواب آن دو معني را فرستاد با جواب معني سيم که ننوشته بودم.



[ صفحه 195]



و هم ازو روايتست که گفت: اراده داشتم که با جعفر بن محمد نيشابوري به حج روم و در آن راه عديل او باشم در سواري، پس چون به بغداد رسيدم مرا امري دست داد، و رفتم که عديلي پيدا کنم پس رسيد به من ابن وجناء، و ميل داشتم به او و التماس کردم از او که کرايه کند از براي من پس او را کاره يافتم، پس بعد از آن چون ملاقات کرد با من گفت: من در طلب تو بودم و به من گفته اند که او مصاحب تست، نيکو زندگاني کن با او. ديگر مرويست از حسن بن عبدالحميد که گفت: شک داشتم در امر حاجز، پس جمع کردم چيزي چند [را] و رفتم به عسکر، پس بيرون آمد توقيعي به جانب من به اين مضمون که: نيست در ميان ما شکي، و نه در آنکه قائم مقام ماست به امر ما، رد کن آنچه با تو است به حاجز بن يزيد. و روايتست از محمد بن صالح که او گفت: چون پدرم وفات يافت و امر او به من تعلق گرفت، پدرم را بر مردم سفاتجي بود از مال غريم يعني صاحب الامر - عليه السلام -. شيخ مفيد - عليه الرحمه - مي فرمايد که: اين رمزي است که مي دانند آن را شيعيان، و متعارف است ميان ايشان، و مي باشد خطاب ايشان



[ صفحه 196]



به اين رمز بر آن حضرت - عليه السلام - از براي تقيه. محمد بن صالح گفت: نوشتم بسوي آن حضرت و اعلام کردم او را، پس نوشت به من که:طلب کن از ايشان و استقصاي کار ايشان نماي، پس طلب کردم و مردمان اداي حقوق کردند الا يک مرد که چهار صد دينار نزد او بود، پس رفتم و از او طلب نمودم، تاخير و تسويف مي کرد و پسرش نسبت به من استخفاف و سفاهت مي نمود، پس شکايت او را به نزد پدرش بردم، گفت چه شد که چنين کرد و چنين گفت؟ پس گرفتم ريش و پايش را، و کشيدم تا به ميان خانه، پس بيرون آمد پسر او، و استغاثه به اهل بغداد برد و مي گفت که: اين قمي رافضي کشت پدر مرا، پس خلق جمع آمدند و قصد من کردند، بر مرکب خود سوار شدم و گفتم: اي اهل بغداد ميل مي کنيد به ظالم و او را دلير مي سازيد بر مظلوم؟ من مرديم از اهل همدان از اهل سنت و جماعت و اين مرد نسبت مي دهد مرا به قم و رافضيم مي گويد تا حق مرا ببرد، پس مردمان ميل کردند به من به عنواني که خواستند داخل شوند در دکان او، تسکين دادم ايشان را، و آن مرد به طلاق سوگند ياد کرد که في الحال اداي حق من نمايد، پس استيفاي حق خود ازاو نمودم. ديگر مرويست از احمد بن حسن که گفت: وارد شدم به جبل، و قائل نبودم به امامت،و دوست نمي داشتم امامان را به جملگي، تا زماني که مرد يزيد به عبدالله و او وصيت کرده بود در مرض خود که بدهند شهري سمندرا که مرکب او بود و شمشير و کمر اورا به حضرت صاحب الامر - عليه السلام.



[ صفحه 197]



پس من بترسيدم که اگر ندهم شهري را به اذکوتکين از او ايذا و استخفاف به من برسد، پس نزد خود قيمت کردم آن مرکب و شمشير و کمر را به هفصد دينار، و مطلع نگردانيدم کسي را بر آن، و دادم شهري را به اذکوتکين، ناگاه کتابتي وارد شد به من از جانب عراق که: بفرست هفصد ديناري را که از قيمت شهري و شمشير و کمراز مال ما نزد تست. ديگر روايت است از علي بن محمد که او گفت که: حديث کرد يکي از اصحاب ما که به وجود آمد مرا فرزندي، پس نوشتم و طلب اذن کردم به جهت ختنه کردن او در روز هفتم، کتابتي وارد شد که تطهير مکن او را، پس او مرد در روز هفتم يا هشتم، بعد از آن خبر مرگ او را نوشتم، پس ديگر نوشته ورود يافت که زود باشد که قائم مقام او پيدا شود، و ديگري نيز بعد از او به هم رسد، پس اول را احمد نام کن، و دو يمين را جعفر، و آن چنان شد که آن حضرت فرموده بود و من نيز به فرموده عمل نمودم. ديگر روايت مي کند که: من تهيه حج کرده بودم و مردم را وداع نموده و بر جناح بيرون رفتن بودم، پس نوشته ورود يافت از جانب آن حضرت که: ما از براي اين سفر تو در اين وقت کارهيم، و امر بسوي تست علي بن محمد گفت که: تنگ شد سينه من و غمگين گشتم، و نوشتم به خدمت آن حضرت که به موجب فرموده اقامت کردم، اين قدر هست که



[ صفحه 198]



غمگينم به واسطه تخلف کردن من از حج، پس توقيع بيرون آمد که: تنگ مگردان سينه خود را پس بدرستي که زود باشد ان شاء الله تعالي که در سال آينده حج کني، و چون سال آينده پيش آمد نوشتم به خدمت آن حضرت و رخصت خواستم، پس رخصت ورود يافت، ونوشته بودم که مي خواهم عديل محمد بن عباس شوم، و اعتماد داشتم به ديانت و صيانت او، پس نوشته ورود يافت که: اسدي نيکو عديلي است، اگر محمد بن عباس بيايد اختيار مکن او را بر اسدي، پس اسدي آمد و عديل او شدم. ديگر روايت است از حسن بن عيسي العريضي که: چون رحلت فرمود حضرت امام حسن بن علي - عليهما السلام - مردي آمد به مکه با مالي بسيار که به حضرت صاحب الامر - عليه السلام - برساند آن مال را، پس اختلاف يافت در باب آن حضرت، بعضي از مردمان مي گفتند که ابو محمد درگذشت و او را فرزندي نبود، و بعضي مي گفتند خلف بعد از او جعفر است، و بعضي ديگر مي گفتند خلف بعد ازو فرزند اوست، پس فرستاد آن مرد مصري مردي را که کنيت او ابوطالب بود به جانب عسکر تا تفحص آن امر نمايد، و با وي کتابتي بود، ابوطالب مذکور آمد به نزد جعفر کذاب و از او برهان طلبيد، جعفر گفت که: هنوز وقت آن نرسيده، پس آن مرد آمد بسوي باب و کتابت را رسانيدبه بعضي از اصحاب ما که موسوم بودند به سفارت، پس توقيع بيرون آمد که: خداي تعالي ترا اجر دهد در باب صاحب تو که او مرده، و وصيت کرده به مالي که بود با او به مردي ثقه که عمل کند در آن به چيزي که واجب است. و امر آن چنان بود که آن حضرت فرمود.



[ صفحه 199]



ديگر روايت است از علي بن محمد که: بار کرد مردي از اهل آبه چيزي چند که برساندبه خدام آن حضرت، از آن جمله شمشيري بود که در محل بار کردن فراموش کرد، چون آن چيزها به آن حضرت واصل شد نوشته اي فرستاد مشتمل بر وصول آن چيزها، و در آن توقيع نوشته بود که: بر چه وجه است خبر شمشيري که فراموش کرده بود؟ ديگر روايت است از حسن بن محمد اشعري که: وارد [مي] شد کتابت ابو محمد - عليه السلام - در اجراي حکم بر جنيد که کشنده فارس ابن حاتم بن ماهويه بود و از آن ابي الحسن و برادر من، پس چون ابو محمد - عليه السلام - درگذشت ورود استيناف شداز حضرت صاحب الامر - عليه السلام - از براي ابي الحسن و صاحب او، و وارد نشد در امر جنيد چيزي، پس من از براي اين غمگين بودم که خبر مرگ جنيد رسيد. و صاحب کتاب کفايه المومنين که مترجم کتاب خرايج و جرايح



[ صفحه 200]



است مي گويد که: روايت است از محمد بن يوسف شاشي که گفت: از عراق سفر کردم [و به مرو رسيدم] مردي را ديدم که او را محمد بن الحصين الکاتب مي گفتند، و قبل از آن او را ديده بودم و با او سبقت آشنائي داشتم، صاحب تجمل بسيار و تمول بيشمار بود، و مال امام - عليه السلام - را از اموال خود اخراج کرده جمع نموده بود، چون مرا ديد پرسيد که: هيچ نوع تدبيري مي داني که [از اين] بري الذمه شوم؟ گفتم: بلي جواني است علوي فرزند امام حسن عسکري - عليهما السلام - و از او دلالات باهرات و معجزات ظاهرات بسيار ديده ام و شنيده ام، و يقين مي دانم که امام و خليفه الرحمن در اين زمان اوست. محمد بن الحصين گففت: چون به خدمتش توانم رسيد؟ گفتم: او را کسي نمي تواند ديد زيرا که به سبب خوف از اعادي مختفي است، وليکن حاجز به خدمات آن حضرت قيام مي نمايد، و ايضا توقيعات آن حضرت به شيخ ابي القاسم بن روح مي آيد و در مکاتيب خود مشکلات خلق را حل مي نمايد، گفت: من به آن حضرت معرفت ندارم به سخن تو اعتماد مي کنم، اگر خلاف گفته باشي در قيامت با تو مواخذه خواهم کرد، گفتم چنين باشد که تو مي گوئي، مرا هيچ شکي نيست که ابن الحسن - عليهما السلام - امام به حق و خليفه مطلق است. و بعد ازين مکالمه از يکديگر جدا شديم. و چون ازين تاريخ مدت دو سال گذشت مرتبه ديگر با محمد بن الحصين در وقتي که متوجه به عراق بودم ملاقات کردم، گفتم حال تو جيست، و با آن مال چه کردي؟ گفت يک مرتبه دويست دينار بدست عابد بن کعکي فارسي و احمد بن علي کشوفي



[ صفحه 201]



فرستادم و عريضه اي نيز به خدمت آن حضرت ارسال داشتم و استدعاي دعا نمودم، جواب آمد که آن دويست ديناري که ارسال داشته بودي واصل شد، و بر ذمه تو از جمله هزارديناري که از حق ما بود اين وجه به ما رسيد، چون توقيع رفيع آن سرور را خواندم به خاطرم رسيد که هزار دينار آن حضرت را بر من حق بود و مرا فراموش شده بود، و ايضا آن حضرت نوشته بود که اگر خواهي که باقي آن وجه را مقاطعه نمائي بايد که ازمشورت اين توقيع بر من يقين شد که آن حضرت امام زمان و خليفه الرحمن است. راوي گويد: گفتم به محمد بن الحصين الکاتب که آيا راست و صحيح بود آنچه ترا به آن راه نمودم؟ گفت آري و الله يعني بلي به خدا قسم در اثناي اين حکايت کسي خبر موت حاجز به ما رسانيد، و محمد بن الحصين از موت حاجز به غايت اندوهگين گرديد،گفتم بسيار اندوه مدار که آن حضرت را فوت حاجز معلوم بوده که تفويض مشورت اين امر به ابي الحسن ازدي فرموده. و ايضا صاحب کفايه مي گويد: روايت است از اين مسرور طباخ که گفت: کتابتي به حسن بن راشد نوشتم مضمون آنکه در اين ايام مرا فقر و احتياج به غايت دريافته، اميد آنکه درين تشويش مرا دستگيري نمايي، و قبل از آنکه ارسال آن مکتوبب کنم به جانب رحبه آمدم، جواني ديدم گندمگون که هرگز به حسن و صورت او کسي نديده بودم،دستم گرفت و صره سفيدي در دستم نهاد، بر آن هميان نوشته بود که: دوازده دينار است، و بر جانب ديگر نوشته بود که: مسرور طباخ.



