بازگشت

الحديث 34


قال ابو محمد بن شاذان - عليه رحمه الله الملک المنان -: حدثنا ابو محمد عبدالله بن الحسين بن سعد الکاتب - رضي الله عنه - قال: قال ابو محمد - عليه السلام -: قد وضع بنو اميه و بنو العباس سيوفهم علينا لعلتين: احديهما انهم کانوا يعلمون ليس لهم في الخلافه حق فيخافون من ادعائنا اياها و تستقر في مرکزها. و ثانيتهما انهم قد وقفوا من الاخبار المتواتره علي ان زوال ملک الجبابره و الظلمه علي يد القائم منا، و کانوا لا يشکون انهم من الجبابره و الظلمه، فسعوافي قتل اهل بيت رسول الله - صلي الله عليه و آله - و اباده نسله طمعا منهم في الوصول الي منع تولد القائم - عليه السلام - او قتله، فابي الله ان يکشف امره لواحد منهم الا ان يتم نوره و لوکره المشرکون. يعني: [عبدالله بن] حسين بن سعد کاتب گفت که: حضرت امام حسن به علي عسکري - عليهما السلام - فرمود که: بني اميه و بني عباس شمشيرهاي خود را بر ما گذاشتند به دو سبب، يکي آنکه مي دانستند که ايشان را در



[ صفحه 180]



خلافت حقي نيست، و مي ترسيدند از آنکه ما دعواي خلافت کنيم، و خلافت در جاي خود قرار گيرد، دويم آنکه از اخبار متواتره واقف شده بودند که زوال ملک جباران و ظالمان در دست قائم ما خواهد بود و شک نداشتند در آنکه ايشان از جباران و ظالمانند، پس کوشش کردند در کشتن اهل بيت رسول خدا - صلي الله عليه و آله -، ونيست و نابود گردانيدن نسل آن حضرت، از روي طمعي که بود ايشان را به وصول به منع تولد حضرت قائم - عليه السلام - يا کشتن آن حضرت، يعني مبالغه در کشتن اهل بيت رسول خدا - صلي الله عليه و آله - مي فرمودند، به اميد آنکه شايد آن حضرت به وجود نيايد يا اگر به وجود آمده باشد کشته شود تا ملک و پادشاهي از دست ايشان بدر نرود، پس ابا نمود حضرت الله تعالي که کشف امر آن حضرت نمايد از براي يکي از آن ظالمان الا آنکه تمام مي گرداند حضرت الله تعالي نور خود را، و اگر چه خوش نمي دارند مشرکان. از مويدات اين حديث است آنچه شيخ طوسي و شيخ طرابلسي و شيخ راوندي و بسيار کسي غير ايشان نقل کرده اند از رشيق مادراني که خلاصه مضمونش بر وجهي که بعضي نقل کرده اند اينست که: رشيق گفت: معتضد خليفه مرا با دو تن ديگر امر کرد که هر يک بر اسبي سوار شويم واسبي را به جنيبت بکشيم تا زود به سامره برسيم، و امر کرد که غافل خانه حسن بن علي را فرو گيريد و هر که در آن خانه بيابيد، سرش را به نزد من حاضر کنيد، و ما به تعجيل تمام رفتيم و در و بام را فرو گرفتيم و در آن خانه کسي را نيافتيم،و پرده اي ديديم از دري آويخته، پرده را برداشته داخل آن حجره شديم، و آن حجره اي بود پر عرض و طول و پر از



[ صفحه 181]



آب چنانکه گويا دريائي است زخار، در آن سرخانه حصيري بر روي آب پهن کرده بودند و شخصي در کمال جمال بر روي آن حصير در نماز بود و به ما مطلقا التفات نفرمود، يکي از دو رفيق من که او را احمد بن عبدالله مي گفتند پا در آب گذاشت که خود را به او برساند در آب غرق گرديد و اضطراب بي حد به ظهور رسانيد، پس دست او [را]گرفته از آبش بيرون کشيديم، ساعتي بيهوش بود، رفيق ديگر مغرور به آنکه شناور است در آن آب در آمد و او نيز به هلاک مشرف شده بود که بيرونش آورديم، آنگاه من فرياد برآوردم که معذرت از خدا و از شما مي خواهم، به خدا قسم که من بي خبر بودم و چون بر کيفيت حال مطلع شدم به خدا بازگشت نمودم و از آنچه در خاطر داشتم نادم و پشيمانم، التفات به ما مطلقا نکرد، پس به نزد معتضد بازگشته آن واقعه را برو عرض کرديم، پس سفارش نمود که اين قضيه را پنهان داريد والا به خدا قسم که شما را زنده نمي گذارم، و تا او در حيات بود ما از ترس کشته شدن اين راز را مي نهفتيم، و چون او درگشت روايت اين حکايت از ما ظاهر گشت. الحمد الله الذي يصون حجته من شر الاعداء و السلام علي من اتبع الهدي.



[ صفحه 183]