[ صفحه 202]



شيخ طرابلسي در کتاب فرج کبيرش مي گويد که: هميشه حال برين منوال بوده که هر چه از خمس و هديه و غير آن به آن حضرت مي رسانيده اند آن جناب به مصرف مي رسانيده. و ايضا صاحب کفايه مي گويد: روايت است از جعفر بن حمدان از حسن بن حسين استرابادي که گفت: در طواف بيت الله الحرام بودم، در عدد اشواط طواف شک کردم ومتفکر بودم که آيا اين طواف را تمام کرده ام يا نه، که ناگاه ديدم جواني خوش روي با وجاهت تمام پيش آمد و گفت: هفت شوط ديگر تمام کن، و از نظرم غايب شد، دانستم که آن طواف تمام بوده و بعد از تکميل هفت شوط شک کرده ام. و هم او مي گويد که: و ايضا از راوي سابق مرويست که گفت: شنيدم از علاء بن احمد که او از ابي رجاء نصر مصري روايت کرد، و او از کبار صلحاي زمان خود بود،و تولد او در مداين و نمو او در مصر شده بود، گفت بعد از آنکه حضرت ابي محمد يعني حضرت امام حسن عسکري - عليه السلام - به جوار رحمت پروردگار خود واصل شد، در طلب وصي او مي بودم، و در بلاد و امصار جهت تحقيق جانشين آن قبله ارباب يقين سعي مي نمودم، و مي دانستم که خلف صدق آن حضرت حجه بن الحسن - عليهما السلام - است، اما مي گفتم تا من آن حضرت را نبينم اطمينان قلب مرا حاصل نمي شود، روزي با خود گفتم احتمال دارد که اثري از مطلوب من بعد از دو سه سال ظاهر شود، ناگاه آوازي شنيدم، و کسي را نديدم که گفت: اي نصر بن عبدر به به اهل مصر بگوي که آيا شما رسول خدا را ديديد و به



[ صفحه 203]



رسالت او گرويديد؟ يا آنکه موقوف داشتيد تصديق آن حضرت را به ديدن او؟ ابورجا گويد که: از شنيدن اين سخن به غايت متعجب شدم، و گفتم اين شخص از کجا دانست که پدرم عبدربه نام داشت، و حال آنکه من رضيع بوده ام که پدرم در مداين وفات کرده، و ابو عبدالله نوفلي مرا در کودکي به مصر آورده، و همه کس مرا پسر او مي دانند، پس دانستم که اين صدا از براي آن بود که آن شک که به حجه بن الحسن - عليهما السلام - داشتم مرتفع گردد، پس در ساعت متوجه مصر شدم و مردم آن ديار راخبر دادم و جمعي کثير قائل به امامت آن حضرت شدند. و هم صاحب کفايه مي گويد ک روايت است از علي بن محمد رازي مشهور به کليني که گفت: جمعي کثير از اصحاب ما، ما را خبر دادند که حضرت صاحب الزمان - عليه صلوات الله الرحمن - غلامي را به نزد ابي عبدالله [جنيد] فرستاد جهت بهاي بعضي از امتعه که نزد ابي عبدالله بود، و ابو عبدالله در آن وقت که متاعها را فروخت هژده قيراط و يک حبه ناقص بود، و ابو عبدالله از مال خود مقدار مذکور را وزن نمود و آن مبلغ معين را به تمام و کمال مصحوب آن غلام به خدمت آن سرور انام ارسال داشت، چون آن غلام آن مبلغ را به يکي از ملازمان آن حضرت تسليم نمود، و آن ملازم آن مبلغ را به خدمت آن حضرت حاضر ساخت، آن حضرت به ديناري اشارت فرمودکه اين دينار را به نزد ابي عبدالله فرستيد که او تکميل از مال خود به هژده قيراط و يک حبه نموده، چون آن دينار را وزن کردند همان هژده قيراط و يک حبه بود، و به امر آن حضرت به نزد ابي عبدالله جنيد باز پس فرستادند. حديثي روايت کرده اببن بابويه - رحمه الله عليه - و يکي از علماي



[ صفحه 204]



اماميه ترجمه آن را در کتاب خود ايراد نموده، به جهت اختصار بر وجهي که آن دانشمند شيعي روايت فرموده نقل مي نمايد. آن بزرگ دين ترجمه آن حديث را به اين طريق در کتاب خود ثبت نموده که: سعد بن عبدالله بن ابي خلف اشعري قمي - عليه الرحمه - گفت روزي را اتفاق صحبت افتاد با مخالفي، و در امامت ميان من و او مناظرهه مي رفت تا بحث ما به جائي رسيد که آن مخالف گفت که: آيا ابوبکر و عمر از روي طوع و رغبت اسلام آوردند يا از راه جبر و اکراه؟ من متفکر شدم که اگر بگويم جبر بوده کار به کارد و خنجر رسد، و اگر بگويم طوعا بود بگويد مومن کافر نمي شود بعد از ايمان، پس با او مدارا کردم و شغلي را بهانه ساختم و جواب را به ساعت ديگر انداختم، و به خدمت احمد بن اسحاق رفتم که از او تحقيق کنم، گفتند که او به زيارت امام خود رفته به سامره، به خانه خود درآمدم و استري که داشتم بر آن سوار شده از پي او راهي شدم، و در منزل اول به او رسيدم، پرسيد که: در چه خيالي؟ گفتم: به خدمت امام - عليه السلام - مي روم که مساله اي چند مشکل شده بپرسم، گفت مبارک است و بهترين رفيقاني تو از براي من. پس به سامره رسيديم و در کاروانسرائي دو حجره گرفتيم و به حمام رفته غسل توبه و زيارت کرديم و احمد انباني را در چادر پيجيده بر دوش نهاد، و در راه تسبيح و تهليل مي کرديم و صلوات مي فرستاديم تا به در خانه مولاي خود رفتيم، و داخل شديم، امام ررا ديديم که در کنار صفه نشسته، و بر دست راستش پسري ايستاده که گويا بدر است که الحال طالع شده، سلام کرديم و جوابي از روي محبت و اکرام دادند، و احمد انبان را بر زمين نهاد.



[ صفحه 205]



امام - عليه السلام - کاغذي در دست داشت و نگاه مي کرد، و در زير هر سوالي جوابي مي نوشت، پس به آن پسر گفت در اين انبان هديه هاي مواليان است در آن نظر کن، فرمود اينها به کاري نمي آيد چه حلال به حرام ممزوج شده است. امام با او گفت: تو صاحب الهامي حلال را از حرام جدا کن، پس احمد انبان را باز کرد و کيسه اي بيرون آورد، آن پسر که سروران عالم را سرور است با احمد گفت که اين از فلان ابن فلان است، و در ميان اين سه دينار طلاست، يکي از فلان ابن فلان است وعيب دارد، و يکي را فلان از فلان دزديده، و باقي چيزهائي را که در آن کيسه بودبر اين قياس حلال و حرامش را نام برد و تمييز نمود، و همچنين احمد بن اسحاق يک يک کيسه ها را بيرون مي آرود، و عيب هر يک را از آن حضرت مي گفت و در آخر فرمود: اينها را به صاحبانش برسان، و بعد از آن گفت: جامه اي که فلان عجوزه بدست خود رشته و بافته کو؟ احمد آن را بيرون آورد و آن جامه مقبول گشت، پس امام - عليه السلام - رو به من کرده فرمود: مسائل خود را از پسرم بپرس که جواب بر وجه صواب مي گويد، و چون من خواستم که عرض کنم حضرت صاحب - عليه السلام - ابتدا نموده قبل از آنکه من کلمه اي بگويم فرمود که: چرا با آن مخالف نگفتي که اسلام آن دو تن نه طوعا بود و نه کرها بود، بلکه اسلامشان طمعا بود، چه هر دو از کاهنان شنيده بودند و از اهل کتاب به ايشان رسيده بود که محمد - صلي الله عليه وآله - مالک شرق و غرب خواهد شد، و نبوت او تا به روز قيامت باقيست و صاحب ملک عظيم خواهد بود، به طمع آنکه هر يکي مالک ملکي شوند و صاحب حکومت گردند اظهار اسلام کردند، و چون ديدند که پيغمبر - صلي الله عليه و آله - ولايتي به ايشان نداد و نمي دهد رفيقان به هم رسانيدند، و در شب عقبه کمين کردند که از شترش بيندازند، و جبرئيل فرود آمد و خبر به رسول داد و آن حضرت



[ صفحه 206]



يک يک را نام برده فرمود: بيرون آئيد که مرا خبر دادند، و حذيفه همه را ديد و شناخت، چنانچه طلحه و زبير هم با اميرالمومنين بيعت کردند به طمع آنکه حکومتي بيابند و بيعت از روي جبر نکردند. و چون از جواب مسائل من فارغ شد با احمد گفت: تو در اين سال به رحمت حق خواهي رفت. و احمد کفن طلبيد، ابو محمد - عليه السلام - فرمود که: در وقت حاجت به تو خواهد رسيد، احمد چون به حلوان رسيد تب کرد و شبي که فوت مي شد دو کس از جانب ابو محمد - عليه السلام - رسيده کفن و حنوط آوردند و بر او نماز کرده برگشتند. بعد از نقل اين چند کلمه آن بزرگ دين مي فرمايد که اين حکايت دراز بود ما کوتاه و مختصر کرديم. مترجم اين اربعين مي گويد: باعث برين که اين کمترين به نقل آنچه اين مرد دينداراختصار فرموده اکتفا نمود [اينست] که حضرت آخوند به تفصيل ترجمه اين حديث را در کتابي که در رجعت نوشته اند مذکور ساخته اند، پس به خاطر نرسد بعضي از دوستان را که سبب اجمال حبرفي است که بعضي از علماي رجال در باب اين حديث گفته اند. و السلام علي من اتبع الهدي. و ايضا ديگري از آنها که آن حضرت را ديده اند ابو محمد عجلي است که يکي از شيعيان زري به او داد که او به جهت حضرت صاحب الامر حج کند و اين عادت شيعيان بود، اين ابو محمد پيري بود از صلحاي شيعه و او را دو پسر بود يکي عابد و صالح، و ديگري فاسق و فاجر، و ابو محمد از آن زر حصه اي به آن فاسق هم داد.



[ صفحه 207]



حکايت کرد که چون به عرفات رسيدم جواني ديدم گندمگون خوش رروي خوش لباس که بيش از همه کس به دعا و تضرع مشغول بود، چون وقت روانه شدن مردم بود به من ملتفت شده گفت: اي شيخ از خدا شرم نداري؟ گفتم در چه باب يا سيدي و مولاي؟ فرمود حجه به تو مي دهند از براي آنکه مي داني و تو از آن زر به کسي مي دهي که شراب مي خورد، و آن زر را صرف فسق مي کند، و نمي ترسي که چشمت برود؟ و اشاره به يک چشم من کرد، و من خجل شده روانه شدم، و چون به خود افتادم هر چند نظر کردم او را نديدم، و از آن روز باز بر آن خجالت باقيم، و بر آن چشم مي ترسم. استاد شيخ الطائفه يعني محمد بن محمد بن النعمان الملقب بالمفيد روايت کرده که:چهل روز تمام نشده بود که در همان چشمش قرحه اي پيدا شد و نابينا گشت، و دانست که آن جوان حضرت صاحب - عليه السلام - بوده و او را نشناخته. ديگر روايت است از احمد بن ابي روح که گفت: زني از اهل دينور مرا به منزل خود طلبيد، اجابت کردم و نزد او رفتم، گفت: يا ابن ابي روح ترا از ساير مردمان به زيور ديانت آراسته و به حليه امانت پيراسته مي دانم، و مي خواهم که چيزي بر سبيل وديعت به تو دهم که محافظت آن را بر ذمه خود لازم داني و با صاحبش برساني،گفتم اگر خواست الهي باشد اين کار مي کنم، پس کيسه اي حاضر کرد که پر از دراهم و دنانير بود، و مهر بر آن نهاد، و گفت اين کيسه را نمي گشائي و نظر بر آنچه درين است نمي کني، و به آن کسي مي رساني که خبر دهد ترا به آنچه درين کيسه است و اين دست بند که به ده دينار مي ارزد و سه سنگ در ميان آنست که در بازار جوهريان به ده دينار قيمت کرده اند ايضا به آن حضرت تسليم مي نمائي، و مرا حاجتي است،



[ صفحه 208]



حاجت مرا به خدمت آن سرور عرض مي کني و جواب وافي اگر ميسر شود قبل از آمدن خود به من ارسال مي نمائي، گفتم حاجت تو چيست؟ گفت ده دينار مادرم در حين عروسي من قرض کرده بود و به من وصيت کرد که آن قرض را ادا نمايم، و الحال فراموش کرده ام که مادرم از که قرض نموده و مرا به که آن ده دينار مي بايد داد. پس آن مال را از آن زن گرفتم و متوجه سفر بغداد شدم، و بعد از طي مراحل و قطع منازل به دار السلام بغداد رسيدم و به مجلس حاجز بن يزيد و شاء در آمدم، و بعد از سلام در خدمت آن عالي مقام نشستم، گفت ترا حاجتي هست؟ گفتم کيسه اي بر سبيل وديعت نزد من است و صاحب اين مال با من قرار داده که [از هر که] کميت و کيفيت آنچه درين کيسه است و اسم آن شخص که ارسال داشته بشنوم، آن را تسليم او نمايم، اگر تو مرا خبر دهي به خصوصيت اين مال به تو تسليم مي کنم، حاجز گفت: مامور به اخذ اين مال نيستم و قبل از آمدن تو رقعه اي از حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - به من آمده که چون احمد بن ابي روح نزد تو آيد او را با خود بهه جانب سر من راي بياور، گفتم: سبحان الله مقصود و مطلوب من همين بود، پس به مرافقت حاجز به بلده فاخره سر من راي آمدم و بر در سراي سعادت انتماي حضرت امام حسن عسکري - عليه السلام - حاضر شدم، و حاجز به امر آن حضرت مراجعت نمود، آنگاه خادمي بيرون آمد و متوجه من شد و گفت: احمد بن ابي روح توئي؟ گفتم بلي، رقعه اي به من داد و گفت اين نامه را بخوان، چون آن مکتوب سعادت مصحوب را گشودم نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم يا ابن ابي روح به وديعت به تو داده عاتکه بنت ديراني کيسه اي را که به اعتقاد تو در آن کيسه هزار درهم است و حال آنکه غير آنست که تو گمان داري، و به امانت به تو داده بود و مقرر داشته که هميان را نگشائي و نظر بر آن



[ صفحه 209]



چيزي که در آن کيسه است نکني، و آنچه در آن کيسه است هزار درهم است و پنجاه دينار و با تو قطعه اي از زيور زنان است. و بعضي نقل کرده اند که فرمود با تو گوشواري است که بنت ديراني گمان کرده بود که به ده دينار مي ارزد، بلي راست گفته، با آن دو نگين که بر آن قطعه حلي نشانيده اند به ده دينار مي ارزد، و ايضا سه دانه مرواريد در آن قطعه است که به ده دينار خريده شده ليکن الحال زياده از آن مي ارزد که خريده بود بايد که آن قطعه زرينه را به فلان خادمه ما دهي که ما آن را به او بخشيده ايم، و بعد از آن متوجه بغداد گردي و کيسه دراهم و دنانير را آنجا به حاجز بن يزد و شاء تسليم نمائي، و آنچه به جهت خرجي راه به تو عطا نمايد قبول کني و چون به ديار خود رسي عاتکه بنت ديراني را بگوي که آن ده دينار که مادرت قرض کردهه بود و در عروسي تو خرج نمود و الحال فراموش کرده اي که از که قرض کرده بود، يقين بدان که آن ده دينار از دختر احمد است و او ناصبيه بود و مرد، او را رخصت است از جانب ما اگر خواهد آن ده دينار را به برادران آن ناصبيه تقسيم کند، اي پسر ابي روح بايد که ديگر اظهار محبت جعفر نکني و به قول او عمل ننمائي و بشارت باد ترا به آنکه عمر نام دشمن تو مرد و مال و زن او نصيب تو خواهد شد. پس بنابر امر آن حضرت متوجه بغداد شدم و در آن ساعت که به دارالسلام بغداد رسيدم به خدمت حاجز بن يزيد رفتم و آن صره را تسليم او کردم، چون تعداد نمود هزار درهم بود و پنجاه دينار همچنانکه آن حضرت از آن خبر داده بود، حاجز از آن پنجاه دينار سي دينار را به من داد و گفت: حضرت صاحب الزمان - عليه صلوات الرحمن - به من امر کرده که اين مبلغ را به جهت مايحتاج تو درين سفر به تو دهم، پس دينارها را از حاجز



[ صفحه 210]



گرفتم و او را وداع کرده از بغداد متوجه بلاد خود شدم، و در همان ساعت که به خانه خود رسيدم شخصي به من خبر داد که عمر که دشمن تو بود ازين دار فنا به دار بقا واصل شد، و بعد از مدت چهار ماه زوجه عمر با تعجل بسيار و مال بيرون از حساب و شمار به نکاح من درآمد، و بعد از ارتباط و اختلاط من با آن زن سه هزار دينار و صد هزار درهم به من واصل گرديد. ديگر شيخ الطائفه المحقه شيخ ابو جعفر طوسي - نور الله مرقده - در کتابب الغيبه به اسناد خود نقل کرده از حبيب بن محمد بن يونس بن شاذان صنعاني که او گفت: در آمدم به مجلس علي بن [ابراهيم بن] مهزيار در اهواز و سوال کردم از آل ابي محمد - عليه السلام -، گفت: اي برادر سوال از امر عظيمي نمودي، من بيست مرتبه حج گزاردم، و در هر مرتبه طلب ديدن امام - عليه السلام - مي کردم، و هيچ راهي به مراد نمي يافتم، تا شبي در خواب قائلي را ديدم که مي گويد: اي علي بن ابراهيم خداي تعالي ترا اذن حج داد، در آن شب غافل نشدم، يعني ديگر خواب نکردم و از فکر آن روياي صادقه بدر نرفتم تا صبح رسيد، و در کار خود متفکر بودم، و شب و روز چشم به رسيدن موسم داشتم، و چون وقت رسيد کارسازي کرده متوجه مدينه شدم، و در مدينه جستجوي آل ابي محمد - عليه السلام - کردم، و خبري از آن نديدم و نشنيدم، و چند روزي در مدينه اقامت نمودم، و همچنان در انديشه امر خود بودم تا بيرون رفتم از مدينه، و در جحفه روزي چند اقامت نمودم، و از آنجا به غدير که در چهار فرسخي جحفه است رفتم، و چون داخل مسجد شدم بعد از نماز رو بخاک ماليدم و در دعا و تضرع بدرگاه حضرت حق تعالي کوشيدم،



[ صفحه 211]



و متوجه عسفان شدم، و همه جا همچنين در تضرع و زاري بودم تا به مکه رسيدم، و روزي چند در مکه اقامت نمودم، و طواف مي نمودم، و به اعتکاف بسر مي بردم، شبي در طواف بودم که جواني خوب روي خوش بوي ديدم که مي خراميد و بر دور خانه مي گرديد، پس مهربان شد به او دلم، پيش رفتم و خود را بر او ماليدم، با من گفت: از مردم کجائي؟ گفتم: از اهل عراقم، گفت: از کدام عراق؟ گفتم: اهواز، گفت: خصيب را مي شناسي؟ گفتم: رحمت کند خداي تعالي بر او، او داعي حق را لبيک اجابت گفت: او نيز گفت: خدا بر او رحمت کند، چه دراز بود شبي او يعني به خواب نمي رفت که شب بر او کوتاه نمايد، شبها را به عبادت مي گذرانيد، و چه بسيار بود از دنيا بريدن او و ميل به مولي کردن او، و چه بسيار بود اشک چشم او، يعني بسيار مي گريست از ترس خدا، آيا مي شناسي علي بن ابراهيم بن مازيار را؟گفتم: منم علي بن ابراهيم، گفت: خدا بر تو تحيت فرستد اي ابوالحسن، چه کردي با آن نشاني که ميان تو و ابو محمد حسن بن علي بود؟ گفتم: آن با منست، گفت بيرون آر، دست در بغل کرده بيرون آوردم، و آنچنانکه از حديث ديگر مستفاد مي گردد آن انگشتري يي بوده چون آن نشان را ديد گريان گرديد چنانکه آواز به گريه بلند گردانيد، بعد از آن مکرر گفت که: اذن لک الان، يعني ترا اکنون دستوري دادند اي پسر مازيار، بسوي رخت و متاعت باز گرد، و چون شب درآيد برو به جانب شعب بني عامر که آنجا مرا خواهي ديد. پس به منزلم بازگشتم و چون ادراک وقت نمودم کارسازي کرده رخت بر شتر بستم و بر آن برنشستم و خود را به تعجيل به شعب بني عامر رسانيدم، آن جوان را ديدم ايستاده و ندا مي کند که: به نزد من آي و بسوي من گراي اي ابوالحسن، چون پيش رفتم بر من سلام کرد. و گفت: مرکب بران اي برادر، و با يکديگر همزباني مي کرديم تا از کوههاي عرفات درگذشتيم، و رفتيم به جانب کوههاي مني، و فجر اول دميد و در آن وقت به ميان کوههاي



[ صفحه 212]



طايف رسيده بوديم، آنجا به نزول و به نماز شب مرا امر نمود و بعد از فراغ نماز و تعقيب و سجود سوار شديم و رفتيم تا بر ذروه طايف برآمد، پس گفت: آيا مي بيني چيزي را؟ گفتم: بلي پشته ريگي و بر آن خر گاهي که افراخته شده است از نور مي بينم، و چون آن را ديدم آسود دلم، گفت: آنجاست امل و رجا. پس شتر را نديم تا از آن ذروه به زير آمديم، بعد از آن گفت به زير آي که اينجا ذليل مي گردد هر صعبي و خاضع مي شود هر جباري، و زمام ناقه را از دست بگذار، گفتم: به اميد محافظت که بگذارم؟ گفت اين حرم حضرت قائم - عليه السلام - است،داخل نمي شود در آن الا مومن و بيرون نمي رود از آن الا مومن، خاطر جمع دار، زمان ناقه را از دست گذاشتم و رفتيم تا به در آن خرگاه رسيديم، او پيشتر داخل گرديد و بعد از آن بيرون آمده گفت: در آي که در اينجا سلامت است. چون درآمدم او را ديدم، يعني حضرت صاحب الامر - عليه السلام - را نشسته بردي راو شاح ساخته بود و برد ديگر را آزار گردانيده، و گوشه برد را بر دوش افکنده، چون شکوفه ارغوان که بر آن شبنم نشسته باشد، و مانند غصن بان و شاخ ريحان، بخشنده و سخي و تقي و نقي. و در بعضي ديگر از احاديث از علي بن ابراهيم بن مهزيار به اين عبارت نقل شده، که گفت: فرايت وجهه مثل فلقه قمر، و در بعضي ازنسخ در آن حديث فرايت وجها واقع است. مجملا علي بن ابراهيم مذکور است که: آن حضرت طويل شامخ و قصير لازق نبود، يعني بسيار بلند و پر کوتاه نبود، بلکه ميانه بالا بود و سر و روي مبارکش گرد و مدورو پيشاني نورانيش گشاده و هموار، و ابروهاي دراز مقوس باريک، بيني مبارکش به قدر کشيدگي داشت، و سر بيني باريک و ميان بيني شريفش اندکي بلند بود، و عارض پر نورش کم گوشت اما نه



[ صفحه 213]



بر وجهي که وجنتين مرتفع شده باشد، بر رخسار راستش خالي بود که گويا خورده مشک بود بر ريزه عنبر، و اين مبالغه است در خوبي و خوشايندگي حال. چون ديدم آن حضرت را شتاب گرفتم به سلام کردن، آن حضرت به نيکوتر وجهي جواب داد، از حال اهل عراق يعني شيعياني که از اهل عراق بودند پرسيد، گفتم: اي سيدمن جلباب ذلت و خواري برايشان پوشيده اند، و ايشان در ميان قوم يعني در ميان مخالف خوار و ذليلند، آن حضرت فرمود که: اي پسر مازيار بدرستي که شما برايشان مالک خواهيد شد آن چنانکه ايشان مالک شدند بر شما، و در آن روز ايشان خوار و ذليل خواهند بود، گفتم: اي سيد من دور شد حاجت و به دراز کشيد مطلب، گفت: اي پسر مازيار پدرم ابو محمد عهد کرده با من که مجاورت ننمايم با قومي که غضب کرده خداي تعالي برايشان و دور ساخته از رحمت خود ايشان را، و مرايشان راست رسوائي و خوارر شدن در دنيا و آخرت و مرايشان راست عذابي دردناک، و امر کرده است مرا که ساکن نشوم در جبال الا درشت و ناهموار آن، و در بلاد الا خالي آن، و حضرت الله تعالي که خداوند و صاحب اختيار شماست تقيه هويدا گردانيده، و آن را بر مومن موکل ساخته، و من در تقيه ام تا روزي که مرا دستوري دهد و خروج کنم، گفتم: اي سيد من اين امر کي خواهد بود؟ آن حضرت وقتي معين قرار نداد، بلکه ذکر بعضي از علامات فرموده گفت: هرگاه حايل شوند و جدايي افکنند ميان شما و ميان راه کعبه، و ماه و آفتاب يک جا جمع شوند، و کواکب و ستاره ها بر دور ماه و آفتاب در آيند، گفتم: اين کي خواهد بود؟ فرمود: در سالي چنين و چنين دابه الارض بيرون خواهد آمد از ميان صفا و مروه، و با او عصاي موسي و خاتم سليمان



[ صفحه 214]



خواهد بود، و خواهد راند مردمان را به جانب محشر. علي بن ابراهيم بن مهزيار گفت روزي چند نزد آن حضرت اقامت نمودم، و دستوري داد مرا به خروج بعد از آنکه استقصاي مسائل از براي خود نموده بودم، و بيرون آمدم به جانب منزل خود، و از مکه به کوفه رفتم، و غلام من با من ببود که خدمت مي کرد مرا، و ديگر رفيقي نداشتم، و به غير از خير و خوبي در آن راه چيزي نديدم. اين حديث نيز مويد آن معني است که وقت ظهور حضرت صاحب الامر - عليه السلام - را کسي نمي داند به غير از حضرت حق تعالي، زيرا که آن حضرت در جواب علي بن ابراهيم بن مهزيار که گفت: متي يکون هذا الامر؟ يعني اين امر کي خواهد بود؟ ذکر علامتي چند فرمود که وقت ظهور آن علامات نيز معلوم نيست، بلکه وقت آن علامات برآن جناب هم مخفي است. و بسيار کسي در ايام حيات و الد ماجد حضرت حجت به اين سعادت مستسعد گشته [يعني به ديدن آن سرور اخيار مشرف شده] اند مثل يعقوب بن منقوش. ابن بابويه به اسنادخود روايت کرده که يعقوب مذکور گفت: در آمدم به منزل حضرت ابي محمد حسن بن علي - عليهما السلام - آن حضرت در آن خانه بر دکه اي نشسته بود، و در جانب راست آن حضرت حجره اي بود، و پرده اي بر در آن حجره آويخته، من با آن حضرت گفتم که: اي سيد من صاحب امر کيست؟ يعني بعد از شما امر امامت به که تعلق دارد؟



[ صفحه 215]



آن حضرت فرمود که: پرده را بردار، چون برداشتم پسري بيرون آمد خماسي که او را ده يا هشت بود، يعني اگر چه پنجساله بود [اما] هر که مي ديد گمان مي برد که ده ساله يا هشت ساله باشد، آن پسر عالي گهر روشن پيشاني و سفيد روي با چشمهاي درخشنده و کفهاي سطبر و زانوهاي پيش آمده بود و بر سر مبارک گيسو داشت، آمد و بر ران مطهر پدر نشست، آنگاه امام - عليه السلام - فرمود که: اينست صاحب شما.بعد از آن حضرت صاحب الامر - صلوات الله علليه - برخاست، و امام عليه السلام - فرمود که: اي فرزند من داخل شو تا وقت معلوم. پس حضرت حجت داخل آن حجره شد و من آن حضرت را مي ديدم، بعد از آن امام - عليه السلام - با من گفت که: اي يعقوب ببين کيست درين حجره، چون در آمدم در آن حجره هيچ کس را نديدم. ديگر روايت کرده است از محمد بن معاويه بن حکيم و محمد بن ايوب بن نوح و محمد بن عثمان عمري که ايشان گفتند: عرض کرد بر ما حضرت ابو محمد حسن بن علي - عليهما السلام - فرزند خود را صلوات الله عليه، و ما در منزل آن حضرت بوديم، و چهل مرد بوديم، و فرمود: اين امام شماست بعد از من و خليفه منست بر شما، اطاعت نمائيد او را، و متفرق و پراکنده مشويد بعد از من، که اگر پراکنده شويد هلاک مي شويد در دين خود، يعني زيان کار خواهيد بود، و بدانيد و آگاه باشيد که بعد از امروز او را نخواهيد ديد.



[ صفحه 216]



و معجزات آن حضرت آنچه از وقت ولادت تا به امروز ظاهر شده بسيار است سواي آنچه ازين زمان تا زمان ظهور آن حضرت و از آن وقت تا او آن رحلت ظاهر خواهد شد، ما در ايين مختصر به نقل قليلي از معجزات که قبل از اين از آن سرور ظاهر شده و قطب المله و الدين راوندي - عليه الرحمه - در کتاب خرايج روايت کرده و مضمون آن را صاحب کفايه المومنين به قيد عبارت درآورده و شيخ مفيد و غير او در کتب خود ذکر نموده اند اکتفا مي نمائيم. صاحب کتاب خرايج مي گويد: از آن جمله است آنچه روايت کرده اند از يعقوب بن يوسف ضراب که از بني غسان بود که گفت: وقتي از اصفهان متوجه مکه معظمه - زادها الله تعظيما و تکريما - بودم و در آروزي وصول به آن مکان شريف طي مراحل و قطع منازل مي نمودم، تا آنکه در عشر اخير از شهر ذي العقده الحرام سنه ثمانين و مائتين الهجريه بدان مقام ذي احترام رسيدم و با جمعي از رفقاي بلد به طلب خانه جهت نزول مي گرديديم، تا در سوق الليل به سرائي در آمدم که آن را دارالرضا مي گفتند و در آن منزل عجوزه اي سمراء يعني گندمگون خميده قامت ديدم، از او پرسيدم که صاحب اين سراي دلگشاي تويي؟ پيرزن گفت: من خادمه و محکومه ايشانم، و مرا حضرت امام حسن عسکري - عليه السلام - درين سراي سعادت انتما مسکن داده، پس به رخصت آن عجوزه با رفقا در آن منزل نزول کرديم، و بعد از استقرار خاطر به نزول آن مقام متوجه مسجد



[ صفحه 217]



الحرام شديم، و طواف به جاي آورديم، و متوجه منزل شديم، چون به نزديک دار الرضا رسيدم، در گشوده گرديد و ندانستيم که گشاينده آن باب که بود، و روشني چراغي مشاهده ما گرديد با آنکه زود بود، پس بدرون سراي در آمديم، جواني گندمگون که از کمال رياضت جمال خورشيد مثالش مايل به زردي مي نمود، و از ناصيه مبارکش آثار عبادت و علامات زهادت لايح بود، سيماهم في وجوههم من اثر السجود، ديديم که توجه به جانب غرفه اي نمود که آنجا مي بود. يعقوب بن يوسف گفت: خواستم که به خدمت آن جوان روم و زماني از کلام معجز نظامش محظوظ و بهره مند شوم، ديدم که عجوزه بيرون آمد و گفت کسي را رخصت صعود بر اين غرفه نيست، زيرا که بعضي از اهل سر و صلاح درين بالا ماوي دارند، چون از رفتن به خدمت آن جوان ممنوع گشتم وقتي پنهان از رفقا به آن عجوزه گفتم: اي مادر آروزدارم که احوال اين جوان خاطرنشان من شود. عجوزه گفت: ترا اراده دانستن حال اين جوان است و مرا تمامي همت مصروف به کتمان آن، بنابر رفاقت تو با جمعي از مخالفان و معاندان ترا نصيحت مي کنم که احوال خود را از رفقاي خود پنهان داري، و ايشان را صاحب راز خود و ما نشماري، گفتم: رفقاي مخالف من کدامند؟ گفت آنهاکه از بلد تواند و الحال با تو در يک منزل مي باشند، و قبل از نصيحت عجوزه ميان من و آن جماعت جنگ و خشمي بنابر مخالفت دين واقع شده بود، دانستم که آن زن از ايشان برحذر است،د يگر مبالغه نکردم، و در باب ملازمت آن جوان الحال ننمودم، و در حين خروج از اصفهان ده درهم نذر کرده بودم که چون به مکه رسم در مقام ابراهيم - عليه السلام - بگذارم، تا هر که را نصيب باشد بردارد، به خاطرم آمد که آن ده درهم را به خدمت آن جوان فرستم، پس آن ده درهم را به آن عجوزه دادم، و در ميان دراهم شش



[ صفحه 218]



درهم رضويه بود که در زمان خلافت حضرت امام رضا - عليه التحيه و الثنا - مضروب شده بود، عجوزه آنها را اخذ نمود و به جانب غرفه رفت و اندک زماني مکث کرد، و بعد از آن مراجعت نموده گفت: مي گويد که ما را درين دراهم حقي نيست، زيرا که تو نذر کرده بودي که در مقام ابراهيم اندازي، و به محلي ديگر غير آن صرف نسازي، پس دراهم را به من داد و گفت: در آنچه نذر کرده اي صرف کن، و اين شش درهم رضويه را مولاي من اراده نموده که تبديل نمايد، اگر تجويز مي کني بفرمان او عمل نمايم و بدل آن دراهم رضوي به نزد تو آرم، گفتم اعزاز و کرامت است، پس آن عجوزه بدل آن دراهم را رد و مبدل را اخذ کرد. ديگر روايت است از يوسف بن احمد جعفري که گفت: در سنه ست و ثلاثمائه به شرف طواف بيت الله الحرام مشرف شدم، و مدت سه سال مجاورت مکه معظمه - زادها الله شرفا و تکريما - نمودم و بعد از آن متوجه سفر شام شدم، در بعضي از منازل نماز صبح از من فوت شد، از محمل فرود آمدم و وضو کردم تا نماز را قضا کنم، ناگاه چهار مرد ديدم که در محمل منند، از حدوث اين واقعه به غايت متعجب شدم، پس يکي از ايشان با من گفت که: از ترک نماز خود تعجب نمي کني؟ از ديدن ما عجب داري؟ گفتم تو چه دانستي که من نماز صبح را قضا کردم؟ گفت: حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - با ماست اگر خواهي به تو بنمايم، گفتم: اي و الله که به ديدار مبارک آن کعبه رضا و قبله اتقيا بسيار آرزومنديم. اشارات به يکي از آن چند تن کرد، گفتم: امام زمان را آثار و علامات است که به آن از ساير مردمان ممتاز مي گردد،گفت: مي خواهي که ببيني شتر خود را که با آنچه بر آن بار کرده اي



[ صفحه 219]



جميع به طرف آسمان بالا رود؟ يا آنچه بر شتر داري تنها ببجانب آسمان صعود نمايد؟ گفتم: هر يک از ين دو امر که واقع شود دليلي واضح و برهاني لايح خواهد بود، پس آن جوان که به من نموده بود اشاره فرمود، ديدم که به مجرد اشاره او شتر و آنچه بر او بود جميع از زمين جدا شده متوجه به جانب آسمان شد، بعد از وقوع اين امر با کمال اضطراب به خدمت آن حضرت دويدم و دست و پاي مبارک او را بوسيدم، جواني ديدم اسمر يعني گندمگون که در ميان پيشاني نوراني او راز عبادت بسيار نشان سجده مانده بود، و از کثرت رياضت رنگ جمال آفتاب مثالش به زردي ميل نموده. ديگر روايت است از محمد بن ابراهيم بن مهران که گفت: جمعي از محبان خاندان رسالت و شيعيان دودمان امامت و جلالت بدره اي چند از دنانير و دراهم به پدرم داده بودند که به خدمت حضرت امام ابي محمد حسن عسکري - صلوات الله عليه - واصل سازد، و من به مشايعت والد خود چند مرحله همراهي نمودم، چون دو سه منزلي از وطن خود دور شديم شبي پدرم را حال متغير شد و صورت موت در آينه خيال مشاهده کرد، درين حال مرا طلب نمود و وصيت فرموده گفت: دنانير و دراهم بسيار به امامت از محبان اهل بيت نزد منست که آنها را به ملازمان حضرت امام حسن عسکري تسليم نمايم، و الحال مرگ را مقارن حال و قرين احوال خود مي بينم و مي دانم که هيچکس مرا غير از تو ازين امانت بري الذمه نمي سازد، وصيت من به تو آنست که اين مال را تصرف ننمائي و به خدمت آن قبله ارباب دين و کعبه اصحاب يقين واصل سازي، و خاطر مرا از اين غم بپردازي. پس بنا بفرموده پدر قبول نمودم که آن مال را به ملازمان حضرت امام حسن عسکري -



[ صفحه 220]



صلوات الله عليه - رسانم، و پدرم بعد از اداي وصيت از جام ناگوار مرگ جرعه فوات چشيده متوجه دار القرار گرديد. من بعد از فوت پدر متوجه عراق عرب شدم و قطع منازل و طي مراحل نمودم. ناگاه در اثناي سفر روزي اين خبر محنت اثر شنيدم که آن حضرت يعني صاحب العسکر و امام حادش عشر - عليه صلوات الله الملک الاکبر - از دار غرور رحلت نموده و بسراي سرور اقامت فرموده، و با خود تفکر نمودم ه پدرم وصيت کرده که اين مال را به خدمت آن حضرت برسانم، الحال که آن کعبه اقبال به جوار رحمت حضرت ذي الجلال انتقال نموده، و من کسي را جانشين و وصي آن حضرت نمي دانم، و پدرم در شان غير آن عالي شان وصيتي نکرده آيا چاره اين کار چه باشد؟ آخر به خاطر گذرانيدم که اين مال را به جانب عراق مي برم و به کسي اظهار حال خود و سبب ارسال اين مال نمي کنم، اگر خبرواضحي شنيدم و از محنت امانت [داري] خلاص گرديدم فهو المراد، و الا به هر عنوان که بعد از آن خاطر قرار گيرد صرف نمايم، و بر روي فقرا و مساکين در راحت به سبب اتلاف اين مال بگشايم. چون به بغداد رسيدم از شط گذشته به منزلي رخت اقامت کشيدم، بعد از سه چهار روز شخصي رقعه اي به من داد، چون نظر کردم در آن مکتوب بود که: اي محمد بن ابراهيم با تو چندين صره زر همراه است که عددش اينست، و در هر يک از آن صره ها فلان عدداز دنانير و دراهم است چنان و چنين، اگر وصيت پدر خود را به جاي خواهي آورد تمامي آن مال را تسليم



[ صفحه 221]



قاصد ما بايد کرد. چون اين خبر صحيح و دليل صريح شنيدم چاره اي به جز تسليم آن مبلغ نديدم، و جميع آنچه با من بود مصحوب قاصد آن مجمع المفاخر و المحامد گردانيدم، و منتظر مي بودم که از وصول مال از آن هماي برج اقبال خبري بيابم، و ايضا آروزي آن داشتم که به خدمت باريافتگان آن آستان ملايک آشيان رسم، و استدعا نمايم که همچنانکه پدرم به بعضي از خدمات ايشان مامور بوده و به اخلاص تمام و اهتمام مالاکلام در آنها سعي مي نموده، من نيز بعد از پدر به همان عنوان از خدمتکاران ايشان باشم. چون روزي چند از ارسال آن مال برآمد مکتوبي رسيد مضمون دلپذير و ما صدق تحريرش آنکه: يا محمد آنچه ارسال داشته بودي بالتمام واصل گرديد و بعد ازين ترا بجاي پدرت مقيم ساختيم، بايد که از جاده شريعت غرا و طريقه ملت بيضا قدم بيرون ننهي. چون به اين نامه مطلع گرديدم به غايت مبتهج و خوشحال شدم و از دارالسلام بغداد به خانه خود مراجعت نمودم. ديگر روايت کند ابو عقيل بن عيسي بن نصر که: علي بن زياد ضيمري عرضه اي و مصحوب آن اموالي ارسال داشته بود، و از ملازمان آن آستان ملايک آشيان ملک پاسبان استدعاي کفن نموده، رقعه اي در جواب به او رسانيدند مضمونش آنکه: الحال ترا به کفن احتياج نيست، چون مدت عمر تو به هشتاد رسد، در آن وقت ترا احتياج خواهد شد، ان شاء الله در آن وقت آنچه طلب داشته اي ارسال خواهد شد. چون عمر علي بن زياد به هشتاد رسيد از ملازمان حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - شخصي کفني به او



[ صفحه 222]



داد، بعد از وصول کفن علي بن زياد به جوار رحمت ملک ذي المنن واصل شد. در [دفاتر] اخبار صحيحه مذکور و در کتب آثار صريحه مسطور است که در زمان غيبت صغري توقيعات از نزد حضرت صاحب الزمان - عليه صلوات الله الملک المنان - بيرون مي آمد، و جمعي مخصوص به اظهار آن توقيعات بودند، به امر آن حضرت آن توقيعات عظيم البرکات را به بسياري از شيعيان آن سرور انس و جان مي نمودند، و خلق را ازمنهيات تحذير و بر اوامر تحريض مي فرمودند، و جميع مصالح عباد از توقعيات آن کعبه ارباب سداد معلوم مي بود، و هر يک از توقيعات آن حضرت معجزه بوده، و آن بسيار است، و اين مختصر را گنجايش مجمعو آن نيست، قليلي از آن مسطور گشت، و اندکي بعد ازين مسفور خواهد شد ان شاء الله تعالي. روايت است از محمد بن يعقوب از علي بن محمد که: توقيعي از حضرت صاحب الامر - عليه صلوات الله الملک الغفور - صدور يافت که محبان اين دودمان بايد که زيارت مقابر قريش و حاير نکنند. و مراد از مقابر قريش مکاني است که به مرقد منور حضرات کاظمين - عليهما صلوات الله الملک - الدارين - مشرف شده. روزي بعضي از شيعيان که بر اين معني مطلع نبودند به زيارت آن دو کعبه ارباب صفا مشغولي مي نمودند، که شخصي [مشهور به وزير] ناقطاني از وزراي خليفه ايشان را زجر و منع نمود، و گفت خليفه امر کرده به حبس و قيد آن کسي که بعد ازين درين مقام به زيارت آيد، و بعد از حدوث اين واقعه سبب منع از زيارت مقابر قريش که از توقيع آن حضرت مفهوم شده بود معلوم گرديد.



[ صفحه 223]



ديگر روايت است از شيخ مفيد از ابي عبدالله صفواني که گفت: به صحبت با سعادت قاسم بن علا رسيدم و از مواعظ و نصايح او مستفيد گرديدم، عمرش به صد و هيجده رسيده بود، و تا زمان هشتاد سالگي صحيح العينين بود، و ملازمت مجلس حضرات عسکريين - عليهما صلوات الله الملک الدارين - مي نمود، و قبل از آنکه ديده ظاهرش از علت عمي متغير گردد به يک سال با او حج کردم، و بعد از مراجعت در يکي از شهرهاي آذربيجان اکثر احيان در خدمت او مي بودم، در جميع حالات توقيعات حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - از او منقطع نمي شد، مدتي مديد بدست ابي جعفر عمري توقيع آن حضرت واصل مي گرديد و بعد از آن به وساطت ابي القاسم بن روح توقيع مي رسيد تا آنکه مدت دو ماه مراسله منقطع شد، قاسم بن علا - رحمه الله عليه - از انقطاع توقيعات به غايت متحير مي بود، روزي بواب درآمد و بشارت آورد که الحال قاصد فرخنده فالي از جانب آن کعبه اقبال رسيد، شيخ قاسم بن علا - رحمه الله عليه - سجده شکر به جاي آورد و به استقبال قاصد متوجه گرديد، قبل از آنکه از خانه بيرون آيد مردي پست بالا در سن کهولت جبه مصري در بر کرده و نعلين عربي پوشيده و توبره اي بر دوش گرفته به مجلس شيخ قاسم درآمد، و شيخ بعد از مصافحه ومعانقه توبره را از دوش قاصد فرو گرفت و طشت و ابريق طلبيد تا قاصد دست و روي ازگرد راه بشست و او را در پهلوي خود نشانيد، بعد از آن سفره حاضر کردند و شيخ و حضار با قاصد طعام خوردند، چون از طعام دست شستند قاصد برخاست و توقيع همايون ونامه ميمون



[ صفحه 224]



حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - را بيرون آورد، پس شيخ قاسم - رحمه الله عليه- مکتوب سعادت مصحوب را از قاصد گرفته بوسيد و بر فرق سر نهاد، و بعد از آن به کاتب خود داد که او را ابو عبدالله بن ابي سلمه مي گفتند، و کاتب فرمان لازم الاذعان را از شيخ گرفته گشود، و بعد از خواندن گريه و زاري و بي تابي و بي قراري بسيار نمود و دم بدم بر بکا و حزن مي افزود. شيخ قاسم چون احساس گريه کاتب نمود گفت: يا ابا عبدالله خير است؟ گفت اي شيخ ترا خير است و مرا مکروه، شيخ گفت: چه چيز تواند بود که مرا خير باشد و ترا مکروه نمايد؟ گفت: اي شيخ مضمون اين مکتوب به صدق مشحون آنست که بعد از وصول مکتوب به چهل روز ترا از شربتخانه کل نفس ذائقه الموت جرعه ممات مي بايد نوشيد، و از جامه خانه کل من عليها فان خلعت فوات مي بايد پوشيد، چون هفت روز از ورود اين نامه عاقبت محمود بگذرد مريض گردي، و چون هفت روز به چهل روز موعود بماند علت عمي از ديده ظاهر تو مرتفع گردد، و تيرگي روزنه قصر حيات به نور بصارت مبدل شود. شيخ - رحمه الله عليه - پرسيد که درين نامه به سلامت دين من اشارتي واقع شده؟ کاتب گفت: بلي صريحا بشارتي مذکور گرديده، پس شيخ بي اختيار خنديد و به غايت مبتهج و مسرور گرديد، و قاصد ازاري و يک حبر يماني سرخ رنگ و عمامه اي و دو جامه و منديلي بيرون آورد [و گفت:



[ صفحه 225]



حضرت صاحب الزمان و خليفه الرحمن - عليه و آله و علي آبائه صلوات الله الملک المنان - جهت کفن شيخ ارسال نموده. [شيخ اسباب مذکور را گرفت و با پيراهني که حضرت امام علي نقي - عليه السلام - بعد از آنکه مدتي بر بدن اطهرش بوده به شيخ داده بود ضم کرد، و بعد از آن ترتيب کفن از براي خود نمود و گفت: [اي ياران]بعد ازين هيچ چيز مرا خوبتر و هيچ نعمتي مرغوبتر از وداع اين دار فنا و خروج ازين سراي بي بقا نيست. حضار مجلس همه گريان شدند و بر مفارقت صحبت شيخ متاسف گشتند، در اثناي اين حال مردي که او را عبدالرحمن بن محمد شيزي مي گفتند به مجلس درآمد، و اين عبدالرحمن ناصبي بود و کمال تعصب و شدت و نهايت غلو و غلظت در آن طريقه نامرضيه داشت، و او را سابقه آشنائي به سبب امور دنيائي با شيخ بود، چون عبدالرحمن به مجلس شيخ درآمد شيخ به کاتب فرمود که آن مکتوب سعادت مصحوب را بر او بخواند، حضار گفتند: اي شيخ اين مرد ناصبي است، او را از امثال اين معجزات چه حظ؟ شيخ: گفت: راست مي گوئيد که او از اهل سنت است اما اميد من به کرم الهي و روحانيت حضرت رسالت پناهي آنست که نصيحت من در او تاثير کند و از شنيدن اين صحيفه شريفه هدايت پذيرد. پس ابو عبدالله کاتب توقيع رفيع حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - را بر عبد الرحمن خواند، چون به اخبار موت شيخ رسيد عبدالرحمن گفت: اي شيخ تو مردي از اهل علم و فضل باشي، عجب مي دارم که اعتقاد به امثال اين سخنان مي کني و در قرآن مجيد و فرقان حميد خوانده اي که حق جل و علا فرموده که: و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا و ما تدري نفس باي



[ صفحه 226]



ارض تموت و جاي ديگر گفته عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا، چون عبدالرحمن مضمون اين آيات را به طريق حجت و برهان بيان نمود، شيخ فرمود که: تتمه همين آيه وافي هدايه جواب تست که فرموده الا من ارتضي من رسول و مولا و صاحب من آن مرضي از جانب رسول است که ملک علام در کلام واجب الاحترام خود ياد کرده، اي عبدالرحمن تو مي داني که مرض و صحت و حيات و ممات از امور اختياري بنده نيست، اگر خواهي که صدق مضمون اين مکتوب سعادت اسلوب بر تو ظاهر گردد تاريخ را محافظت کن، و هر يک از حادثات که در اين مکتوب مذکور شده مثل ابتداي مرض من در روز هفتم از ورود اين نامه محمود، و روشن شدن چشم من که مدت بيست و هفت سال است که نور باصره از خانه چشمم مفارقت نموده، و وفات من در روز چهلم از وصول اين توقيع رفيع، جميع را ملاحظه کن، اگر خلاف ظاهر گردد به يقين بدان که مدار اعتماد ما بر کذب و افترا، و بناي روايات و حکايات ما بر دروغ و دغا بوده، و اگر بتمامهاآن بلا زياده و نقصان مطابق خبر واقع شود بايد که خود را بعد از ظهور اين چند دلالت از طريق ضلالت بازداري، و بر کمالات و فضائل و معجزات و دلائل اهل بيت رسالت شک نياري. و بعد از آنکه شيخ سخن خود را تمام کرد حضار متفرق شدند، و شيخ در روز هفتم در تب شد، پس از چند روز مرض اشتداد يافت و در وقتي که با جمعي کثير به طريق عيادت به مجلس شيخ حاضر شده بوديم ناگاه قطره اي چند آب از چشم شيخ روان گرديد، و علت عمي بالکليه مرتفع گشت، پس



[ صفحه 227]



شيخ پسرش را فرمود: اي حسن نزديک تر آي و چشمان مرا که قبل ازين به مدتي مديد وعهدي بعيد نابينا بود و الحال در کمال نور و ضياست مشاهده نماي، پس حضار جميع ملاحظه کردند که حدقتين شيخ در غايت صحت و صفاست و اين خبر شايع است، و مردم بعد از وقوع اين دلالت واضحه مکرر به خدمت شيخ مي آمدند و تعجب مي نمودند، چنانچه روزي ابو السائب عتبه بن عبدالله مسعودي که اقضي القضاه بغداد بود به مجلس شيخ آمد و به جهت امتحان دست خود را برابر شيخ داشت و سوال کرد که اين چيست؟ و انگشترش را به شيخ نمود، شيخ گفت خاتم نقره است که نگين فيروزه دارد و بر آن سه سطر منقوش شده ليکن به طريق خواندن آن معرفت ندارم، آنگاه شيخ چون پسرش را در ميان سراي خود يدي گفت: اللهم الهم الحسن طاعتک و جنبه معصيتک، و سه نوبت اين کلمات را تکرار نمود، و دوات و قلم و کاغذ طلبيد و بدست خود وصيت نامه اي نوشت، و در باب بعضي از ضياع و عقار که تصرف او در آن به وکلات حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - بود که والد ماجد آن حضرت امام حسن عسکري - صلوات الله عليه - به آن حضرت وقف کرده بود به پسرش حسن وصيت کرد، و بر محافظت آن مبالغه نمود و بعد از اداي وصيت مترصد امر الهي مي بود، تا آنکه روز چهلم داعي حق را اجابت نمود و از خمخانه کل شي ء سيفوت جرعه چشيد و متاع حيات ازين سراي غرور به دار السرور کشيد - رحمه الله عليه - و چون عبدالرحمن بر وقوع اين حالات مطلع گرديد بجز از اعتقاد به حقيت آن کعبه ارباب سداد چاره نديد، و خود را در ما صدق يهدي الله لنوره من يشاء داخل گردانيد و از شيعيان مخلص و معتقدان خالص



[ صفحه 228]



گرديد. راوي گويد که چون شيخ قاسم به علا - رحمه الله عليه - در صباح روز چهلم از ورود آن مکتوب سعادت مصحوب فوت شد عبدالرحمن بن محمد شيزي را ديدم که به تشييع جنازه شيخ قيام نموده بود و از کمال حسرت و اندوه فرياد مي کرد و مي گفت: يا سيداه مرا بي تو حيات به چه کار آيد و از زندگاني مرا در مفارقت تو عار آيد چون مردمان تحسر من که نسبت به شيخ قاسم بن علا واقع شده تعجب منمائيد زيرا که آنچه من از حرمت او به خدمت صاحب الامر - عليه السلام - دانسته ام شما ندانسته ايد. و بعد از اندک فرصتي کتابتي از حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - به پسر شيخ قاسم بن علا رسيد که نامش حسن بود، مضمونش آنکه: بشارت باد ترا که حق سبحانه وتعالي دعاي پدرت را در حق تو اجابت نموده ترا به طاعت خود ملهم گردانيد، و به الطاف رباني جميع منهيات و نامشروعات بر دل تو مکروه و ممنوع گرديد. ديگر از جمله معجزات آن حضرت است آنکه روايت کرده اند از پسر ابي سوره که گفت: پدرم از مشايخ زيديه بود در کوفه، و در آخر به تشيع اشتهار يافت، روزي از پدر خود منشا ترک مذهب زيديه [را] پرسيدم. گفت: اي پسر وقتي به زيارت قبر حضرت امام حسين - عليه السلام - رفته بودم، شبي بعد از اداي نماز عشائين در آن منزل قصد خواب کردم، و در آن وقت که سر بر بستر نهادم سوره فاتحه مي خواندم ناگاه جواني را ديدم



[ صفحه 229]



نيکو روي، جبه سفيدي پوشيده که در برابر من ايستاده بود، و با من در خواندن موافقت مي نمود، و آن شب با ما در همان مکان بود، علي الصباح که مردم از زيارت فارغ شدند و متوجه منازل خود بودند از حاير بيرون رفتيم، چون به کنار فرات رسيديم به من گفت آن جوان که: تو اراده رفتن به کوفه داري؟ گفتم: بلي، پس من راه فرات پيش گرفتم و آن جوان راه بر در پيش گرفت. ابو سوره گفت: بعد از آن بر فراق و جدا شدن از او متاسف شدم و از آن راه برگشته راه صحرا پيش گرفتم، ناگاه آن جوان را ديدم که مي رود، به من گفت: بيا، من بر اثر او مي رفتم تا به پاي قلعه مناه رسيديم، آن جوان گفت اگر تراميل خواب است خواب کن، گفتم: بلي بر من خواب غلبه کرده، و نزديک به آن قلعه در خرابه اي خوابيدم، چون بيدار شدم خود را در نواحي غري که عبارت از نجف اشرف است ديدم، پس به من گفت: يا ابا سوره مي دانم که ترا اوقات به عسرت و تنگي مي گذرد و کثير العيالي، به کوفه درآي و خانه ابي طاهر زراري را طلب نماي، ابو طاهر بيرون خواهد آمد و دستهايش به خون گوسفندي که ذبح کرده باشد آلوده خواهد بود، پس بگوي که جواني که صفتش اين و اينست، و آنچه از خصوصيت حال و کيفيت مقال من داني جهت علامت و نشان بيان کن، و بگوي مي گويد که صره اي را که در زير پايه سرير دفن نموده [اي] به من ده، و آن هميان را گرفته صرف مايحتاج خود کن. پس به کوفه درآمدم و خانه ابي طاهر را پيدا کردم و در کوفتم، ديدم که ابو طاهر از خانه اش بيرون آمد و دستش به خون مذبوحي آلوده بود، گفتم که جواني که علامتش چنين و چنين است ترا فرموده که صره اي را که در زير



[ صفحه 230]



پايه سريرمدفونست به من دهي ابوطاهرگفت سمعا وطاعه وان صره رابه من تسليم نمودوبه برکت ان صره خداي تعالي مراازخلق مستغني ساخت. چون برکيفيت حال ان جوان اطلاع يافته بودم يوما فيومامحبت اودردلم متزايدميگرديدومن نميتوانستم که اوچه کس بود بالاخره شخصي به من گفت که ان جوان که توميگويي حجه بن الحسن- عليه السلام-بوده.وبعدازان مذهب اهل البيت اختيارکردم. وايضا مثل اين روايت ميکندابوذراحمدبن محمدبن ايي سوره واورااحمدبن محمدبن الحسن بن عبدالله التميمي مي گفتند. گفت: شبي دربرعرب راه گم کرده بودم ناگاه جواني راديدم براثراوقدمي چندرفتم خودراقريب به مقابرمسجدسهله ديدم پس متوجه من شدوگفت: اين منزل منست اي پسرمحمدبايدبه کوفه روي نزد پسرابي زراري علي بن يحيي وبااوبگويي که بدهدبه توبه علامت فلان و فلان بدره ديناري راکه درفلان موضع نهاده گفتم اي جوان توچه کسي؟ گفت من حجه بن الحسنم. وديدم که به نزديک نواويس نشست وبدست مبارک زمين رااندکي کندچشمه ابي ظاهرگرديدپس وضوساخت وسيزده رکعت نمازگزاردومرارخصت انصراف داد. پس به خانه پسرابي زراري رفتم ودرکوفتم گفت: چه کسي گفتم منم ابن ابي سوره گفت:مرابديدن ابن ابي سوره چه رجوع است؟ واوراچه مصلحت به من مرجوع؟ وبه اکراه تمام ازخانه بيرون امدپس بااونشستم وحکايت خودگفتم چون اين حکايت ازمن شنيدبرخاست وبامن



[ صفحه 231]



مصافه کردوروي مرابوسيد ودست مرابرچشم خودماليد ومرابه خانه دراورده به مکان لايق نشانيدوصره رااززيرپايه سريربيرون اوردوبه من دادومن به سبب اين معجزه ترک مذهب زيديه کردم وشيعه شدم. مترجم خرايج بعدازنقل اين معجزه مي گويد: ماحصل اين روايت وروايت اول يکي است ليکن بعضي ازخصوصيات زياده شده. وديگرروايت است محمدبن هارون همداني که گفت پانصدديناردين برذمه خودازناحيه مقدسه داشتم واکثر اوقات به جهت اداي ان دين متفکرميبودم شبي به خاطر گذرانيدم که چنددکان درتحت تصرف دارم وانهارابه پانصدوسي دينارخريده بودم الحال ان رابه پاصدديناربه ناحيه مقدسه مي فروشم يعني به وکلاي حضرت صاحب الزمان عليه السلام به وجه اداي ان تسليم مينمايم واداي دين خودمي کنم علي الصباح که ازخانه بيرون امدم قبل از انکه اين اراده راباکسي درميان نهم محمدبن جعفرراديدم گفت: امشب توباخودقرارفروختن دکاکين داده اي؟ گفتم بلي تراازکجامعلوم گرديد؟گفت امروزمکتوب سعادت مصحوب از خدمت حضرت صاحب الزمان-عليه وعلي ابائه صلوات الرحمن- رسيدمضمونش انکه اي محمدبن جعفرامشب محمدبن هارون همداني فروختن دکاکين راباخودتصميم داده جهت پانصد دينارکه دين داردبايدکه ان دکاکين راازاوبه پانصدديناربخري وداخل باقي متصرفات ماسازي چون اين سخن ازمحمدبن جعفرشنودم دکاکين رابااومبايعه شرعيه نمودم. ديگرروايت است ازابي الحسن مسترق- واين معجزه رابروجهي که يکي ازبزرگان علماي اماميه ترجمه ان رادرکتاب خوداورده نقل مي نمايد-ابوالحسن مسترق گفت روزي درمجلس حسن بن عبدالله بن حمدان که به ناصرالدوله مشهوربودحاضرشدم ذکرناحيه به ميان امد.



[ صفحه 232]



من تشنيع و تعييب کردم، حسن بن عبدالله گفت: اي ابوالحسن من نيز مثل تو انکار داشتم، وقتي با عمم حسين بن حمدان بودم و اظهار انکار نمودم عمم گفت: اي فرزندترا نصيحت مي کنم بر ترک انکار، زيرا که من نيز مانند تو در مجالس سخنان بي ادبانه مي گفتم تا آنکه حقيت اين امر بر من ظاهر گرديد، و بر آنچه بودم از آن استغفار نمودم، و نمي خواهم که تو نيز انکار نمايي، گفتم: اي عم آن چه بودکه ترا روي نمود و ابواب محببت بر روي تو گشود؟ گفت: وقتي که مامور شدم به حکومت قم، در آن زمان کار بر خليفه دشوار شده بود،زيرا که هر که از جانب خليفه به حکومت ايشان مقرر مي شد با او محاربه مي نمودند، و آنان از ارکان دولت عباسيان که با ايشان محاربه نمودند مغلوب گشتند، و خليفه را ازين سبب خاطر به غايت مکدر بود، و دائم الاوقات در فع ايشان تفکر مي نمود، تا آنکه لشکر بسيار از پياده و سوار به امر او فراهم آوردند، و مرا برايشان امير گردانيدند، و جميع ايشان را مامور امر من ساخت، پس به امر خليفه متوجه آن طايفه شدم، و چون نزديک به آن ديار رسيدم در موضعي که فرود آمده بوديم صيد بسيار و آهوي بيشمار ديدم، ذوق شکار بر من غالب شد، با جمعي از پياده و سوار متوجه شکار شدم، در اثناي شکار آهويي از پيش من بدر رفت و من بر اثر آن آهو تاختم، و بعد از تردد بسيار ديدم که آن صيد بدرون نهري درآمد، من نيز از عقب او درآمدم، گمان بردم که آن نهر شايد که تنگتر گردد و مرا گرفتن آن آهو ميسر شود، هر چند پيشتر رفتم آن نهر وسيع تر شد به حدي که از گرفتن آن صيد مايوس شدم، و قصد مراجعت نمودم، ناگاه جواني ديدم که بر مرکبي شهبا سوار بود،و عمامه اي از خز سبز بر سر بسته، و مرد و مرکب مستغرق آهن و فولاد بود، و چنانچه غير از چشم راکب و مرکب چيزي ديگر نمي نمود، و موزه هاي سرخ



[ صفحه 233]



در پا داشت، گفت: اي حسين - و از روي حرمت نام من نبرد، و به کنيت خطاب نکرد - گفتم: چه مي فرمايي و به چه خدمت امر مي نمايي؟ گفت: چرا مذمت فرقه ناجيه شيعه مي کني، و خمس مال خود را به چه سبب از اصحاب من منع مي نمايي؟ از استماع کلام خجسته فرجام آن جوان مهابت بر من کار کرد که رعشه بر اعضاي من افتاد، و به مثابه اي از آن جوان ترسان گشتم که در مدت عمر هرگز خود را به آن حال نديده بودم، گفتم: اي سيد من به هر چه امر کني فرمان بردارم و بانچه فرمايي بجاي آرم، پس گفت: هرگاه برسي به آن موضع که الحال قصد آن داري و بي مشقت مجادله و تشويش محاربه و مقاتله آن ديار ترا در قبضه اقتدار و اختيار درآيد و جمعيت و اسباب بيرون از حد شمار به تصرف درآري، بايد که خمس آن را به اهل خمس برساني، گفتم:سمعا و طاعه، پس گفت: چون مطيع امر و منقاد فرمان شدي الحال به صحت و سلامت برو که ترا رخصت انصراف و جمعيت بي مخاصمت و خلاف داديم. اين گفت و عنان مرکب بگردانيد و از نظرم غايب گرديد، و خوف و رعب من از غايب شدن آن جوان زياده شد،به حيثيتي که مطلقا از حال خود خبر نداشتم، و چون بعد از اندک فرصتي مرا افاقتي حاصل شد از همان راه که آمده بودم مراجعت به لشکر خود نمودم، و اين قصه را بتمامها فراموش کردم. بعد از آن متوجه محاربه و مقاتله شدم، و چون نزديک به اهل ديار رسيدم، ديدم که جميع ايشان از روي مصالحه و انقياد پيش آمده خود را از حرب و پيکار باز داشته اند، و خز اين و دفاين بيرون از حساب بدست آورديم و به دارالسلام بغداد دوستکام و محصل المرام مراجعت کرديم، و من همه



[ صفحه 234]



وقت از سرعت اين فتح و اخذ اين نعمت و جمعيت بي جنگ و کارزار تعجب بسيار مي داشتم، و حصول اين وقايع را از قوت طالع خود مي انگاشتم، تا آنکه روزي در منزل خود به اعزاز تمام و استيلاء مالا کلام نشسته بودم، ناگاه شخصي که او را محمد بن عثمان عمري مي گفتند به مجلس من درآمد و بر بالا متکاي من نشست، چون مرا با او سابقه معرفتي نبود از اين نوع نشستن غضب بر من استيلا يافت، و هر چندبه کنايه خواستم که او را از آن موضع برخيزانم مطلقا ملتفت به من نشد، و مردم بسيار به مجلس من در مي آمدند و من از نشستن او بر آن محل خجل و منفعل مي شدم، و علاجي نداشتم تا آن وقت که مردم از مجلس من بيرون رفتند، پس نزديک من نشست و گفت: سري دارم، اگر رخصت دهي با تو در ميان نهم، گفتم: بگوي، گفت: آن جوان که بر مرکب شهبا سوار بود و در فلان نهر با تو ملاقات نمود مي گويد که به آنچه وعده نموده بودي وفا کن چون اين حديث از محمد بن عثمان شنيدم آن جوان به خاطرم رسيد، و آنچه از نصيحت او فراموش کرده بودم به ياد آوردم، و رعشه بر من افتاد و موي ها در بدنم راست ايستاد بنابر مهابتي که از آن جوان مرا در خاطر قرار گرفته بود، پس گفتم: سمعاو طاعه و دست قاصد گرفته در خزاين گشودم و جميع آنچه در تصرف داشتم به او تخميس نمودم، و قاصد خمس جميع را در تصرف آورده از منزل من بيرون رفت. و از آن تاريخ ديگر با اهل تشيع مختلط و مرتبط بودم، و محبت و مودت ايشان را بر خود لازم دانستم، و چگونگي اطوار و کيفيت احوال ايشان مرا متاثر مي ساخت، تا بالاخره ازايشان شدم و ترک متاببعت مخالفان اهل البيت گرفتم، و الحال بر آن اعتقاد راسخ وقائم و بر آن عقيده ثابت و جازمم پس گفت حسن بن عبدالله بن حمدان که: از آن وقت که اين قصه را از



[ صفحه 235]



عم خود شنيدم در هيچ محل و مکان از روي استخفاف به جانب يکي از اهل تشيع ننگريستم و حرمت ايشان مي داشتم و طريق تشنيع را بگذاشتم. ديگر روايت است از ابي القاسم جعفر بن محمد بن قولويه که گفت: در سال سيصد و سي و هفت از هجرات به بغداد رسيدم، و عزيمت حج داشتم، و در آن سال جمعي از قرامطه حجر الاسود را بعد از آنکه از بيت الله الحرام برده بودند رد نمودند، و خانه کعبه را از نو مي ساختند که حجر را در موضع خودش نصب نمايند، و من در کتب معتبره خوانده بودم که حجر الاسود را اگر از موضعش بردارند هيچ کس نصب آن نمي تواند نمود الا آن کسي که در آن زمان حجت باشد از خداي تعالي بر خلق، همچنانکه در زمان حجاج و هشام حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - نصب نموده بود، و تمامي همت من مصروف بود بر آنکه در آن سال به مکه رسم و ملازمت با سعادت آن کسي را که نصب حجر الاسود نمايد دريابم. اتفاقا در آن تاريخ که در بغداد بودم مرض شديدي مرا پديد آمد و مدتي بر بستر بيماري خوابيدم و از سفر حج باز ماندم، و از استيلاي مرض بر خود ترسيدم، عريضه اي مصحوب قافله حاج بدست شخصي هشام نام فرستادم، به قصد آنکه اگر مرا سعادت خدمت آن کسي که ناصب حجرالاسود است روي نداد، شايد که مکتوب مخالصت اسلوب مرا قاصد به مجلس شريف آن حضرت رساند، و بدين تقريب مرا مذکور محفل منيف آن سرور گرداند، و ايضا معلوم نمايد که درين ثقل و بيماري ابواب صحت و سبکباري حضرت باري بر من خواهد گشود، يا آنکه مرا تهيه اسباب سفر آخرت بايد نمود. هشام گويد: چون به مکه رسيدم شخصي را با خود به مسجدالحرام بردم که از تشويش ازدحام عوام مرا محافظت نمايد، و به معاونت او مي رفتم تا به نزديک خانه کعبه رسيدم، جمعي را ديدم که ايشان قصد آن داشتند که



[ صفحه 236]



حجرالاسود را به موضع اول نصب کنند، و هر يک از ايشان که آن سنگ را به محل خود مي نهاد حجر قرار نمي گرفت و مي افتاد، تا جميع مردمان ازين واقعه حيران شدند،و مطلقا قدرت به نصب حجر نيافتند. ناگاه ديدم که از جانب در مسجدالحرام جواني گندمگون نيکو روي با وجاهت تمام و مهابت مالا کلام متوجه بيت الحرام شد، و چون نزديک به رکن حجرالاسود رسيد، حجرالاسود را استلام فرمود و آن را در محلي که اول بوده نصب نمود، و حجر به جاي خود قرار گرفت و بدين سبب فرياد از خواص و عوام و حضار مسجدالحرام برآمد، و مراکثرت ازدحام عوام از دريافت ملازمت آن حضرت در آن مقام مانع شد، مکث کردم تا متوجه به بيرون شد، و نظر از آن سرور بر نمي داشتم، و بر اثر آن حميده سير مي رفتم و آن حضرت به هر جانب که روانه مي شد مردم راه مي دادند، و مرا تمامي همت مصروف بر آن بود که خود را به خدمت او رسانم. چون از ميان مردمان بيرون رفت و به طرفي که خالي بود از کثرت خلايق رسيد بايستاد و مرا آواز داد، چون به نزديک آن حضرت رسيدم فرمود که: بيا و مکتوبي که داري بده، پس رقعه را بيرون آورده بوسيدم و بدستش دادم، قبل از آنکه نامه را بگشايد و بخواند گفت: او را از اين علت خوفي و ضرري نيست، و بعد از سي سال ديگر او را توجه به دارالقرار ميسر خواهد شد. و چون اين حال را مشاهده نمودم مرا از ازدياد شوق صحبت آن حضرت گريه دست دادد، و چون چشم گشودم آن جوان را نديدم. راوي گويد چون اين هشام از مکه متبرکه به دارالسلام بغداد مراجعت نمود، و به ابي القاسم جعفر بن محمد بن قولويه جميع قصه را شرح داد، از بهجت اين خبر خير اثر مرضش به صحت مبدل گرديد، و مدت سي سال ديگر عمر گذرانيد، و بعد از آن او را اندک مرضي روي نمود، و ابوالقاسم جميع



[ صفحه 237]



دوستان خود را احضار فرمود، و جميع مهمات خود را با ايشان در ميان آورده وصيت کرد، و در تحصيل کفن و ترتيب اسباب مغسل و مدفن استعجال نمود، دوستان با او گفتند که: از اين مرض که تو داري مطلقا ما را مظنه فوت نيست، گفت: اي دوستان اگر شما از حکايت هشام که قبل از اين به سي سال واقع شده بود فراموش کرده ايد من فراموش نکرده ام، و همه وقت متذکر آن تاريخ بوده ام، و يقين مي دانم که از اين مرض صحت نمي يابم. پس به تهيه تجهيز و تکفين پرداختند، و مايحتاج او را مهيا ساختند و بعد از وصيت به سه روز داعي حق را اجابت نمود. عليه رحمه الله الملک المعبود. ديگر روايت است از ابي غالب زراري که گفت: در کوفه مي بودم، و در ميان بني هلال تاهل نمودم، روزي ميان من و زوجه من اندک خشونتي واقع شد، و منازعه به جايي رسيد که منکوحه من از کمال خشم از خانه بيرون آمده به ميان اقوام خود رفت، و من روزي چند تغافل کردم و با کسي از ايشان حکايت خود و شکايت او نگفتم و نکردم، و تغافل من سبب آن شد که ايشان نيز از من اعراض کردند و بعد از آن هر چند سعي نمودم مفيد نيفتاد، و از اين حيثيت بسيار پريشان و متالم شدم، بنابر آنکه به غايت مايل به آن جمله بودم، و چون از سعي و تردد اثري ظاهر شد به غير از سفر علاجي نديدم، با جمعي که متوجه به دار السلطنه بغداد بودند همراه شدم، و بعد از قطع شيخ ابو القاسم بن روح درآمدم، و در آن زمان بنابر آنکه شيخ- رحمه الله عليه - از خليفه زمان خوف داشت گوشه اي اختيار کرده مختفي بود. چون به مجلس شيخ درآمدم گفت: اگر حاجتي هست نام خود را بر جايي بنويس که با رسايل خود به خدمت صاحب الزمان - عليه و علي آبائه صلوات الرحمن - ارسال کنم، و در حين ورود جواب ترا خبردار گردانم. پس به امر شيخ حسين بن روح - روح الله روحه -نام خود را در ميان



[ صفحه 238]



اسامي ارباب سوال که بر صحيفه مرقوم بود نوشتم، و روز ديگر متوجه به زيارت عسکريين شدم، و بعد از ادراک شرف زيارت به بغداد مراجعت نمودم، چون به خدمت شيخ رسيدم صحيفه اي را که نامهاي اصحاب حاجت بر آن مکتوب بود بيرون آورد، در تحت اسم هر کس جوابي بر طبق آنچه در خاطر داشت مرقوم بود، و در زير نام من به قلم معجز رقم نوشته بود که: بشارت باد به زراري که خداي سبحانه و تعالي زوجه اش را با او الفت داد و منازعه را از ميان ايشان مرفوع ساخت. و آنچه در خاطر داشتم به جواب تمام آن فايز شدم. پس شيخ را وداع کردم و از بغداد بيرون آمده متوجه کوفه گرديدم، و چون به مقصد رسيدم روز ديگر جمعي از اقرباي زوجه من به نزد من آمدند و زبان به ملاطفت گشودند و از تقصيرات ما سلف اعتذار نمودند و زوجه مرا باحسن الحال به منزل من مراجعت فرمودند، و از آن روز ديگر ميان من و او مخالفت واقع نشد و ديگر از منزل من بي رخصت من بيرون نرفت. يکي از علماي اماميه در کتابي که در مناقب عترت طاهره تاليف نموده مي فرمايد که: قائلين به بقاي حضرت مهدي - عليه السلام - قصه ها در فيض رسانيدن آن حضرت به شيعيان و شفا دادن او بيماران را، و فايده ها به خلق رسانيدن، و دستگيري کردن درماندگان، نقل کرده اند، که اگر همه را جمع کني کتابي عظيم مي شود. از آن جمله دو حکايت است که صاحب کشف الغمه نقل کرده و مشهور است، و او گفته است که چون اين دو حکايت



[ صفحه 239]



به زمان ما نزديک است و از برادران ثقه صحيح القول شنيده ام، و آن دو کس که اين دو حکايت بر ايشان واقع شده در ايام حيات من فوت شده اند، و من ايشان را نديده ام اما پسران ايشان را ديده ام، و شک در وقوع آن دو حکايت ندارم، نقل مي کنم. جامي نيز آن دو حکايت را در کتاب شواهد النبوه ازو نقل کرده. يکي آنست که در عهد مستنصر عباسي از ديهي که آن را هرقل نام است و از توابع حله است اسماعيل بن حسن نام مردي را در ران چپ به مقدار قبضه آدمي چيزي که آن را توته گويند - نعوذ بالله منها - برآمد، و در هر فصل بهار مي ترقيد و از آن خون و چرک مي رفت، و اين الم او را از همه شغلي باز مي شادت، و نماز کردنش مشکل بود، به حله آمد و به خدمت رضي الدين علي بن طاوس رفت و از اين کوفت شکوه نمود، سيد جراحان حله را حاضر نموده آن را ديدند، و همه گفتند اين توته بر بالاي رگ اکحل برآمده است و علاج آن نيست الا بريدن، و اگر اين را ببريم شايد رگ اکحل بريده شود، و آن رگ هر گاه بريده شد اسماعيل زنده نمي ماند، و درين بريدن چون خطر عظيم است مرتکب آن نمي شويم. سيد با اسماعيل گفت: من به بغداد مي روم باش تا ترا همراه ببرم و به اطبا و جراحان بغداد بنمايم، شايد وقوف ايشان بيشتر باشد وعلاجي توانند کرد، و چون به بغداد آمد و اطبا و جراحان بغداد را طلبيد ايشان نيز جميعا



[ صفحه 240]



همان تشخيص کردند و همان عذر گفتند، و اسماعيل دلگير شد، سيد مذکور با او گفت حق تعالي نماز ترا با وجود اين نجاست که به آن آلوده اي از تو قبول مي کند، و صبر کردن درين الم بي اجري نيست، اسماعيل گفت: پس چون چنين است به زيارت به سامره مي روم و استغاثه به ائمه هدي مي برم، و متوجه سامره شد. صاحب کشف الغمه مي گويد: از پسرش شنيدم که مي گفت از پدرم شنيدم که: چون به آن مشهد منور رسيدم، و زيارت امامين همامين امام علي نقي و امام حسن عسکري - عليهما السلام -کردم، و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالي بسيار ناليدم، و به صاحب الامر استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفته جامه را شستم و غسل زريات کردم، و ابريقي که داشتم پر آب کردم، و متوجه مشهد شدم که يک بار ديگر زيارت کنم، به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم که مي آيند، و چون در حوالي مشهد جمعي از شرفاخانه داشتند گمان کردم که مگر از ايشان باشند، چون به من رسيدند ديدم که دو جوان شمشير بسته اند، يکي از ايشان خطش دميده بود و يکي از آن چهار نفر پيري بود پاکيزه وضع، که نيزه اي در دست داشت، و ديگري شمشيري حمايل کرده و فرجيه اي بربالاي آن پوشيده و تحت الحنک بسته و نيزه اي بدست گرفته، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجيه در ميان راه مانده بر من سلام کردند، جواب سلام دادم فرجيه پوش گفت: فردا روانه مي شوي؟ گفتم: بلي، گفت: پيش آي تا ببينم که چه چيز ترا در آزار دارد، مرا به خاطر



[ صفحه 241]



رسيد که اهل باديه احترازي از نجاست نمي کنند، و توغسل کرده اي و رخت را به آب کشيده و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، درين فکر بودم که خم شده مرا به طرف خود کشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد، وراست شده بر زين قرار گرفت، مقارن آن حال آن شيخ گفت: افلحت يا اسمعيل! من گفتم: افلحت و افلحتم، و در تعجب افتادم که نام مرا چه مي داند، باز همان شيخ که با من گفت خلاص شدي و رستگاري يافتي گفت: امام است، امام! من دويده ران و رکابش را بوسيدم، امام - عليه السلام - راهي شد و من در رکابش مي رفتم و جزع مي کردم، به من گفت: برگرد، من گفتم: از تو هرگز جدا نشوم، باز فرمود که: برگرد که مصلحت تو در برگشتن است، و من همان حرف را اعاده کردم، پس آن شيخ گفت: اي اسماعيل شرم نداري که امام دوبار فرمود برگرد و خلاف قول او مي کني؟ اين حرف در من اثر کرد، پس ايستادم، و چون قدمي چند دور شدند باز به من ملتفت شده فرمود چون به بغداد رسي مستنصر ترا خواهد طلبيد و به تو عطايي خواهد کرد، از اوقبول مکن، و به فرزند ما رضي بگو که چيزي در باب تو به علي بن عوض بنويسد که من به او سفارش مي کنم که هر چه تو خواهي بدهد. من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند، و من تاسف بسيار خورده ساعتي همانجا نشستم، و بعد از آن به مشهدبرگشتم، اهل مشهد چون مرا ديدند گفتند: حالت متغير است، آزار داري؟ گفتم: نه، گفتند: با کسي جنگي و نزاعي کرده اي؟ گفتم: نه، اما بگوئيد که اين سواران را که از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفا باشند، گفتم شرفا نبودند، بلکه يکي از ايشان امام بود، پرسيدند که: آن شيخ يا صاحب فرجيه؟ گفتم: صاحب فرجيه، گفتند: زخمت را به او نمودي؟ گفتم: بلي، آن را فشرد و درد کرد،



[ صفحه 242]



پس ران مرا باز کردند اثري از آن جراحت نبود، و من خود هم از دهشت به شک افتادم و ران ديگر را گشودم اثري نديدم، و در اين حال خلق بر من هجوم کردند و پيراهن مرا پاره پاره کردند، و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمي کردند در زير دست و پا رفته بودم، و فرياد و فغان به مردي که ناظر بين النهرين بود رسيد و آمده ماجرا را شنيد و رفت که واقعه را بنويسد، و من شب در آنجا مانده صبح جمعي مرا مشايعت نمودند و دو کس همراه کردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم، ديدم که خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر که مي رسد ازو اسم و نسبش را مي پرسند،چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم کردند و رختي را که ثانيا پوشيده بودم پاره پاره کردند و نزديک بود که روح از تن من مفارقت کند که سيد رضي الدين با جمعي رسيد، و مردم را از من دور کرد، و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و او ايشان را خبر کرده بود، پس سيد فرمود که: اين مردي که مي گويند شفا يافته تويي که اين غوغا درين شهر انداخته يي؟ گفتم: بلي، از اسب به زير آمده ران مرا باز کرد، و چون زخم را ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش کرد و بيهوش شد، و چون به خود آمد گفت: وزير مرا طلبيده و گفته که از مشهد اين طور نوشته آمده، و مي گويند که آن شخص به تو مربوط است، زود خبر او را به من برسان. و مرا با خود به خدمت آن وزير که قمي بود برده گفت که:اين برادر



[ صفحه 243]



من و دوسترين اصحاب منست، وزير گفت: قصه را به جهت من نقل کن، از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم، وزير في الحال کسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد، و چون حاضر شدند فرمود: شما زخم اين مرد را ديده ايد؟ گفتند: بلي، پرسيد که دواي آن چيست؟ همه گفتند: علاج او منحصر در بريدن است، اما اگر ببرند مشکل که بزيد و زنده بماند، پرسيد که: بر تقديري که نميرد تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟ گفتند: اقلا دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود، و بعد از آن شايد مندمل شود، و ليکن در جاي آن گوي سفيد خواهد ماند که از آنجا مو نرويد، باز پرسيد که: شما چند روز شد که زخم او را ديده ايد؟ گفتند: امروز دهم است،پس وزير ايشان را پيش طلبيده ران مرا برهنه کرد، ايشان ديدند که با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن کوفت نيست، در اين وقت يکي از اطبا که از نصاري بود صيحه اي زد گفت: و الله هذا من عمل المسيح! يعني به خدا قسم که اين شفا يافتن نيست مگر از معجز مسيح يعني عيسي بن مريم! وزير گفت: چون عمل هيچ يک از شما نيست من مي دانم عمل کيست! و اين خبر به خليفه رسيده وزير را طلبيد، وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد، و مستنصر مرا امر فرمود که آن قصه را بيان کنم، و چون نقل کردم و به اتمام رسانيدم خادمي را فرمود که کيسه اي را که در آن هزار دينار بود حاضر کرد، و مستنصر به من گفت: اين مبلغ را نفقه خود کن، من گفتم: حبه اي را از اين قبول نمي توانم کرد، گفت: از که مي ترسي؟ گفتم: از آنکه اين عمل اوست، زيرا که او امر نمود که از ابو جعفر چيزي قبول مکن! پس



[ صفحه 244]



خليفه مکدر شده بگريست. و صاحب کشف الغمه مي گويد: از اتفاقات حسنه اينکه روزي من اين حکايت را از براي جمعي نقل مي کردم، چون تمام شد دانستم که يکي از آن جمع شمس الدين محمد پسر اسماعيل است و من او را نمي شناختم، ازين اتفاق تعجب نموده گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودي؟ گفت: نه در آن وقت کوچک بودم، ولي در حال صحت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثري از آن زخم نبود، و پدرم هر سال يک بار به بغداد مي آمد و به سامره مي رفت و مدتها در آنجا بسر مي برد و مي گريست، و تاسف مي خورد و به آروزي آنکه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مي گشت، و يک بارديگر آن دولت نصيبش نشد، و آنچه من مي دانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت، و در حسرت ديدن حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - ازدنيا رفت. حکايت ديگر آنست که صاحب کشف الغمه - رحمه الله تعالي - مي گويد که: حکايت کرد از براي من سيد باقي بن عطوه علوي حسني که پدرم عطوه زيدي بود و او را مرضي بود که اطبا از علاجش عاجز بودند، و او از ما پسران آزرده بود، و منکر بود ميل ما را به مذهب اماميه، و مکرر مي گفت من تصديق شما نمي کنم و به مذهب شما قائل نمي شوم تا صاحب شما مهدي نيايد و مرا ازين مرض نجات ندهد اتفاقا شبي در وقت نماز خفتن ما همه يک جا جمع بوديم که فرياد پدر را شنيديم که مي گويد: بشتابيد چون به تندي به نزدش رفتيم، گفت بدويد و صاحب خود را دريابيد که همين لحظه از پيش



[ صفحه 245]



من بيرون رفت، و ما هر چند دويديم کسي را نديديم، و برگشته پرسيديم که چه بود؟ گفت شخصي به نزد من آمده گفت: يا عطوه من گفتم: تو کيستي؟ گفت: من صاحب پسران توام، آمده ام که ترا شفا دهم، و بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع الم من دست ماليد، و من چون به خود نگاه کردم اثري از آن کوفت نديدم. و مدتهاي مديد زنده بود و با قوت و توانايي زندگاني کرد. و من از غير پسران از جمعي کثير اين قصه را پرسيدم و همه به همين طريق بي زياد و کم نقل نمودند. صاحب کشف الغمه بعد از نقل اين دو حکايت مي گويد که: امام - عليه السلام - را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديده اند که يا راه گم کرده بوده اند، يا درماندگي داشته اند، و آن حضرت ايشان را خلاصي داده و ايشان را به مطلب خود رسانيده، و اگر خوف تطويل نمي بود ذکر مي کردم. راقم اين اربعين مي گويد: ميانه من و خدا که مي شناسم دردمندي را که مکرر آن حضرت را ديده و در بعضي از اوقات به مرضي مهلک گرفتار بود که آن حضرت او را شفاي کامل کرامت فرموده. و در حديث مذکور است که هر سال در موسم حج آن حضرت در مکه حاضر مي شود و مردمان را مي بيند و مي شناسد، و ايشان او را مي بينند و نمي شناسند. و حديث ديدن غانم هندي آن حضرت را نزد راويان حديث شهرت عظيم داشته و دارد. ابن بابويه در کتاب کمال الدين و تمام النعمه حکايتي نقل کرده و گفته که: از شيخي که از اصحاب حديث و معتمد عليه بود، و نامش احمد بن فارس الاديب بود، شنيدم که گفت: به همدان رسيدم و طايفه اي را که مشهور



[ صفحه 246]



به بني راشد بودند ديدم و همه را بر مذهب اماميه يافتم، و آثار رشد و صلاح و تقوي و فلاح از ايشان ظاهر بود، از سبب تشيع ايشان پرسيدم، از آن ميان پيري نوراني که آثار زهد و صلاح و تقوي و فلاح از سيماي او هويدا بود گفت: سبب تشيع ما آنست که جد بزرگ ما که اين طايفه به او منسوبند به حج رفت، و در برگشتن بعد از طي يک دو منزل از باديه به قضاي حاجتي يا اداي نمازي از رفقا دور مي شود، و خوابش مي برد، و بعد از بيداري از قافله اثري نمي بيند، مي گفت که چون خود را تنها و بي کس يافتم سراسيمه در آن صحرا پاره اي دويدم، و چون قوتم نماند به خدا ناليدم و گريستم، و در آن حيرت و اضطرار زميني سبز و خرم به نظرم درآمد، متوجه آن موضع شدم، زميني ديدم که در سبزي و طراوت دم از بهشت مي زد، و در آن ميان قصري مي نمود، با خود گفتم درين باديه هولناک اين دشت سبز و اين قصر رفيع که از هيچ کس نام و نشانش نشنيده اي چه طور جايي باشد و کجا تواند بود؟ تا به در قصر رفتم دو جوان سفيدپوش بر در آن قصر ديدم، سلام کردم، جواب بصواب دادند و گفتند: بنشين که خدا را با تو نظري است و خير تو خواسته، و يکي داخل قصر شد و بعد از لحظه اي بيرون آمده گفت: برخيز، و مرا بدرون قصر برد، به هر طرف نگاه کردم به آن خوبي عمارتي نديده بودم، به در صفه رسيدم پرده اي ديدم آويخته بود، پرده را برداشته مرا داخل صفه کرد، در ميان صفه تختي ديدم و بر روي تخت جواني خوش روي خوش موي خوش لباس تکيه کرده بود، و بر بالاي سرش شمشيري دراز آويخته و از نور روي او آن خانه آنچنان روشن بود که گفتم مگر شب چهارده طالع شده است، سلام کردم، از روي لطف جواب داده مهرباني نمود، و گفت:مي داني من کيستم؟ گفتم: و الله که نمي دانم و نمي شناسم، فرمود که: من قائم آل محمدم - عليهم



[ صفحه 247]



السلام - منم که در آخر الزمان ظهور و خروج خواهم نمود، و با اين شمشير که مي بيني زمين را از عدل و راستي پرخواهم ساخت، چنانچه از ظلم و جور پرشده باشد. من چون اين کلام را از آن حضرت شنيدم به سجده افتادم و روي بر خاک مي ماليدم، فرمود که: چنين مکن و سر از زمين بردار، و چون سر برداشتم فرمود که: نام تو فلان بن فلان است و از همداني؟ گفتم: راست فرمود اي مولاي من گفت: دوست مي داري که به خانه و اهل خانه برسي؟ گفتم: بلي يا سيدي، فرمود که: خوبست که اهل خود را به هدايت بشارت دهي و آنچه ديدي و شنيدي با ايشان بگويي. و اشاره به خادم کرد، خادم دست مرا گرفت و کيسه اي زر به من داد، و مرا از قصر بيرون آورد، و اندک راهي با من آمد، چون نگاه کردم مناره و مسجد و درختها و خانه ها ديدم، از من پرسيد که: اين موضع و محل را مي شناسي؟ گفتم: بلي در حوالي شهر ما دهي است که آن را اسدآباد مي گويند، اين به آن مي ماند، گفت: بلي اين اسدآباداست، به سلامت برو، و چون ملتفت شدم رفيق خود را نديدم، و چون کيسه را گشودم چهل دينار يا پنجاه دينار در آن کيسه بود و از برکت آن به ما نفعهاي بسيار رسيد، و تا ديناري از آن زر در خانه ما بود خير و برکت با ما بود، و تشيع از برکت وجود او در سلسله ما ماند، و تا قيامت قائم خواهد بود. شيخ سديد سعيد محمد بن محمد بن نعمان حارثي که ملقب است به مفيد - عليه رحمه الله الملک المجيد - در کتاب ارشاد مي فرمايد آنچه حاصل مضمونش اينست که: بعضي از دلايل بر امامت آن حضرت که عقل و استدلال صحيح اقتضاي آن مي کند آنست که: مي بايد در هر زمان سلطان عادلي باشد که



[ صفحه 248]



مردمان به سبب وجود او به صلاح نزديکتر و از فساد دورتر باشند، و مستغني باشد از رعاياي خود در احکام و علوم، و عقل حکم بر اين مي کند که محال است که در ميان مکلفان آن طور سلطان عادلي نباشد، از جهت آنکه کل صاحبان نقصان محتاجند به کسي که مودب گناهکاران و مقوم عاصيان و رادع غاويان و تعليم دهنده جاهلان و آگاه کننده غافلان و محذر گمراهان و مقيم حدود و منفذ احکام و فاصل ميان اهل اختلاف ونصب کننده امرا و سد کننده ثغور و حافظ اموال و حامي بيضه اسلام و جمع کننده مردمان در روزهاي جمعه و در روزهاي عيد باشد، و دليل قائم است بر اينکه آن سلطان عادل مي بايد معصوم باشد تا محتاج به امام ديگر نباشد، و ضرور است وجوب نص بر امامت او زيرا که عصمت از امور باطني است، و ظهور معجزه از او و به اتفاق اهل حق کسي که اين صفات در امور موجود است بعد از حضرت امام حسن عسکري فرزند او مهدي است - عليهما السلام - بر وجهي که بيان کرديم آن را، و اين اصلي است که باآن محتاج نيستيم در باب امامت به روايت نصوص و تعداد آنچه آمده است در امامت از اخبار، و حال آنکه با اين براهين عقليه دلايل نقليه نيز در باب امامت حضرت مهدي که فرزند حضرت امام حسن عسکري است وارد است از طرقي که منقطع است به آن اعذار. انتهي کلامه، رفع الله مقامه. بايد دانست که حضرت صاحب را - عليه السلام - دو غيبت است غيبت صغري و غيبت کبري، و حکاياتي که مذکور شد اکثر آن در غيبت کبري بوده، و اما در غيبت صغري که مدت آن هفتاد و چهار سال بوده بعضي از خلص شيعيان به خدمت او - عليه السلام - مي رسيده اند، و مسائل مشکله خود را مي پرسيده اند، و بعضي را که آن دولت ميسرنبوده به خدمت وکلاي آن حضرت مي رسيده اند و مسائل و حاجات و مشکلات خود را برايشان



[ صفحه 249]



عرض مي کرده اند، و ايشان به امام - عليه السلام - عرض مي نموده اند و جواب مي گرفته اند، و در آن مدت از نام آن حضرت گاهي به م ح م د و گاهي به صاحب و حجت و قائم و مهدي تعبير مي نموده اند، و الحال نيز چنين است، و تا آن حضرت ظهور نکند رخصت تسميه نيست، و مکان امام را ناحيه مقدسه مي گفته اند، و در احاديث منع واقع شده از تصريح به نام و کنيت آن حضرت پيش از ظهور آن حضرت، هرگاه مقصود آن ولي حضرت معبود باشد. و نام وکلاي آن حضرت و توقيعات او - عليه السلام - که به خواص خود نوشته در کتب معتبره مذکور است، و از ابتداي ولادت آن حضرت تا روز آخر غيبت اولي، و بعد از آن تا به اين زمان معجزات عظيمه اي که از آن حضرت ظاهر شده که هر يک از آن شاهد عدل است بر وجود آن حضرت - عليه السلام - در دفاتر روات ثقات مسطور است، و حکايات و روايات صحيحه صريحه نيز از طرفين مرويست که مويد اين معني است، مثل حکايت بحر ابيض و جزيره خضر او حکايت مدينه الشيعه و شهري که در اقصي زمين مغرب است، که از خوف اطناب درين مختصر محرر نگرديد. و بسياري از شيعيان و مواليان بوده اند که در زمان غيبت کبري به خدمتش مشرف شده اند، و در کشف الغمه و فصول المهمه و کمال الدين و خرايج و غيرها بعضي از آن که به بعضي از صاحبان آن کتب رسيده نوشته اند، و آنکه در حديث واقع است که من يدعي المشاهده قبل خروج السفياني و الصيحه فهو کاذب با اين اخبار منافات ندارد، چنانکه بر مقتفيان آثار ائمه اطهار ظاهر است، و توجيه و توضيح اين معني [را]، اين خوشه چين خرمن محدثين در کتاب رياض المومنين نموده، هر که خواهد که بر آن اطلاع يابدبه آن



[ صفحه 250]



کتاب رجوع نمايد.